عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بدل چگونه توان داغ عشق پنهان است
به پنبه آتش‌سوزان نهفته نتوان داشت
نشد نصیبم از آن بوسه چه حالست این
که تشنه مردم و لعل تو آب حیوان داشت
به خون عاشق از اظهار عشق تشنه شوی
فغان که درد ترا باید از تو پنهان داشت
نگین سلطنتست از دو کون کندن دل
گمان مکن که چنین خاتمی سلیمان داشت
بیا که در تن ما بی‌رخ تو شکوه جان
شکایتست که یوسف ز رنج زندان داشت
خوش آن مریض که در بستر رضا جان داد
نه انتظار طبیب و نه فکر درمان داشت
رود زیاد بساحل رسیده را حالی
که از طلاطم دریا بروز طوفان داشت
کنون نه دیده من در طلسم حیرت ازوست
مرا چو آینه رویت همیشه حیران داشت
دمید صبح شب عمر و دم نزد صبحم
خوش آنزمان که شب انتظار پایان داشت
فکند ناله مشتاق در جهان آتش
ز داغها که بجان از فراق جانان داشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
اگر حرم بود ار دیرخانه خانه تست
بهر دری که نهم سر بر آستانه تست
چه طایری تو که طوبی سزد که رشگ برد
بر آن درخت که بر شاخش آشیانه تست
مرا تو مردمک دیده مکش زینهار
قدم ز خانه چشمم که خانه خانه تست
چه احتیاج بغواصیم درین قلزم
مراکه دل صدف گوهر یگانه تست
مکش سر از کفم ای زلف یار سوزم چند
بداغ حسرت سرپنجه‌ای که شانه تست
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار چراست
زبانم ارنه کلید در خزانه تست
بسلسبیل نشویم ز رخ غبار درت
که آب روی من از خاک آستانه تست
تو خود چه نغمه‌سرائی که بر فلک مشتان
برقص زهره ز گلبانگ عاشقانه تست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دور از توام بجز غم و رنج و ملال چیست
باشم بحال مرگ مپرسم که حال چیست
گفتم خیال وصل تو دارم بخشم گفت
من کیستم که ای تو ترا در خیال چیست
در دم بود کشنده دگر از دوا مگو
بس کن طبیب درد سر این قیل و قال چیست
فریادرس ندیده درین دشت هیچ کس
این آه و ناله جرس هرزه نال چیست
بر باد رفت خاک من از جورت وز من
درد ترا هنوز غبار ملال چیست
نگذشته بطرف چمن گر تو صبح‌گاه
گل را ز شبنم این عرق انفعال چیست
مشتاق بسکه تشنه لب آب تیغ تست
نشناسد اینکه خون چه و آب زلال چیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گوشت کجا بناله‌ام ای‌دل فریب هست
آن گلبنی که صد چو منت عندلیب هست
در وادیی که شوق بود راهبر چه باک
گر هر قدم هزار فراز و نشیب هست
دعوای ناتوانیت ای خسته کی سزاست
تا قوت کشیدن ناز طبیب هست
کوشش چه لازمست که از خوان وصل یار
خواهد رسید قسمت ما گر نصیب هست
نالم کی از جفای تو داغم از این که نیست
بهر منت وفا و برای رقیب هست
مشتاق را ز ناله مکن منع بر درت
هرجا گلیست زمزمه عندلیب هست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
جز عشق که اشرف بود از جمله کمالات
دیگر بکمالی نتوان کرد مباهات
جویم بدعا چندت و خوانم بمناجات
من ذره تو خورشید من و وصل تو هیهات
ماجمله بتو قایم و تو قایم با لذات
تو شخصی و ما عکس تو عالم همه مرآت
از طلعت یار است ظهور همه عالم
خورشید بود آینه جلوه ذرات
بیخود همه کونین ز صهبای صفاتند
تا چیست شرابی که بود در قدح ذات
گردد سرم آسوده ز سودای تو حاشا
فارغ شودم دل ز تمنای تو هیهات
هرگز دل موری مخراش ار نتوانی
اول به کف آری سپر تیغ مکافات
گر باده باندازه خوری نیست و بالت
این نکته چه خوش گفت به من پیر خرابات
حیرانیم از عشق کنون نیست که عمریست
در بازی شطرنج محبت شده‌ام مات
مشتاق من و خدمت میخانه که در عشق
نه عقده‌ام از زهد گشاید نه ز طامات
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
از دوست قالب من دیوانه پرشده است
جسمم ز جان تهی وز جانانه پر شده است
خون دل از غمت همه در چشمم آمده است
مینا تهی ز باده و پیمانه پر شده است
گردد چگونه سبز بکوی تو آشنا
کین گلستان ز سبزه بیگانه پر شده است
آن نکته نشنوند که دارد حقیقتی
از بسکه گوش خلق ز افسانه پر شده است
گردت ز بسکه طایر دلها فشانده بال
پای چراغت از پر پروانه پر شده است
ما را ز حلقه نرسد بیش از این کمند
ازبس بعهد زلف تو دیوانه پر شده است
نبود دلم رهین فروغی ز مهر و ماه
کز پرتو جمال تو این خانه پر شده است
هرگز دل خراب بدهر اینقدر نبود
از سیل اشگ ماست که ویرانه پر شده است
محروم زخم ماست از آن زلف عنبرین
ورنه ز مشگ چاک دل شانه پر شده است
مشتاق را ز اشگ غمت تار هر مژه
چون رشته بود که ز دردانه پر شده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
به ناله صبحدمم بلبل خوش الحان گفت
که از جفای گل آن می‌کشم که نتوان گفت
به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت
غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت
جگر خراش از آن شد صفیر مرغ اسیر
که هرچه گفت ز محرومی گلستان گفت
حدیث پیک صبا کرد بازم آشفته
که گفت قصه زلف تو و پریشان گفت
کسیکه سر زد از او راز عشق فرقی نیست
گر آشکار نگفت این حدیث و پنهان گفت
ز دوری چمن آن بلبلم که تا جان داد
به ناله قصه دور و دراز هجران گفت
مزن ز حوصله گو لاف خستگی در عشق
که درد خود به طبیب از برای درمان گفت
نکرده خدمت استاد کس نشد استاد
نخستم این سخن استاد در دبستان گفت
چنان برت بخروشم که عندلیب به گل
به ناله درد دل خویش با صد افغان گفت
نظر به همت مشتاق کن که در همه عمر
نگفت جز سخن عشق و هرچه گفت آن گفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بگذر از دیر و حرم جانانه جای دیگر است
خانه دل جای او وین خانه جای دیگر است
شد دلم از دوری دلبر خراب اما چه سود
گنج جای دیگر و ویرانه جای دیگر است
چون می از مینای چرخ آید بجام عشرتم
شیشه جای دیگر و پیمانه جای دیگر است
گرنه ما را در طلب سرگشتگی باید چرا
کعبه جای دیگر و بتخانه جای دیگر است
یار بزم افروز غیر و در طلب سرگشته من
شمع جای دیگر و پروانه جای دیگر است
مانده در چشمم سرشگ رفته دل در کوی او
طفل جای دیگر و دیوانه جای دیگر است
غم درون سینه و واز تنگی جا دل برون
میهمان در خانه صاحبخانه جای دیگر است
بیخود عشقم مگو مشتاق با من حرف وصل
رو که جای گفتن افسانه جای دیگر است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
کجا ز قهر تو غیر از توام پناهی هست
همان به تست مرا گر گریزگاهی هست
تو ابر رحمت و فیض تو عام آه که نیست
بغیر من ز تو گر تشنه لب گیاهی هست
نظر به جانب من نیست هرگزت ورنه
گهی نباشد اگر سوی غیرگاهی هست
گذشت عمر و چو شمع سحر ز داغ غمت
همان بدیده‌ام اشگی و دردل آهی هست
عنان سبک مکن ایشهسوار عرصه حسن
که در ره تو بهر گام دادخواهی هست
سزد بزاری زارم اگر کشی در عشق
مگر ز جرم محبت بتر گناهی هست
ز روز و شب نیم آگه که عشقم افکنده
بعالمی که نه مهری در آن نه ماهی هست
بکعبه هم نرود ز آستانه‌ات مشتاق
کجا بجز درت او را امیدگاهی هست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بر اوست رحم که درمانده دل افتاده است
کدام عقده چو این عقده مشکل افتاده است
دمی بوصل تو چرخم چو آن غریق رساند
که مرده است وز دریا بساحل افتاده است
دلم ز کوی بتان کی رهد که هر قدمی است
بخاک دامی و صیاد غافل افتاده است
جز اشگ ما که بخود عمری از غمت نالید
کدام قطره بدریا مقابل افتاده است
براه کوی تو آن رهروم که چون شده خاک
بسعی باد گذراش بمنزل افتاده است
ز پایمال حوادث چه شکوه مجنونرا
که گشته گرد و بدنبال محمل افتاده است
ز برق نیست غمم مزرع مرا مشتاق
ز تاب تشنگی آتش بحاصل افتاده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر بعاشق سر عتابش نیست
هرچه گویم چرا جوابش نیست
گر نه کارم بهجر خویش گذاشت
بهر قتلم چرا شتابش نیست
کوی عشقست چون گذرگه سیل
که بجز خانه خرابش نیست
چون زنم دیده برهم آینه‌وار
چشم حیران عشق خوابش نیست
زاری از عشق بس دلا کاتش
رحم بر گریه کبابش نیست
کشتئی را که داد تن بشکست
بیمی از بحر و انقلابش نیست
منم آن رهروی که عشق افکند
تشنه دروادئی که آبش نیست
گفتمش چاره کن غم مشتاق
که ز هجرت توان و تابش نیست
گفت سیماب‌وار جز مردن
چاره بهر اضطرابش نیست
گفتمش غیر از این علاج دگر
بهر سوز دل کبابش نیست
بر لب انگشت زد مرا یعنی
که خموش این سخن جوابش نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
نه صیدی جان برد از صیدگاه چشم فتانت
نه تیری کم شود از ترکش پرتیر مژگانت
ندارد چشمه وصلت نشان چون نسپرد جانرا
خضر هم تشنه لب در جستجوی آب حیوانت
مکن دست رقیبان را به خود گستاخ میترسم
گل از بسیاری گلچین نماند در گلستانت
نجویم بهر گلگشت چمن از قید آزادی
که خوشتر باشدم از طرف گلشن کنج زندانت
تو دادم میدهی داد از تو گر خواهم دریغ اما
ندارم دست گستاخی که آویزم بدامانت
تغافل پیشه یارا چون ننالم از تو دیری شد
که محرومم ز جور آشکار و لطف پنهانت
تو از می با حریفان در چمن سرخوش چه غم داری
که از حسرت دهد مشتاق جان در کنج زندانت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بپایت دوش می‌افتاد گاهی راست گاهی کج
مگر زلف تو بود از باد گاهی راست گاهی کج
چمداز آهم آن سروسهی بالا که میگیرد
بتحریک صبا شمشاد گاهی راست گاهی کج
نباشد ز آتش آهش عجب در کندن خارا
که گردد تیشه فرهاد گاهی راست گاهی کج
اگر باشد وقوف از نیک و بد معمار گردون را
گذارد پس چرا بنیاد گاهی راست و گاهی کج
چمد مشتاق آن شاخ گل و از شوق او هر دم
برآید از لبم فریاد گاهی راست گاهی کج
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
با بلبل مسکین گل و بیداد و دگر هیچ
وز زحمت گل بلبل و فریاد و دگر هیچ
مرغان چمن حلقه بگرد گل و نسرین
مرغ قفس و صحبت صیاد و دگر هیچ
آنشمع سر صحبت پروانه ندارد
کاهی کند از سوختگان یاد و دگر هیچ
من کودک عاشق ستم مکتب عشقم
دارم هوی سیلی استاد و دگر هیچ
فرهاد جگرخسته و دلجوئی شیرین
شیرین و جگرکاوی فرهاد و دگر هیچ
گردم چو غبار از ستم حادثه خواهم
آرد بسر کوی توام باد و دگر هیچ
ماراست ز برگ سفر و ساز ره عشق
همچون جرس قافله فریاد و دگر هیچ
در پهلوی عاشق دل ویرانه و صد گنج
در سینه زاهد دل آباد و دگر هیچ
زان مه که رخش انجمن افروز نشاطست
مشتاق من و خاطر ناشاد و دگر هیچ
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
تا ژ گل نام و ز گلزار نشان خواهد بود
کار مرغان چمن آه و فغان خواهد بود
ناید از پرده برون راز جهانست آن راز
که نهان بود و نهانست و نهان خواهد بود
رمضان میکده را بست در و مفتاحش
هم هلال شب عید رمضان خواهد بود
باده خور عصه جان و غم تن چند خوری
عنقریب است که نه این و نه آن خواهد بود
هست چشم ترم آن چشمه که از خون جگر
تا قیامت ز جفای تو روان خواهد بود
داده‌ام تن بجفایت ولی از جور توام
چه‌قدر تاب و چه مقدار توان خواهد بود
باغبان رنجه مکن خاطر بلبل فرداست
که نه گلبن نه گل از جور خزان خواهد بود
کشت پیرانه سر از جورم و تا روز جزا
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد بود
گفت آوردیم از کین بسر مهر منال
چون ننالم که همانست و همان خواهد بود
تا در آماجگه سینه دلم دارد جای
هدف ناوک آن سخت کمان خواهد بود
نه همین ذکر تو دارد بلب اکنون مشتاق
تا ابد نام تواش ورد زبان خواهد بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خاک ار شوم بکوی تو گردم نمیرسد
دردی ز دوری تو بدردم نمیرسد
این درد دیگر است که جانم بلب رسید
از درد یار و یار بدردم نمیرسد
برگ خزان رسیده باغ محبتم
رنگی برنگ چهره زردم نمیرسد
ز افسردگی بمحفل یاران بدین خوشم
کافت بشمعی از دم سردم نمیرسد
نالان نیم ز جور تو نالم که بر دلم
تیری چرا ز شست تو هر دم نمیرسد
زین پس من و فراق که دستم به دامنش
کوشش هزار مرتبه کردم نمیرسد
مشتاق تافتاد ز هجر آتشم بجان
برقی بآه بادیه گردم نمیرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد
مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد
بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد
که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد
چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم
بقتلم چون میان نازک آن نازک میان بندد
جفاکارند خوبان سهی قد وای بر مرغی
کزین نازک نهالان بر نهالی آشیان بندد
سرم رفت از زبان بر باد شمع‌آسا خوشا آنکس
که در هر محفل آمد گوش بگشاید زبان بندد
بخونم چون نغطاند خدنگ آن شکار افکن
که بر خاک افکند صد صید تازه بر کمان بندد
چه فیضم از بهار حسن او رسم قدیمست این
که چون فصل گل آید باغ را در باغبان بندد
نیم پی بستگی مشتاق هرگز از دو زلف آن
گره پیوسته از کارم گر این بگشاید آن بندد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
پائی بپای دشت نوردم نمیرسد
گردی به گرد بادیه گردم نمیرسد
حال مرا شنید و نپردازدم بحال
دردم باو رسید و بدردم نمیرسد
داند مریض خویشم و آسوده خواندم
من در گمان اینکه بدردم نمیرسد
باد خزان گلشن خویشم جدا ز تو
آفت بباغی از دم سردم نمیرسد
خون گریم از غم تو و داغم که هیچ رنگ
از اشگ سرخ بر رخ زردم نمیرسد
مشتاق درد نامه عشاق خوانده‌ام
افسانه‌ای بقصه دردم نمیرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ز خیلی کجا چون تو شاهی برآید
ز بامی کجا چون تو ماهی برآید
بود سرکش از کاکلی دود آهم
که گاهی ز زیر کلاهی برآید
جز این کافتد از عاجزی در کمندی
ز صیدی چه در صیدگاهی برآید
ز تو کامران غیر و ما و نگاهی
که از کنج چشم تو گاهی برآید
دمی کرد اوج اخترم چون زلیخا
که ماهی چو یوسف ز چاهی برآید
هوس پیشه‌ام خواند و سوزم چو بینم
که از تهمتی بی‌گناهی برآید
مبر جور از اندازه بیرون خدا را
مباد از دلی غافل آهی برآید
چو شامست کوی قمر طلعتان را
که از طرف هر بام ماهی برآید
به از کشت ماشوره زاری که از وی
گلی گر نروید گیاهی برآید
چه خوش باشد ار روزی امیدواری
امیدش ز امید گاهی برآید
بر آن کشت ظلمست باران که از وی
بامید برقی گیاهی برآید
تن لاغرم چون کشد بار عشقت
کجا کار کوهی ز کاهی برآید
بده کام مشتاق یکره چه باشد
امید گدائی ز شاهی برآید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
گرم صد داغ بر جان میگذارد
کجا داغی چو هجران میگذارد
خوشا تیرت که مرهم خستگان را
به زخم از آب پیکان میگذارد
چه بحر است اینکه درهم کشتی ما
شکست و شکر طوفان میگذارد
گر از ذوق شهادت گردد آگاه
ز کف خضر آب حیوان میگذارد
میندیش و بکش می ابررحمت
کرا آلوده دامان میگذارد
گذارد گر دمی آسوده‌ام چرخ
کجا آن چشم فتان میگذارد
به جانم درد عشق بار خوش‌تر
از آن منت که درمان میگذارد
خوشم با داغ عشق او که این داغ
نه سر بر جا نه سامان میگذارد
ستاد تا فراقش جان مشتاق
چه منتهاش بر جان میگذارد