عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
هم اول کاش از کویت من افکار میرفتم
چو میرفتم زا جورت آخر و ناچار میرفتم
نیم مرغی که ارزم صحبت صیاد را ورنه
بپای خود به سوی دام از گلزار میرفتم
بکویت با کم از کس نیست آنمرغم که صدباره
ز گلشن رفته بودم گر ز جور خار میرفتم
ز غشقم در گمان افتادهاند ای کاش از کویت
دو روزی بهر خاطرجمعی اغیار میرفتم
سرآمد عمر من مشتاق در راهش که تا بودم
همین میآمدم زآنکو و دیگر بار میرفتم
چو میرفتم زا جورت آخر و ناچار میرفتم
نیم مرغی که ارزم صحبت صیاد را ورنه
بپای خود به سوی دام از گلزار میرفتم
بکویت با کم از کس نیست آنمرغم که صدباره
ز گلشن رفته بودم گر ز جور خار میرفتم
ز غشقم در گمان افتادهاند ای کاش از کویت
دو روزی بهر خاطرجمعی اغیار میرفتم
سرآمد عمر من مشتاق در راهش که تا بودم
همین میآمدم زآنکو و دیگر بار میرفتم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
دم مردن از آن با غیر یار آمد ببالینم
که میخواهد بصد تلخی برآید جان شیرینم
نمودی باز زلف عنبرین و خال مشکینم
سیه کردی شب و روزم تبه کردی دل و دینم
ز شرم از باغ وصلش بینصیبم سادهلوحی بین
که دستم بستهاند و من باین خوشدل که گلچینم
در آب و آتشم از مهر و کینش کان ستم پیشه
نوازد گاهی از مهرم گدازد گاهی از کینم
دهم جان و نیم یکبارگی نومید ازو شاید
چراغ تربتم گردد نشد گر شمع بالینم
چو رفتی گر رود از دیدهام بینش چه خواهد شد
جهانرا گو نه بیند بیرخت چشم جهان بینم
نه گل بینم نه گلچینم ندانم بیگل رویت
کیم در باغ گیتی نه تماشائی نه گلچینم
نبخشد چاشنی آمیزشم مشتاق هر کس را
بکام خصم تلخم در مذاق دوست شیرینم
که میخواهد بصد تلخی برآید جان شیرینم
نمودی باز زلف عنبرین و خال مشکینم
سیه کردی شب و روزم تبه کردی دل و دینم
ز شرم از باغ وصلش بینصیبم سادهلوحی بین
که دستم بستهاند و من باین خوشدل که گلچینم
در آب و آتشم از مهر و کینش کان ستم پیشه
نوازد گاهی از مهرم گدازد گاهی از کینم
دهم جان و نیم یکبارگی نومید ازو شاید
چراغ تربتم گردد نشد گر شمع بالینم
چو رفتی گر رود از دیدهام بینش چه خواهد شد
جهانرا گو نه بیند بیرخت چشم جهان بینم
نه گل بینم نه گلچینم ندانم بیگل رویت
کیم در باغ گیتی نه تماشائی نه گلچینم
نبخشد چاشنی آمیزشم مشتاق هر کس را
بکام خصم تلخم در مذاق دوست شیرینم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوش آنکه با تو یکشب در باغ خفته باشم
چون بشکفد سحر گل منهم شکفته باشم
عمرم به پند او شد صرف و نشد که یکره
از من شنیده باشد پندی که گفته باشم
خوش آنکه آیم از پی ز آن ره که رفته باشی
در دیده سرمه سازم گردی که رفته باشم
تو روز و شب بعشرت با غیر گو من زار
در خون نشسته باشم بر خاک خفته باشم
ای پند دوست نشنو خوش آنزمان که بینم
در گوش کرده باشی آن در که سفته باشم
چون بشکفد سحر گل منهم شکفته باشم
عمرم به پند او شد صرف و نشد که یکره
از من شنیده باشد پندی که گفته باشم
خوش آنکه آیم از پی ز آن ره که رفته باشی
در دیده سرمه سازم گردی که رفته باشم
تو روز و شب بعشرت با غیر گو من زار
در خون نشسته باشم بر خاک خفته باشم
ای پند دوست نشنو خوش آنزمان که بینم
