عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱
کس نزد هرگز در غمخانهٔ اهل وفا
گر بدو گویند بر در کیست، گوید آشنا
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن
بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما
چون نمیآید به ساحل غرقهٔ دریای عشق
میزند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا
گفتهای هر جا که میبینم فلان را میکشم
خوش نویدی دادهای اما نمیآری بجا
چهره خاک آلود وحشی میرسد چون گرد باد
از کجا میآید این دیوانهٔ سر در هوا
گر بدو گویند بر در کیست، گوید آشنا
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن
بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما
چون نمیآید به ساحل غرقهٔ دریای عشق
میزند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا
گفتهای هر جا که میبینم فلان را میکشم
خوش نویدی دادهای اما نمیآری بجا
چهره خاک آلود وحشی میرسد چون گرد باد
از کجا میآید این دیوانهٔ سر در هوا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳
بسیار گرم پیش منه در هلاک ما
اندیشه کن ز حال دل دردناک ما
زهر ندامتیست که بردیم زیر خاک
این سبزهای که سر زده از روی خاک ما
مغرور حسن خود مشو و قصد ما مکن
کاین حسن تست از اثر عشق پاک ما
بیرون دویدهایم ز محنت سرای غم
معلوم میشود ز گریبان چاک ما
وحشی ریاض همت ما زان فزونتر است
کاوراق سبز چرخ شود برگ تاک ما
اندیشه کن ز حال دل دردناک ما
زهر ندامتیست که بردیم زیر خاک
این سبزهای که سر زده از روی خاک ما
مغرور حسن خود مشو و قصد ما مکن
کاین حسن تست از اثر عشق پاک ما
بیرون دویدهایم ز محنت سرای غم
معلوم میشود ز گریبان چاک ما
وحشی ریاض همت ما زان فزونتر است
کاوراق سبز چرخ شود برگ تاک ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶
دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها
به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها
رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی
مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها
به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها
به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد
نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها
شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی
که میکرد از طریق مهر ما را غمگساریها
به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها
رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی
مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها
به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها
به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد
نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها
شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی
که میکرد از طریق مهر ما را غمگساریها
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲
ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب ِ دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب ِ دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶
لطف پنهانی او در حق من بسیار است
گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است
فرصت دیدن گل آه که بسیار کمست
و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است
دل من در هوس سرو و سمن رخساریست
ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است
یار ساقی شد و سد توبه به یک حیله شکست
حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است
وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست
اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است
گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است
فرصت دیدن گل آه که بسیار کمست
و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است
دل من در هوس سرو و سمن رخساریست
ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است
یار ساقی شد و سد توبه به یک حیله شکست
حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است
وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست
اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۶
از نظر افتادهٔ یاریم مدتها شدست
زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست
پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر
آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست
چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج
تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید
با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست
زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید
گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست
زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست
پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر
آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست
چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج
تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید
با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست
زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید
گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۴
آنکس که مرا از نظر انداخته اینست
اینست که پامال غمم ساخته، اینست
شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز
تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست
ترکی که ازو خانهٔ من رفته به تاراج
اینست که از خانه برون تاخته اینست
ماهی که بود پادشه خیل نکویان
اینست که از ناز قد افراخته، اینست
وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت
یکباره متاع دل و دین باخته اینست
اینست که پامال غمم ساخته، اینست
شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز
تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست
ترکی که ازو خانهٔ من رفته به تاراج
اینست که از خانه برون تاخته اینست
ماهی که بود پادشه خیل نکویان
اینست که از ناز قد افراخته، اینست
وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت
یکباره متاع دل و دین باخته اینست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۲
ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست
یاران همه کردند سفر بودن ما چیست
بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند
ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست
ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم
هر دم المی بر الم افزودن ما چیست
گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم
رخساره به خون جگر آلودن ما چیست
وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار
افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست
یاران همه کردند سفر بودن ما چیست
بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند
ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست
ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم
هر دم المی بر الم افزودن ما چیست
گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم
رخساره به خون جگر آلودن ما چیست
وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار
افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۰
وصلم میسر است ولی بر مراد نیست
بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست
غم میفرست لیک به اندازه می فرست
یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست
جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق
هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سست
نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست
رو، رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است، تو را گر به یاد نیست
بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست
غم میفرست لیک به اندازه می فرست
یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست
جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق
هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سست
نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست
رو، رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است، تو را گر به یاد نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۱
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زندهام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که مینگری هست چارهای
درد محبت است که درمان پذیر نیست
هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست
بر من کمان مکش، که از آن غمزهام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست
رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست
سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست
تا زندهام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که مینگری هست چارهای
درد محبت است که درمان پذیر نیست
هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست
بر من کمان مکش، که از آن غمزهام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست
رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست
سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۲
مینماید چند روزی شد که آزاریت هست
غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست
چونی از شاخ گلت رنگی و بویی میرسد
یا به این خوش میکنی خاطر که گلزاریت هست
در گلستانی چو شاخ گل نمیجنبی ز جا
میتوان دانست کاندر پای دل خاریت هست
عشقبازان رازداران همند از من مپوش
همچو من بیعزتی یا قدر و مقداریت هست
در طلسم دوستی کاندر تواش تأثیر نیست
نسخهها دارم اشارت کن اگر کاریت هست
چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
بار حرمان برنتابد خاطر نازک دلان
عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست
غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست
چونی از شاخ گلت رنگی و بویی میرسد
یا به این خوش میکنی خاطر که گلزاریت هست
در گلستانی چو شاخ گل نمیجنبی ز جا
میتوان دانست کاندر پای دل خاریت هست
عشقبازان رازداران همند از من مپوش
همچو من بیعزتی یا قدر و مقداریت هست
در طلسم دوستی کاندر تواش تأثیر نیست
نسخهها دارم اشارت کن اگر کاریت هست
چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
بار حرمان برنتابد خاطر نازک دلان
عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۹
از عرض نیازم چه بلا بیخبرش داشت
آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت
فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم
صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت
بلبل گله میکرد ز گل دوش به سد رنگ
گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت
این عشق بلائیست، شنیدی که چها دید
یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت
بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه
دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت
این طی مکان بین که ز هر جا که برون تاخت
وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت
آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت
فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم
صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت
بلبل گله میکرد ز گل دوش به سد رنگ
گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت
این عشق بلائیست، شنیدی که چها دید
یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت
بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه
دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت
این طی مکان بین که ز هر جا که برون تاخت
وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۲
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۴
گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت
آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت
آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق
وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت
برخاستم که دست دعایی برآورم
دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت
از پی دویدمش که عنان گیریی کنم
افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت
وحشی نشد نصیبم ازو تازیانهای
چشمم به حسرت از پی او بازماند و رفت
آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت
آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق
وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت
برخاستم که دست دعایی برآورم
دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت
از پی دویدمش که عنان گیریی کنم
افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت
وحشی نشد نصیبم ازو تازیانهای
چشمم به حسرت از پی او بازماند و رفت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۹
به زیر لب حدیث تلخ ، کان بیدادگر دارد
بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد
بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی
کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد
ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه
به ضرب تیشه سد چون بیستون از پیش بردارد
عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر
کدامین بیگله را میکشد دیگر چه سر دارد
کسی دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشی
که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد
بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد
بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی
کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد
ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه
به ضرب تیشه سد چون بیستون از پیش بردارد
عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر
کدامین بیگله را میکشد دیگر چه سر دارد
کسی دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشی
که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۰
به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد
از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد
نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده
ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد
سحر گل خنده میزد بر شکایت گوییی بلبل
که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد
گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود
که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد
هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده
کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد
از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد
نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده
ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد
سحر گل خنده میزد بر شکایت گوییی بلبل
که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد
گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود
که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد
هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده
کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۳
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۶
بتان که اهل تعلق به قید شان بندند
غریب سخت دلی چند سست پیوندند
تهیهٔ سبب گریههای چون زهر است
شکر فشانی اینان که در شکر خندند
در این جریده افسوس رنگ معنی نیست
چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند
به رود نیل فکندند دیدهٔ پدران
جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند
فغان که نغمه سرایان گل نیند آگه
که هست رنگی و بویی بدانچه خرسندند
حقوق خدمت صدساله لعب اطفال است
به کشوری که در آن کودکان خداوندند
ز شور این نمکینان جز این نیاید کار
که بر جراحت وحشی نمک پراکندند
غریب سخت دلی چند سست پیوندند
تهیهٔ سبب گریههای چون زهر است
شکر فشانی اینان که در شکر خندند
در این جریده افسوس رنگ معنی نیست
چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند
به رود نیل فکندند دیدهٔ پدران
جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند
فغان که نغمه سرایان گل نیند آگه
که هست رنگی و بویی بدانچه خرسندند
حقوق خدمت صدساله لعب اطفال است
به کشوری که در آن کودکان خداوندند
ز شور این نمکینان جز این نیاید کار
که بر جراحت وحشی نمک پراکندند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۶
غم هجوم آورده میدانم که زارم میکشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم میکشد
میکشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمیدانم که روزی چند بارم میکشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
که اینچنین فصلی غم آن گلعذارم میکشد
شب هلاکم میکند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شب های تارم میکشد
گفته خواهد کشت وحشی را به صد بیداد زود
دیر میآید مگر از انتظارم میکشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم میکشد
میکشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمیدانم که روزی چند بارم میکشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
که اینچنین فصلی غم آن گلعذارم میکشد
شب هلاکم میکند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شب های تارم میکشد
گفته خواهد کشت وحشی را به صد بیداد زود
دیر میآید مگر از انتظارم میکشد