عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
از بزم می چو آن قد رعنا بلند شد
آتش چو شمع از سر مینا بلند شد
از بس به سینه ی آه شکستم ز بیم او
دودم چو مجمر از همه اعضا بلند شد
پهلو به بستری که نهادم، ز سوز دل
آه و فغان ز صورت دیبا بلند شد
دیوانگان او چو خس و خار می دوند
تا دست گردباد ز صحرا بلند شد
هرجا حدیث ما رود، او نیز داخل است
نام فلک ز دشمنی ما بلند شد
آه و فغان من به فلک شعله زد سلیم
بگریز ای حریف که غوغا بلند شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
چون گل ز پاره ی دلم اسباب داده اند
چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند
خواهد بهانه از پی خون ریختن، مگر
تیغ ترا ز دیده ی من آب داده اند؟
زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت
ما را که سخت جانی سیماب داده اند
قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردنی ست
این طاق ابرویی که به محراب داده اند
خال تو همچو حلقه ی زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ی دام آب داده اند
بیهوده نیست روی به صحرا اگر نهند
دیوانگان که خانه به سیلاب داده اند
ساحل غبار بود ز خاطر سلیم رفت
تا راه ما به حلقه ی گرداب داده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از فروغ چهره، گلخن را چو گلشن می کند
از نگاه گرم، شمع کشته روشن می کند
گر به دامانم غباری نیست از خاک رهش
این همه گرمی چرا اشکم به دامن می کند
حسن او از گریه ی من دارد این رونق، که آب
در چراغ لاله و گل، کار روغن می کند
از خزان گل غافل افتاده ست، چون ابر بهار
من برو می گریم و او خنده بر من می کند
شیشه ام از بس که با سنگ است سرگرم نیاز
سجده پنداری به پیش بت برهمن می کند
نیست جز آهستگی با تیزمغزان چاره ای
رشته ی هموار، جا در چشم سوزن می کند
دشمن خود را نمی خواهیم سرگردان سلیم
شیشه ی ما گریه بر سنگ فلاخن می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
مرا معانی کوتاه، دلپسند نباشد
چو کر نمی شنوم تا سخن بلند نباشد
اگر بود ز من آزرده مدعی عجبی نیست
ز مومیایی، راضی شکسته بند نباشد
خراب گرمی هنگامه ی پیاله کشانم
که غیر دانه ی سبحه درو سپند نباشد
به قید عشق درآی و خلاص شو که درین دشت
حصار صید بجز حلقه ی کمند نباشد
کسی که دید ترا، بست دیده از همه عالم
اسیر عشق تو مشکل که چشم بند نباشد
در آن دیار که باشد سلیم رسم جدایی
دم مسیح به بیمار سودمند نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
سری دارم چو مغزش در میان درد
ولی همچون گره بسته در آن درد
هما دارد، شنیدم، استخوان درد
من رنجور هم دارم همان درد
کنم دریوزه ی درد از دل خویش
ندارم بر کسی دیگر گمان درد
چرا نالد کسی کو با طبیبان
تواند گفت من دارم فلان درد
به بیدردی تو خو کردی، وگرنه
فتاده از زمین تا آسمان درد
اگر یک عقده از کارم گشاید
نخواهد کرد دست آسمان درد
به عشق از بس سر من خورد بر سنگ
کند دایم چو پای رهروان درد
ز تأثیر هوای نفس، هرگز
هما فارغ نشد از استخوان درد
سلیم از مصر، یوسف سوی کنعان
فرستد کاروان در کاروان درد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
آهم چو جوش زد، دل ناشاد بشکند
چون شیشه ی حباب که از باد بشکند
نزدیک شد که ناخن شوقم به بیستون
بازار تیز تیشه ی فرهاد بشکند
هرجا کرشمه شیوه ی تعلیم سر کند
شاگرد تخته بر سر استاد بشکند
این بیضه ی دو زرده که خوانندش آسمان
گر دل بود، ز بیضه ی فولاد بشکند
هرگاه پا شکسته شدم در قفس سلیم
بالم دگر برای چه صیاد بشکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
سایه ی بخت، مرا افسر شاهی باشد
مرهم داغ دلم برق سیاهی باشد
فتنه ی دور جهان نیست ز تحریک کسی
بحر در موج نه از جنبش ماهی باشد
نگهی وقت شهادت ز تو شد قسمت ما
مفت کی کشته شود هرکه سپاهی باشد
در طلبکاری او شوق چنان می باید
که اگر کشته شوی، خون تو راهی باشد
من کجا و سفر از کوی خرابات، سلیم
چه توان کرد چو تقدیر الهی باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
سوی وطن ز ناله ام آشوب می برد
قاصد دلش خوش است که مکتوب می برد
از روی خوب آنچه بماند شکیب ما
آواز خوب یا سخن خوب می برد
از خاک مصر، آه زلیخا بلند کرد
گردی که نور دیده ی یعقوب می برد
هر گل که بر بساط طرب نقش کرده اند
فراش روزگار به جاروب می برد
از رزمگاه عشق، سر خویش را سلیم
همچون علم برون به سر چوب می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
کینه ی ما را ازو صبر و تحمل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
مردم و زخم از دم شمشیر می آید هنوز
استخوانم خاک گشت و تیر می آید هنوز
از جنونم سال ها رفت و دل دیوانه را
بیخودی از ناله ی زنجیر می آید هنوز
باده نوشیدم، غمی از خاطرم بیرون نبرد
بوی ویرانی ازین تعمیر می آید هنوز
صد چو من فرهاد دارد هر طرف شیرین من
از دهانش گرچه بوی شیر می آید هنوز
سرگران کی می تواند از سر خاکم گذشت
کاری از این دست دامنگیر می آید هنوز
صد گلستان گل به دامن می برد هرکس سلیم
بلبل ما از چمن دلگیر می آید هنوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
بهار در قدح گل می غریب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
از سرم کی می رود هرگز برون سودای داغ
همچو لاله در دلم گرم است دایم جای داغ
همچو آن منعم که او زر بر سر زر می نهد
در محبت می گذارم داغ بر بالای داغ
سبزه ای هرگز ز خاک عاشقان سر برنزد
مو نمی روید ازان عضوی که باشد جای داغ
بر سر هرکس گلی دیدم در ایام بهار
در سر شوریده ی من تازه شد سودای داغ
در کمال من ندارد هیچ کس حرفی سلیم
معجز عشق است در دستم ید بیضای داغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
روم چو از سر کویش، نمی رود پایم
چو آب می روم و همچو ریگ بر جایم
به راه شوق، نشان تا ز نوک خاری هست
ز برگ لاله و گل، پا نمی خورد پایم
ز عشق بس که پریشانم، اهل عالم را
تمام موعظه همچون حدیث دانایم
چو قطره خاطر جمعی نداده اند مرا
به راه عشق پریشان چو سیل دریابم
زبان طعنه مبادا که بر تو بگشایند
مباش همره من جان من که رسوایم
کشید از قدمم خار راه او ایام
چو شمع رفت برون جانم از کف پایم
سلیم پنجه ی مژگان ز بس مرا افشرد
چو خار خشک نمانده ست نم در اعضایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
عشق کو تا مژه در خون جگر غوطه دهم
دل خود را کشم از خون و دگر غوطه دهم
سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر
چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم
تشنه را گر به بساط سخنم راه افتد
دست او گیرم و در آب گهر غوطه دهم
رنگ تأثیر به خود هیچ نگیرد، افسوس
ناله را چند به خوناب جگر غوطه دهم؟
ای خوش آن دم که چو پروانه سلیم از سر ذوق
در دل شعله زنم بالی و پر غوطه دهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
به دل شکست تمنای یاری چمنم
نمانده در قفس امیدواری چمنم
به گریه چند دهم آب خار و خس چون ابر
ملول گشت دل از هرزه کاری چمنم
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم
حدیث عهد گل و دور لاله از من پرس
که همچو آب روان، پاچناری چمنم
سلیم سوی گلستان مخوان مرا دیگر
که در درون قفس من حصاری چمنم
بس که دارد شوق سروی بسته ی این گلشنم
همچو قمری طوق گردن شد زه پیراهنم
از سر راه تو ممکن نیست جنبیدن مرا
مانده زیر کوه، پنداری چو صحرا دامنم
از تب عشقت ز بس افروختم چون تار شمع
شاهراه شعله شد هر رشته ی پیراهنم
تا شنیدم در قفس از باد، پیغام بهار
همچو غنچه بال و پر گردید اجزای تنم
کار من باریک و من باریک تر از کار خود
عشق در معنی چو سوزن، من چو آب سوزنم
بی گرفتاری نشاید بود، یارب کم مباد
چون گریبان، طوق زنجیر بتان از گردنم
هرچه پیش آید کسی را، آن صلاح کار اوست
رهنما گردید در راه تجرد رهزنم
ساده لوحی بین که می خواهم به یاد آرد مرا
آنچه در خاطر نمی آید سلیم او را، منم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
آنم که می به نغمه ی زنجیر می خورم
ساغر به طاق ابروی شمشیر می خورم!