در گوش کرده باشی آن در که سفته باشم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
خوش آنکه بیتو دامن بر جسم و جان فشانم
از خویش گرد هستی دامن فشان فشانم
بر خاک آستانت خوش آنکه جان فشانم
از شوق جان بخاک آن آستان فشانم
خوش آنکه گرم جلوه سرو روان خود را
بینم من و بپایش نقد روان فشانم
بازآی از غمت چند خوناب دل ز دیده
گاه آشکار ریزم گاهی نهان فشانم
سازی تو گوهرافشان چون لعل لب من از شوق
گوهر ز ابر چشم گوهرفشان فشانم
در گلشنی که باید از بیضه در قفس رفت
کو فرصتی که بالی در آشیان فشانم
بازآ ز دوریت چند ای گل ز اشگ خونین
از دیده گاه لاله گاه ارغوان فشانم
زان قیمتی گهر دور مشتاق نقد کونین
ریزندم ار به دامن دامن بر آن فشانم
از خویش گرد هستی دامن فشان فشانم
بر خاک آستانت خوش آنکه جان فشانم
از شوق جان بخاک آن آستان فشانم
خوش آنکه گرم جلوه سرو روان خود را
بینم من و بپایش نقد روان فشانم
بازآی از غمت چند خوناب دل ز دیده
گاه آشکار ریزم گاهی نهان فشانم
سازی تو گوهرافشان چون لعل لب من از شوق
گوهر ز ابر چشم گوهرفشان فشانم
در گلشنی که باید از بیضه در قفس رفت
کو فرصتی که بالی در آشیان فشانم
بازآ ز دوریت چند ای گل ز اشگ خونین
از دیده گاه لاله گاه ارغوان فشانم
زان قیمتی گهر دور مشتاق نقد کونین
ریزندم ار به دامن دامن بر آن فشانم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ای از ازل ز عشق تو آشفته کار من
هم روز من سیه ز تو هم روزگار من
شد مدتی که بهر تو باشد ز خون دل
پرگل برنگ دامن گلچین کنار من
وزاشک پرده دربتو این زاز روشن است
کز کیست خونفشان مژه اشکبار من
عمریست در کمند تو پا بستم و تو نیز
دانی منم شکار تو عاشق شکار من
دیریست کز رخ تو ندارم قرار و هست
آگاهیت ز حال دل بیقرار من
چندیست کز خط تو سیه روزم و ترا
باشد خبر ز تیرگی روزگار من
قرنیست کز هوای فراق توام قرین
با صد غم و تو آگهی از حال زار من
خواهم من گدا ز تو چون کام دل که هست
بند زبان شکوه توام شهسوار من
رحمی که وقت شد رود از آرزوی تو
هم دست من ز کار و هم از دست کار من
لطفی که از غم تو بمن گشته آسمان
ناسازتر ز طالع ناسازگار من
مهری که جان خستهام از کینه جوئیت
نزدیک لب رسیده ستم پیشه یار من
فکری که گر توام نشوی چارهجو کجا
آید ز من علاج غمت غمگسار من
یعنی ز باغ وصل ندارم ز شرق عشق
دستی که چیند از تو گلی گلعذار من
گر خود تو برنیاری امید دلم ز لطف
ای وای بر من و دل امیدوار من
مشتاق را که بنده تست از ازل بده
کام دلش ز لطف خداوندگار من
هم روز من سیه ز تو هم روزگار من
شد مدتی که بهر تو باشد ز خون دل
پرگل برنگ دامن گلچین کنار من
وزاشک پرده دربتو این زاز روشن است
کز کیست خونفشان مژه اشکبار من
عمریست در کمند تو پا بستم و تو نیز
دانی منم شکار تو عاشق شکار من
دیریست کز رخ تو ندارم قرار و هست
آگاهیت ز حال دل بیقرار من
چندیست کز خط تو سیه روزم و ترا
باشد خبر ز تیرگی روزگار من
قرنیست کز هوای فراق توام قرین
با صد غم و تو آگهی از حال زار من
خواهم من گدا ز تو چون کام دل که هست
بند زبان شکوه توام شهسوار من
رحمی که وقت شد رود از آرزوی تو
هم دست من ز کار و هم از دست کار من
لطفی که از غم تو بمن گشته آسمان
ناسازتر ز طالع ناسازگار من
مهری که جان خستهام از کینه جوئیت
نزدیک لب رسیده ستم پیشه یار من
فکری که گر توام نشوی چارهجو کجا
آید ز من علاج غمت غمگسار من
یعنی ز باغ وصل ندارم ز شرق عشق
دستی که چیند از تو گلی گلعذار من
گر خود تو برنیاری امید دلم ز لطف
ای وای بر من و دل امیدوار من
مشتاق را که بنده تست از ازل بده
کام دلش ز لطف خداوندگار من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
چشم سفید شد برهت گلعذار من
بود این شکوفه شجر انتظار من
شادم که در هوای تو خاکم بباد رفت
شاید صبا بکوی تو آرد غبار من
خاکم شود ز ریک روان بیقرار تر
بعد از وفات اگر گذری بر مزار من
چون شمعم از غمت همه تن صرف اشک شد
از بس گریست دیده شب زندهدار من
افشاند برگ و بذر غمت نخل عمر آه
کاخر ز دوری تو خزان شد بهار من
من شب ز روز بیتو ندانم که فرق نیست
از تیرگی میانه لیل و نهار من
مشتاق روز و شب من و کنج غمش ولی
آسوده از من و غم من غمگسار من
بود این شکوفه شجر انتظار من
شادم که در هوای تو خاکم بباد رفت
شاید صبا بکوی تو آرد غبار من
خاکم شود ز ریک روان بیقرار تر
بعد از وفات اگر گذری بر مزار من
چون شمعم از غمت همه تن صرف اشک شد
از بس گریست دیده شب زندهدار من
افشاند برگ و بذر غمت نخل عمر آه
کاخر ز دوری تو خزان شد بهار من
من شب ز روز بیتو ندانم که فرق نیست
از تیرگی میانه لیل و نهار من
مشتاق روز و شب من و کنج غمش ولی
آسوده از من و غم من غمگسار من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
یارا کجا یاران کنند آزار یاران بیش از این
دشمن نهئی خصمی مکن با دوستداران بیش از این
سنگین ز دردت بار من آسوده تو از کار من
باشند یاران یار من در فکر یاران بیش از این
خاکم سموم قهر تو بر باد داد ای تندخو
آتش نهئی تندی مکن با خاکساران بیش از این
چندم ز تو ای نخل تر نبود بجز حسرت ثمر
زامیدگاهان برخورند امیدواران بیش از این
در جان سحاب وصل تو زد آتش حسرت مرا
زآن ابر بود این دانه را امید باران بیش از این
تا چند داری شمعسان عشاق را آتش بجان
مپسند سوزند از غمت شبزندهداران بیش از این
شد مدتی کافتادهام در دامت و آگه نهئی
دارند فکر صید خود عاشقشکاران بیش از این
آماده صد خفتنم هر دم ز تو هرگز کجا
خواریکشی خاریکشد از گلعذاران بیش از این
مشتاق وقت آمد که جان بسپارم از هجر بتان
خوردن کجا غم میتوان بیغمگساران بی شاز این
دشمن نهئی خصمی مکن با دوستداران بیش از این
سنگین ز دردت بار من آسوده تو از کار من
باشند یاران یار من در فکر یاران بیش از این
خاکم سموم قهر تو بر باد داد ای تندخو
آتش نهئی تندی مکن با خاکساران بیش از این
چندم ز تو ای نخل تر نبود بجز حسرت ثمر
زامیدگاهان برخورند امیدواران بیش از این
در جان سحاب وصل تو زد آتش حسرت مرا
زآن ابر بود این دانه را امید باران بیش از این
تا چند داری شمعسان عشاق را آتش بجان
مپسند سوزند از غمت شبزندهداران بیش از این
شد مدتی کافتادهام در دامت و آگه نهئی
دارند فکر صید خود عاشقشکاران بیش از این
آماده صد خفتنم هر دم ز تو هرگز کجا
خواریکشی خاریکشد از گلعذاران بیش از این
مشتاق وقت آمد که جان بسپارم از هجر بتان
خوردن کجا غم میتوان بیغمگساران بی شاز این
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
شدی تو گلبن ناز از کنار سوختگان
