عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۸
به صحن گلشن گیتی ز اعتدال بهار
صبا بساط زمرّد فکند دیگر بار
به عاشقان گل و سنبل همی دهند نشان
ز رنگ و چهره معشوق و بوی طرّه یار
بساط سبزه نمودار چرخ وانجم شد
ز بس گهر که ببارید ابر گوهربار
عروس غنچه سوی حجله می رود گویی
که فرش جمله حریر است و راه جمله نثار
ز خاک تیره هوا را به دل غباری بود
درآمد ابر و به کلّی فرونشاند غبار
سپیده دم گذری کن به باغ تا بینی
ز رنگ و بوی ریاحین طراوت گلزار
اگر نه غالیه سوده ست خاکدان چمن
چراست غالیه بو هر گلی که آرد بار
به شکل لاله نظر کن که گویی افکندند
درون حلقه لعل بدخش مشک تتار
فروغ چهره گل بین و مهد زنگاری
چو آفتاب برین چرخ لاجوردی کار
شده ست تازه مگر خون میان لاله و گل
که هست آب زره پوش و بید خنجردار
کنند شام و سحر همچو عاشق و معشوق
شکوفه خنده شیرین و ابر گریه زار
بدین صفت که جهان سبز گشت و خرّم شد
نه از نسیم شمال است و اعتدال بهار
به دور تربیت عدل شاه ملک آرای
به چارسوی جهان سبز شد در و دیوار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که آستان در اوست قبله احرار
خدا یگان فلک حشمت ستاره حشم
جهان پناه ممالک ستان گیتی دار
قضا نفاذ و قدر قدرت و فلک شوکت
زمانه حکم و زمین حلم و آسمان مقدار
سماک رمح و سها ناوک و هلال کمان
زحل مکان و قمر عزم و مشتری دیدار
ستاره شرف و کان جود و بحر سخا
سپهر لطف و جهان وفا و کوه وقار
بشسته چشمه تیغش سپیدی از رخ روز
زدوده خنجر تیزش سیاهی از شب تار
زهی نعوت جلالت برون ز حدّ بیان
خهی صفات کمالت فزون ز حدّ شمار
ز خطبه تو بلند است پایه منبر
ز کنیت تو درست است سکه دینار
مثال کلک تو جاری ست بر سیاه و سپید
ز شرق و غرب جهان تا به روم و هندوبار
ز رشک سرعت کلک و نفاذ منشورت
همی بپیچد بر خود سپهر چون طومار
به نزد همّت تو نه فلک چه وقع آرد
بلی حباب چه وزن آورد به جنب بحار
ز حکم و حلم تو پیدا شد آسمان و زمین
بدان دلیل که آن ثابت است و این سیّار
قضا که هیچ کس آگه نشد ز اسرارش
نهاده است کنون با تو در میان اسرار
زفان فتنه ز قدر تو هست یک نقطه
محیط دایره این هفت قبّه دوّار
منم که مادح این حضرتم به شام و سحر
منم که داعی این دولتم به لیل و نهار
مراست در دو جهان نیم جانی و آن نیز
به خاک نعل سمند تو کرده ام ایثار
درین جهان به وجود تو دارم آسایش
در آن جهان به تولاّت دارم استظهار
چو خاطر تو بر اسرار غیب مطّلع است
چه حاجت است که اخلاص خود کنم اظهار
به حضرت تو فلک را مجال قربت نیست
هزار شکر که دارم بر آستان تو بار
مرا که طوق غلامی ات هست بر گردن
عجب مدار ز من کز سپهر دارم عار
هزار سال اگر شکر نعمتت گویم
هنوز هرچه بگویم یکی بود ز هزار
مرا که سایه تو بر سر است غم نخورم
که چرخ با من و بخت من کند پیکار
به خواب در نرود چشم بخت من هرگز
که پاسبانی من کرد دولت بیدار
همیشه تا که بود خاک را ثبات و درنگ
همیشه تا که بود چرخ را مسیر و مدار
به رکن تخت تو بادا قرار دولت و دین
به گرد چتر تو بادا مدار هفت و چهار
جهان به کام و ستاره غلام و دولت رام
فلک مطیع و سعادت قرین و دولت یار
هزار قرن تو سلطان و من کمینه غلام
هزار سال تو مخدوم و بنده خدمتکار
صبا بساط زمرّد فکند دیگر بار
به عاشقان گل و سنبل همی دهند نشان
ز رنگ و چهره معشوق و بوی طرّه یار
بساط سبزه نمودار چرخ وانجم شد
ز بس گهر که ببارید ابر گوهربار
عروس غنچه سوی حجله می رود گویی
که فرش جمله حریر است و راه جمله نثار
ز خاک تیره هوا را به دل غباری بود
درآمد ابر و به کلّی فرونشاند غبار
سپیده دم گذری کن به باغ تا بینی
ز رنگ و بوی ریاحین طراوت گلزار
اگر نه غالیه سوده ست خاکدان چمن
چراست غالیه بو هر گلی که آرد بار
به شکل لاله نظر کن که گویی افکندند
درون حلقه لعل بدخش مشک تتار
فروغ چهره گل بین و مهد زنگاری
چو آفتاب برین چرخ لاجوردی کار
شده ست تازه مگر خون میان لاله و گل
که هست آب زره پوش و بید خنجردار
کنند شام و سحر همچو عاشق و معشوق
شکوفه خنده شیرین و ابر گریه زار
بدین صفت که جهان سبز گشت و خرّم شد
نه از نسیم شمال است و اعتدال بهار
به دور تربیت عدل شاه ملک آرای
به چارسوی جهان سبز شد در و دیوار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که آستان در اوست قبله احرار
