عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵
آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
که دلش آهن و سنگ است و دلم سوخته است
دلبرا طرّه دزد تو چه پُردل دزدی ست
کآن همه دل به یکی شب به هم اندوخته است
دل سیه پوش شد از زلف تو چون جا بنماند
جامه ماتم جان است که بر دوخته است
من ز دیوانگی باد صبا در عجبم
که به یک جان که ستد بوی تو بفروخته است
گوییا هم اثری هست ز هستی جلال
ورنه این آتش سوزان ز چه افروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
که دلش آهن و سنگ است و دلم سوخته است
دلبرا طرّه دزد تو چه پُردل دزدی ست
کآن همه دل به یکی شب به هم اندوخته است
دل سیه پوش شد از زلف تو چون جا بنماند
جامه ماتم جان است که بر دوخته است
من ز دیوانگی باد صبا در عجبم
که به یک جان که ستد بوی تو بفروخته است
گوییا هم اثری هست ز هستی جلال
ورنه این آتش سوزان ز چه افروخته است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۷
ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست
آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم
که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست
خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف
هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست
نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس
هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست
زاهد صومعه و رند خرابات مغان
هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست
نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت
هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست
به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!
تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست
آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم
که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست
خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف
هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست
نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس
هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست
زاهد صومعه و رند خرابات مغان
هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست
نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت
هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست
به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!
تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۷
مونس ما ای صبا بجز تو کسی نیست
هم نفسی با تو بجویم نفسی نیست
دیده و دل را چو تازه آب و هوا نیست
بی هوسان را بدین هوا هوسی نیست
مرغ مقیّد ره گریز ندارد
شادی آن بلبلی که در قفسی نیست
چاره همین خاکساری ست گیا را
چون که به سرو بلند دسترسی نیست
پایه زلفت رسیده است به جایی
کز سر او تا به آفتاب بسی نیست
خسته چو در چشمت آید آب فروبار
کم ز خسی گشته است و کم ز خسی نیست
تا غم تو غمگسار هیچ کسانست
هیچ کسی غمگسار هیچ کسی نیست
قافله سالار به پیش می رود، امّا
نیست به هر گام او که باز پسی نیست
زان شکرستان جلال دور نگردد
طوطی شکرشکن کم از مگسی نیست
هم نفسی با تو بجویم نفسی نیست
دیده و دل را چو تازه آب و هوا نیست
بی هوسان را بدین هوا هوسی نیست
مرغ مقیّد ره گریز ندارد
شادی آن بلبلی که در قفسی نیست
چاره همین خاکساری ست گیا را
چون که به سرو بلند دسترسی نیست
پایه زلفت رسیده است به جایی
کز سر او تا به آفتاب بسی نیست
خسته چو در چشمت آید آب فروبار
کم ز خسی گشته است و کم ز خسی نیست
تا غم تو غمگسار هیچ کسانست
هیچ کسی غمگسار هیچ کسی نیست
قافله سالار به پیش می رود، امّا
نیست به هر گام او که باز پسی نیست
زان شکرستان جلال دور نگردد
طوطی شکرشکن کم از مگسی نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۸
از آن سنبل که بر گلنار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
ندارد گوییا قطعاً سَرِ ما
سر زلفش که سر بسیار دارد
خط سبزش به گرد لب چو طوطی ست
که شکر پاره در منقار دارد
