عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
سفر پر خطر عشق نه از تدبیرست
صد طلسم است درین ره، که یکی زنجیرست
ایمن از دشمن خاموش شدن بیباکی است
خطر راهروان از سگ غافل گیرست
اشکریزان ترا سلسله ای حاجت نیست
در گلو گریه چو گردیده گره، زنجیرست
ناخن شیر به گیرایی مژگان تو نیست
هر که با چشم تو پرخاش نماید شیرست
در مذاقی که به شیرینی خون عادت کرد
لب پیمانه خنکتر ز دم شمشیرست
ناوک راست رو از طعن خطا آسوده است
صائب پاک سخن را چه غم تقریرست؟
صد طلسم است درین ره، که یکی زنجیرست
ایمن از دشمن خاموش شدن بیباکی است
خطر راهروان از سگ غافل گیرست
اشکریزان ترا سلسله ای حاجت نیست
در گلو گریه چو گردیده گره، زنجیرست
ناخن شیر به گیرایی مژگان تو نیست
هر که با چشم تو پرخاش نماید شیرست
در مذاقی که به شیرینی خون عادت کرد
لب پیمانه خنکتر ز دم شمشیرست
ناوک راست رو از طعن خطا آسوده است
صائب پاک سخن را چه غم تقریرست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
در بهاران سر مرغی که به زیر بال است
از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است
هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است
چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است
همه از گردش افلاک شکایت داریم
پایکی خرمن ما گر چه ازین غربال است
می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
یارب این قافله را چشم که در دنبال است؟
شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است
به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات
ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است
ایمن از دیده شورست جمالی که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است
سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است
ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است
نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست
دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است
نیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است
هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است
چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است
همه از گردش افلاک شکایت داریم
پایکی خرمن ما گر چه ازین غربال است
می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
یارب این قافله را چشم که در دنبال است؟
شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است
به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات
ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است
ایمن از دیده شورست جمالی که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است
سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است
ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است
نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست
دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است
نیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳
دل ز خال لب منظور گرفتن ستم است
دانه را از دهن مور گرفتن ستم است
خون خود ما به دو چشم تو نمودیم حلال
باده از مردم مخمور گرفتن ستم است
سخن تنگدلان را نبود پا و سری
خرده بر غنچه مستور گرفتن ستم است
در تنوری چه نفس راست نماید طوفان؟
سر این باده پر زور گرفتن ستم است
شور باشد نمک محفل ما باده کشان
بر جراحت ره ناسور گرفتن ستم است
به قدح دست مکن پیش خم باده دراز
تا بود مهر، ز مه نور گرفتن ستم است
عشق در عقل تهی مغز عبث پیچیده است
پنجه با مردم بی زور گرفتن ستم است
گر چه ظرف سخن حق نبود مردم را
دهن جرأت منصور گرفتن ستم است
در چنین وقت که از دست تو می ریزد آب
دست بر آتشم از دور گرفتن ستم است
دزد را دار کند راست، ترحم مکنید
که عصا را ز کف کور گرفتن ستم است
زخم در کان نمک کهنه نگردد صائب
دل ازین عالم پر شور گرفتن ستم است
دانه را از دهن مور گرفتن ستم است
خون خود ما به دو چشم تو نمودیم حلال
باده از مردم مخمور گرفتن ستم است
سخن تنگدلان را نبود پا و سری
خرده بر غنچه مستور گرفتن ستم است
در تنوری چه نفس راست نماید طوفان؟
سر این باده پر زور گرفتن ستم است
شور باشد نمک محفل ما باده کشان
بر جراحت ره ناسور گرفتن ستم است
به قدح دست مکن پیش خم باده دراز
تا بود مهر، ز مه نور گرفتن ستم است
عشق در عقل تهی مغز عبث پیچیده است
پنجه با مردم بی زور گرفتن ستم است
گر چه ظرف سخن حق نبود مردم را
دهن جرأت منصور گرفتن ستم است
در چنین وقت که از دست تو می ریزد آب
دست بر آتشم از دور گرفتن ستم است
دزد را دار کند راست، ترحم مکنید
که عصا را ز کف کور گرفتن ستم است
زخم در کان نمک کهنه نگردد صائب
دل ازین عالم پر شور گرفتن ستم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷
دخل و تحسین بجا باعث احیای من است
هر که را درد سخن هست مسیحای من است
گر چه صد پایه ز نقش قدم افتاده مرا
کهکشان جاده همت والای من است
به تماشای گل و لاله به بستان نروم
گل رخسار سخن لاله حمرای من است
غیر زنجیر که سر در قدم من دارد
در بیابان طلب کیست که همپای من است؟
تکیه بر بالش دیبا نکنم چون صورت
خواب سنگین چو شود بالش خارای من است
هر کجا حلقه زند هاله سرگردانی