خدا یگان فلک حشمت ستاره حشم
جهان پناه ممالک ستان گیتی دار
قضا نفاذ و قدر قدرت و فلک شوکت
زمانه حکم و زمین حلم و آسمان مقدار
سماک رمح و سها ناوک و هلال کمان
زحل مکان و قمر عزم و مشتری دیدار
ستاره شرف و کان جود و بحر سخا
سپهر لطف و جهان وفا و کوه وقار
بشسته چشمه تیغش سپیدی از رخ روز
زدوده خنجر تیزش سیاهی از شب تار
زهی نعوت جلالت برون ز حدّ بیان
خهی صفات کمالت فزون ز حدّ شمار
ز خطبه تو بلند است پایه منبر
ز کنیت تو درست است سکه دینار
مثال کلک تو جاری ست بر سیاه و سپید
ز شرق و غرب جهان تا به روم و هندوبار
ز رشک سرعت کلک و نفاذ منشورت
همی بپیچد بر خود سپهر چون طومار
به نزد همّت تو نه فلک چه وقع آرد
بلی حباب چه وزن آورد به جنب بحار
ز حکم و حلم تو پیدا شد آسمان و زمین
بدان دلیل که آن ثابت است و این سیّار
قضا که هیچ کس آگه نشد ز اسرارش
نهاده است کنون با تو در میان اسرار
زفان فتنه ز قدر تو هست یک نقطه
محیط دایره این هفت قبّه دوّار
منم که مادح این حضرتم به شام و سحر
منم که داعی این دولتم به لیل و نهار
مراست در دو جهان نیم جانی و آن نیز
به خاک نعل سمند تو کرده ام ایثار
درین جهان به وجود تو دارم آسایش
در آن جهان به تولاّت دارم استظهار
چو خاطر تو بر اسرار غیب مطّلع است
چه حاجت است که اخلاص خود کنم اظهار
به حضرت تو فلک را مجال قربت نیست
هزار شکر که دارم بر آستان تو بار
مرا که طوق غلامی ات هست بر گردن
عجب مدار ز من کز سپهر دارم عار
هزار سال اگر شکر نعمتت گویم
هنوز هرچه بگویم یکی بود ز هزار
مرا که سایه تو بر سر است غم نخورم
که چرخ با من و بخت من کند پیکار
به خواب در نرود چشم بخت من هرگز
که پاسبانی من کرد دولت بیدار
همیشه تا که بود خاک را ثبات و درنگ
همیشه تا که بود چرخ را مسیر و مدار
به رکن تخت تو بادا قرار دولت و دین
به گرد چتر تو بادا مدار هفت و چهار
جهان به کام و ستاره غلام و دولت رام
فلک مطیع و سعادت قرین و دولت یار
هزار قرن تو سلطان و من کمینه غلام
هزار سال تو مخدوم و بنده خدمتکار
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۹ - فی مدح السلطان ابواسحق اناراللّه برهانه
نسیم غالیه سای است و صبح غالیه بار
کجاست ساقی و کو باده گو بیا و بیار
به بزم دور به گردش در آور آن خورشید
که مقطع ظلمات است و مطلع انوار
میی که در شب تاری جهان کند روشن
چنانکه از شکن زلف عکس چهره یار
مفتّح در شادی رحیق لعل آسا
مفرّح همه غمها شراب نوش گوار
گران معامله شر نهاد شورانگیز
سبک محاوره تلخ خوی شیرین کار
چو هجر تلخ ولیکن چو وصل جان پرور
چو شوق ذوق فزا و چو عیش عقل شکار
میی که وقت صبوحی بود ز روی صفا
چو آفتاب در آن آبگینه دوّار
میی که چون فکند عکس خویش بر گردون
عیان شود همه اطباق چرخ را اسرار
میی که باشد و بر کف به یاد مجلس شاه
به رنگ لعل بدخشان و بوی مشک تتار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که می کنند سلاطین به بندگیش اقرار
سپهر رفعت و خورشید رای و انجم خیل
قضا نفاذ و قدر قدرت و جهان مقدار
غمام طبع و زمین حلم و آسمان شوکت
زمانه حکم و فلک قدر و آفتاب شعار
چو کینه دشمن سوز و چو مهر عالم گیر
چو بخت ملک ستان و چو چرخ گیتی دار
نشانه ای ز دل اوست بحر گوهر ریز
نمونه ای ز کف اوست ابر گوهربار
ایا سپهر جنابی که هست یک نقطه
به جنب قبّه قدرت سپهر دایره وار
فلک به مهر تو دارد هزار دل گرمی
جهان به ذات تو دارد هزار استظهار
به نزد بخشش تو قطره را ز دریا ننگ
به جنب قدر تو خورشید را ز گردون عار
به هر دیار که امر تو آبْ آتش فعل
به هر طرف که نفاذ تو خاک باد آثار
تویی گزیده ایّام و حاصل دوران
تویی خلاصه تکوین و زبده اطوار
ز کنه قدر تو قاصر شده اولوالالباب
چو از اشعه خور دیده اولو الابصار
زهی بساط زمان را به کلک داده نظام
زهی بسیط زمین را به تیغ داده قرار
ز طلعت تو جهان فال سعد می گیرد
به جای طالع مسعود و اختر مختار
در آن مقام که لطفت شود مجاهز دهر
دهد طبیعت دی را مزاج فصل بهار
سپهر تند نیابد جمال صف نعال
در آن زمان که نشینی به صدر صفّه بار
رسید پایه قدرت به آن مقام که چرخ
به جنب پایه او چون یکی بود ز هزار
به خدمت تو کمر بسته اند خُرد و بزرگ
چنانکه کوه به صحرا و کاه بر دیوار