تو خورشیدی و جانم ذرّه آسا
هوای عشقت ای دلدار دارد
خطا باشد که زلفش مشک خوانند
چو در هر چین دو صد تاتار دارد
نگویم مشک تاتار است زلفت
که صد تاتار در یک تار دارد
زباد چین سیمین ، شاخ سروت
سراسر سنبل و گل بار دارد
منم بلبل چرا آن زاغ زلفت
نشیمن گاه در گلزار دارد
جلال از بار هجران برنگردد
که با روز و صالش کار دارد
گل طبع مرا پر خار دارد
ندارد گوییا قطعاً سَرِ ما
سر زلفش که سر بسیار دارد
خط سبزش به گرد لب چو طوطی ست
که شکر پاره در منقار دارد
تو خورشیدی و جانم ذرّه آسا
هوای عشقت ای دلدار دارد
خطا باشد که زلفش مشک خوانند
چو در هر چین دو صد تاتار دارد
نگویم مشک تاتار است زلفت
که صد تاتار در یک تار دارد
زباد چین سیمین ، شاخ سروت
سراسر سنبل و گل بار دارد
منم بلبل چرا آن زاغ زلفت
نشیمن گاه در گلزار دارد
جلال از بار هجران برنگردد
که با روز و صالش کار دارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۲
مرا به وصل تو گر زان که دسترس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
که نیم جان مرا یک کرشمه بس باشد
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد
ازین هوس که مرا هست اگر شوم در خاک
هنوز در سر من ذوق این هوس باشد
بدین صفت که مرا دست بخت کوتاه است
کیم به سرو بلند تو دسترس باشد
ره خلاص کجا باشد آن غریقی را
که سیل محنت عشقش ز پیش و پس باشد
هزار بار شود آشنا و دیگر بار
مرا ببیند و گوید که این چه کس باشد
به دام عشق حزین است ناله های جلال
که زار نالد بلبلی که در قفس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
که نیم جان مرا یک کرشمه بس باشد
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد
ازین هوس که مرا هست اگر شوم در خاک
هنوز در سر من ذوق این هوس باشد
بدین صفت که مرا دست بخت کوتاه است
کیم به سرو بلند تو دسترس باشد
ره خلاص کجا باشد آن غریقی را
که سیل محنت عشقش ز پیش و پس باشد
هزار بار شود آشنا و دیگر بار
مرا ببیند و گوید که این چه کس باشد
به دام عشق حزین است ناله های جلال
که زار نالد بلبلی که در قفس باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۹
عهد ما مشکن و بر باد مده خاکی چند
آتشی در زده انگار به خاشاکی چند
ما چو غنچه همه دل تنگ و تو چون باد صبا
شادمان می گذری بر سر غمناکی چند
بکشی از سخن تلخ و به دَم زنده کنی
درهم آمیخته ای زهری و تریاکی چند
از وجود من و از عشق جز این بیش نماند
آتشی چند در آمیخته با خاکی چند
شهسوارا! بگذر بر صف ما صیدکنان
تا سری چند ببندیم به فتراکی چند
ای صبا! بویی از آن غنچه خندان به من آر
تا به پیراهن جان در فکنم چاکی چند
چه غم از طعن حسودان که مکدّر نکند
نظر پاک مرا طعنه ناپاکی چند
بس کن ای خواجه که ما باک نداریم ز جان
چندگویی سخن جان بر بی باکی چند
عشق و تنهایی و غم چند بود صبر جلال
چه بود زور زبونی بر چالاکی چند
آتشی در زده انگار به خاشاکی چند
ما چو غنچه همه دل تنگ و تو چون باد صبا
شادمان می گذری بر سر غمناکی چند
بکشی از سخن تلخ و به دَم زنده کنی
درهم آمیخته ای زهری و تریاکی چند
از وجود من و از عشق جز این بیش نماند
آتشی چند در آمیخته با خاکی چند
شهسوارا! بگذر بر صف ما صیدکنان
تا سری چند ببندیم به فتراکی چند
ای صبا! بویی از آن غنچه خندان به من آر
تا به پیراهن جان در فکنم چاکی چند
چه غم از طعن حسودان که مکدّر نکند
نظر پاک مرا طعنه ناپاکی چند
بس کن ای خواجه که ما باک نداریم ز جان
چندگویی سخن جان بر بی باکی چند
عشق و تنهایی و غم چند بود صبر جلال
چه بود زور زبونی بر چالاکی چند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۵
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
از آن جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند
ز زلف خویش نسیمی فرست عاشق را
که بی حدیث به بوی تو جان برافشاند
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
خیال لعل تو در دل نهفته نتوان داشت
که آبگینه کجا رنگ می بپوشاند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
جلال اگر نفسی پیش بخت بنشیند
بسی گناه که بر بخت خویش بنشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