مرکز دایره اش آبله پای من است
چون سخن از نفسم سبز نگردد صائب؟
طوطی هند سخن، کلک شکرخای من است
هر که را درد سخن هست مسیحای من است
گر چه صد پایه ز نقش قدم افتاده مرا
کهکشان جاده همت والای من است
به تماشای گل و لاله به بستان نروم
گل رخسار سخن لاله حمرای من است
غیر زنجیر که سر در قدم من دارد
در بیابان طلب کیست که همپای من است؟
تکیه بر بالش دیبا نکنم چون صورت
خواب سنگین چو شود بالش خارای من است
هر کجا حلقه زند هاله سرگردانی
مرکز دایره اش آبله پای من است
چون سخن از نفسم سبز نگردد صائب؟
طوطی هند سخن، کلک شکرخای من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
شوق را شهپر توفیق سبکباری توست
راه نزدیک فنا، دور ز خودداری توست
دامن دشت فنا پاکترست از کف دست
سنگ اگر هست درین راه، گرانباری توست
چون پریشان نگذاریم قدم چون سیلاب؟
لغزش ما به تمنای نگهداری توست
چون نگیرد نفس دام تو از کثرت صید؟
خط آزادی کونین، گرفتاری توست
خواب در چشم مده راه به افسانه مرگ
که شب کاکل او زنده ز بیداری توست
چون به خواری کشم ای عشق ز کوی تو قدم؟
عزت روی زمین در قدم خواری توست
چشم بدبین به نی کلک تو صائب مرساد!
خاک، گنجینه گوهر ز گهرباری توست
راه نزدیک فنا، دور ز خودداری توست
دامن دشت فنا پاکترست از کف دست
سنگ اگر هست درین راه، گرانباری توست
چون پریشان نگذاریم قدم چون سیلاب؟
لغزش ما به تمنای نگهداری توست
چون نگیرد نفس دام تو از کثرت صید؟
خط آزادی کونین، گرفتاری توست
خواب در چشم مده راه به افسانه مرگ
که شب کاکل او زنده ز بیداری توست
چون به خواری کشم ای عشق ز کوی تو قدم؟
عزت روی زمین در قدم خواری توست
چشم بدبین به نی کلک تو صائب مرساد!
خاک، گنجینه گوهر ز گهرباری توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
عمر سرگرمی ارباب هوس کوتاه است
رشته زندگی شعله خس کوتاه است
بر گرفتاری خود سخت دلم می لرزد
دام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه است
چشم دارم که درین هفته خداگیر شود
دزد معنی که ازو دست عسس کوتاه است
عاقل از دشمن عاجز به محابا گذرد
مشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه است
عقل چوبی است که هر طفل سوارست بر او
عشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه است
در ریاضی که منم نغمه سرایش صائب
سرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است
رشته زندگی شعله خس کوتاه است
بر گرفتاری خود سخت دلم می لرزد
دام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه است
چشم دارم که درین هفته خداگیر شود
دزد معنی که ازو دست عسس کوتاه است
عاقل از دشمن عاجز به محابا گذرد
مشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه است
عقل چوبی است که هر طفل سوارست بر او
عشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه است
در ریاضی که منم نغمه سرایش صائب
سرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
تا خط از لعل گهربار تو سر بر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
رشته آهی که سر از دل گوهر زده است
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است
که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
روی او دیده گدازست وگرنه نگهم
غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است
دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است
شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است
چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟
عشق بر آتش من دامن محشر زده است
نامه شکوه من بس که غبارآلودست
تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است
در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
خامشی نیست حریف دل پر رخنه من
مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟
که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک
دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟
دل نفس سوخته از سینه برون می آید
چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟
صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است
که مکرر به فلک خیمه برابر زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دل شب وصل تو از صبح مکدر شده است
عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است
چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند
خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آینه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است
دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومی دریاست تعین صائب
جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است
عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است
چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند
خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آینه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است
دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومی دریاست تعین صائب
جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
دوزخ اهل نظر، پاس نگه داشتن است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!
راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است
تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است
عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است
در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است
(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)
نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است
مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!
راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است
تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است
عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است
در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است
(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)
نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است
مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است
هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است
هر که افتاده به زندان خرد می داند
که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است
ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشی است
در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست
فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است
پختگی در خور جوش است درین میخانه
خامی باده نارس گنه کم جوشی است
گل بی خاری اگر هست درین خارستان
پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است
غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است
خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است
هر که افتاده به زندان خرد می داند
که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است
ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشی است
در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست
فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است
پختگی در خور جوش است درین میخانه
خامی باده نارس گنه کم جوشی است
گل بی خاری اگر هست درین خارستان
پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است
غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است
خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
ترجمان دل صاحب نظران خاموشی است
حجت ناطق کامل هنران خاموشی است
رخنه آفت معموره دل گفتارست
مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است
خامشی لنگر آرام بود دلها را
کمر وحدت این سیمبران خاموشی است
شاهد روشنی دل، نفس سوخته است
سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است
کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست
لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است
حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است
روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است
ذوق گفتار نصیب دگران می باشد
باغ دربسته خونین جگران خاموشی است
سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار
نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است
آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد
صیقل سینه روشن گهران خاموشی است
چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟
صائب آیینه کامل نظران خاموشی است
حجت ناطق کامل هنران خاموشی است
رخنه آفت معموره دل گفتارست
مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است
خامشی لنگر آرام بود دلها را
کمر وحدت این سیمبران خاموشی است
شاهد روشنی دل، نفس سوخته است
سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است
کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست
لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است
حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است
روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است
ذوق گفتار نصیب دگران می باشد
باغ دربسته خونین جگران خاموشی است
سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار
نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است
آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد
صیقل سینه روشن گهران خاموشی است
چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟
صائب آیینه کامل نظران خاموشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
در غم و شادی ایام مرا حال یکی است
فصل هر چند کند جامه بدل سال یکی است
حرص دایم ز برای دگران در گردست
حال این بی بصر و دیده غربال یکی است
عرق سعی برای دگران می ریزد
حاصل خواجه ز مال خود و حمال یکی است
هر نفس اهل هوس نیت دیگر دارند
دل این طایفه و قرعه رمال یکی است
پیش سوزن که به یک چشم جهان را بیند
گوهر عیسی و خرمهره دجال یکی است
پیش جمعی که ازین نشأه به تنگ آمده اند
شادی مردن و آزادی اطفال یکی است
دل اگر نرم شود کار جهان آسان است
گره سخت به سررشته آمال یکی است
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است
طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
تا رسیدم به پریخانه وحدت صائب
پای طاوس مرا در نظر و بال یکی است
فصل هر چند کند جامه بدل سال یکی است
حرص دایم ز برای دگران در گردست
حال این بی بصر و دیده غربال یکی است
عرق سعی برای دگران می ریزد
حاصل خواجه ز مال خود و حمال یکی است
هر نفس اهل هوس نیت دیگر دارند
دل این طایفه و قرعه رمال یکی است
پیش سوزن که به یک چشم جهان را بیند
گوهر عیسی و خرمهره دجال یکی است
پیش جمعی که ازین نشأه به تنگ آمده اند
شادی مردن و آزادی اطفال یکی است
دل اگر نرم شود کار جهان آسان است
گره سخت به سررشته آمال یکی است
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است
طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
تا رسیدم به پریخانه وحدت صائب
