عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا
سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن
رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا
هر نفس آب حیاتی کشم از تیغ کسی
به رخ دل در فیضی است ز هر چاک مرا
نه چنان بر سر کوی تو ز خود گم گشتم
که به غربال توان یافت از آن خاک مرا
بسکه کوتاه بود روز وصالش واعظ
ترسم از جیب به دامن نرسد چاک مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چو وصف لعل تو شیرین کند کلام مرا
مکیدنش کند آیا چگونه کام مرا؟
از اینکه نسبت دوری بلعل او دارد
عجب مدان که نگیرد عقیق نام مرا
به سر ز تاب رخت آتشی که من دارم
عجب که پخته نسازد خیال خام مرا
بعدل دادرسم، حاجت تظلم نیست
که ظلم میکشد از ظالم انتقام مرا
کند چگونه دل رشک پیشه ام این شکر
که: نیست چشم جوابی ازو پیام مرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلخراشی کرد از بس در شب هجران مرا
پنجه شد از قطره های خون گل مرجان مرا
در پی سودای زلفش، بسکه چشم من دوید
چشمه یی گردید زیر موی هر مژگان مرا
با وصالش سختی دوران بمن دشوار نیست
دادن جان پیش جانان، خوشتر است از جان مرا
بسکه کاهیدم زدرد عشق چون تار نگاه
مانم از رفتن، غباری گیرد ار دامان مرا؟
میر سامانی،چو بیسامانی من کس نداشت
فکر سامان کرد واعظ بی سر و سامان مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا
شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا
کشته تیغ سمورند همه خود سازان
ای نمد سخت خریدی تو از آن خون مرا
کرده ام خون بدل از منع رخ جانانش
میخورد دیده خونبار، ازآن خون مرا
نیست گوشی که بود لایق در سخنی
زان خریدار نباشد در مکنون مرا
نیست ممکن که باشد بحر بدولاب تهی
گریه خالی نکند این دل پرخون مرا
خانه خواه غم جانان بسر راه وفاست
چون رعایت نکند خاطر محزون مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را
کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
مایل بستم بیش بود ظالم معزول
پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را
آگاهی عامل، سبب راحت شاه است
فریاد سگ، افسانه بود خواب شبان را
از بس بزبان آمد و از دوست نهفتیم
شد جوهر آیینه، سخن لوح زبان را
کردم به دل سخت تو اظهار غم خویش
بر سنگ زدم پیش تو این راز نهان را
با دیده بینا نتوان از تو گذشتن
عکس رخت آیینه کند آب روان را
گردد ز سخن سختی هر مرد نمایان
تیر است ترازو، کشش زور کمان را
پیچیده به خود واعظ ما بسکه ز فکرت
مشکل که بیابد سخنش راه زبان را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر در خواب بینم لنگر آن کوه تمکین را
تهی ز آتش کند خواب گرانم سنگ بالین را
مصور می نماید خال و خطش خانه زین را
مرصع می کند لعل لب او، جام زرین را
نباشد هر دلی شایسته تصدیع دلداری
مکن زنجیر هر دیوانه یی آن زلف پرچین را
چه همچشمی نماید جام می با گردش چشمی
که کیفیت دهد امروز یادش بزم دوشین را؟
دل بی لنگرم چون پا فشارد پیش دلداری
که شوخی های او از جا درآرد کوه تمکین را؟
غم او را به یادی دردمندان داده اند از کف
چرا دارد دریغ از وی کسی خود جان شیرین را
گذشتن نیست بر اهل نظر، آسان ازین گلشن
بود خار تعلق هر گلی دامان گلچین را
پر است از گرد بی انصافی، این کلفت سرا واعظ
همان بهتر که کس پوشد ز یاران چشم تحسین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
به خونریزی همانا داد فرمان چشم جادو را
که از مژگان نهد انگشت بر لب تیغ ابرو را
محبت طرفه صحرائیست، کز غیرت در آن وادی
گریبان چاک نتوان دید، نقش پای آهو را
خط بغداد ساغر، بگسلد خود را ز بیتابی
چو موج باده لب بر لب گذارد آن پری رو را
هلاک خال آن پیشانی و چین جبین گردم
که دارد داغ از خوبی، هزاران چشم و ابرو را
نه تنها غنچه را در شاخ گل برده است فکر او
که این غم یاد دارد صدهزاران سر بزانو را
بعجز ناتوانی، دست و پای آن کمان دارم
که گیرد تیغ بیرحمی ز کف آن ترک بدخو را؟
بجرأت بردم تیغ نگاهت میدود واعظ
