عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
چو شبنم آن که درین بوستان سحرخیزست
مدام ساغرش از صاف عیش لبریزست
به خال گوشه ابروی او مبین گستاخ
که چون ستاره دنباله دار خونریزست
فغان که نرگس بیمار خوبرویان را
شکستن دل ما چون شکست پرهیزست
همیشه در دل فرهاد می کند جولان
چه شد که دامن شیرین به دست پرویزست
زمان حسن قدیم ترا که می داند؟
که آسمان یکی از سبزه های نوخیزست
ز آتش نفس گرم ما خطر دارد
چو خار، محتسب شهر اگر چه سر تیزست
ز آسمان کهنسال دلخراش ترست
اگر چه سبزه رخسار یار، نوخیزست
ز سنگ، چشمه خون می کند روان صائب
ز بس که درد دل من سرایت آمیزست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
بیان شوق به تیغ زبان میسر نیست
محیط را گذر از ناودان میسر نیست
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
خبر گرفتن ازین کاروان میسر نیست
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
فراغ بال درین گلستان میسر نیست
به زیر چرخ اقامت زراستان مطلب
سفر نکردن تیر از کمان میسر نیست
قدم برون منه از راه همچو سنگ نشان
ترا که همرهی کاروان میسر نیست
ثبات عمر به پیری مجو که در پستی
عنان کشیدن آب روان میسر نیست
ز سیل خانه نگهداشت نمی آید
قرار روح درین خاکدان میسر نیست
ز نام نیک اثر جاودانه ای بگذار
ترا که زندگی جاودان میسر نیست
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
به نردبان سفر آسمان میسر نیست
اگر نه لنگر رطل گران به دست افتد
برآمدن ز محیط جهان میسر نیست
سعادت ازلی مغز جمله نعمتهاست
چه شد همای مرا استخوان میسر نیست
ز گلستان چه تمنای برگ عیش کنم؟
مرا که خار و خس آشیان میسر نیست
به غیر گرسنگی در میان نعمتها
چه نعمت است که سیری ازان میسر نیست؟
به عشق کوش که با شهپر خرد صائب
گذشتن از سر کون و مکان میسر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸
هزار حیف که دوران خط یار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانی و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابه من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت
که روز من به شتاب شب وصال گذشت
درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که نوبهار و خزانم به زیر بال گذشت
گرفت دامن من چون گلاب، گریه تلخ
چو گل به هفته عمری که بی ملال گذشت
کنون که گشت زمین گیر حیرت، آغوشم
ازین چه سود که بر خاکم آن نهال گذشت؟
چراغ کشته من در گرفت بار دگر
ز بس که یار ز خاکم به انفعال گذشت
اگر چه خضر بود ساقی و می آب حیات
نمی توان ز لب خشک چون سفال گذشت
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
نمی توانم ازین لقمه حلال گذشت
تمام حیرت دیدار و آه افسوسم
اگر چه زندگیم جمله در وصال گذشت
به کوچه قلم افتاد تا رهم صائب
به پیچ و تاب مرا عمر همچو نال گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
کنون که از کمر کوه موج لاله گذشت
بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
ز شیشه خانه دل، چهره عرقناکش
چنان گذشت که بر لاله زار ژاله گذشت
چنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبان
که دور خوبی مه در حصار هاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر، مرا
به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید
تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روح پروری دارد
که می توان ز صلاح هزارساله گذشت
نشد ز نسخه دل نقطه ای مرا معلوم
اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
ز پیچ و تاب رگ جان خبر رسید به من
اگر نسیم بر آن عنبرین کلاله گذشت
سیاهی از سر داغش نرفت، پنداری
که تیره بختی ما در ضمیر لاله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیده ام صائب
کدام سوخته یارب براین رساله گذشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۱
عارف به اختیار خود از سر گذشته است
این رشته ناگسسته ز گوهر گذشته است
از ترکتاز حادثه، صحرای سینه ام
کشتی است بی حصار که لشکر گذشته است
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال
از جویبار ساقی کوثر گذشته است
یک دل به جان رساند من دردمند را
از بار دل چها به صنوبر گذشته است
فریاد می کند خط و خالت که کلک صنع
بر صفحه رخ تو مکرر گذشته است
دل با صفا ز علم و هنر صلح کرده است
آیینه من از سر جوهر گذشته است
آسوده باش ای فلک از انتقام ما
کاین شیر از شکاری لاغر گذشته است
فرداست استخوان تنش توتیا شده است
بر روی خاک هر که بلنگر گذشته است
تکرار را به طوطی نوحرف داده است
صائب ز گفتگوی مکرر گذشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
دردست، صبح شیب، می خوشگوار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
در چار باغ دهر نسیم مراد نیست
از ششدر جهات، امید گشاد نیست
در راه ابر، تخم تمنا نکشته ام
کشت مرا ملاحظه از برق و باد نیست
آسودگی ز عمر سبکرو طمع مدار