خزان چو شمع سحر شد بهار سوختگان
مزن بهر خس و خار آتش ستم وز رشک
ازین زیاده مکن خارخار سوختگان
سپند آتش عشقی نگشته کی دانی
که چیست حال دل بیقرار سوختگان
سزای تو است صبا کاتشت بجان افتاد
پی چه بردی از آن کو غبار سوختگان
چه احتیاج بشمع است تربت ما را
بس آه گرم چراغ مزار سوختگان
ز عشقبازی پروانه شد مرا روشن
که غیر سوخت ندارد قمار سوختگان
مراچه شکوه ز بخت سیه که تاریکست
ز آه سوختگان روزگار سوختگان
رهین ناله گرمم که چون سپند کسی
جز او گره نگشاید ز کار سوختگان
شب فراق ز سوز غمش ببین مشتاق
چو شمع دیده شبزندهدار سوختگان
خزان چو شمع سحر شد بهار سوختگان
مزن بهر خس و خار آتش ستم وز رشک
ازین زیاده مکن خارخار سوختگان
سپند آتش عشقی نگشته کی دانی
که چیست حال دل بیقرار سوختگان
سزای تو است صبا کاتشت بجان افتاد
پی چه بردی از آن کو غبار سوختگان
چه احتیاج بشمع است تربت ما را
بس آه گرم چراغ مزار سوختگان
ز عشقبازی پروانه شد مرا روشن
که غیر سوخت ندارد قمار سوختگان
مراچه شکوه ز بخت سیه که تاریکست
ز آه سوختگان روزگار سوختگان
رهین ناله گرمم که چون سپند کسی
جز او گره نگشاید ز کار سوختگان
شب فراق ز سوز غمش ببین مشتاق
چو شمع دیده شبزندهدار سوختگان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
چشم دام تو پر از خون دل از زاری من
تو ز من فارغ و از رنج گرفتاری من
کشتی از جورم و من بر سر عهد تو ببین
بجفاکاری خویش و به وفاداری من
کردهام خوی بجورت بجفا کوش که نیست
جز دلآزاری من ترک دلآزاری من
چون در این ره نکنم شکر تجرد کاخر
رهبرم گشت بمقصود سبکباری من
گرشناسی هوس و عشق در آن بزم مپرس
باعث عزت غیر و سببخواری من
تو که خورشید منی ذره خود را بنواز
ذرهام من چه بود مهر من و یاری من
صد غمم از تو و این غم کشدم از همه بیش
که تو بیرحم نداری سر غمخواری من
منکه بیمار توام خود تو بحالم وارس
مپسند اینکه کند غیرپرستاری من
گرچه از خار بسی خارترم خار توام
چون گل عزت من نشکفد از خواری من
چند بیهوده درین بادیه نالم مشتاق
که بجایی نرسد همچو جرس زاری من
تو ز من فارغ و از رنج گرفتاری من
کشتی از جورم و من بر سر عهد تو ببین
بجفاکاری خویش و به وفاداری من
کردهام خوی بجورت بجفا کوش که نیست
جز دلآزاری من ترک دلآزاری من
چون در این ره نکنم شکر تجرد کاخر
رهبرم گشت بمقصود سبکباری من
گرشناسی هوس و عشق در آن بزم مپرس
باعث عزت غیر و سببخواری من
تو که خورشید منی ذره خود را بنواز
ذرهام من چه بود مهر من و یاری من
صد غمم از تو و این غم کشدم از همه بیش
که تو بیرحم نداری سر غمخواری من
منکه بیمار توام خود تو بحالم وارس
مپسند اینکه کند غیرپرستاری من
گرچه از خار بسی خارترم خار توام
چون گل عزت من نشکفد از خواری من
چند بیهوده درین بادیه نالم مشتاق
که بجایی نرسد همچو جرس زاری من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
چون نخواهی نفسی کرد نگهداری من
چیست سعی اینقدر از بهر گرفتاری من
کردهام خوی بدردت چه کشم ناز طبیب
صحتی گو نبرد از پی بیماری من
نالهام از غم محرومی رهزن باشد
ورنه کس نیست درین ره بسبکباری من
من رنجور ز دردت چو نخواهم جان برد
گو کسی را نبود فکر پرستاری من
به از این باش به من گر بودت بنده هزار
که تو یک بنده نداری بوفاداری من
ناله زار من ای باد بگوشش مرسان
ترسم آزرده شود خاطرش از زاری من
گر نسازم بدل زار چه سازم مشتاق
دلبرم چون نکند ترک دلآزاری من
چیست سعی اینقدر از بهر گرفتاری من
کردهام خوی بدردت چه کشم ناز طبیب
صحتی گو نبرد از پی بیماری من
نالهام از غم محرومی رهزن باشد
ورنه کس نیست درین ره بسبکباری من
من رنجور ز دردت چو نخواهم جان برد
گو کسی را نبود فکر پرستاری من
به از این باش به من گر بودت بنده هزار
که تو یک بنده نداری بوفاداری من
ناله زار من ای باد بگوشش مرسان
ترسم آزرده شود خاطرش از زاری من
گر نسازم بدل زار چه سازم مشتاق
دلبرم چون نکند ترک دلآزاری من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این
من و وصل تو میبینم بخوابت یا خیالست این
چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را
چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این
گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم
که بر دردی کش عشقت حرامست آن حلالست این
مکن صورتپرستی گر نخواهی در بلا افتی
که دام و دانهاند اینها نه زلفست آن نه خالست این
تو زاهد باش جویای ورع بر ما مزن طعنه
نمیخواهیم ما جز عشق اگر نقص ار کمالست این
حدیث دوزخ و جنت که گوید واعظ شهرت
اشارت از فراقست آن بشارت از وصالست این
برویش هرکه چشم افکند و دید ابروی او گفتا
نه آن روی و نه این ابروست ما هست آن هلالست این
گرآئی سوزم از شوق ارنیائی میرم از حسرت
نه تاب وصلم و نه طاقت هجران چه حالست این
زبان بوالهوس به زین زبان صد ره که من دارم
که گاه عرض مطلب بیدرنگست آن و لالست این
توانم مردن اما بیتو یکدم صبر نتوانم
که بیتاب غمت را ممکن است آن و محالست این
دلم از ناله مشتاق خو نشد بلبلی هرگز
باین زاری نمینالد چه مرغ عجز نالست این
من و وصل تو میبینم بخوابت یا خیالست این
چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را
چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این
گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم
که بر دردی کش عشقت حرامست آن حلالست این
مکن صورتپرستی گر نخواهی در بلا افتی
که دام و دانهاند اینها نه زلفست آن نه خالست این
تو زاهد باش جویای ورع بر ما مزن طعنه
نمیخواهیم ما جز عشق اگر نقص ار کمالست این
حدیث دوزخ و جنت که گوید واعظ شهرت
اشارت از فراقست آن بشارت از وصالست این
برویش هرکه چشم افکند و دید ابروی او گفتا
نه آن روی و نه این ابروست ما هست آن هلالست این
گرآئی سوزم از شوق ارنیائی میرم از حسرت
نه تاب وصلم و نه طاقت هجران چه حالست این
زبان بوالهوس به زین زبان صد ره که من دارم
که گاه عرض مطلب بیدرنگست آن و لالست این
توانم مردن اما بیتو یکدم صبر نتوانم
که بیتاب غمت را ممکن است آن و محالست این
دلم از ناله مشتاق خو نشد بلبلی هرگز
باین زاری نمینالد چه مرغ عجز نالست این
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
عاقل کجا و بر سر دنیا گریستن
امروز باید از غم فردا گریستن
گوشد دلم بصرفه خون و فغان کزو
باید گرفت قطره و دریا گریستن
باشد نتیجه دل پرخون عاشقان
در محفل نشاط چو مینا گریستن
یکقطره آب و بره تشنه خارها
باید مرا بآبله پا گریستن
ابریست دیده تر مجنون او که هست
