عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۹ - به شاهد لغت پک، بمعنی چغز ( قورباغه)
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کوه پهلو بر زمین ماند ز بار درد ما
چرخ را سازد مشبک تیر آه سرد ما
کهربا خود را نهان سازد به زیر برگ کاه
گر بگیرد پرده از رخسار رنگ زرد ما
فوطه زاری شود در باغ طوق قمریان
گر رود سوی گلستان سرو یکتا گرد ما
هستی ما خاکساران را شود اسباب عیش
روشن است امروز چشم گردباد از گرد ما
شیوه چرخ ستمگر دایما عاجز کشیست
الحذر ای دوستان از دشمن نامرد ما
سیدا ما را نباشد تحفه یی غیر از نیاز
دست وایی ما بود امروز راه آورد ما
چرخ را سازد مشبک تیر آه سرد ما
کهربا خود را نهان سازد به زیر برگ کاه
گر بگیرد پرده از رخسار رنگ زرد ما
فوطه زاری شود در باغ طوق قمریان
گر رود سوی گلستان سرو یکتا گرد ما
هستی ما خاکساران را شود اسباب عیش
روشن است امروز چشم گردباد از گرد ما
شیوه چرخ ستمگر دایما عاجز کشیست
الحذر ای دوستان از دشمن نامرد ما
سیدا ما را نباشد تحفه یی غیر از نیاز
دست وایی ما بود امروز راه آورد ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بر داغ غوطه زد دل عشرت سرشت ما
آخر رسید چشم بدی در بهشت ما
میر بساط دهر ز ما آنچه بود و برد
بر سینه سنگ بسته دل همچو خشت ما
از دور همتی بکن ای ابر نوبهار
نزدیک شد که دود برآید ز کشت ما
در سینه پر آتش ما داغ شد کباب
محتاج روغنیست چراغ کنشت ما
پیوسته چشم ماست به دست تو چون نگین
دیوان صنع کرده چنین سرنوشت ما
صاف است همچو آئینه دلهای اهل جاه
چون آب روشن است به تو خوب و زشت ما
روزی که حشر آئینه خود دهد جلا
روشن شود به خلق جهان خوب و زشت ما
ای سیدا به جبهه نداریم چین ز کس
پیشانی گشاده بود سرنوشت ما
آخر رسید چشم بدی در بهشت ما
میر بساط دهر ز ما آنچه بود و برد
بر سینه سنگ بسته دل همچو خشت ما
از دور همتی بکن ای ابر نوبهار
نزدیک شد که دود برآید ز کشت ما
در سینه پر آتش ما داغ شد کباب
محتاج روغنیست چراغ کنشت ما
پیوسته چشم ماست به دست تو چون نگین
دیوان صنع کرده چنین سرنوشت ما
صاف است همچو آئینه دلهای اهل جاه
چون آب روشن است به تو خوب و زشت ما
روزی که حشر آئینه خود دهد جلا
روشن شود به خلق جهان خوب و زشت ما
ای سیدا به جبهه نداریم چین ز کس
پیشانی گشاده بود سرنوشت ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای خط سبزت بهار محشر آوارهها
سنبل زلفت کمند گردن نظارهها
در چمن ای شعلهخو تا عزم رفتن کردهای
شمع روشن کردهاند از مقدمت فوارهها
کوکبم را نیست آرامی ز گردشهای چرخ
خواب آسایش نمیبینم در این گهوارهها
روزگاری شد مروت رفته از دریادلان
تر نمیگردد سرانگشتی از این فوارهها
ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بستهایم
نیست ما را کاوران غیر از گریبان پارهها
گشتهایم از شیر مادر تا جدا خون میخوریم
تخت شاهی بود ما را تخته گهوارهها
حسن را از خیرهچشمان میرسد آخر زیان
ماه میگردد هلال از الفت سیارهها
سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست
آب حسرت میزند جوش از لب فوارهها
سنبل زلفت کمند گردن نظارهها
در چمن ای شعلهخو تا عزم رفتن کردهای
شمع روشن کردهاند از مقدمت فوارهها
کوکبم را نیست آرامی ز گردشهای چرخ
خواب آسایش نمیبینم در این گهوارهها
روزگاری شد مروت رفته از دریادلان
تر نمیگردد سرانگشتی از این فوارهها
ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بستهایم
نیست ما را کاوران غیر از گریبان پارهها
گشتهایم از شیر مادر تا جدا خون میخوریم
تخت شاهی بود ما را تخته گهوارهها
حسن را از خیرهچشمان میرسد آخر زیان
ماه میگردد هلال از الفت سیارهها
سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست
آب حسرت میزند جوش از لب فوارهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جانب ما دیده را وا کرده پوشیدن چرا
آشنایی کردن و بیگانه گردیدن چرا
چرخ را در ناله آرد تیر آه خستگان
از نظر افتادگان را دیر پرسیدن چرا
سرمه بیگانه را در چشم خود جا داده یی
اینقدر از آشنایی دور گردیدن چرا
خفتگان خاک را یاد رقیبان داغ کرد
دوستان از یکدگر بیهوده رنجیدن چرا
استماع صد سخن از خار چون گل می کنی
یک سخن از عندلیب خویش نشنیدن چرا
از غم موی میان نازک او سیدا
سنبل آسا اینقدر بر خویش پیچیدن چرا
آشنایی کردن و بیگانه گردیدن چرا
چرخ را در ناله آرد تیر آه خستگان
از نظر افتادگان را دیر پرسیدن چرا
سرمه بیگانه را در چشم خود جا داده یی
اینقدر از آشنایی دور گردیدن چرا
خفتگان خاک را یاد رقیبان داغ کرد
دوستان از یکدگر بیهوده رنجیدن چرا
استماع صد سخن از خار چون گل می کنی
یک سخن از عندلیب خویش نشنیدن چرا
از غم موی میان نازک او سیدا
سنبل آسا اینقدر بر خویش پیچیدن چرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
خدایا تازه کن چون شمع مغز استخوانم را
توانایی کرم فرمای جسم ناتوانم را
نهالم را خزان کردست ایام کهنسالی
شکفتن ها کرامت ساز شاخ ارغوانم را
قد خم گشته یی دارم الهی دستگیری کن
نگه دار از کشاکش های بازوها کمانم را
پی مدح و ثنایت چون قلم عمریست سرگرمم
مشوی از حفظ نام خویش طومار زبانم را
لب خود را کنم چون لعل پرخون از پشیمانی
تهی دستی مده از گوهر دندان دهانم را
تن افسرده را احیا نمودن از تو می آید
به سرسبزی مبدل کن خزان بوستانم را
متاع چند جمع آورده ام از مصر خرسندی
مکن پوشیده از چشم خریداران دکانم را
مرا چون سیدا در باغ عالم سرفرازی ده
میان عندلیبان سبز گردان آشیانم را
توانایی کرم فرمای جسم ناتوانم را
نهالم را خزان کردست ایام کهنسالی
شکفتن ها کرامت ساز شاخ ارغوانم را
قد خم گشته یی دارم الهی دستگیری کن
نگه دار از کشاکش های بازوها کمانم را
پی مدح و ثنایت چون قلم عمریست سرگرمم
مشوی از حفظ نام خویش طومار زبانم را
لب خود را کنم چون لعل پرخون از پشیمانی
تهی دستی مده از گوهر دندان دهانم را
تن افسرده را احیا نمودن از تو می آید
به سرسبزی مبدل کن خزان بوستانم را
متاع چند جمع آورده ام از مصر خرسندی
مکن پوشیده از چشم خریداران دکانم را
مرا چون سیدا در باغ عالم سرفرازی ده
میان عندلیبان سبز گردان آشیانم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
غنچهام خوبان غم خود دلنشینم کردهاند
صندل درد سر از چین جبینم کردهاند
نام من پروانهها در انجمنها بردهاند
شمعها روشن ز آه آتشینم کردهاند
در دل من آه آتشبار را نبود اثر
برق را پامال دست خوشهچینم کردهاند
گرچه عریانم گریبان کسی نگرفتهام
دست را کوتاهتر از آستینم کردهاند
نامدارم لیک عمر من به تلخی بگذرد
ز هر جای موم در زیر نگینم کردهاند
سیدا خوبان گره از کار من نکشودهاند
گرچه چون بند قبا پهلونشینم کردهاند
صندل درد سر از چین جبینم کردهاند
نام من پروانهها در انجمنها بردهاند
شمعها روشن ز آه آتشینم کردهاند
در دل من آه آتشبار را نبود اثر
برق را پامال دست خوشهچینم کردهاند
گرچه عریانم گریبان کسی نگرفتهام
دست را کوتاهتر از آستینم کردهاند
نامدارم لیک عمر من به تلخی بگذرد
ز هر جای موم در زیر نگینم کردهاند
سیدا خوبان گره از کار من نکشودهاند
گرچه چون بند قبا پهلونشینم کردهاند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دور از آن مژگان مرا دل سوی خنجر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
آمد بهار و رفتن خود را خبر نداد
با ساکنان باغ ندای سفر نداد
هر نخل آرزو که نشاندیم بر زمین
دادیم آب سبز نگشت و ثمر نداد
شبنم وداع کرد و به ما چشم تر گذاشت
ما را به غیر آبله زاد سفر نداد
اقبال را خریدم و بی زر فروختم
سودای این کلاه مرا درد سر نداد
از گریه های خویش نگشتیم کامیاب
دریا چه شد که قطره ما را گهر نداد
چشم و دلم پر است چو بادام این چمن
دوران چو غنچه گر چه مرا مشت زر نداد
دنیاپرست بی خبر از حلقه در است
شکر خدا که دهر مرا گوش کر نداد
از بس که روز و شب به غم رزق و روزیم
فیضی به ما تردد شام و سحر نداد
از کلک خویش بهره ندیدم چو سیدا
از ذوق تلخکامیم این نیشکر نداد
با ساکنان باغ ندای سفر نداد
هر نخل آرزو که نشاندیم بر زمین
دادیم آب سبز نگشت و ثمر نداد
شبنم وداع کرد و به ما چشم تر گذاشت
ما را به غیر آبله زاد سفر نداد
اقبال را خریدم و بی زر فروختم
سودای این کلاه مرا درد سر نداد
از گریه های خویش نگشتیم کامیاب
دریا چه شد که قطره ما را گهر نداد
چشم و دلم پر است چو بادام این چمن
دوران چو غنچه گر چه مرا مشت زر نداد
دنیاپرست بی خبر از حلقه در است
شکر خدا که دهر مرا گوش کر نداد
از بس که روز و شب به غم رزق و روزیم
فیضی به ما تردد شام و سحر نداد
از کلک خویش بهره ندیدم چو سیدا
از ذوق تلخکامیم این نیشکر نداد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
خوش آن مستی که درد و داغ خود را چاره می کردم
تو را می دیدم از دور و گریبان پاره می کردم
به داغ تازه می دادم تسلی داغ دیرین را
به جای برگ گل در جیب آتش پاره می کردم
به لوح سینه شبها صورتت را نقش می بستم
سری در جیب می بردم تو را نظاره می کردم
نمی گردد دل سخت تو با من نرم حیرانم
چو آتش بس که جای خود به سنگ خاره می کردم
به صحرا گر نبودی خاک مجنون سد راه من
غباری می شدم خود را ز شهر آواره می کردم
اگر می بود در عالم دوای درد عاشق را
دل خود را چو بلبل پیش گل صدپاره می کردم
به کویت هر سحر چون اشک خود طفلی که می دیدم
ز روی مرحمت آغوش خود گهواره می کردم
چه خوش بودی که همچون سیدا من هم سر خود را
به پایت می زدم درد دل بیچاره می کردم
تو را می دیدم از دور و گریبان پاره می کردم
به داغ تازه می دادم تسلی داغ دیرین را
به جای برگ گل در جیب آتش پاره می کردم
به لوح سینه شبها صورتت را نقش می بستم
سری در جیب می بردم تو را نظاره می کردم
نمی گردد دل سخت تو با من نرم حیرانم
چو آتش بس که جای خود به سنگ خاره می کردم
به صحرا گر نبودی خاک مجنون سد راه من
غباری می شدم خود را ز شهر آواره می کردم
اگر می بود در عالم دوای درد عاشق را
دل خود را چو بلبل پیش گل صدپاره می کردم
به کویت هر سحر چون اشک خود طفلی که می دیدم
ز روی مرحمت آغوش خود گهواره می کردم
چه خوش بودی که همچون سیدا من هم سر خود را
به پایت می زدم درد دل بیچاره می کردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