باین دیوانه سرده یک نظر آن چشم جادو را!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
سرکرد وصف خوبی رویت، زبان ما
بگرفت خوبی تو، سخن از دهان ما
گر پادشاهی همه عالم بما دهند
غیر از غم تو هیچ نباشد از آن ما
چون ایمن از حمایت گردون شود کسی؟
تیغ سپرنماست فلک بهر جان ما
زینسان که ما زدیم بلب مهر خامشی
دشمن چگونه ساخت سخن از زبان ما؟
ایمن بود ز تفرقه، گنج از نهفتگی
گردیده بی نشانی ما، پاسبان ما
یکسو غم لباس و، دگر سوی فکر نان
سرداده زندگی چه بلاها بجان ما؟
واعظ مصاف ما چو به تیغ شکستگی است
هرگز نکرده پشت به دشمن کمان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
نبود صفت لعل تو، حد سخن ما
این لقمه فزونست بسی از دهن ما
از خون دلم خورده مگر آب، که دایم
خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما
شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟
بر رشته جان سخت گره گشته تن ما
تن خود به میان نیست، مگر از پس مردن
نامی بنویسند ز ما، بر کفن ما
درد تو ز بس در گل ما ریشه دوانده است
ماند چو زبان ناله ما، در دهن ما
در راه سلوک، اهل زمان بسکه دورویند
گردیده یکی راهبر و راهزن ما
گشتیم سراپای جهان را همه واعظ
شهری چو سفر نیست برای وطن ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تنگ از بسکه شد زمانه ما
مردمی خاست از میانه ما
چون نشینم بزیر چرخ که هست
حلقه مار آشیانه ما
راحت از ما ز بس گریزان است
میرمد خواب از فسانه ما
لخت دل نامه و، ز داغش مهر
اشک ما، قاصد روانه ما
بس بود دود آه و آتش عشق
لاجورد و طلای خانه ما
دارد از اشک شمع سان پرچم
علم آه عاشقانه ما
خاکساریم و، همچو آب حیات
میخورد خاکمال دانه ما
میکند ترک مسجد و منبر
بشنود واعظ ار ترانه ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ز شوق گفتگویش، نیست هوشی در شنیدنها
ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
بهر سو ناوک او رو گذارد، میدود از پی
نگاه حسرتم، چون رشته، از دنبال سوزنها
خیال قد رعنای تو، گویا جا در او دارد
که میگردد بگرد خاطرم، از خویش رفتنها
کدامین آفتاب امروز می آید برون یارب
که گلهای چمن دارند رنگ و بو به دامنها؟
اگر خواهی برآید مطلب، اول ترک مطلب کن
گذشتن بیشتر باشد در این ره از رسیدنها
مهیای همان شو کز برای خلق میخواهی
گریبان چاکی مقراض باشد از بریدنها
نمیگردی ز حق پر، تا ز خود خالی نمیگردی
که پرنورند، تا از خود تهی گشتند روزنها
فشار تنگی احوال کیفیت دهد دل را
شود واعظ، شراب ناب، انگور از فشردنها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
به پیری آنچنان گردیده ام از ناتوانیها
که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
گداز آتش هجران او جایی که زور آرد
توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانیها
ز بار غم چه پروا؟لیک یار آید چو در گفتن
از آن ترسم که از جا درنیایم از گرانیها
اگر خورشید رخسار تو در پیش نظر باشد
چو ماه نو ز پیری میروم سوی جوانیها
دل خود را به فریاد خموشی میکنم خالی
بر یاری که میداند زبان بی زبانیها
دگر امروز از فیض نگاه گرم مه رویان
زبان واعظ ما میکند آتشفشانیها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
در چنگ خصم پاک گهر ایمن از بلاست
چون دانه شرار که در سنگ آسیاست
آن را که پادشاهی درویشی آرزوست
بر فرق او کلاه نمد سایه هماست
جز خویش را کسی بنظر در نیاورد
خود بین کسی که نیست درین عهد، چشم ماست
راز نهان ما چه عجب گر شود بلند؟
در کوهسار درد نفس می کشی، صداست
تا در دل آن نگار بتمکین نشسته است
عالم اگر زجای بجنبد، دلم بجاست
در خانه دل، ای غم جانان خوش آمدی
در دیده ای غبار رهش، از تو صد صفاست
بیگانگان زدرد تو همراز هم شدند
هرکس که دیده است ترا با من آشناست
بالد بخویش روز بروزم گداز تن
واعظ ببین دیار محبت خوش هواست!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
با نازکی حسن تو، کی تاب حجاب است
برروی تو، افروختن چهره نقاب است!
از آتش آن چهره، دل سنگ گدازد
تا دیده ترا، خانه آیینه خراب است
لبریز طراوت شده از بس گل رویت
دیوار چمن تا مژه خار در آب است
سیلاب شود بسکه تراود ز تو خوبی
زین واقعه دارد خبر آن دل که خراب است
دیدن رخش و، چاک بدامن نرساندن
واعظ بده انصاف، که در بند نقاب است؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
درا بخاطرم ای خرمی، که جا اینجاست
کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟
ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت
شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست
چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی
ترا گمان که مگر عقل و هوش ما اینجاست؟
کند شکست، ز هر استخوان من فریاد
به سوی درد که: سرکوچه بلا اینجاست
به کاینات دل خویش را یکی کردیم
بهر دلی که رود درد یار ما، اینجاست
زمانه با خم ابروی قامت پیران
بسوی خاک اشارت کند، که جا اینجاست
حواله اش ز در خود مکن به جای دگر
که خاک واعظ مسکین بینوا اینجاست!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
باز امشب ناوک آن غمزه بر ما پرکش است
در لب لعلش، تکلم چون نمک در آتش است
نیست ناخوش، هرچه آید از خوش و ناخوش ز دوست
خوش نبودن با خوش و ناخوش، ز مردان ناخوش است
غیر دم سردی نمی بینم ز ابنای زمان
گر کسی دارد زبان گرم امروز، آتش است
یک نگاه عجز بر دشمن، به است از صد کمند
یک دل پر آه در پهلو، به از صد ترکش است
دوستی خالص چو باشد، نیست باک از خشم و جنگ
هرگز از آتش نگردد کم طلا، چون بی غش است
نیست در ساغر عبث بی تابی موج شراب
نعل می از شوق یاقوت لبش در آتش است
میشود معلوم واعظ ز آمد و رفت نفس
این که با ما زندگی پیوسته در کش واکش است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
صفای چهره گلگون او سراب دل است
خیال لعل لبش، آتش کباب دل است
دل از کمند علایق، نمی رهد بی عشق
گسستن از دو جهان کار پیچ و تاب دل است
ز ترک، نسخه دل، زینت دگر گیرد
کمند وحدت ما، جدول کتاب دل است
ز رنج فقر مدان ناتوانی ما را
که رنگ کاهی ما، نور آفتاب دل است
غمت چنان دل خون گشته ام گرفته تمام
که قطره قطره از آن نیز در حساب دل است
توان ز ظاهر ما خواند حال باطن ما
شکسته رنگی ما فردی از کتاب دل است
نشانده بلهوسی های دل، بدین روزم
خراب، خانه دل، خانه ها خراب دل است
توان ز عشق رسیدن به کام دل واعظ
که دست و پای ره دوست، اضطراب دل است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
تا عکس گل روی تو در چشم تر ماست
دامان پر از خون شده، باغ نظر ماست
شبها که بود در نظر آیینه رویت
بیرون شدن جان ز تن، آه سحر ماست
فرخنده همای فلک همت خویشیم
افشاندن دامن ز جهان، بال و پر ماست
پامال شدن، میدهد آخر بر دولت
پا بر سر ما هر که نهد، تاج سر ماست
ما نخل سرافراخته گلشن عشقیم
از غیر تو پیوند بریدن ثمر ماست
سوداگر بی مایه سود دو جهانیم
برگرد سراپای تو گشتن سفر ماست
ما را به وفاداری ما قدر شناسند
در راه تو استادگی، آب گهر ماست
در هیچ دلی واعظ ما جای ندارد
هم طالع افغان تهی از اثر ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
فکر زلفش، در ره دیوانگی شبگیر ماست
حرف گیسویش، بجای ناله زنجیر ماست
ما بهر دلبسته یی، دست ارادت کی دهیم؟
چون عصا هرکس کند قطع علایق، پیر ماست
نقد ما رایج ز بی قدری است در بازار دهر
خاکساری در گداز خویشتن اکسیر ماست
گو بکن از ضعف ما اندیشه، ای خصم قوی
ناتوانی، کار چون افتد، دم شمشیر ماست
از خلای معده آزند بیخواب اهل حرص
خواب راحت در جهان، مخصوص چشم سیر ماست
پیش لطف دوست، خودراییست واعظ فکر خویش
دست از تدبیر خود برداشتن، تدبیر ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
غازه را آتش از آن چهره دگر در جان است
حوض آیینه ز رخسار تو گلریزان است
در نظر مد نگاهیست که خوابانده ز شرم
چه رساییست که با قامت آن مژگان است
چون وفا، پیشه عشق است و جفا شیوه حسن
من همه اینم و، آن شوخ سراپا آن است
فیض، پروانگی محفل ما چون نکند؟
که چراغش ز صفای قدم یاران است
میکند ناله جانسوز تو آخر کاری
ای دل آسوده نشین، مرد تو در میدان است
در جهان گردد افکار تو هر سو، چه عجب؟
زآنکه گفتار تو واعظ گهر غلتان است