از آن جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند
ز زلف خویش نسیمی فرست عاشق را
که بی حدیث به بوی تو جان برافشاند
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
خیال لعل تو در دل نهفته نتوان داشت
که آبگینه کجا رنگ می بپوشاند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
جلال اگر نفسی پیش بخت بنشیند
بسی گناه که بر بخت خویش بنشاند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۷
ای زده در مشک ناب صد گره و بند
حقّه یاقوت کرده پر شکر و قند
خسته تن عاشقان به غمزه خون ریز
برده دل دوستان به لعل شکرخند
شوق تو صد فتنه در نهاد من انداخت
عشق تو صد شور در وجود من افکند
بر تن من محنت فراق تو تا کی؟
در دل من سوز اشتیاق تو تا چند
نیست تنم را ره گریز ازین دام
نیست دلم را ره خلاص ازین بند
پند دهی کز بلای عشق بپرهیز
مردم دلداده را چه سود کند پند
جور تو پیش جلال مهر نماید
ما بپسندیم از تو لیک تو مپسند
حقّه یاقوت کرده پر شکر و قند
خسته تن عاشقان به غمزه خون ریز
برده دل دوستان به لعل شکرخند
شوق تو صد فتنه در نهاد من انداخت
عشق تو صد شور در وجود من افکند
بر تن من محنت فراق تو تا کی؟
در دل من سوز اشتیاق تو تا چند
نیست تنم را ره گریز ازین دام
نیست دلم را ره خلاص ازین بند
پند دهی کز بلای عشق بپرهیز
مردم دلداده را چه سود کند پند
جور تو پیش جلال مهر نماید
ما بپسندیم از تو لیک تو مپسند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۲
عشق تو هر لحظه فزون می شود
دل ز غمت غرقه خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدّل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصّه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قامت افلاک نگون می شود
در دل سوزان جلال آتشی ست
کز فلکش دود برون می شود
دل ز غمت غرقه خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدّل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصّه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قامت افلاک نگون می شود
در دل سوزان جلال آتشی ست
کز فلکش دود برون می شود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۱
ای از فروغ روی تو خورشید رو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۲
ای دُرج ثمین تو گهربار
لعل شکرین تو شکر بار
باغی ست رخت ز بس لطافت
آورده بنفشه های پر بار
از دل ننشست جوش عشقت
وین دیگ هنوز هست بر بار
سروی ست قدت که هست بر وی
نسرین و گل و بنفشه بر بار
باری ست گران جدایی دوست
این بار زیاده تر ز هر بار
بر من ستم زمانه بس نیست
کاندوه تو می خورم به سربار
ساقی بده آن شراب گلرنگ
من توبه شکسته ام دگر بار
چون چشم جلال در غم عشق
من ابر ندیده ام گهربار
لعل شکرین تو شکر بار
باغی ست رخت ز بس لطافت
آورده بنفشه های پر بار
از دل ننشست جوش عشقت
وین دیگ هنوز هست بر بار
سروی ست قدت که هست بر وی
نسرین و گل و بنفشه بر بار
باری ست گران جدایی دوست
این بار زیاده تر ز هر بار
بر من ستم زمانه بس نیست
کاندوه تو می خورم به سربار
ساقی بده آن شراب گلرنگ
من توبه شکسته ام دگر بار
چون چشم جلال در غم عشق
من ابر ندیده ام گهربار
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۷
ای زلف و رخ تو چون شب و روز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۱
می دهم جان ز پی لعل زمرّد پوشش
گرچه حاصل نشود کام به سعی و کوشش
چشم مستش که به هر غمزه بریزد خونی
گو بخور خون من خسته که بادا نوشش
تا چه لطف است، در آن شکل و شمایل که شده ست
دیده حیران و خرد واله و جان مدهوشش
تو سکون از دل سودازده من مَطَلب
کاین نه دیگی ست که هرگز بنشیند جوشش
غمزه اش هر نفسی خون دلم می ریزد
باز جان می دهدم لعل لب خاموشش
باچنین صورت زیبا و قد و خد که تراست
گر ملک پیش تو آید ببری از هوشش
دیگرش پند کسان جای نگیرد در گوش
هر که آکنده شد از پنبه غفلت گوشش
سر که دارم چو به پای تو فدا خواهد شد
من دلسوخته تا چند کشم بر دوشش
ای جلال! ار سر زلفش به کف آری روزی
یک سر موی به ملک دو جهان مفروشش
گرچه حاصل نشود کام به سعی و کوشش
چشم مستش که به هر غمزه بریزد خونی
گو بخور خون من خسته که بادا نوشش
تا چه لطف است، در آن شکل و شمایل که شده ست
دیده حیران و خرد واله و جان مدهوشش
تو سکون از دل سودازده من مَطَلب
کاین نه دیگی ست که هرگز بنشیند جوشش
غمزه اش هر نفسی خون دلم می ریزد
باز جان می دهدم لعل لب خاموشش
باچنین صورت زیبا و قد و خد که تراست
گر ملک پیش تو آید ببری از هوشش
دیگرش پند کسان جای نگیرد در گوش
هر که آکنده شد از پنبه غفلت گوشش
سر که دارم چو به پای تو فدا خواهد شد
من دلسوخته تا چند کشم بر دوشش
ای جلال! ار سر زلفش به کف آری روزی
یک سر موی به ملک دو جهان مفروشش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۲
وقت صبوحی آن شوخ سرکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۹
تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۹
منم کز درت سر به راهی نکردم
به جز آستانت پناهی نکردم
بر آنی که خونم به باطل بریزی
گناهی مکن چون گناهی نکردم
من آن نیستم کز خدنگت بنالم
که صد تیر خوردم که آهی نکردم
شدم سیر ازین زندگانی که هرگز
دمی سیر در تو نگاهی نکردم
به چشمم نیامد گل و چشمه بی تو
قناعت به آب و گیاهی نکردم
من از هر مرادی ترا خواستم بس
تمنّای مالی و جاهی نکردم
نگفتم جفاهای زلف تو با کس
شکایت ز دست سیاهی نکردم
مرا چون جلال از در خود چه رانی
که من جز درت قبله گاهی نکردم
به جز آستانت پناهی نکردم
بر آنی که خونم به باطل بریزی
گناهی مکن چون گناهی نکردم
من آن نیستم کز خدنگت بنالم
که صد تیر خوردم که آهی نکردم
شدم سیر ازین زندگانی که هرگز
دمی سیر در تو نگاهی نکردم
به چشمم نیامد گل و چشمه بی تو
قناعت به آب و گیاهی نکردم
من از هر مرادی ترا خواستم بس
تمنّای مالی و جاهی نکردم
نگفتم جفاهای زلف تو با کس
شکایت ز دست سیاهی نکردم
مرا چون جلال از در خود چه رانی
که من جز درت قبله گاهی نکردم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۳
وقت است که در بر رخ اغیار ببندم
وز جان کمر بندگی یار ببندم
چون فتنه آن چشمم و آشفته آن زلف
در میکده بنشینم و زنّار ببندم
گر کار شمار ریختن خون دل ماست
من خود کمری از پی این کار ببندم
ای باد! غبار سر کویش به من آور
تا مرهم این سینه افگار ببندم
از پای درآورد مرا زلف تو بگذار
تا دست چنان سرکش عیّار ببندم
از دست خیال تو عجب گر به همه عمر
یک شب در این دیده بیدار ببندم
بر چین سر زلف تو گر دست بیابم
از حلقه او مشک به خروار ببندم
بگذار که حلق دل شوریده خود را
در حلقه آن زلف نگونسار ببندم
روزی مژه بر هم نزنم کاشک نیاید
این رخنه نه سیلی ست که ناچار ببندم
جز حسرت دیدار تو با خود نبرم هیچ
آن روز که بر عزم عدم بار ببندم
ای قاصد محبوب! بده نامه که هر دم
بگشایم و بر دیده خونبار ببندم
تاری ست تنم جان چو کند عزم جدایی
من هر نفس او را به همین تار ببندم
گویند جلال! از دگران دیده فرو دوز
کو یار که من دیده ز اغیار ببندم
وز جان کمر بندگی یار ببندم
چون فتنه آن چشمم و آشفته آن زلف
در میکده بنشینم و زنّار ببندم
گر کار شمار ریختن خون دل ماست
من خود کمری از پی این کار ببندم
ای باد! غبار سر کویش به من آور
تا مرهم این سینه افگار ببندم
از پای درآورد مرا زلف تو بگذار
تا دست چنان سرکش عیّار ببندم
از دست خیال تو عجب گر به همه عمر
یک شب در این دیده بیدار ببندم
بر چین سر زلف تو گر دست بیابم
از حلقه او مشک به خروار ببندم
بگذار که حلق دل شوریده خود را
در حلقه آن زلف نگونسار ببندم
روزی مژه بر هم نزنم کاشک نیاید
این رخنه نه سیلی ست که ناچار ببندم
جز حسرت دیدار تو با خود نبرم هیچ
آن روز که بر عزم عدم بار ببندم
ای قاصد محبوب! بده نامه که هر دم
بگشایم و بر دیده خونبار ببندم
تاری ست تنم جان چو کند عزم جدایی
من هر نفس او را به همین تار ببندم
گویند جلال! از دگران دیده فرو دوز
کو یار که من دیده ز اغیار ببندم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۳
من شمع طلعتت را پروانه ای حقیرم
پروانه وار روزی در پیش پات میرم
از دست چشم و زلفت پیش که دادخواهم؟
این می کشد به بندم وان می کشد به تیرم
خیز ای طبیب نادان! ترک معالجت کن
من درد عشق دارم درمان نمی پذیرم
بر خاکم ار خرامی چون سرو و من چو سبزه
از خاک سر برآرم تا دامنت بگیرم
ای دوستان! مجویید از بند او خلاصم
آزادم از دو عالم تا در کفَش اسیرم
باران اشک بارم چون ابر و برق خیزد
از آه دردناکم وز آتش نفیرم
روی از تو بر نپیچم گر می کشی به تیغم
چشم از تو بر ندوزم گر می زنی به تیرم
در پایت اوفتادم ای دوست دست من گیر
می کش به ناوک خود [منگر] که من حقیرم
من ترک او نگویم ور جان رود درین سر
کز جان گزیر باشد وز دوست ناگزیرم
بر خاک آستانش هر شب مقام سازم
وز شوق وصل گویی پهلوست بر حریرم
تا از جلال دوری روزی نکرد یارم
نام تو از زبانم یاد تو از ضمیرم
هر چند دوست هرگز یاد جلال نارد
یک لحظه نیست خالی از یاد او ضمیرم
پروانه وار روزی در پیش پات میرم
از دست چشم و زلفت پیش که دادخواهم؟
این می کشد به بندم وان می کشد به تیرم
خیز ای طبیب نادان! ترک معالجت کن
من درد عشق دارم درمان نمی پذیرم
بر خاکم ار خرامی چون سرو و من چو سبزه
از خاک سر برآرم تا دامنت بگیرم
ای دوستان! مجویید از بند او خلاصم
آزادم از دو عالم تا در کفَش اسیرم
باران اشک بارم چون ابر و برق خیزد
از آه دردناکم وز آتش نفیرم
روی از تو بر نپیچم گر می کشی به تیغم
چشم از تو بر ندوزم گر می زنی به تیرم
در پایت اوفتادم ای دوست دست من گیر
می کش به ناوک خود [منگر] که من حقیرم
من ترک او نگویم ور جان رود درین سر
کز جان گزیر باشد وز دوست ناگزیرم
بر خاک آستانش هر شب مقام سازم
وز شوق وصل گویی پهلوست بر حریرم
تا از جلال دوری روزی نکرد یارم
نام تو از زبانم یاد تو از ضمیرم
هر چند دوست هرگز یاد جلال نارد
یک لحظه نیست خالی از یاد او ضمیرم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۹
المنّة لِلّه که برآمد همه کامم
وان آهوی پدرام درافتاد به دامم
ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن
تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟
اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم
عالم به مرادم شد و، ایّام به کامم
ما را نه سر حور و نه پروای بهشت است
حور است مرا یار و بهشت است مقامم
در سایه خورشید جمال تو همه عمر
خورشید سعادت نرود از سر بامم
بودی همه چون شام ز هجران تو صبحم
و اکنون همه چون صبح شد از روی تو شامم
سرگشتگی هجر تو بر من به سرآمد
زین پس همه در گلشن وصل تو خرامم
سهل است گرم عمر به سختی به سرآید
این کام که من یافتم از عمر تمامم
زان روز که نامم به زبان تو برآید
در اوج جلال است ز اقبال تو نامم
وان آهوی پدرام درافتاد به دامم
ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن
تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟
اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم
عالم به مرادم شد و، ایّام به کامم
ما را نه سر حور و نه پروای بهشت است
حور است مرا یار و بهشت است مقامم
در سایه خورشید جمال تو همه عمر
خورشید سعادت نرود از سر بامم
بودی همه چون شام ز هجران تو صبحم
و اکنون همه چون صبح شد از روی تو شامم
سرگشتگی هجر تو بر من به سرآمد
زین پس همه در گلشن وصل تو خرامم
سهل است گرم عمر به سختی به سرآید
این کام که من یافتم از عمر تمامم
زان روز که نامم به زبان تو برآید
در اوج جلال است ز اقبال تو نامم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۲
ای قامت تو سرو روانم
بی تو روان است از تن روانم
خواهم که از تو خواهم امانی
لیکن فراقت ندهد امانم
گفتم که رازم پنهان بماند
پیدا شد از اشک راز نهانم
جانم ز لعلت نادیده کامی
چشمت چرا شد در خون جانم
پایی فروکوب تا سر ببازم
دستی برافشان تا جان فشانم
چون دستبوسی راهم ندادی
باری مکن دور از آستانم
بلبل که بر گل دستان سراید
با او به دستان همداستانم
همچون جلال از دریای معنی
در وصف لعلت دُر می چکانم
بی تو روان است از تن روانم
خواهم که از تو خواهم امانی
لیکن فراقت ندهد امانم
گفتم که رازم پنهان بماند
پیدا شد از اشک راز نهانم
جانم ز لعلت نادیده کامی
چشمت چرا شد در خون جانم
پایی فروکوب تا سر ببازم
دستی برافشان تا جان فشانم
چون دستبوسی راهم ندادی
باری مکن دور از آستانم
بلبل که بر گل دستان سراید
با او به دستان همداستانم
همچون جلال از دریای معنی
در وصف لعلت دُر می چکانم