عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
سرم بریدی و مهر تو در دل است هنوز
نهال عشق مرا پای در گل است هنوز
اگرچه من همه عمر ار تو صبر ورزیدم
بجان دوست که صبر از تو مشکل است هنوز
زبرک ریز فنا هرکه میکند عشوه
ز برق غیرت عشق تو غافل است هنوز
درخت بخت مرا میوه کی بود شیرین
که هر ثمر که دهد زهر قاتل است هنوز
ببوی منزل یار از دو کون بگذشتم
هزار فرسخ بمنزل است هنوز
اگرچه لاف ز دیوانگی زند اهلی
نمیرسد پری زانکه عاقل است هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
نه تاب وصل و نه صبرم کز و کناره کنم
دلم دست بخواهد شدن چه چاره کنم
ز دل بتنگ چنانم که خواهمش آرم
ز چاکسینه یرون و هزار پاره کنم
نماند تاب غمم نیست چاره یی زان به
که خویش را دو سه روزی شرابخواره کنم
زبسکه بر در او گشته ام شود شرمم
که دیگر آن در و دیوار را نظاره کنم
بشیشه نسبت قلبم توان ولی نتوان
که نسبت دل سختش بسنگ خاره کنم
میان خار ملامت چو مردم چشمم
نه مردمم اگر از این میان کناره کنم
مگو که ترک کن از عشق و شادزی اهلی
نمی توانم اگر نی هزار باره کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
منعت از همنفسان چند بصد پند کنم
من که خود دلشده ام منع کسان چند کنم
بیوفایی مکن از دوری من حمل که من
گر کنار از تو کنم بهر زبان بند کنم
جای دوری بود از رشک رقیب تو ولی
چون زیم بیتو و خود را بچه خرسند کنم
بیتو در صبر زیم عمری و باز آنهمه صبر
صرف یکخنده آن لعل شکر خند کنم
طعنه بر شورش مجنون نتوان زد اهلی
من دیوانه چرا عیب خردمند کنم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۴
ساقی نظری کز همه دلسوز تریم
وز ذره به مهر حسرت اندوز تریم
چون سایه بظلمتیم دور از رخ تو
هر روز که میشود سیه روز تریم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۷ - شعر گفتن ورقه در هجر گلشاه
کجا رفتی ای دل گسل یار من
مگر سیر گشتی ز دیدار من
نجستم بتا هرگز آزار تو
چرا جستی ای دوست آزار من
چگونست بی من بتا کار تو
که با جان رسید از عنا کار من
ز من زارتر گردی اندر فراق
اگر بشنوی نالهٔ زار من
بر تست ز نهار جان و دلم
نگه دار زنهار زنهار من
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۷ - بگفت این و بر دوست بگریست زار
بگفت این و بر دوست بگریست زار
کنار از مژه کرد دریا کنار
همی گفت ای دل گسل یار من
ز هجر تو شد تیره بازار من
جز از تو مرا یار هرگز مباد
دل هر دو در مهر عاجز مباد
چو آگاه شد مادر از کار اوی
نیاورد در گفت گفتار اوی
ابر زشت گفتنش بگشاد لب
بگفتا: بس ای شین و عار عرب!