بر گردباد و سایه او اعتماد نیست
آن را که جذب عشق برون آرد از وطن
چون ماه مصر در گرو خیرباد نیست
در مکتبی که ساده دلان مشق می کنند
رخسار صفحه نقش پذیر مداد نیست
در عهد شیب، شکوه نسیان چرا کنم؟
کم نعمتی است این که جوانی به یاد نیست؟
صائب تلاش صحبت پروانه می کند
بیتابی چراغ ز سیلی باد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۵
روزی که حرف عشق مرا بر زبان گذشت
چون خامه مد زخم من از استخوان گذشت
هر رخنه قفس دری از فیض بوده است
صد حیف ازان حیات که در آشیان گذشت
یک بار دست در کمر بلبلان نزد
این موج گل که از کمر باغبان گذشت
شد پرده های دیده روشن، قماش ما
از بوی یوسفی که بر این کاروان گذشت
تا روی آتشین تو بی پرده شد ز شرم
آیینه همچو آب ز آیینه دان گذشت
برجسته مصرعی است ز دیوان زندگی
چون نی ز عمر آنچه مرا در فغان گذشت
بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم
از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت
پیغام وبوسه نیست تسلی فزای من
بازآ که اشتیاق من از این و آن گذشت
صائب ز صبح شیب و سرانجام آن مپرس
چون موسم شباب به خواب گران گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
صبح شکوفه چون کف سیل بهار رفت
خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت
خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان
زین نقد تازه کز گره روزگار رفت
آمد به موج لاله و گل بحر نوبهار
مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت
از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند
ایام مد کشیدن ابر بهار رفت
گنجی که از شکوفه برون داده بود خاک
در یک نفس به باد چو زر نثار رفت
نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود
یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت
بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام
زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت
دوران اعتدال نسیم چمن گذشت
از سینه جهان، نفس بی غبار رفت
ناسور شد جراحت منقار بلبلان
از بس که خون ناله ازو در بهار رفت
خط بنفشه ری به پژمردگی گذاشت
ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت
تا گشت تازیانه قوس قزح بلند
چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت
قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟
نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت
تا با گل شکفته شبی را به روز کرد
خونها ز چشم شبنم شب زنده دار یافت
رو باز پس ز شور قیامت نمی کند
هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود
اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت
صائب مپرس حال دل عندلیب را
جایی که لاله با جگر داغدار رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
نازک شده سر رشته پیوند تن و جان
مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثری نیست
نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز
آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است
وقت است چو خورشید درآیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است
بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا
در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد
می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد
در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد
با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد
دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹
تا به کی در خواب سنگین روزگارم بگذرد
زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد
در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است
دست می مالم به هم تا وقت کارم بگذرد
چون چراغ کشته گیرم زندگانی را زسر
آتشین رخساره ای گر بر مزارم بگذرد
از شکوه خاکساری بحر با آن دستگاه
می شود باریک تا از جویبارم بگذرد
ز انتظار تیغ عمری شد که گردن می کشم
آه اگر صیاد غافل از شکارم بگذرد
در محیط من به جان خویش می لرزد خطر
کیست طوفان تا زبحر بیکنارم بگذرد؟
بار منت بر نمی تابد دل آزاده ام
غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت می کنم، من کیستم
تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟
چون کشم آه از دل پر خون، که باد خوش عنان
می خورد صدکاسه خون کز لاله زارم بگذرد
با ضعیفی بر زبردستان عالم غالبم
برق می لرزد به جان کز خارزارم بگذرد
از دل پردرد و داغم زهره می بازد پلنگ
پر بریزد گر عقاب از کوهسارم بگذرد
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را
از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
تا به کی گرد کدورت زیر دیوارم کند؟
عشق کو تا از غم عالم سبکبارم کند
با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام
بر ندارد سر زبالین هر که بیدارم کند!