جان به لب آمده و نیست ز جانان مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی
چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی
روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی
رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی
سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی
چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی
روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی
رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی
سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
رفتی و شوری به جان ناتوان انداختی
آمدی و آتشی در خان و مان انداختی
ناوک اندازان چشمت هر طرف در جلوه اند
تا چو ابرو بر سر بازو کمان انداختی
مهربانیها نمودی اول و آخر چو شمع
شعله بیدادیی در مغز جان انداختی
از خجالت چون کمان مشکل که سر بالا کنم
تا مرا دور از نظر همچون نشان انداختی
عندلیبان از سیه بختی همه خون می خورند
برگ گل را تا ز سنبل سایه بان انداختی
آتشم در جان زدی و از نظر غائب شدی
تشنه ام کردی و در ریگ روان انداختی
لطف ها کردی و افگندی به یکبار از نظر
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
بوی پیراهن که بودی نور چشم اهل دل
آتشی کردی به جان کاروان انداختی
زهر خندی کردی و بنیاد عالم سوختی
این چه شوری بود از آن لب در جهان انداختی
گفته بودی دوش خواهم ریخت خون سیدا
خود یقین کردی و ما را در گمان انداختی
آمدی و آتشی در خان و مان انداختی
ناوک اندازان چشمت هر طرف در جلوه اند
تا چو ابرو بر سر بازو کمان انداختی
مهربانیها نمودی اول و آخر چو شمع
شعله بیدادیی در مغز جان انداختی
از خجالت چون کمان مشکل که سر بالا کنم
تا مرا دور از نظر همچون نشان انداختی
عندلیبان از سیه بختی همه خون می خورند
برگ گل را تا ز سنبل سایه بان انداختی
آتشم در جان زدی و از نظر غائب شدی
تشنه ام کردی و در ریگ روان انداختی
لطف ها کردی و افگندی به یکبار از نظر
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
بوی پیراهن که بودی نور چشم اهل دل
آتشی کردی به جان کاروان انداختی
زهر خندی کردی و بنیاد عالم سوختی
این چه شوری بود از آن لب در جهان انداختی
گفته بودی دوش خواهم ریخت خون سیدا
خود یقین کردی و ما را در گمان انداختی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا امشب چو زلف خود پریشان کردی و رفتی
به روی خویش چون آئینه میزان کردی و رفتی
تو را آورده بودم از برای حل مشکل ها
چو دیدی مشکل من بر خود آسان کردی و رفتی
کشیدی دامن خود از کفم ای لاله روی من
مرا چون داغ آتش در گریبان کردی و رفتی
روم چون گردباد و در بیابان ها وطن سازم
مرا مانند مجنون خانه ویران کردی و رفتی
نه بیند بعد از این پهلوی زارم خواب آسایش
به روی بسترم خار مغیلان کردی و رفتی
به داغ سینه مرهم جستم و الماس پاشیدی
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
به چشم سیدا ای بی ترحم ای جفا پیشه
به جای توتیا ریگ بیابان کردی و رفتی
به روی خویش چون آئینه میزان کردی و رفتی
تو را آورده بودم از برای حل مشکل ها
چو دیدی مشکل من بر خود آسان کردی و رفتی
کشیدی دامن خود از کفم ای لاله روی من
مرا چون داغ آتش در گریبان کردی و رفتی
روم چون گردباد و در بیابان ها وطن سازم
مرا مانند مجنون خانه ویران کردی و رفتی
نه بیند بعد از این پهلوی زارم خواب آسایش
به روی بسترم خار مغیلان کردی و رفتی
به داغ سینه مرهم جستم و الماس پاشیدی
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
به چشم سیدا ای بی ترحم ای جفا پیشه
به جای توتیا ریگ بیابان کردی و رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مرا در بحر غم چون موج آب انداختی رفتی
به جسم لاغر من پیچ و تاب انداختی رفتی
شتاب آلوده وقت صبحدم رخت سفر بستی
به جانم همچو سیماب اضطراب انداختی رفتی
کرم فرموده احوالم نپرسیدی چه ظلم است این
هلاکم ساختی پا در رکاب انداختی رفتی
به لب مهری زدی چون غنچه گلشن ز مهجوبی
به رخ از سایه مژگان نقاب انداختی رفتی
ندارم بی تو ای کان ملاحت یک دم آرامی
به زخم من نمک همچون کباب انداختی رفتی
مه من پرده های چشم خود فرش رهت کردم
به خونم شستی و در آفتاب انداختی رفتی
به داغم مشک پاشیدی به خونم دست آلودی
به چشمم آتش افگندی در آب انداختی رفتی
نهادی رو به راه و وعده باز آمدن کردن
مرا از انتظاری در عذاب انداختی رفتی
به می آلوده کردی گوشه دامان عصمت را
کتان خویش را در ماهتاب انداختی رفتی
برآوردی خط و بر هم زدی اجزای عالم را
نمودی روی و آتش در کتاب انداختی رفتی
به سوی سیدای خویش کردی گوشه چشمی
به یک پیمانه می مست و خراب انداختی رفتی
به جسم لاغر من پیچ و تاب انداختی رفتی
شتاب آلوده وقت صبحدم رخت سفر بستی
به جانم همچو سیماب اضطراب انداختی رفتی
کرم فرموده احوالم نپرسیدی چه ظلم است این
هلاکم ساختی پا در رکاب انداختی رفتی
به لب مهری زدی چون غنچه گلشن ز مهجوبی
به رخ از سایه مژگان نقاب انداختی رفتی
ندارم بی تو ای کان ملاحت یک دم آرامی
به زخم من نمک همچون کباب انداختی رفتی
مه من پرده های چشم خود فرش رهت کردم
به خونم شستی و در آفتاب انداختی رفتی
به داغم مشک پاشیدی به خونم دست آلودی
به چشمم آتش افگندی در آب انداختی رفتی
نهادی رو به راه و وعده باز آمدن کردن
مرا از انتظاری در عذاب انداختی رفتی
به می آلوده کردی گوشه دامان عصمت را
کتان خویش را در ماهتاب انداختی رفتی
برآوردی خط و بر هم زدی اجزای عالم را
نمودی روی و آتش در کتاب انداختی رفتی
به سوی سیدای خویش کردی گوشه چشمی
به یک پیمانه می مست و خراب انداختی رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
چه کرده ام که مرا همدم بلا کردی
به درد و محنت ایام مبتلا کردی
چنین که رسم تو بیگانه مشربی بودست
چرا ز روز ازل با خود آشنا کردی
به چشم اهل نظر همچو سرمه جایم بود
مرا به خاک برابر چو توتیا کردی
جبین من به کف پای تو حنا می بست
شکسته رنگتر از نقش بوریا کردی
ز انتظار تو در دیده ام نظاره نماند
بیا که چشم مرا کاسه گدا کردی
نشان تیر نگاه تو کرده ام خود را
به غیر من نظر انداختی خطا کردی
سرم بریدی و آویختی چه ظلم است این
دلم ربودی و آتش زدی رها کردی
کرم نمودی و دستم شکستی و بستی
وفا نمودی و بندم ز پا جدا کردی
جفا و جور ستم در جهان همین باشد
از آنچه بود تو بر جان سیدا کردی
به درد و محنت ایام مبتلا کردی
چنین که رسم تو بیگانه مشربی بودست
چرا ز روز ازل با خود آشنا کردی
به چشم اهل نظر همچو سرمه جایم بود
مرا به خاک برابر چو توتیا کردی
جبین من به کف پای تو حنا می بست
شکسته رنگتر از نقش بوریا کردی
ز انتظار تو در دیده ام نظاره نماند
بیا که چشم مرا کاسه گدا کردی
نشان تیر نگاه تو کرده ام خود را
به غیر من نظر انداختی خطا کردی
سرم بریدی و آویختی چه ظلم است این
دلم ربودی و آتش زدی رها کردی
کرم نمودی و دستم شکستی و بستی
وفا نمودی و بندم ز پا جدا کردی
جفا و جور ستم در جهان همین باشد
از آنچه بود تو بر جان سیدا کردی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
به سوی کلبه ام ای نازنین دوش آمدی رفتی
ز احوالم نپرسیدی و خاموش آمدی رفتی
سخن ناگفته بنشستی خرابت من کبابت من
ز جام حسن می نوشیده بیهوش آمدی رفتی
چو بلبل ناله زار من ای بی رحم نشنیدی
به رنگ غنچه گل پنبه در گوش آمدی رفتی
سرت گردم کجا آموختی این دردمندی را
گریبان چاک و بی پروا کله پوش آمدی رفتی
مثل شد سرو، همچون سیدا بر بی سر و پای
به سیر بوستان تا جام بر دوش آمدی رفتی
ز احوالم نپرسیدی و خاموش آمدی رفتی
سخن ناگفته بنشستی خرابت من کبابت من
ز جام حسن می نوشیده بیهوش آمدی رفتی
چو بلبل ناله زار من ای بی رحم نشنیدی
به رنگ غنچه گل پنبه در گوش آمدی رفتی
سرت گردم کجا آموختی این دردمندی را
گریبان چاک و بی پروا کله پوش آمدی رفتی
مثل شد سرو، همچون سیدا بر بی سر و پای
به سیر بوستان تا جام بر دوش آمدی رفتی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳
با حریفان می روی در باغ مسکن می کنی
داغ رمن می نهی و سیر گلشن می کنی
باده می نوشی و بزم غیر روشن می کنی
من به حال مرگ تو درمان و . . . می کنی
این ستم ها چیست ای بی رحم بر من می کنی
مدتی کردم سر کوی تو را بر خود مکان
در تمنای رخت آتش زدم در مغز جان
توتیا جستم به چشمم ریختی ریگ روان
بد نکردم چون تویی را برگزیدم در جهان
خاک عالم را چرا بر دیده من می کنی
ای خجل از پرتو رویت چراغ صبحدم
حسن روز افزون تو نبود ز ماه و مهر کم
یک زمان فارغ نمی گردی ز بیداد و ستم
نیستی گردون ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی راکه روشن می کنی
می شماری خویش را ای گل حبیب دیگران
کرده بزم وصال خود نصیب دیگران
بر سرم می آیی و هستی طبیب دیگران
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداری کار دشمن می کنی
نیست چون سیماب آرامی طلب گار تو را
نقد جان بر کف بود دایم خریدار تو را
کرده ایم از شیشه دل گرم بازار تو را
نیست از سنگین دلی با ما سر و کار تو را
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
آن پسر تا چند جور و ظلم بی اندازه داشت
دوستان را چند در اشکنجه شیرازه داشت
تا به کی خود را به بی رحمی بلند آوازه داشت
می توان خود را به اندک التفاتی تازه داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی
در غمت چون سیدا عمریست دارم پیچتاب
گشته از بی لطفیت رگهای جانم موج آب
می خورد سیلی سپند من ز دست اضطراب
می نمایی دانه خال خود از زیر نقاب
صایب بیچاره را آتش به خرمن می کنی
داغ رمن می نهی و سیر گلشن می کنی
باده می نوشی و بزم غیر روشن می کنی
من به حال مرگ تو درمان و . . . می کنی
این ستم ها چیست ای بی رحم بر من می کنی
مدتی کردم سر کوی تو را بر خود مکان
در تمنای رخت آتش زدم در مغز جان
توتیا جستم به چشمم ریختی ریگ روان
بد نکردم چون تویی را برگزیدم در جهان
خاک عالم را چرا بر دیده من می کنی
ای خجل از پرتو رویت چراغ صبحدم
حسن روز افزون تو نبود ز ماه و مهر کم
یک زمان فارغ نمی گردی ز بیداد و ستم
نیستی گردون ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی راکه روشن می کنی
می شماری خویش را ای گل حبیب دیگران
کرده بزم وصال خود نصیب دیگران
بر سرم می آیی و هستی طبیب دیگران
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداری کار دشمن می کنی
نیست چون سیماب آرامی طلب گار تو را
نقد جان بر کف بود دایم خریدار تو را
کرده ایم از شیشه دل گرم بازار تو را
نیست از سنگین دلی با ما سر و کار تو را
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی
آن پسر تا چند جور و ظلم بی اندازه داشت
دوستان را چند در اشکنجه شیرازه داشت
تا به کی خود را به بی رحمی بلند آوازه داشت
می توان خود را به اندک التفاتی تازه داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی
در غمت چون سیدا عمریست دارم پیچتاب
گشته از بی لطفیت رگهای جانم موج آب
می خورد سیلی سپند من ز دست اضطراب
می نمایی دانه خال خود از زیر نقاب
صایب بیچاره را آتش به خرمن می کنی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴
بر سر کوی تو ای شوخ عسس بسیار است
آری آری به شکرزار مگس بسیار است
همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است
نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است
شعله را میل به آمیزش خس بسیار است
اهل دل را به جهان درد و الم بشناسد
بی ادب هر که شد ارباب کرم بشناسد
کیست تا گرگ ز آهوی حرم بشناسد
مرد باید که بد و نیک ز هم بشناسد
ورنه در زیر فلک ناکس و کس بسیار است
روزیم محنت و منزلگه من درد و غم است
مهربانی ز حریفان طلبیدن ستم است
زین سخن درد من سوخته هر صبحدم است
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
ای لبت باده پرست و نگهت باده فروش
پا به دامن کش و با غیر مکن جوش و خروش
شنو این پند من امروز اگر داری هوش
گل همین به بهر حرف نیندازد گوش
ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است
سیدا سیر چمن ساز در ایام ربیع
چشم بگشای به نظاره گل های بدیع
چند گوئیم که ما را نشود یار مطیع
قابل فیض اسیر دل ما نیست رفیع
ورنه در خانه صیاد قفس بسیار است
آری آری به شکرزار مگس بسیار است
همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است
نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است
شعله را میل به آمیزش خس بسیار است
اهل دل را به جهان درد و الم بشناسد
بی ادب هر که شد ارباب کرم بشناسد
کیست تا گرگ ز آهوی حرم بشناسد
مرد باید که بد و نیک ز هم بشناسد
ورنه در زیر فلک ناکس و کس بسیار است
روزیم محنت و منزلگه من درد و غم است
مهربانی ز حریفان طلبیدن ستم است
زین سخن درد من سوخته هر صبحدم است
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
ای لبت باده پرست و نگهت باده فروش
پا به دامن کش و با غیر مکن جوش و خروش
شنو این پند من امروز اگر داری هوش
گل همین به بهر حرف نیندازد گوش
ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است
سیدا سیر چمن ساز در ایام ربیع
چشم بگشای به نظاره گل های بدیع
چند گوئیم که ما را نشود یار مطیع
قابل فیض اسیر دل ما نیست رفیع
ورنه در خانه صیاد قفس بسیار است
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۴
رخ چو برگ گل و قد دلربا داری
به چشم هر که نهی پای خویش جا داری
به غیر ما به همه کس سر وفا داری
چه حالتست که با ما سر جفا داری
چه موجب است که خود را ز ما جدا داری
قسم به ذات تو ای نونهال باغ حیا
مراست کوی تو بهتر ز جنت المأوا
نمی کنی نظری سوی ما به استغنا
چه کرده ام چه شنیدی چه دیده ای از ما
که جان من هدف ناوک بلا داری