کارش همین بدامن صحرا گریستن
چون شیشه شکسته مرا از هجوم شوق
باید ببزمت از همه اعضا گریستن
مشتاق غیر خار چه روید ز شوره بوم
تا کی بدشت خار تمنا گریستن
امروز باید از غم فردا گریستن
گوشد دلم بصرفه خون و فغان کزو
باید گرفت قطره و دریا گریستن
باشد نتیجه دل پرخون عاشقان
در محفل نشاط چو مینا گریستن
یکقطره آب و بره تشنه خارها
باید مرا بآبله پا گریستن
ابریست دیده تر مجنون او که هست
کارش همین بدامن صحرا گریستن
چون شیشه شکسته مرا از هجوم شوق
باید ببزمت از همه اعضا گریستن
مشتاق غیر خار چه روید ز شوره بوم
تا کی بدشت خار تمنا گریستن
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
لطف از اول داشت یار من بمن
زآن سبب نگذاشت کار من بمن
بست از خونم حنا دیدی چه کرد
عاقبت از کین نگار من بمن
تا رود کی بر سر کویش بباد
مانده این مشت غبار من بمن
غنچهسان خو نشد دلم تا کی ز لطف
رخ نماید گلعذار من بمن
زد به تیر و بر سرم ناید ببین
خصمی عاشق شکار من بمن
گر بدل بینم رخش از لطف اوست
داده این آئینه یار من بمن
کجروم من او عنانم دارد آه
گر دهد یار اختیار من بمن
از هنر مشتاق نالم نه ز چرخ
کین شکست آمد ز کار من بمن
زآن سبب نگذاشت کار من بمن
بست از خونم حنا دیدی چه کرد
عاقبت از کین نگار من بمن
تا رود کی بر سر کویش بباد
مانده این مشت غبار من بمن
غنچهسان خو نشد دلم تا کی ز لطف
رخ نماید گلعذار من بمن
زد به تیر و بر سرم ناید ببین
خصمی عاشق شکار من بمن
گر بدل بینم رخش از لطف اوست
داده این آئینه یار من بمن
کجروم من او عنانم دارد آه
گر دهد یار اختیار من بمن
از هنر مشتاق نالم نه ز چرخ
کین شکست آمد ز کار من بمن
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
بسپهر بر شده ما ز عشق و طلب کنی تو ز مالشان
بزمین ز بیخردی مجو پی توسن فلک ابرشان
ز چه گوئیم که علاج کن تف دل ز دیده خونفشان
بزلال چشمه وصل خود تو بیا و آتش من نشان
تو نهفته رخ و روز و شب ز غمت مرا مژه خونفشان
ز که پرسمت ز که جویمت که نمیدهد ز تو کس نشان
رسدم ز نیک و بد جهان نه مسرتی نه کدورتی
که بود ز وصل و ز هجر او طرف خوشان غم ناخوشان
ز تو گر خدنک جفا چنین بمن و دل و از پی هم رسد
چه عجب نماند اگر بجانه ز من اثر نه ز دل نشان
ز چه گفتی اینهمه تیره شد شب تار و روز سیاه تو
ز سواد طره گلرخان ز بیاض گردن مهوشان
ز لب تو کان ملاحتم نه تبسمی نه تکلمی
بخدا ز کنج دهان خود نمکی بکام دلم چشان
نه همین اسیر کمند تو دل مبتلای من است و بس
که بچین طره دلکشت بود اجتماع مشوشان
ز غمت سرشگ چو ارغوان رود ار ز چشم ترم چنین
چه عجب که جدول خون شود بسپهر جاده کهکشان
زر قلبم و نه همین سیه شده روز تابش اتشم
که سیاهروئی دیکرم بود از خجالت بیغشان
چه غم ار مشابه نقش ما بره تو مانده تنم بجا
که کمند جذبه آورد ز توام سوی تو کشان کشان
چه براید از دم سرد من که بدل ترا نکند اثر
تف آه دل پر از اخگران دم گرم سینه پرآتشان
بزمین ز بیخردی مجو پی توسن فلک ابرشان
ز چه گوئیم که علاج کن تف دل ز دیده خونفشان
بزلال چشمه وصل خود تو بیا و آتش من نشان
تو نهفته رخ و روز و شب ز غمت مرا مژه خونفشان
ز که پرسمت ز که جویمت که نمیدهد ز تو کس نشان
رسدم ز نیک و بد جهان نه مسرتی نه کدورتی