چه غم که چرخ شود پست و عقل کل سرمست
که همّت تو بلند است و رای تو هشیار
جهان جاه تو آن طول و عرض یافته است
که آفرینش ازو قطره ای بود ز بحار
نخست روز قضا حلّ و عقد با تو گشاد
که من ندارم با کار و بار عالم کار
دو خادمند یکی رومی و دگر هندو
ملازم در تو سال و ماه و لیل و نهار
نجوم را ز تبدّل تو کرده ای ایمن
سپهر را ز تغیّر تو داده ای زنهار
عجب که خصم تو را در نخواهد افکندن
چنین که خنجر تو تیز می کند بازار
در آشیان جهان طایری ست همّت تو
چو دانه هفت فلک را گرفته در منقار
عروس جاه تو آن دستگاه یافته است
که مهرش آینه است و سپهر آینه دار
مرا مدیح و ثنای تو گفتن اولیتر
که وصف غمزه غمّاز و طرّه طرّار
قضا نفاذا پیش تو می کنم فریاد
ز دست چرخ جفاکار و دهر مردم خوار
زمانه فایض درد است و ناشر اندوه
سپهر معطی رنج است و مولع آز
ز خیط اسود و ابیض که آن شب و روز است
ببین به گردن دوران قلاده ادبار
زمانه شعبده باز است و طاس و مهره او
سپهر حقّه وش است و کواکب سیّار
بدان قدر که کسی دیده را زند بر هم
هزار شعبده مختلف کند اظهار
به صبح و شام ببین سحر چرخ را ز شفق
که موج می زند از خون دیده احرار
مراست در غم آن روزگار دون پرور
دلی شکسته تنی خسته خاطری افگار
هزار بار بود بیم آن به هر روزی
که بندم از ستم چرخ بر میان زنّار
ز تنگنای دلم بر فلک رسد هر دم
نوای ناله زیر و فغان و گریه زار
به بوی صبح صفا هر شبی بود نزدیک
که آب دیده بشوید سیاهی از شب تار
سپهر می برد از حد چرا تو تن زده ای
به سوی عجز گراید تحمّل بسیار
به آب تیغ فرو شوی از زمانه فتور
به باد گرز برآور ز روزگار دمار
سپهر و دور زمان را به جای خود بنشان
ستارگان را هر یک به جای خویش بدار
من و زمانه تو را هر دو بنده ایم اگر
زمانه بر من مسکین جفا کند مگذار
در آفتاب حوادث بسوخت پیکر من
تو آفتابی و از بنده سایه باز مدار
همیشه تا که به فصل بهار بر جوشد
چو خون دشمن جاه تو لاله از کهسار
چو لطف تو نهد بند رشک بر دل گل
هزار بار نهد بار بر دل اشجار
جهان ز سبزه نماید چنانکه پنداری
که آسمان و زمین حقّه ای ست از زنگار
ببندد ابربسی کلّه های رنگارنگ
که می رسند سوی باغ لعبتان بهار
ز عندلیب و چکاوک به گوش جان آید
نوای غلغله چنگ و لحن موسیقار
درون حجله زنگار هر سپیده دمی
عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار
ز فیض میغ شود تیغ کوه زنگاری
بسان تیغ که از نم برآورد زنگار
چو سرو گلشن بختت همیشه بادا سبز
چو برگ بید حسودت به باد داده قرار
مدام مجلست از خرّمی چو طرف چمن
همیشه بزم تو از رنگ و بوی چون گلزار
عدوّت همچو بنفشه کبود پوشیده
تو همچو نرگس مست و چو لاله باده گسار
به کامرانی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
فلک متابع تو بِالغُدُوِّ وَالا صال
ظفر ملازم تو بِالعَشِی والابکار
کجاست ساقی و کو باده گو بیا و بیار
به بزم دور به گردش در آور آن خورشید
که مقطع ظلمات است و مطلع انوار
میی که در شب تاری جهان کند روشن
چنانکه از شکن زلف عکس چهره یار
مفتّح در شادی رحیق لعل آسا
مفرّح همه غمها شراب نوش گوار
گران معامله شر نهاد شورانگیز
سبک محاوره تلخ خوی شیرین کار
چو هجر تلخ ولیکن چو وصل جان پرور
چو شوق ذوق فزا و چو عیش عقل شکار
میی که وقت صبوحی بود ز روی صفا
چو آفتاب در آن آبگینه دوّار
میی که چون فکند عکس خویش بر گردون
عیان شود همه اطباق چرخ را اسرار
میی که باشد و بر کف به یاد مجلس شاه
به رنگ لعل بدخشان و بوی مشک تتار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که می کنند سلاطین به بندگیش اقرار
سپهر رفعت و خورشید رای و انجم خیل
قضا نفاذ و قدر قدرت و جهان مقدار
غمام طبع و زمین حلم و آسمان شوکت
زمانه حکم و فلک قدر و آفتاب شعار
چو کینه دشمن سوز و چو مهر عالم گیر
چو بخت ملک ستان و چو چرخ گیتی دار
نشانه ای ز دل اوست بحر گوهر ریز
نمونه ای ز کف اوست ابر گوهربار
ایا سپهر جنابی که هست یک نقطه
به جنب قبّه قدرت سپهر دایره وار
فلک به مهر تو دارد هزار دل گرمی
جهان به ذات تو دارد هزار استظهار
به نزد بخشش تو قطره را ز دریا ننگ
به جنب قدر تو خورشید را ز گردون عار
به هر دیار که امر تو آبْ آتش فعل
به هر طرف که نفاذ تو خاک باد آثار