خبر یافتم من که ورقه بمرد
تن پاک در خاک تاری سپرد
بتابید گلشه ز دیدار اوی
دل آزرده تر شد ز گفتار اوی
شد از نزد مادر به خیمه درا
بنالید آن گلرخ دلبرا
همی گفت ای وای بر من کنون
که گفتم من این خسته دل را کنون
به ناکام باید شدن سوی شام
جدا گشتن از خواب و آرام و کام
پدر نه و مادر نه و خال نی
شب و روز خوارا جز از خاک نی
ز ورقه نیابم ازین پس خبر
نیابد ز من نیز ورقه اثر
دریغا درختم نیامد ببر
شدم ناامید از نهال و ثمر
دریغا ازین پس نبینم ترا
نبینی ازین پس کنونی مرا
به سوی یمن چون برفتی، برفت
ابا تو مرا جان و دل باز گفت
ندانستم از شامم آید بلا
بلا آمد و شد دلم مبتلا
همی گفت و می راند از دیده خون
بنالید وز درد شد سرنگون
جدا مانده از مام وز باب و عم
ز ناله شده زرد، وز درد و غم
همه جمله بروی فرامشت کرد
گدازید چون کشت بی آب کشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
ز هجرش جان به کار آمد نیامد
سرشکم در کنار آمد نیامد
خمارآلوده و در کف صراحی
خزان رفت و بهار آمد نیامد
رقیب دیوسیرت شکر ایزد
[به دور] آن نگار آمد نیامد
ز من کاری که مقبول تو باشد
فلک هم دستیار آمد نیامد
سعیدا از تماشای خیالش
مگر جانت به کار آمد نیامد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
صدبار فکر کردم و صد راه آزمود
بیچارگیست چاره،زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گرنیست آتشی ز کجا خاستست دود؟
گرمنع یارنیست پس این دورباش چیست؟
گرنیست ماتمی ز چه شد جامها کبود؟
هستی یار مایه شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد،اگر بود،اگر نبود؟
اما از آنکه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست که:تدبیر کار چیست؟
جان غرق منتست که آن یار رو نمود
از دیده ها دو رود روان می کند مدام
قاسم بیاد وصل تو می خواند این سرود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا روغن چراغ دلم درد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
سودای تو ما را به تمنای دگر برد
آیینه حیرت به تماشای دگر برد
هر چند که احرام سرکوی تو بستم
بیگانگی خوی توام جای دگر برد
این زمزمه در گوش که گویم که بفهمد
خاموشی من نسخه ز انشای دگر برد
یک شمه ز آوارگی خویش بگویم
در هر قدمم شوق به صحرای دگر برد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا سازم آشنایت نا آشنا نگارا
بیگانه کردم از خویش یاران آشنا را
با آنکه جز صبا نیست پیکی ز من به کویش
خواهم که ره نباشد در کوی او صبا را
چون من کسی گذارد سر بر خط غلامیش
بیرون چرا نهد کس از حد خویش پارا؟
از نو چه خواهد آرد کس را به دام عشقش
با عاشقان دیرین کمتر کند جفا را
با جور آن جفاجو چندان نکرده ام خو
کآرم به خاطر از او اندیشه ی وفا را
دردم بلای هجران درمان وصال جانان
دردا که نیست درمان این درد بی دوارا
گفتم که: گویم امشب تنها به او غم دل
بی مدعی نیاید چون یافت مدعا را
از رخ به خلق بنمود آثار صنع معبود
وز خویش کرد خوشنود هم خلق و هم خدا را
اکنون (سحاب) کآنجاره یافتند اغیار
شادم از این که ره نیست در کوی دوست ما را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در حریم وصل تو از رشک کارم مشکل است
کز تو گل بر دامن و از غیر خارم بر دل است
من ز سرو خوش خرام چون تویی پا در گلم
قمری از سروی که از شرم تو پایش در گل است
خون ز حسرت در تنم جوشد چو بینم هر کجا
پنجه ی صید افگنی رنگین به خون بسمل است
گو میفزا از تغافل در دل آه حسرتم
زانکه زآه غافل حسرت نصیبان غافل است
ریخت آن شوخ از نگاهی ای فلک خون (سحاب)
هم تمنای تو، هم کام من از وی حاصل است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ساقی بیار باده که ایام دی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ز دوری تو نمردم همین گناهم بس
ولی امید وصال تو عذرخواهم بس
به کوی باده فروش ار دهند راهم بس
که از حوادث دوران همین پناهم بس
مکن ز چشم سیاهت سیاه تر روزم
سیاهکاری آن طره ی سیاهم بس
نخواهم اینکه کسی پی برد به قاتل من
و گرنه پنجه ی خونین او گواهم بس
به محشرم بتو دعوی خونبهائی نیست
بزیر تیغ همین از تو یک نگاهم بس
امید وصل گه و بیگه از توام نبود
یکی نگاه بسوی تو گاهگاهم بس
مرا بودای عشقت دلیل حاجت نیست
چرا که جذبه ی شوق تو خضر راهم بس
فروغ مهر فلک گو متابم از روزن
(سحاب) پرتو آن روی همچو ما هم بس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ز دست خیل خیال تو خواب نتوان کرد
به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد
تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه
اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد
اگرچه آب حیات منی ولی دانم
ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد
همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو
به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد
دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست
به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد
بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر
جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد
مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور
چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
چون روز عمر من به فراق تو شام شد
در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
خون دلم چو بر تو حلالست دلبرا
آخر چرا وصال تو بر ما حرام شد
رحمی به حال زار من خسته دل بکن
کز دست رفت و در پی ماه تمام شد
دیگ هوای زلف تو می پخت در دماغ
مسکین دلم که در سر سودای خام شد
مرغ دلم که کرد به کوی غمت هوا
شست دو زلف یار بدید و به دام شد
زین پیش طبع توسن ما بود بدلگام
واکنون به زخم قمچی ایام رام شد
هرچند در فراق تو حالم خراب بود
با وصل دوست کار جهان با نظام شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
صبا برو ز بر من به سوی آن دلدار
بپرسش از من مسکین خسته دل بسیار
مپیچ در سر زلفین عنبرآسایش
نسیم آن ز سر زلف خود به باد بیار
بگو که بر من آشفته حال رحمت کن
که شد به تیغ فراق تو خاطرم افگار
ز خورد و خواب برآمد دلم به هجرانت
ترحّمی بکن آخر به دیده ی خونبار
مکن که عادت تو نیست مردم آزاری
تو نور دیده ی مایی نخواهمت آزار
تو فارغی ز من خسته ی پریشان حال
که خوش به خواب صبوحی و من ز غم بیدار
چرا به حال جهان التفات می نکنی
به حرمت هر دو جهان را به لطف دوست بدار
تو حال زار دل ما مگر نمی دانی
که شد دلم به فراق تو از جهان بیزار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
چند ز دیده خون دل بر رخ جان چکانمش
چند فغان ز عشق تو تا به فلک رسانمش
آتش اشتیاق تو شعله زند درون جان
هردم از آب دیدگان باز فرونشانمش
ای تو چو سرو جان ما در چمن جهان خرام
تا سر و جان به پای تو همچو درم فشانمش
راست بگو که چون قلم در صفت جمال تو
مردم دیده در جهان چند به سر دوانمش
دل بستد ز دست ما برد به پای غم فکند
هم به توأم امید آن هست که واستانمش
قدر وصال دوستان چون نشناختم چه سود
گر پس ازین شبی دگر یابم قدر دانمش
بو که شبی به دست من دامن وصلش اوفتد
تاز غم جهان مگر یکسره وارهانمش
توسن عشق دوست را زین مراد کرده ام
عرصه وصل عرض کن تا به میان چمانمش
گر ندهد درین جهان کام من رمیده دل
روز جزا در آن جهان دست منست و دامنش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
مدّتی تا به غم حال جهان می سازم
شرح حالی ز سر شوق همی پردازم
چون کبوتر بچه کاو در وطنش انس گرفت
به سر کوی تمنّای تو در پروازم
چند رانی من دلسوخته را از بر خویش
به خلاف ای صنم آخر نفسی بنوازم
یک زمان سوی من خسته مهجور خرام
تا دل و جان و جهان در قدمت اندازم
گرچه بازت به هوس با دگری هست هوا
در هوای شب دیدار تو چون شهبازم
سرّ عشق رخ تو در دل ما بود نهان
لیک شد فاش چو نی در همه عالم زارم
به جهان گر نظری می کنی از غایت لطف
دو جهان را چه محل هر سه جهان در بازم