که بود ز وصل و ز هجر او طرف خوشان غم ناخوشان
ز تو گر خدنک جفا چنین بمن و دل و از پی هم رسد
چه عجب نماند اگر بجانه ز من اثر نه ز دل نشان
ز چه گفتی اینهمه تیره شد شب تار و روز سیاه تو
ز سواد طره گلرخان ز بیاض گردن مهوشان
ز لب تو کان ملاحتم نه تبسمی نه تکلمی
بخدا ز کنج دهان خود نمکی بکام دلم چشان
نه همین اسیر کمند تو دل مبتلای من است و بس
که بچین طره دلکشت بود اجتماع مشوشان
ز غمت سرشگ چو ارغوان رود ار ز چشم ترم چنین
چه عجب که جدول خون شود بسپهر جاده کهکشان
زر قلبم و نه همین سیه شده روز تابش اتشم
که سیاهروئی دیکرم بود از خجالت بیغشان
چه غم ار مشابه نقش ما بره تو مانده تنم بجا
که کمند جذبه آورد ز توام سوی تو کشان کشان
چه براید از دم سرد من که بدل ترا نکند اثر
تف آه دل پر از اخگران دم گرم سینه پرآتشان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گشت یارم یار غیر آئین یاری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشتزار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گلافزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جانستانیرا نظرکن جانسپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشتزار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گلافزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جانستانیرا نظرکن جانسپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کشد گر هر دمم صدبار افزون کن خدای من
بمن جور و جفای او باو مهر و وفای من
براه عشق گوید پیرو من از قفای من
که سرگردانتر است از من درین ره رهنمای من
ببزمت غیر و من در کنج غم یگره چه خواهد شد
که من باشم بجای او و او باشد بجای من
من و دل کشته تیغ جفایت گوشه چشمی
که آن باشد بهای خون او این خوبهای من
چسان از قید عشق او رهم کاین رشته را باشد
سری در دست صیاد و سری دیگر بپای من
ز کارم عقده هجران بیا بگشا که نتواند
گشاید مشکل من جز تو کس مشکلگشای من
بمن یار و منش نشناسم از حیرت چه حالست این
که من بیگانه او باشم و او آشنای من
ز نخل آرزو اکنون نیم بیبهره کی بودی
نوا زین گلبن بیبرگ مرغ بینوای من
نیم شایسته تا خواهم وصالت از خدا ورنه
ز کف ناجسته آید بر نشان تیر دعای من
همان به کز فغان مشتاق لب بندم درین وادی
که هرگز نشنود محملنشین بانک درای من
بمن جور و جفای او باو مهر و وفای من
براه عشق گوید پیرو من از قفای من
که سرگردانتر است از من درین ره رهنمای من
ببزمت غیر و من در کنج غم یگره چه خواهد شد
که من باشم بجای او و او باشد بجای من
من و دل کشته تیغ جفایت گوشه چشمی
که آن باشد بهای خون او این خوبهای من
چسان از قید عشق او رهم کاین رشته را باشد
سری در دست صیاد و سری دیگر بپای من
ز کارم عقده هجران بیا بگشا که نتواند
گشاید مشکل من جز تو کس مشکلگشای من
بمن یار و منش نشناسم از حیرت چه حالست این
که من بیگانه او باشم و او آشنای من
ز نخل آرزو اکنون نیم بیبهره کی بودی
نوا زین گلبن بیبرگ مرغ بینوای من
نیم شایسته تا خواهم وصالت از خدا ورنه
ز کف ناجسته آید بر نشان تیر دعای من
همان به کز فغان مشتاق لب بندم درین وادی
که هرگز نشنود محملنشین بانک درای من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