تویی گزیده ایّام و حاصل دوران
تویی خلاصه تکوین و زبده اطوار
ز کنه قدر تو قاصر شده اولوالالباب
چو از اشعه خور دیده اولو الابصار
زهی بساط زمان را به کلک داده نظام
زهی بسیط زمین را به تیغ داده قرار
ز طلعت تو جهان فال سعد می گیرد
به جای طالع مسعود و اختر مختار
در آن مقام که لطفت شود مجاهز دهر
دهد طبیعت دی را مزاج فصل بهار
سپهر تند نیابد جمال صف نعال
در آن زمان که نشینی به صدر صفّه بار
رسید پایه قدرت به آن مقام که چرخ
به جنب پایه او چون یکی بود ز هزار
به خدمت تو کمر بسته اند خُرد و بزرگ
چنانکه کوه به صحرا و کاه بر دیوار
چه غم که چرخ شود پست و عقل کل سرمست
که همّت تو بلند است و رای تو هشیار
جهان جاه تو آن طول و عرض یافته است
که آفرینش ازو قطره ای بود ز بحار
نخست روز قضا حلّ و عقد با تو گشاد
که من ندارم با کار و بار عالم کار
دو خادمند یکی رومی و دگر هندو
ملازم در تو سال و ماه و لیل و نهار
نجوم را ز تبدّل تو کرده ای ایمن
سپهر را ز تغیّر تو داده ای زنهار
عجب که خصم تو را در نخواهد افکندن
چنین که خنجر تو تیز می کند بازار
در آشیان جهان طایری ست همّت تو
چو دانه هفت فلک را گرفته در منقار
عروس جاه تو آن دستگاه یافته است
که مهرش آینه است و سپهر آینه دار
مرا مدیح و ثنای تو گفتن اولیتر
که وصف غمزه غمّاز و طرّه طرّار
قضا نفاذا پیش تو می کنم فریاد
ز دست چرخ جفاکار و دهر مردم خوار
زمانه فایض درد است و ناشر اندوه
سپهر معطی رنج است و مولع آز
ز خیط اسود و ابیض که آن شب و روز است
ببین به گردن دوران قلاده ادبار
زمانه شعبده باز است و طاس و مهره او
سپهر حقّه وش است و کواکب سیّار
بدان قدر که کسی دیده را زند بر هم
هزار شعبده مختلف کند اظهار
به صبح و شام ببین سحر چرخ را ز شفق
که موج می زند از خون دیده احرار
مراست در غم آن روزگار دون پرور
دلی شکسته تنی خسته خاطری افگار
هزار بار بود بیم آن به هر روزی
که بندم از ستم چرخ بر میان زنّار
ز تنگنای دلم بر فلک رسد هر دم
نوای ناله زیر و فغان و گریه زار
به بوی صبح صفا هر شبی بود نزدیک
که آب دیده بشوید سیاهی از شب تار
سپهر می برد از حد چرا تو تن زده ای
به سوی عجز گراید تحمّل بسیار
به آب تیغ فرو شوی از زمانه فتور
به باد گرز برآور ز روزگار دمار
سپهر و دور زمان را به جای خود بنشان
ستارگان را هر یک به جای خویش بدار
من و زمانه تو را هر دو بنده ایم اگر
زمانه بر من مسکین جفا کند مگذار
در آفتاب حوادث بسوخت پیکر من
تو آفتابی و از بنده سایه باز مدار
همیشه تا که به فصل بهار بر جوشد
چو خون دشمن جاه تو لاله از کهسار
چو لطف تو نهد بند رشک بر دل گل
هزار بار نهد بار بر دل اشجار
جهان ز سبزه نماید چنانکه پنداری
که آسمان و زمین حقّه ای ست از زنگار
ببندد ابربسی کلّه های رنگارنگ
که می رسند سوی باغ لعبتان بهار
ز عندلیب و چکاوک به گوش جان آید
نوای غلغله چنگ و لحن موسیقار
درون حجله زنگار هر سپیده دمی
عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار
ز فیض میغ شود تیغ کوه زنگاری
بسان تیغ که از نم برآورد زنگار
چو سرو گلشن بختت همیشه بادا سبز
چو برگ بید حسودت به باد داده قرار
مدام مجلست از خرّمی چو طرف چمن
همیشه بزم تو از رنگ و بوی چون گلزار
عدوّت همچو بنفشه کبود پوشیده
تو همچو نرگس مست و چو لاله باده گسار
به کامرانی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
فلک متابع تو بِالغُدُوِّ وَالا صال
ظفر ملازم تو بِالعَشِی والابکار
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳
چون پریشان می کند آن زلف عنبربیز را
در جهان می افکند آشوب و رستاخیز را
گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب
ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی
من نهم گردن به طاعت زخم تیغ تیز را
پیش از آن کز گریه جانم بر لب آید گو بکن
گر دوایی می کند این اشک خون آمیز را
چون به دستم نیست از پیوند او سررشته ای
می کنم با زلف او پیوند دست آویز را
یک کرشمه گو بکن با جان مشتاقان خود
تا نبیند از دو چشم عاشقان خونریز را
باد بگذشت و ز بوی دوست جانم تازه کرد
خود که گرداند عنان آن باد عنبربیز را
بر در شیرین چو فرهادش گدایی خوشتر است
از سریر پادشاهی خسرو پرویز را
تا ببینی شور مدهوشان فروخوان ای جلال!