از فیض ماهتاب، شرابم حلال شد
می در پیاله می کنم و شیر می خورم
بیهوشی ام ز جلوه ی سبزان گیلک است
در لاهجانم و می کشمیر می خورم
مورم، ولی ز خرمن عشق است دانه ام
چون موریانه جوهر شمشیر می خورم
تا کی سلیم، جور جهان می توان کشید؟
چندین شکنجه من به چه تقصیر می خورم؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
کی بود در چمن که سرودی نداشتیم
با عندلیب گفت و شنودی نداشتیم
ای عشق، سوختیم بساط طرب که تو
هر چه به ما نمونه (؟) نمودی نداشتیم
گردون کدام فتنه که با عاشقان نکرد
اینها گمان به خال کبودی نداشتیم
مردیم و آهی از دل بی کینه برنخاست
همچون چراغ آینه دودی نداشتیم
دایم سلیم بود قناعت طریق ما
هرگز نظر به صاحب جودی نداشتیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
هزار خانه خرابی به شهر و ده دارم
هوای وادی مجنون به دل گره دارم
به صیدگاه دعا، کو غزال مقصودی؟
که تیر بر سر دست و کمان به زه دارم
جنون به سلسله آراست بس که اعضایم
گمان برند که در تن مگر زره دارم
تمام عمر ز بیم خزان درین گلشن
چو غنچه برگ گلی چند در گره دارم
بلاست طالع شهرت سلیم، ورنه به عشق
هزار داغ من از داغ لاله به دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
افروخت رخ از باده و بگداخته بودم
خود را ز تماشای رخش باخته بودم
بر دست من این شیشه که از چرخ سپردند
از حمله ی عشقت ز کف انداخته بودم
ناخن به جگر چند زنم، آه که عشقت
سازی به کفم داد که ننواخته بودم
همچون شجر طور، گل شعله برآورد
نخلی که ز موم دل خود ساخته بودم
در باغ نشد فرصت نظاره ی سروم
مشغول طواف قفس فاخته بودم
گر همچو سلیمم ز بتان چشم وفا بود
معذور بدارید که نشناخته بودم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
در قفس از هر نسیمی عیش گلشن می کنم
چشم یعقوبم، چراغ از باد روشن می کنم
تنگ می آید به چشم من فضای روزگار
بر جهان گویی نگاه از چشم سوزن می کنم
رفته از آشفتگی فکر لباس از خاطرم
اشک در چشمم چو آید، یاد دامن می کنم
بیستون را برگرفتن آن قدرها کار نیست
کوهکن زین کار اگر عاجز شود، من می کنم
از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من
سنگ را از چرب نرمی موم روغن می کنم
گوهر و لعلی که شاهان زیب افسر کرده اند
گر بود در دست من، سنگ فلاخن می کنم
داغ عشق خوبرویانم، حذر از من سلیم
می گریزد راحت از جایی که مسکن می کنم