یکره ز وصل خویش مرا بهرهمند کن
اغیار را بر آتش غیرت سپند کن
ای میوه امید فرود آی خود ز شاخ
یا آنکه دست کوته ما را بلند کن
ز اغیار درد خویشستان و بمن سپار
یا زین میان علاج من دردمند کن
دارای هزار خاکنشین شهسوار من
گاهی نگاه در ته پای سمند کن
تا کی خوریم از غم زلف تو پیچوتاب
یکحلقه وقف گردن ما زین کمند کن
خواهی نه تلخکام گر از زهر حسرتم
آن کنج لب که گفت پر از نوشخند کن
مشتاق را ز عشق نصیحت چه فایده
ای پندگو برای خدا ترک پند کن
اغیار را بر آتش غیرت سپند کن
ای میوه امید فرود آی خود ز شاخ
یا آنکه دست کوته ما را بلند کن
ز اغیار درد خویشستان و بمن سپار
یا زین میان علاج من دردمند کن
دارای هزار خاکنشین شهسوار من
گاهی نگاه در ته پای سمند کن
تا کی خوریم از غم زلف تو پیچوتاب
یکحلقه وقف گردن ما زین کمند کن
خواهی نه تلخکام گر از زهر حسرتم
آن کنج لب که گفت پر از نوشخند کن
مشتاق را ز عشق نصیحت چه فایده
ای پندگو برای خدا ترک پند کن
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دلم افسرده آه سرد من بین
ز بیدردی بدردم دردمن بین
رود چون در رهت بر باد خاکم
پریشان در هوایت گرد من بین
چمنها از تو سبز ای ابر رحمت
بحرمان گیاه زرد من بین
نخواهی گر کشی از درد رشکم
بدرد غیر منگر درد من بین
درین دشت از پی چابکسواران
شتابان گرد صحرا گرد من بین
دلم افسرده است اما بیادت
فروزد آتش آه سرد من بین
رساند او را بمن مشتاق آهم
بیا و گنج باد آورد من بین
ز بیدردی بدردم دردمن بین
رود چون در رهت بر باد خاکم
پریشان در هوایت گرد من بین
چمنها از تو سبز ای ابر رحمت
بحرمان گیاه زرد من بین
نخواهی گر کشی از درد رشکم
بدرد غیر منگر درد من بین
درین دشت از پی چابکسواران
شتابان گرد صحرا گرد من بین
دلم افسرده است اما بیادت
فروزد آتش آه سرد من بین
رساند او را بمن مشتاق آهم
بیا و گنج باد آورد من بین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
گر ز تن جانم و از سینه دل آید بیرون
تخم مهرت کیم از آب و گل آید بیرون
گر مرا ریشه جان ز آب و گل آید بیرون
مهر جور تو مبادم ز دل آید بیرون
عشق جرمیست که در روز قیامت از خاک
این گنه هر که ندارد خجل آید بیرون
عهد من گر گسلد یار دلم ممکن نیست
کز کف آن بت پیمانگسل آید بیرون
حذر از آه من سوخته جان کن کاتش
بارد ابری که ز دریای دل آید بیرون
هست دنیا چو خرابات که شد هر که در آن
داخل از کرده خود منفعل آید بیرون
چه عجب زین دل پرجوش که چون عقد گهر
اشکم از دیده بهم متصل آید بیرون
کی تواند رهد از قید خودی خود مشتاق
مگر از خویش بامداد دل آید بیرون
تخم مهرت کیم از آب و گل آید بیرون
گر مرا ریشه جان ز آب و گل آید بیرون
مهر جور تو مبادم ز دل آید بیرون
عشق جرمیست که در روز قیامت از خاک
این گنه هر که ندارد خجل آید بیرون
عهد من گر گسلد یار دلم ممکن نیست
کز کف آن بت پیمانگسل آید بیرون
حذر از آه من سوخته جان کن کاتش
بارد ابری که ز دریای دل آید بیرون
هست دنیا چو خرابات که شد هر که در آن
داخل از کرده خود منفعل آید بیرون
چه عجب زین دل پرجوش که چون عقد گهر
اشکم از دیده بهم متصل آید بیرون
کی تواند رهد از قید خودی خود مشتاق
مگر از خویش بامداد دل آید بیرون