در سماع عاشقان این شعر شورانگیز را
در جهان می افکند آشوب و رستاخیز را
گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب
ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی
من نهم گردن به طاعت زخم تیغ تیز را
پیش از آن کز گریه جانم بر لب آید گو بکن
گر دوایی می کند این اشک خون آمیز را
چون به دستم نیست از پیوند او سررشته ای
می کنم با زلف او پیوند دست آویز را
یک کرشمه گو بکن با جان مشتاقان خود
تا نبیند از دو چشم عاشقان خونریز را
باد بگذشت و ز بوی دوست جانم تازه کرد
خود که گرداند عنان آن باد عنبربیز را
بر در شیرین چو فرهادش گدایی خوشتر است
از سریر پادشاهی خسرو پرویز را
تا ببینی شور مدهوشان فروخوان ای جلال!
در سماع عاشقان این شعر شورانگیز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹
زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را
مشکل نبود در دلم آتش زدن او را
شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد
کی غم بود از سوختن صد چو من او را
گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل
دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را
ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند
پیش دهن دوست مجال سخن او را
تا کی دل ما را شکند زلف سیاهش
ای باد صبا می رو و سر می شکن او را
درّی ست گرانمایه که در هیچ نگنجد
گر زان که نگنجد سخن اندر دهن او را
لعل تو شکر داد به خروار به هر کس
عار است مگر، دادن شکر به من او را
رخسار تو شمعی ست که چون شعله برآرد
پروانه بود شمع زمرّد لگن او را
کی جان جلال از کف محنت به درآید
تا زلف پریشان تو باشد وطن او را
مشکل نبود در دلم آتش زدن او را
شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد
کی غم بود از سوختن صد چو من او را
گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل
دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را
ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند
پیش دهن دوست مجال سخن او را
تا کی دل ما را شکند زلف سیاهش
ای باد صبا می رو و سر می شکن او را
درّی ست گرانمایه که در هیچ نگنجد
گر زان که نگنجد سخن اندر دهن او را
لعل تو شکر داد به خروار به هر کس
عار است مگر، دادن شکر به من او را
رخسار تو شمعی ست که چون شعله برآرد
پروانه بود شمع زمرّد لگن او را
کی جان جلال از کف محنت به درآید
تا زلف پریشان تو باشد وطن او را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰
هر آن کس که دیده ست آن خاک پا
نیاید به چشمش دگر توتیا
رخت را به خورشید کردم مثل
بدیدم کنون از کجا تا کجا
زبویت دلم همچو گل بشکفد
چو بشکفتن گل ز باد صبا
زهی لعل تو خاتم ملک جم
رخ روشنت جام گیتی نما
کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ
که جز نیم جانی ندارم بها
به زندان عشقت روانم اسیر
به زنجیر زلفت دلم مبتلا
مکش عاشقان را به تیغ ستم
که خون اسیران نباشد روا
دمد هم چنان بوی مهرت از آن
ز خاک جلال ار بروید گیا
نیاید به چشمش دگر توتیا
رخت را به خورشید کردم مثل
بدیدم کنون از کجا تا کجا
زبویت دلم همچو گل بشکفد
چو بشکفتن گل ز باد صبا
زهی لعل تو خاتم ملک جم
رخ روشنت جام گیتی نما
کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ
که جز نیم جانی ندارم بها
به زندان عشقت روانم اسیر
به زنجیر زلفت دلم مبتلا
مکش عاشقان را به تیغ ستم
که خون اسیران نباشد روا
دمد هم چنان بوی مهرت از آن
ز خاک جلال ار بروید گیا
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵
آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
که دلش آهن و سنگ است و دلم سوخته است
دلبرا طرّه دزد تو چه پُردل دزدی ست
کآن همه دل به یکی شب به هم اندوخته است
دل سیه پوش شد از زلف تو چون جا بنماند
جامه ماتم جان است که بر دوخته است
من ز دیوانگی باد صبا در عجبم
که به یک جان که ستد بوی تو بفروخته است
گوییا هم اثری هست ز هستی جلال
ورنه این آتش سوزان ز چه افروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
که دلش آهن و سنگ است و دلم سوخته است
دلبرا طرّه دزد تو چه پُردل دزدی ست
کآن همه دل به یکی شب به هم اندوخته است
دل سیه پوش شد از زلف تو چون جا بنماند
جامه ماتم جان است که بر دوخته است
من ز دیوانگی باد صبا در عجبم
که به یک جان که ستد بوی تو بفروخته است
گوییا هم اثری هست ز هستی جلال
ورنه این آتش سوزان ز چه افروخته است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۷
ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست
آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم
که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست
خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف
هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست
نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس
هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست
زاهد صومعه و رند خرابات مغان
هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست
نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت
هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست
به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!
تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست
آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم
که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست
خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف
هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست
نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس
هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست
زاهد صومعه و رند خرابات مغان
هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست
نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت
هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست
به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!
تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۷
مونس ما ای صبا بجز تو کسی نیست
هم نفسی با تو بجویم نفسی نیست
دیده و دل را چو تازه آب و هوا نیست
بی هوسان را بدین هوا هوسی نیست
مرغ مقیّد ره گریز ندارد
شادی آن بلبلی که در قفسی نیست
چاره همین خاکساری ست گیا را
چون که به سرو بلند دسترسی نیست
پایه زلفت رسیده است به جایی
کز سر او تا به آفتاب بسی نیست
خسته چو در چشمت آید آب فروبار
کم ز خسی گشته است و کم ز خسی نیست
تا غم تو غمگسار هیچ کسانست
هیچ کسی غمگسار هیچ کسی نیست
قافله سالار به پیش می رود، امّا
نیست به هر گام او که باز پسی نیست
زان شکرستان جلال دور نگردد
طوطی شکرشکن کم از مگسی نیست
هم نفسی با تو بجویم نفسی نیست
دیده و دل را چو تازه آب و هوا نیست
بی هوسان را بدین هوا هوسی نیست
مرغ مقیّد ره گریز ندارد
شادی آن بلبلی که در قفسی نیست
چاره همین خاکساری ست گیا را
چون که به سرو بلند دسترسی نیست
پایه زلفت رسیده است به جایی
کز سر او تا به آفتاب بسی نیست
خسته چو در چشمت آید آب فروبار
کم ز خسی گشته است و کم ز خسی نیست
تا غم تو غمگسار هیچ کسانست
هیچ کسی غمگسار هیچ کسی نیست
قافله سالار به پیش می رود، امّا
نیست به هر گام او که باز پسی نیست
زان شکرستان جلال دور نگردد
طوطی شکرشکن کم از مگسی نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۸
از آن سنبل که بر گلنار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
ندارد گوییا قطعاً سَرِ ما
سر زلفش که سر بسیار دارد
خط سبزش به گرد لب چو طوطی ست
که شکر پاره در منقار دارد
تو خورشیدی و جانم ذرّه آسا
هوای عشقت ای دلدار دارد
خطا باشد که زلفش مشک خوانند
چو در هر چین دو صد تاتار دارد
نگویم مشک تاتار است زلفت
که صد تاتار در یک تار دارد
زباد چین سیمین ، شاخ سروت
سراسر سنبل و گل بار دارد
منم بلبل چرا آن زاغ زلفت
نشیمن گاه در گلزار دارد
جلال از بار هجران برنگردد
که با روز و صالش کار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
ندارد گوییا قطعاً سَرِ ما
سر زلفش که سر بسیار دارد
خط سبزش به گرد لب چو طوطی ست
که شکر پاره در منقار دارد
تو خورشیدی و جانم ذرّه آسا
هوای عشقت ای دلدار دارد
خطا باشد که زلفش مشک خوانند
چو در هر چین دو صد تاتار دارد
نگویم مشک تاتار است زلفت
که صد تاتار در یک تار دارد
زباد چین سیمین ، شاخ سروت
سراسر سنبل و گل بار دارد
منم بلبل چرا آن زاغ زلفت
نشیمن گاه در گلزار دارد
جلال از بار هجران برنگردد
که با روز و صالش کار دارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۲
مرا به وصل تو گر زان که دسترس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
که نیم جان مرا یک کرشمه بس باشد
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد
ازین هوس که مرا هست اگر شوم در خاک
هنوز در سر من ذوق این هوس باشد
بدین صفت که مرا دست بخت کوتاه است
کیم به سرو بلند تو دسترس باشد
ره خلاص کجا باشد آن غریقی را
که سیل محنت عشقش ز پیش و پس باشد
هزار بار شود آشنا و دیگر بار
مرا ببیند و گوید که این چه کس باشد
به دام عشق حزین است ناله های جلال
که زار نالد بلبلی که در قفس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
که نیم جان مرا یک کرشمه بس باشد
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد
ازین هوس که مرا هست اگر شوم در خاک
هنوز در سر من ذوق این هوس باشد
بدین صفت که مرا دست بخت کوتاه است
کیم به سرو بلند تو دسترس باشد
ره خلاص کجا باشد آن غریقی را
که سیل محنت عشقش ز پیش و پس باشد
هزار بار شود آشنا و دیگر بار
مرا ببیند و گوید که این چه کس باشد
به دام عشق حزین است ناله های جلال
که زار نالد بلبلی که در قفس باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۹
عهد ما مشکن و بر باد مده خاکی چند
آتشی در زده انگار به خاشاکی چند
ما چو غنچه همه دل تنگ و تو چون باد صبا
شادمان می گذری بر سر غمناکی چند
بکشی از سخن تلخ و به دَم زنده کنی
درهم آمیخته ای زهری و تریاکی چند
از وجود من و از عشق جز این بیش نماند
آتشی چند در آمیخته با خاکی چند
شهسوارا! بگذر بر صف ما صیدکنان
تا سری چند ببندیم به فتراکی چند
ای صبا! بویی از آن غنچه خندان به من آر
تا به پیراهن جان در فکنم چاکی چند
چه غم از طعن حسودان که مکدّر نکند
نظر پاک مرا طعنه ناپاکی چند
بس کن ای خواجه که ما باک نداریم ز جان
چندگویی سخن جان بر بی باکی چند
عشق و تنهایی و غم چند بود صبر جلال
چه بود زور زبونی بر چالاکی چند
آتشی در زده انگار به خاشاکی چند
ما چو غنچه همه دل تنگ و تو چون باد صبا
شادمان می گذری بر سر غمناکی چند
بکشی از سخن تلخ و به دَم زنده کنی
درهم آمیخته ای زهری و تریاکی چند
از وجود من و از عشق جز این بیش نماند
آتشی چند در آمیخته با خاکی چند
شهسوارا! بگذر بر صف ما صیدکنان
تا سری چند ببندیم به فتراکی چند
ای صبا! بویی از آن غنچه خندان به من آر
تا به پیراهن جان در فکنم چاکی چند
چه غم از طعن حسودان که مکدّر نکند
نظر پاک مرا طعنه ناپاکی چند
بس کن ای خواجه که ما باک نداریم ز جان
چندگویی سخن جان بر بی باکی چند
عشق و تنهایی و غم چند بود صبر جلال
چه بود زور زبونی بر چالاکی چند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۵
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
از آن جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند
ز زلف خویش نسیمی فرست عاشق را
که بی حدیث به بوی تو جان برافشاند
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
خیال لعل تو در دل نهفته نتوان داشت
که آبگینه کجا رنگ می بپوشاند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
جلال اگر نفسی پیش بخت بنشیند
بسی گناه که بر بخت خویش بنشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
از آن جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند
ز زلف خویش نسیمی فرست عاشق را
که بی حدیث به بوی تو جان برافشاند
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
خیال لعل تو در دل نهفته نتوان داشت
که آبگینه کجا رنگ می بپوشاند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
جلال اگر نفسی پیش بخت بنشیند
بسی گناه که بر بخت خویش بنشاند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۷
ای زده در مشک ناب صد گره و بند
حقّه یاقوت کرده پر شکر و قند
خسته تن عاشقان به غمزه خون ریز
برده دل دوستان به لعل شکرخند
شوق تو صد فتنه در نهاد من انداخت
عشق تو صد شور در وجود من افکند
بر تن من محنت فراق تو تا کی؟