شد ز زنگ سینه من ناخن صیقل کبود
سعی خاکستر چه با آیینه تارم کند؟
چون رگ سنگ است از خواب گران مژگان من
سیلی دوران عجب دارم که بیدارم کند
عاشقان با درد از روز ازل خو کرده اند
درد بیدردی مگر صائب خبردارم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
مفلس از بزم شراب ما توانگر می رود
ابر اینجا تا کمر در آب گوهر می رود
چشم ما در حشر خواهد داد شکر خواب داد
تلخی بادام ما از شور محشر می رود
عشق را با صبر و طاقت جمع کردن مشکل است
کشتی طوفانی ما خوش بلنگر می رود
تا گشودی چاک پیراهن، ز دست انداز رشک
چاک در پیراهن یوسف سراسر می رود
نیستم ممنون مرغ نامه بر یک رشته تاب
نامه من بال بر بال کبوتر می رود
در شبستانی که ما رنگ محبت ریختیم
شمع بیتابانه از دنبال صرصر می رود
معنی پیچیده صائب در زمان ما نماند
برق تیغ ما به خون زلف جوهر می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۹
چشم ما را پرده غفلت شد ابروی سفید
باز ناورد از ختا این نافه را موی سفید
دیگران را گر ز پیری صبح آگاهی دمید
شد دل ما شیر مست غفلت از موی سفید
کی شود طبع هوسناکان زپیری تنگدل؟
ماه عید طفل طبعان است ابروی سفید
از جوانان نیست کم چون زنده دل افتاد پیر
صبح می رو بد زدلها غم به گیسوی سفید
با سیه رویان بود عفو خدا را روی حرف
قابل اقبال نبود نامه را روی سفید
تار و پود زندگانی را پریشان کردن است
جمع کردن خنده را چون صبح با موی سفید
کاکل عنبرفشان بر پشت آن سیمین بدن
هست چون خط سیه بر پشت آهوی سفید
هر که صائب روی گردان شد زاهل روزگار
می برد از ظلمت آباد جهان روی سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
به طوف خاک من گر آن سراپا ناز می آمد
به جوی عمر، آب رفته من باز می آمد
چنان کز شیشه سربسته آید باده در ساغر
به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد
به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را
اگر از خنده من همچو کبک آواز می آمد
ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم
که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد
چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟
اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب
صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۹
روز و شب بر من مهجور به تلخی گذرد
عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد
ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع
از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد
تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است
عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد
زندگی را نبود چاشنیی بی مستی
عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد
مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف
از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد
روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان
چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد
راحت و رنج به اندازه هم می باید
شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد
تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر
روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟
تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب
هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۱
روزگار طرب و نوبت غم می گذرد
ماتم و سور جهان زود ز هم می گذرد
خواب آسودگی و عرصه هستی، هیهات
صبح ازین مرحله با تیغ دو دم می گذرد
چه کند عرصه ایجاد به دلتنگی ما؟
سخن از تنگی صحرای عدم می گذرد
ماه و خورشید نتابند رخ از سیلی عشق
سکه را حکم به دینار و درم می گذرد
هیچ کس نیست که در فکر دل خود باشد
عمر مردم همه در فکر شکم می گذرد
لب لعل تو به این آب نخواهد ماندن
دور فرماندهی خاتم جم می گذرد
این چه چشم است که از غمزه بی زنهارش
آب تیغ از سر آهوی حرم می گذرد
صائب از اهل حسد می گذرد بر دل من
آنچه بر آینه از صحبت نم می گذرد