شکفته غنچه داغم به یاد مرهم تو
نشسته در ته تیغم ز ابروی خم تو
به حال مرگ فتادم ز پرسش کم تو
رو مدار جوانی بمیرد از غم تو
تو هم جوانی و از خود امیدها داری
خمیده قامتم از بار غصه چون مه نو
به خان و مان من آتش فگنده شد مرو
دمی ز روی مروت حدیث من بشنو
ز یک سخن که رقیبم بگفت رنجه مشو
که این ز شرط کرم باشد و وفاداری
تو را همیشه بود قتل سیدا مقصود
نهاده غمزه به دست تو تیغ زهرآلود
اگر چه می شوی این دم ز مرگ ناخشنود
چنین مکن که پشیمان شوی ندارد سود
که با عراقی مسکین سر جفا داری
به چشم هر که نهی پای خویش جا داری
به غیر ما به همه کس سر وفا داری
چه حالتست که با ما سر جفا داری
چه موجب است که خود را ز ما جدا داری
قسم به ذات تو ای نونهال باغ حیا
مراست کوی تو بهتر ز جنت المأوا
نمی کنی نظری سوی ما به استغنا
چه کرده ام چه شنیدی چه دیده ای از ما
که جان من هدف ناوک بلا داری
شکفته غنچه داغم به یاد مرهم تو
نشسته در ته تیغم ز ابروی خم تو
به حال مرگ فتادم ز پرسش کم تو
رو مدار جوانی بمیرد از غم تو
تو هم جوانی و از خود امیدها داری
خمیده قامتم از بار غصه چون مه نو
به خان و مان من آتش فگنده شد مرو
دمی ز روی مروت حدیث من بشنو
ز یک سخن که رقیبم بگفت رنجه مشو
که این ز شرط کرم باشد و وفاداری
تو را همیشه بود قتل سیدا مقصود
نهاده غمزه به دست تو تیغ زهرآلود
اگر چه می شوی این دم ز مرگ ناخشنود
چنین مکن که پشیمان شوی ندارد سود
که با عراقی مسکین سر جفا داری
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۸
بستم از غیر چو یوسف دل هر جایی را
دادم از دست گریبان زلیخایی را
پاره کردم چو گل این جامه خودرایی را
تا ز غم چاک زدم جیب شکیبایی را
عشق بنمود به من کوچه رسوایی را
بس که چون سرو چمن در همه جا معتبری
چون پری در نظر اهل جهان جلوه گری
گه گل سرخ گهی لاله و گه نیلوفری
هر دم ای شاخ گل تازه به رنگ دگری
از که آموخته یی این همه رعنایی را
کنج ماتمکده از بزم حریفان خوشتر
از تماشای جهان گوشه زندان خوشتر
مرگ از صحبت این قوم پریشان خوشتر
زیر خاکم ز ملاقات رقیبان خوشتر
به جهانی ندهم گوشه تنهایی را
شب که نظاره خورشید جمالت کردم
مرغ دل در گرو دانه خالت کردم
سر خود خاک کف پای خیالت کردم
قدم از فرق به سودای وصالت کردم
از قدم فرق نکردم سر سودایی را
سیدا دست کش از زلف سمن سای دگر
چشم خود پوش ز رخساره زیبای دگر
سر خود فرش مکن زیر کف پای دگر
مشفقی از قدم یار مرو جای دگر
که قبولی نبود بنده هر جایی را
دادم از دست گریبان زلیخایی را
پاره کردم چو گل این جامه خودرایی را
تا ز غم چاک زدم جیب شکیبایی را
عشق بنمود به من کوچه رسوایی را
بس که چون سرو چمن در همه جا معتبری
چون پری در نظر اهل جهان جلوه گری
گه گل سرخ گهی لاله و گه نیلوفری
هر دم ای شاخ گل تازه به رنگ دگری
از که آموخته یی این همه رعنایی را
کنج ماتمکده از بزم حریفان خوشتر
از تماشای جهان گوشه زندان خوشتر
مرگ از صحبت این قوم پریشان خوشتر
زیر خاکم ز ملاقات رقیبان خوشتر
به جهانی ندهم گوشه تنهایی را
شب که نظاره خورشید جمالت کردم
مرغ دل در گرو دانه خالت کردم
سر خود خاک کف پای خیالت کردم
قدم از فرق به سودای وصالت کردم
از قدم فرق نکردم سر سودایی را
سیدا دست کش از زلف سمن سای دگر
چشم خود پوش ز رخساره زیبای دگر
سر خود فرش مکن زیر کف پای دگر
مشفقی از قدم یار مرو جای دگر
که قبولی نبود بنده هر جایی را