در دل من سوز اشتیاق تو تا چند
نیست تنم را ره گریز ازین دام
نیست دلم را ره خلاص ازین بند
پند دهی کز بلای عشق بپرهیز
مردم دلداده را چه سود کند پند
جور تو پیش جلال مهر نماید
ما بپسندیم از تو لیک تو مپسند
حقّه یاقوت کرده پر شکر و قند
خسته تن عاشقان به غمزه خون ریز
برده دل دوستان به لعل شکرخند
شوق تو صد فتنه در نهاد من انداخت
عشق تو صد شور در وجود من افکند
بر تن من محنت فراق تو تا کی؟
در دل من سوز اشتیاق تو تا چند
نیست تنم را ره گریز ازین دام
نیست دلم را ره خلاص ازین بند
پند دهی کز بلای عشق بپرهیز
مردم دلداده را چه سود کند پند
جور تو پیش جلال مهر نماید
ما بپسندیم از تو لیک تو مپسند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۲
عشق تو هر لحظه فزون می شود
دل ز غمت غرقه خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدّل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصّه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قامت افلاک نگون می شود
در دل سوزان جلال آتشی ست
کز فلکش دود برون می شود
دل ز غمت غرقه خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدّل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصّه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قامت افلاک نگون می شود
در دل سوزان جلال آتشی ست
کز فلکش دود برون می شود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۱
ای از فروغ روی تو خورشید رو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۲
ای دُرج ثمین تو گهربار
لعل شکرین تو شکر بار
باغی ست رخت ز بس لطافت
آورده بنفشه های پر بار
از دل ننشست جوش عشقت
وین دیگ هنوز هست بر بار
سروی ست قدت که هست بر وی
نسرین و گل و بنفشه بر بار
باری ست گران جدایی دوست
این بار زیاده تر ز هر بار
بر من ستم زمانه بس نیست
کاندوه تو می خورم به سربار
ساقی بده آن شراب گلرنگ
من توبه شکسته ام دگر بار
چون چشم جلال در غم عشق
من ابر ندیده ام گهربار
لعل شکرین تو شکر بار
باغی ست رخت ز بس لطافت
آورده بنفشه های پر بار
از دل ننشست جوش عشقت
وین دیگ هنوز هست بر بار
سروی ست قدت که هست بر وی
نسرین و گل و بنفشه بر بار
باری ست گران جدایی دوست
این بار زیاده تر ز هر بار
بر من ستم زمانه بس نیست
کاندوه تو می خورم به سربار
ساقی بده آن شراب گلرنگ
من توبه شکسته ام دگر بار
چون چشم جلال در غم عشق
من ابر ندیده ام گهربار
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۷
ای زلف و رخ تو چون شب و روز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۱
می دهم جان ز پی لعل زمرّد پوشش
گرچه حاصل نشود کام به سعی و کوشش
چشم مستش که به هر غمزه بریزد خونی
گو بخور خون من خسته که بادا نوشش
تا چه لطف است، در آن شکل و شمایل که شده ست
دیده حیران و خرد واله و جان مدهوشش
تو سکون از دل سودازده من مَطَلب
کاین نه دیگی ست که هرگز بنشیند جوشش
غمزه اش هر نفسی خون دلم می ریزد
باز جان می دهدم لعل لب خاموشش
باچنین صورت زیبا و قد و خد که تراست
گر ملک پیش تو آید ببری از هوشش
دیگرش پند کسان جای نگیرد در گوش
هر که آکنده شد از پنبه غفلت گوشش
سر که دارم چو به پای تو فدا خواهد شد
من دلسوخته تا چند کشم بر دوشش
ای جلال! ار سر زلفش به کف آری روزی
یک سر موی به ملک دو جهان مفروشش
گرچه حاصل نشود کام به سعی و کوشش
چشم مستش که به هر غمزه بریزد خونی
گو بخور خون من خسته که بادا نوشش
تا چه لطف است، در آن شکل و شمایل که شده ست
دیده حیران و خرد واله و جان مدهوشش
تو سکون از دل سودازده من مَطَلب
کاین نه دیگی ست که هرگز بنشیند جوشش
غمزه اش هر نفسی خون دلم می ریزد
باز جان می دهدم لعل لب خاموشش
باچنین صورت زیبا و قد و خد که تراست
گر ملک پیش تو آید ببری از هوشش
دیگرش پند کسان جای نگیرد در گوش
هر که آکنده شد از پنبه غفلت گوشش
سر که دارم چو به پای تو فدا خواهد شد
من دلسوخته تا چند کشم بر دوشش
ای جلال! ار سر زلفش به کف آری روزی
یک سر موی به ملک دو جهان مفروشش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۲
وقت صبوحی آن شوخ سرکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۹
تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش