عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خیر باشد، نگهش سخت بتک میآید
زلفش آشوب جهانی بیدک میآید
در شکست صف غم، زلف چه کوتاهی کرد؟
که ز پی فوج خطش هم بکومک میآید
چه شتابست به تسخیر حصار دل ما؟
که سپاه خطش از راه نمک میآید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
درد تو، کی توان بتن ناتوان کشید؟!
کوهی چنان بموی چنین، چون توان کشید؟!
هر جا نوشته بود ز مجنون حکایتی
جسم ضعیف من خط بطلان بر آن کشید
پر فتنه بود از نگهت روزگار ما
طاقت چه خوب کرد که پا از میان کشید!
در عشق لازم است توانایی آن قدر
کز چشم نیم مست تو نازی توان کشید
در گلشنی که آن گل رخسار وا شود
واعظ توان گلاب ز برگ خزان کشید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جز حرف زر و سیم، دلت هیچ نگوید
غیر از گل عباسی ازین باغ نروید
در پرده لبهاست، از آن جای زبان را
تا حرف غم عشق تو بی پرده نگوید
هر گام درین راه، تماشای جدایی است
حیف است کس این بادیه با دیده نپوید
بر خاک در دوست ره سجده نیابد
تا چهره دل از گرد ره غیر نشوید
حرف غم عشق تو، کلامیست که باید
جز کر نکند گوش و، بجز لال نگوید
ای آنکه زنی بهر صفا آب رخسار
بر روی تو گردیست، که جز گریه نشوید
واعظ به دورویان جهان کرده ز بس خو
هر گل که نه رعناست درین باغ نبوید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
گر نپرسد حالم آن نامهربان غمخوار وار
در دهان تنگ او جا نیست یک گفتاروار!
چون کند عناب آن لب چاره صد خسته دل؟
عالمی بیمار و، شربت نیست یک بیمار وار!
بسکه دل کندن ز بزم یاد جانان مشکلست
آهم از لب باز میگردد بدل طوماروار
میکنم خالی ز بیرحمی دل او را بعجز
گر امانم میدهد آن غمزه یک دیدار وار
بسکه نقد هستیم خرج گداز عشق شد
پیش جانان عرض حالم نیست یک اظهار وار
رشته سان آن دسته گل را بگرد سر نگشت
میخلد مد نگه در دیده من خاروار
با دهان تنگ او کرده است تا نسبت درست
نقطه یی هرجاست، گردم گرد او پرگار وار
تا مگر یابند ره در بزم آن شیرین سخن
دست صد حرفست و، دامان زبان طومار وار
در میان جز گفتگویی نیست ز آن موی کمر
گرد آن کافر بسی گردیده ام زنار وار
جسم را تنها نیفگنده است از پا عشق او
هوش ما را نیز قوت نیست یک رفتار وار
دیگر آن شوخ تغافل پیشه نام من نبرد
پیش او حرف وجودم نیست یک تکرار وار
آتش شرمم گدازد، ور نه جرم عالمی
نیست پیش رحمت عامش یک استغفار وار
سایه وش باید که آسایند از او افتادگان
هر که دم از سربلندی میزند دیوار وار
میشود صیت بزرگی در جهان از وی بلند
هر که میگوید سخن با نیک و بد کهسار وار
عرض حال خویش را واعظ بخاموشی گذار
از حقارت مطلب ما نیست یک اظهاروار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
الینده ساغر گل مفلسونک ایاغینه بنزر
یوزینده غازه ترگوندوزنک چراغینه بنزر
نظر که باغ جمالینه تو شدی چیقماقی یوخدور
بعینه اول رخ زیبا بهشت باغینه بنزر
گوزایچره مردمکی جای ویرمشم نه عجب کیم
منیم گیلودگی اول گلعذار داغینه بنزر
جدا بولوب سر زلفی یوزیندن اولدی پریشان
یوزیندن آیری دوشنک عاشقون دماغینه بنزر
آقاردی باش توکی واعظ نه ایش گلورداخی سندن
دماغ بوقو جا لوقدا سحر چراغینه بنزر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
اوزگه عالمده مگر تو کسم غمیندن یاشلر
یوخسه بدسیلا به دوزمزلر بود اغلر تاشلر
گیجسه گر لعل لبندن آدمز بوشوقدن
داشلنور اشکم کبی خاتم گوزیندن قاشلر
نوبهار حسن فیضندن که من مجنونیم
غنچه تک اطفال الینده آچلوللر تاشلر
تا قلج چقمز قنندن ظاهر اولمز جوهری
نور چشمم، وسمنی نیلر اول اگری قاشلر
لاله و گل دامننده هر سحر شبنم دگول
گیجه لر روز سیاهمدن تو کللر یاشلر
پادشاه ملک فقرک تختمز دور پشت پا
تاج دولت دوست یولینده و یرلمیش یاشلر
قوجه لق حرصی کنون فکر سر و سامان ایدر
ایندی دو تمیش باشدن بویا شه گلمیش یاشلر
تن قوجلدی واعظ ایشدن دوشد یلر عقل و حواس
عمر از بس تند گیچدی قالدیلر یولداشلر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
شمشاد چیست تا کند آن زلف شانه اش؟!
آیینه کیست؟ تا تو نهی پا به خانه اش
آن رنگ دلفروز که من دیده ام ز تو
هرکس تو را برد، فتد آتش به خانه اش
گر بگذری ز کشت، به آن خال عنبرین
بیرون چو مور، می‌دود از خاک دانه اش
جز بخت من، کسی ز دیار تو برنگشت
هر قاصدی که سوی تو کردم روانه اش
از بس که زنگ از دل و دیوار و در بری
هر جا که پا نهی، کنی آیینه به خانه اش
واعظ ز یمن فقر، به هر محفلی که رفت
بالانشین صدر شود آستانه اش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
نگین خاتم دلهاست در دندانش
چکیده جگر خون ماست مرجانش
کنند کسب جفا، عضو عضو او از هم
نگاه کرده بابرو خمیده مژگانش
بخود همیشه کمانش کشیده میخواهم
ز رشک اینکه مبادا رود بقربانش
از آن چو زلف سیاهش بخود می پیچم
که دست طره چرا میرسد بدامانش؟!
ز سبز گشتن پشت لبش، منال ای دل
که بوده است چنین سرنوشت مرجانش
کشیده خنجر بیداد و، من ازین ترسم
که دست خون شهیدی رسد بدامانش
نه لایق است دگر حرف عشق واعظ را
که اشک و آه بود خال و زلف جانانش!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
خرامان چون رود بیرون ز گلشن سرو دلجویش
نگاه گریه آلودی بود هر شاخ تر، سویش
بچشم غیرت از دنبال او، وقت خرامیدن
کم از تار نگاهی نیست، هر مویی ز گیسویش
قدح مینوشد آن وحشی غزال و، من ازین داغم
که رنگ نشأه می میگذارد روی بر رویش
چه سان با غیر بینم، همنشینش، من که از غیرت
کنم فریاد تا خیزد قیامت از سر کویش
مکن آزرده از خود واعظ آن شوخ جفا جو را
مبادا غیر خشمی واکشد از تندی خویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
روشنایی از شب وصل تو اندوزد چراغ
سوختن از آتش هجر تو آموزد چراغ
گر چراغ چهره ها از غازه میگیرد فروغ
غازه از گلگونی رنگ تو افروزد چراغ
نام رویش گر برم، تا شام کاهد آفتاب
ور ز رنگش دم زنم، تا صبحدم سوزد چراغ
خودنمایی حسن را، در پرده کردن خوشتر است
جامه از فانوس از آن بر خویشتن دوزد چراغ!
از شرر آتش، ز شبنم گل، عرق ریزد برش!
جز خجالت زآن گل عارض چه اندوزد چراغ؟!
بهر پاس گنج غم واعظ ز بیم دزد خواب
تا سحر در خانه چشم از نگه سوزد چراغ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ماند ز تاب و تب بدل زار من چراغ
گویا که دیده است رخ یار من چراغ
افتد ز پای، بسکه خراب فتادن است
گر افگند فروغ بدیوار من چراغ
آید چو او ببزم، نماند ز من اثر
ز آن رو که ظلمتم من و، دلدار من چراغ
هرشب بود ز گریه خونبار و اضطراب
همچشم من پیاله و، همکار من چراغ
چون دیده یی که وا نتوان کرد در غبار
روشن نمیشود ز شب تار من چراغ
پیچد ز روز تیره من، بر خود آفتاب
سوزد بسوز سینه افگار من چراغ
واعظ ز فیض یاد رخ آتشین دوست
هرگز نخواسته است شب تار من چراغ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
من با نگاه عجز و، تو دل سخت تر ز سنگ
هرگز نبسته طرف خدنگ نظر ز سنگ
سازی اگر حجاب خود آیینه را، بجاست
دارد ضرور باغ جمال تو در ز سنگ
از شوق خاک بوسی نعل سمند تو
با سر برون دوند گروه شرر ز سنگ
از بهر سیب آن ذقن، از خلق دیده ام
ظلمی که شاخ دیده برای ثمر ز سنگ
از تیغ موج حادثه آبگون سپهر
بر سر کشیده اند شررها سپر ز سنگ
نرمی بخلق، سخت پناهی است خلق را
هرگز ندیده پنبه چو مینا ضرر ز سنگ
نازک چو شیشه چون نشود دل ترا؟ که هست
خو گرم تر ز آتش و، دل سخت تر ز سنگ!
لطف از کسان بجوی و، شرارت ز ناکسان
آب از گهر طلب کن و، آتش ببر ز سنگ
واعظ مخواه پاکی گوهر ز بدگهر
هرگز کسی نخواسته آب گهر ز سنگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
ای از عرق جبین تو صبح بهار دل
یاد قدت نهال لب جویبار دل
هر دل که بیشمار نباشد در آن غمت
در پیش عاشقان نبود در شمار دل
فارغ شدم بفکر تو از فکر روزگار
غیر از غم تو نیست کسی غمگسار دل
چشمم ز رشک، تشنه به خون دلم شده است
تا دیده است یاد ترا در کنار دل
هرگه که یاد بسمل تیغ تو کرده ام
از خود فشانده ام بتپیدن غبار دل
واعظ چنین ضعیف و، غمت این قدر گران
چون قامتش خمیده نگردد ز بار دل؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
چشم پیکانت، نگاهی کرده روزی سوی دل
زحم هرگز بر ندارد چشم خویش از روی دل
بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است
تارها شد از زبانم، باز گردد سوی دل
یاد شوخی های مژگان تو بیدارش کند
گر شود بالین بخت خفته ام زانوی دل
استخوانم از فشار تنگنای روزگار
همچو نقش بوریا جا کرده در پهلوی دل
یک نفس واعظ برو شاگردی آیینه کن
نیک و بد را رو بسوی خود کن، از یکروی دل
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام
شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام
روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح
شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام
بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند
میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام
از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند
شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام
خانه خواه هر بلا واعظ منم در شهر عشق
منزلی سیلاب را نبود بجز ویرانه ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ز شرح اشتیاق دوست، تا حرفی بیان کردم
سراپا خویشتن را چون قلم صرف زبان کردم
چنان کاول شناساند الف، استاد کودک را
من اول ناوک او را، به دل خاطر نشان کردم
شدم در مکتب دل تا گلستان خوان حسن او
چو قمری سطر سرو قامت او را روان کردم
گذار عمر پیرم کرد و، من هم از خرام او
به فکر سرو خود افتادم و، خود را جوان کردم
اگر در عاشقی بلبل نمود افغان بسی واعظ
میان عاشقان، در خامشی، من هم فغان کردم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
بشکند از ناتوانی استخوان در پیکرم
قطره اشکی اگر غلتد ز مژگان ترم
دور شد از آب وصلش تا چو ماهی پیکرم
چون زبان تشنه میچسبد بکام بسترم
گرچه تندم، خاطری هرگز نرنجانیده ام
در گلستان جهان خارم، ولی خارترم
آتش افسرده ام، اما ز سوز دل هنوز
میکند روشن چراغ آیینه از خاکسترم
رشته عمرم ندارد گوهری، غیر از سخن
نسخه برگشته بختی را تو گویی مسطرم
با گرانجانان بجز نرمی ندارم چاره یی
سرمه میگردم ز ضعف، ارکار افتد بر سرم
نیست واعظ شکوه از عریانیم، کز فیض عشق
جامه گوهر نگار اشک باشد در برم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
تا تیغ تو بگذاشته لب بر لب زخمم
باز است بشکر تو ستمگر لب زخمم
هرگز نگرفته است دهنها بزبانها
خویی که گرفته است بخنجر لب زخمم
جز شکوه بیمهریت از دل نتراود
گر تیر تو انگشت نهد بر لب زخمم
چندان نمکیده است لب گریه دلم را
کز آب دم تیغ، شود تر لب زخمم
حرف ستمش را، بدو لب باز توان گفت
یک لب، لب تیغ و، لب دیگر لب زخمم
از لذت شمشیر تو در خاک عجب نیست
گر مور چو خط جمع شود بر لب زخمم
بر آینه تیغ ستم پیشه قاتل
حیران شده چون دیده جوهر لب زخمم
تا چاک دلم بخیه تسلیم گرفته است
نگذشته دگر حرف بهی بر لب زخمم
واعظ دلم از درد بفریاد درآید
دندان خدنگی نگزد گر لب زخمم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
برآ ز خانه، که از خان و مان خویش برآیم
بحرف زودتر آ، تا بخویش دیرتر آیم
اگر عتاب نمایی تو، من بتاب در افتم
اگر ز جای در آیی تو، من ز پای درآیم
بدست و پا زدن این ره نمیرسد بنهایت
مگر تمام شود عمر و، در رهت به سر آیم
ز رشک اینکه مبادا ترحمت به دل آید
چنین شکسته نمیخواهمت که در نظر آیم
ز حیرت گل رویت، اگر ز کار نیفتم
بگو، ز عهده، بی طاقتی چگونه برآیم؟!
چسان ز دیدن واعظ دل چو سنگ تو سوزد؟
نمانده آن قدر از هستیم، که در نظر آیم!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
چهره بگشای، که از شوق بپرواز آیم
تا بود جان بتن از خود روم و، باز آیم
پر ز افغانم و خاموش چو ابریشم ساز
ناخن دادرسی کو که به آواز آیم؟!
تنم از ضعف چنان شد، که بسر منزل خویش
نبرم راه ز بیهوشی اگر باز آیم
شبنم آسا همه تن دیده گریان گردم
چون بگلگشت سراپای تو طناز آیم
لطف کردی قدمی رنجه نمودی باری
آن قدر باش که از خود روم و باز آیم
کردم آلوده بصد عیب چو واعظ خود را
تا بیاد تو ز بدگویی غماز آیم