پای طاوس مرا در نظر و بال یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۵
سرو را سرکشی از بار ز بی پروایی است
حاصل دست فشاندن به ثمر رعنایی است
فرد شو فرد ز مردم که فتوحات جهان
یک قلم جمع به زیر علم تنهایی است
لازم تیر هوایی است جدایی ز هدف
به مقامی نرسد هر که دلش هر جایی است
پیش احمق نه ز عجزست مرا خاموشی
طرف بحث به نادان نشدن دانایی است
لنگر من سبک از شورش طوفان نود
که به امید خطر کشتی من دریایی است
دل روشن ز غم روی زمین فارغ نیست
زردی چهره خورشید ز روشن رایی است
هر که صائب دل خود داد به آهو چشمی
گر چه در کوچه و بازار بود صحرایی است
حاصل دست فشاندن به ثمر رعنایی است
فرد شو فرد ز مردم که فتوحات جهان
یک قلم جمع به زیر علم تنهایی است
لازم تیر هوایی است جدایی ز هدف
به مقامی نرسد هر که دلش هر جایی است
پیش احمق نه ز عجزست مرا خاموشی
طرف بحث به نادان نشدن دانایی است
لنگر من سبک از شورش طوفان نود
که به امید خطر کشتی من دریایی است
دل روشن ز غم روی زمین فارغ نیست
زردی چهره خورشید ز روشن رایی است
هر که صائب دل خود داد به آهو چشمی
گر چه در کوچه و بازار بود صحرایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
عشق را با دل صد پاره من کاری هست
در دل غنچه من خرده اسراری هست
همچو طوطی سخنش نقل مجالس گردد
هر که را پیش نظر آینه رخساری هست
شبنم بی ادب از دور زمین می بوسد
گلستانی که در او مرغ گرفتاری هست
خواب ما از ره خوابیده گرانخواب ترست
زین چه حاصل که پی قافله بیداری هست؟
بلبلی را که به دیدار ز گل قانع شد
در اگر بسته شود رخنه دیواری هست
می توان فیض بهار از نفس گرمش یافت
هر که را در جگر از تازه گلی خاری هست
باد دستی است که باری ز دلی بردارد
گر درین قافله امروز سبکباری هست
گرد بر دامن گلها ز خزان نشیند
در ریاضی که رگ ابر گهرباری هست
شکوه از بی نمکیهای جهان بی دردی است
بی نمک نیست جهان گر دل افگاری هست
پیش من گرد کسادی و یتیمی است یکی
گوهر من چه شناسد که خریداری هست؟
ظلمت و نور درین نشأه به هم پیوسته است
هر کجا آینه ای هست، سیه کاری هست
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم ازان شهر که بازاری هست
نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب
در چمن شاخ گلی را که هواداری هست
در دل غنچه من خرده اسراری هست
همچو طوطی سخنش نقل مجالس گردد
هر که را پیش نظر آینه رخساری هست
شبنم بی ادب از دور زمین می بوسد
گلستانی که در او مرغ گرفتاری هست
خواب ما از ره خوابیده گرانخواب ترست
زین چه حاصل که پی قافله بیداری هست؟
بلبلی را که به دیدار ز گل قانع شد
در اگر بسته شود رخنه دیواری هست
می توان فیض بهار از نفس گرمش یافت
هر که را در جگر از تازه گلی خاری هست
باد دستی است که باری ز دلی بردارد
گر درین قافله امروز سبکباری هست
گرد بر دامن گلها ز خزان نشیند
در ریاضی که رگ ابر گهرباری هست
شکوه از بی نمکیهای جهان بی دردی است
بی نمک نیست جهان گر دل افگاری هست
پیش من گرد کسادی و یتیمی است یکی
گوهر من چه شناسد که خریداری هست؟
ظلمت و نور درین نشأه به هم پیوسته است
هر کجا آینه ای هست، سیه کاری هست
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم ازان شهر که بازاری هست
نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب
در چمن شاخ گلی را که هواداری هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
خلوت آینه را طوطی غمازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست
نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست
چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست
از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست
فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست
دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست
تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست
روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست
حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست
از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست
نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست
چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست
از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست
فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست
دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست
تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست
روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست
حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست
از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
برگ عیش چمن ای غنچه دهان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست
چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست
چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست
گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست
تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست
چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست
مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست
عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست
زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست
عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست
در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟
صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست
چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟
وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست
چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟
قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست
گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است
ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست
تشنه را می برد از راه برون موج سراب
پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست
چه غم خانه و سامان اقامت داری؟
در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست
مرگ از بیجگری های تو چون زهر شده است
تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست
ناز پرورد بهارست تن نازک تو
ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست
عمر کوته تر ازان است که غم باید خورد
مدت خنده برق گذران اینهمه نیست
زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟
پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست
عرق شرم گرفته است سراپای ترا
چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست
در گذر از سر دلجویی خونین جگران
نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟
صائب از دیده انصاف اگر درنگری
پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۰
با شکرخنده خوبان، نمک یاری نیست
گل این باغچه را رنگ وفاداری نیست
آنچنان داد ستم ده که خجالت نکشی
خنده بر تیغ زند زخم اگر کاری نیست
بوی خون از دهن شیشه می می آید
عالمی امن تر از عالم هشیاری نیست
یک دم از رشک تو آرام ندارد خورشید
هیچ دردی بتر از غیرت همکاری نیست
خوبی پرده نشینان به نگاهی برود
یوسفی را نخرد عشق که بازاری نیست
می زنم بوسه به نقش قدم او صائب
بیش ازین شوق مرا طاقت خودداری نیست
گل این باغچه را رنگ وفاداری نیست
آنچنان داد ستم ده که خجالت نکشی
خنده بر تیغ زند زخم اگر کاری نیست
بوی خون از دهن شیشه می می آید
عالمی امن تر از عالم هشیاری نیست
یک دم از رشک تو آرام ندارد خورشید
هیچ دردی بتر از غیرت همکاری نیست
خوبی پرده نشینان به نگاهی برود
یوسفی را نخرد عشق که بازاری نیست
می زنم بوسه به نقش قدم او صائب
بیش ازین شوق مرا طاقت خودداری نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیست
سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست
سخن تلخی اگر می گذرانی مردی
دعوی حوصله تنها به قدح نوشی نیست
خوشه ما به دهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست
دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان
سبزه باغچه خلد، بناگوشی نیست
می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را
هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست
در دیار ستم از نامه صد پاره ما
جای در رخنه دیوار فراموشی نیست
دردسر تا نکشی صائب ازین بیخبران
گوشه ای امن تر از عالم خاموشی نیست
سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست
سخن تلخی اگر می گذرانی مردی
دعوی حوصله تنها به قدح نوشی نیست
خوشه ما به دهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست
دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان
سبزه باغچه خلد، بناگوشی نیست
می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را
هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست
در دیار ستم از نامه صد پاره ما
جای در رخنه دیوار فراموشی نیست
دردسر تا نکشی صائب ازین بیخبران
گوشه ای امن تر از عالم خاموشی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
در پریشان نظری غیر پریشانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
باید آهسته ز پیران جهان دیده گذشت
نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت
چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟
کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت
وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار
سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت
دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار
که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت
طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد
سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت
دست و دامان تهی رفت برون از گلزار
هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت
خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح
غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت
از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان
گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت
زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من
چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت
از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت
کرد خون در جگر خار علایق صائب
هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت
نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت
چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟
کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت
وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار
سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت
دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار
که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت
طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد
سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت
دست و دامان تهی رفت برون از گلزار
هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت
خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح
غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت
از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان
گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت
زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من
چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت
از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت
کرد خون در جگر خار علایق صائب
هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت