عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۰
در دل هر که ذوق شبگیرست
خنده صبح، خنده شیرست
غم به بیگانگان نیاویزد
سگ این بوم، آشناگیرست
دل ز بیداد روشنی گیرد
شمع این خانه، برق شمشیرست
طفل ما خون خود چرا نخورد؟
دایه روزگار کم شیرست
خط او پیش خود گرفتارست
سبزه از موج خود به زنجیرست
بر جوانی چه اعتماد، که صبح
تا نفس راست می کند پیرست
زور بازوی پنجه تدبیر
خس و خاشاک سیل تقدیرست
نیست دیوانه گر سپهر، چرا
دایم از کهکشان به زنجیرست؟
بر دم تیغ می زند خود را
صائب از بس ز جان خود سیرست
خنده صبح، خنده شیرست
غم به بیگانگان نیاویزد
سگ این بوم، آشناگیرست
دل ز بیداد روشنی گیرد
شمع این خانه، برق شمشیرست
طفل ما خون خود چرا نخورد؟
دایه روزگار کم شیرست
خط او پیش خود گرفتارست
سبزه از موج خود به زنجیرست
بر جوانی چه اعتماد، که صبح
تا نفس راست می کند پیرست
زور بازوی پنجه تدبیر
خس و خاشاک سیل تقدیرست
نیست دیوانه گر سپهر، چرا
دایم از کهکشان به زنجیرست؟
بر دم تیغ می زند خود را
صائب از بس ز جان خود سیرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۹
همین بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز
هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است
جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش
از آب خضر گویا این گلستان شکفته است
از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان
خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است
خمیازه نشاط است روی گشاده گل
ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟
از خنده برق را نیست مانع هجوم یاران
در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است
از خصم خنده رویی برق جگر گدازست
ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است
چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم
ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز
هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است
جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش
از آب خضر گویا این گلستان شکفته است
از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان
خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است
خمیازه نشاط است روی گشاده گل
ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟
از خنده برق را نیست مانع هجوم یاران
در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است
از خصم خنده رویی برق جگر گدازست
ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است
چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم
ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
از وصل صدف گهر گریزان است
بر حسن غریب، خانه زندان است
خلوت طلب است حسن سنگین دل
از شش جهت حرم بیابان است
زآنهاکه گذشت بر سر مجنون
بید مجنون هنوز لرزان است
در سینه پر ز ناوک من، دل
شیری است که خفته در نیستان است
دیوانه دروغگو نمی باشد
بر سنگ محک دروغ بهتان است
چون آینه هر که بینشی دارد
در چهره خوب و زشت حیران است
از روی گشاد، فیض می بارد
در خنده برق امید باران است
سررشته عمر مسندآرایان
ممدود به قدر مد احسان است
از سینه گرم آه پیرایان
تا باغ بهشت یک خیابان است
عزلت طلبی که نام می جوید
دامی است که زیر خاک پنهان است
هرگز دل اهل عشق بی غم نیست
در قطره ما همیشه طوفان است
باشند چو گوی خلق سرگردان
تا قامت چرخ همچو چوگان است
آن کس که شناخت ذوق تنهایی
از سایه خویشتن گریزان است
با خویش کسی که مغزی آورده است
چون پسته به زیر پوست خندان است
عمری است که روزگار من صائب
چون روزی اهل دل پریشان است
بر حسن غریب، خانه زندان است
خلوت طلب است حسن سنگین دل
از شش جهت حرم بیابان است
زآنهاکه گذشت بر سر مجنون
بید مجنون هنوز لرزان است
در سینه پر ز ناوک من، دل
شیری است که خفته در نیستان است
دیوانه دروغگو نمی باشد
بر سنگ محک دروغ بهتان است
چون آینه هر که بینشی دارد
در چهره خوب و زشت حیران است
از روی گشاد، فیض می بارد
در خنده برق امید باران است
سررشته عمر مسندآرایان
ممدود به قدر مد احسان است
از سینه گرم آه پیرایان
تا باغ بهشت یک خیابان است
عزلت طلبی که نام می جوید
دامی است که زیر خاک پنهان است
هرگز دل اهل عشق بی غم نیست
در قطره ما همیشه طوفان است
باشند چو گوی خلق سرگردان
تا قامت چرخ همچو چوگان است
آن کس که شناخت ذوق تنهایی
از سایه خویشتن گریزان است
با خویش کسی که مغزی آورده است
چون پسته به زیر پوست خندان است
عمری است که روزگار من صائب
چون روزی اهل دل پریشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۳
لطف بتان جانگدازتر ز عتاب است
شبنم این باغ تلختر ز گلاب است
صلح سبکسیرشان تهیه جنگ است
چاشنی نوشخندشان شکراب است
رگ به تنم بی شراب ناب نجنبد
موجم و بال و پرم ز عالم آب است
هجر تو چون کوه آهن است زمین گیر
وصل تو چون ماه عید پا به رکاب است
پشت به دیوار ده که روی زمین را
نقش امیدی که هست موج سراب است
ما به کلید بهشت چشم نداریم
دیده امید ما به بند نقاب است
آه که در عهد این گسسته عنانان
مردمک مردمی به چشم رکاب است
نسیه مکن نقد خود که هر گل صبحی
در نظر خود حساب، روز حساب است
صحبت گرم ترا کباب چه حاجت؟
تا بط می جلوه کرده است کباب است
مرغ دلی را که رو به حلقه دام است
خار و خس آشیانه چنگ عقاب است
گوش به هر حرف کی کنند خموشان؟
کوزه سربسته تشنه می ناب است
آخر نومیدی است اول امید
خواب چو در دیده سوخت سرمه خواب است
چشم تو صائب اگر غبار ندارد
خشت سر خم کم از کدام کتاب است؟
شبنم این باغ تلختر ز گلاب است
صلح سبکسیرشان تهیه جنگ است
چاشنی نوشخندشان شکراب است
رگ به تنم بی شراب ناب نجنبد
موجم و بال و پرم ز عالم آب است
هجر تو چون کوه آهن است زمین گیر
وصل تو چون ماه عید پا به رکاب است
پشت به دیوار ده که روی زمین را
نقش امیدی که هست موج سراب است
ما به کلید بهشت چشم نداریم
دیده امید ما به بند نقاب است
آه که در عهد این گسسته عنانان
مردمک مردمی به چشم رکاب است
نسیه مکن نقد خود که هر گل صبحی
در نظر خود حساب، روز حساب است
صحبت گرم ترا کباب چه حاجت؟
تا بط می جلوه کرده است کباب است
مرغ دلی را که رو به حلقه دام است
خار و خس آشیانه چنگ عقاب است
گوش به هر حرف کی کنند خموشان؟
کوزه سربسته تشنه می ناب است
آخر نومیدی است اول امید
خواب چو در دیده سوخت سرمه خواب است
چشم تو صائب اگر غبار ندارد
خشت سر خم کم از کدام کتاب است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
خود به خود چشم تو در گفتارست
بیخودی لازمه بیمارست
با حدیث لب جان پرور او
بوی گل چون نفس بیمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزی آینه از دیدارست
فلک بی سر و پا فانوسی است
که چراغش ز دل بیمارست
تو نداری سر سودا، ورنه
یوسفی در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ریگ این بادیه خون آشام است
خاک این مرحله آدمخوارست
سربلندی ثمر بی برگی است
خار را جا به سر دیوارست
سینه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهی است که بر دیوارست
عقل و فطرت به جوی نستانند
دوردور شکم و دستارست
سیر و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوی هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موی، زبان مارست
بیخودی لازمه بیمارست
با حدیث لب جان پرور او
بوی گل چون نفس بیمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزی آینه از دیدارست
فلک بی سر و پا فانوسی است
که چراغش ز دل بیمارست
تو نداری سر سودا، ورنه
یوسفی در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ریگ این بادیه خون آشام است
خاک این مرحله آدمخوارست
سربلندی ثمر بی برگی است
خار را جا به سر دیوارست
سینه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهی است که بر دیوارست
عقل و فطرت به جوی نستانند
دوردور شکم و دستارست
سیر و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوی هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موی، زبان مارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۰
مرهم کافور خلق پرده صد نشترست
صندل این ناکسان گرده دردسرست
نیست جدایی ز هم حلقه زنجیر را
حادثه روزگار از پی یکدیگرست
گرم عنانان شوق زیر فلک نیستند
اخگر افسرده را خاک سیه بر سرست
بی نظر اعتبار پرده خواب است چشم
بی سخن حق نفس رشته بی گوهرست
غنچه امید را، قفل دل تنگ را
هست کلیدی اگر، در بغل محشرست
چشم و در سیر را، نیست به نعمت نیاز
کاسه ما فربه است، کیسه اگر لاغرست
نیست به می احتیاج حسن گلوسوز را
آینه بی غبار دشمن روشنگرست
میکده باغ بهشت، کوثر او جام می
ساقی شمشاد قد، سرو لب کوثرست
دل ز هوس پاک کن، فیض گشایش ببین
هر چه درون دل است، قفل برون درست
تن به حوادث گذار صائب اگر پخته ای
کآبله چون پخته شد روزی او نشترست
صندل این ناکسان گرده دردسرست
نیست جدایی ز هم حلقه زنجیر را
حادثه روزگار از پی یکدیگرست
گرم عنانان شوق زیر فلک نیستند
اخگر افسرده را خاک سیه بر سرست
بی نظر اعتبار پرده خواب است چشم
بی سخن حق نفس رشته بی گوهرست
غنچه امید را، قفل دل تنگ را
هست کلیدی اگر، در بغل محشرست
چشم و در سیر را، نیست به نعمت نیاز
کاسه ما فربه است، کیسه اگر لاغرست
نیست به می احتیاج حسن گلوسوز را
آینه بی غبار دشمن روشنگرست
میکده باغ بهشت، کوثر او جام می
ساقی شمشاد قد، سرو لب کوثرست
دل ز هوس پاک کن، فیض گشایش ببین
هر چه درون دل است، قفل برون درست
تن به حوادث گذار صائب اگر پخته ای
کآبله چون پخته شد روزی او نشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
بر رخ ممکن بود پیوسته گرد احتیاج
لازم این نشأه افتاده است درد احتیاج
در گذر از عالم امکان که این وحشت سرا
بستر بیمار را ماند ز درد احتیاج
خرقه اش را بخیه از دندان سگ باشد مدام
هر تهیدستی که گردد کوچه گرد احتیاج
از فشار قبر بر گوش حدیثی خورده است
هر که را در هم نیفشرده است درد احتیاج
باغ بر هم خورده را ماند در ایام خزان
ساحت روی زمین از رنگ زرد احتیاج
در شجاعت آدمی هر چند چون رستم بود
می شود چون زال عاجز در نبرد احتیاج
می کند گل از نسیم صبح این معنی، که نیست
سینه روشندلان بی آه سرد احتیاج
بی نیازی سرکشی می آورد، زان لطف حق
بندگان را مبتلا سازد به درد احتیاج
اغنیا را فرق کردن از فقیران مشکل است
بس که صائب عام گردیده است درد احتیاج
لازم این نشأه افتاده است درد احتیاج
در گذر از عالم امکان که این وحشت سرا
بستر بیمار را ماند ز درد احتیاج
خرقه اش را بخیه از دندان سگ باشد مدام
هر تهیدستی که گردد کوچه گرد احتیاج
از فشار قبر بر گوش حدیثی خورده است
هر که را در هم نیفشرده است درد احتیاج
باغ بر هم خورده را ماند در ایام خزان
ساحت روی زمین از رنگ زرد احتیاج
در شجاعت آدمی هر چند چون رستم بود
می شود چون زال عاجز در نبرد احتیاج
می کند گل از نسیم صبح این معنی، که نیست
سینه روشندلان بی آه سرد احتیاج
بی نیازی سرکشی می آورد، زان لطف حق
بندگان را مبتلا سازد به درد احتیاج
اغنیا را فرق کردن از فقیران مشکل است
بس که صائب عام گردیده است درد احتیاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷
داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج
نبود آتش خورشید به دامان محتاج
نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش
نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج
چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!
که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج
حسن را شرم ز آفات نگه می دارد
نبود چهره مریم به نگهبان محتاج
نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز
که صدف در دل دریاست به دندان محتاج
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که در اهل کرم نیست به دربان محتاج
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
به مددکاری مورست سلیمان محتاج
در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد
نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!
می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف
هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج
دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است
شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج
دیده سیر مدارید توقع ز جهان
که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج
صائب البته سخنگو طرفی می خواهد
لب خاموش نباشد به سخندان محتاج
نبود آتش خورشید به دامان محتاج
نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش
نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج
چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!
که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج
حسن را شرم ز آفات نگه می دارد
نبود چهره مریم به نگهبان محتاج
نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز
که صدف در دل دریاست به دندان محتاج
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که در اهل کرم نیست به دربان محتاج
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
به مددکاری مورست سلیمان محتاج
در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد
نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!
می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف
هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج
دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است
شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج
دیده سیر مدارید توقع ز جهان
که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج
صائب البته سخنگو طرفی می خواهد
لب خاموش نباشد به سخندان محتاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچ
گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ
حریف خنده دریاکشان نخواهی شد
چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ
چه گوهری ز کفش رفته است می داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ
مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ
اگر جراحت خود مشکسود می خواهی
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ
سیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ
حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ
گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ
حریف خنده دریاکشان نخواهی شد
چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ
چه گوهری ز کفش رفته است می داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ
مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ
اگر جراحت خود مشکسود می خواهی
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ
سیاه کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ
حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح
نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح
دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح
پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح
گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
منه چو ساده دلان دل به کامرانی صبح
کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح
زمان شادی افلاک را دوامی نیست
به قدر مد شهاب است شادمانی صبح
کند ز باده گران رطل خویش را دل شب
کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح
شمرده دار نفس در حریم ساده دلان
که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح
سپهر سفله سخی با گشاده رویان است
بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح
مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل
که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح
دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است
چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟
ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب
که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح
کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح
زمان شادی افلاک را دوامی نیست
به قدر مد شهاب است شادمانی صبح
کند ز باده گران رطل خویش را دل شب
کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح
شمرده دار نفس در حریم ساده دلان
که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح
سپهر سفله سخی با گشاده رویان است
بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح
مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل
که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح
دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است
چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟
ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب
که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
قسم به خط لب ساقی و دعای قدح
که آب خضر نیرزد به رونمای قدح
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی به رنگ نداریم از حنای قدح
هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار
که همچو موج دلم می پرد برای قدح
اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار
زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح
مرا ز همت مستانه شرم می آید
که نقد هستی خود را کنم فدای قدح
نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد
تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح
به عندلیب بگو از زبان من صائب
تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح
که آب خضر نیرزد به رونمای قدح
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی به رنگ نداریم از حنای قدح
هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار
که همچو موج دلم می پرد برای قدح
اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار
زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح
مرا ز همت مستانه شرم می آید
که نقد هستی خود را کنم فدای قدح
نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد
تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح
به عندلیب بگو از زبان من صائب
تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
مستمع را کام ناگردیده از دشنام تلخ
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
قرب نیکان را نمی باشد سرایت در بدان
کز شکر شیرین نگردد چون بود بادام تلخ
نیست پروا دیده عشاق را از اشک شور
تلخی صهبا نمی سازد دهان جام تلخ
دل به رنگ خویش برمی آورد ایام را
صبح غربت بر غریبان می شود چون شام تلخ
حرف تلخ آن لب میگون به خاطر بار نیست
هست شیرین تر، بود چون باده گلفام تلخ
گر چه نوش و نیش این عالم به هم آمیخته است
روزگار ماست از آغاز تا انجام تلخ
بستر بیگانه می ریزد نمک در چشم خواب
می شود عیش دل رم کرده، از آرام تلخ
جلوه شکر کند در کام، زهر عادتی
نیست ناکامی به کام عاشق ناکام تلخ
در کمین فرصت از دل چشم آسایش مدار
خواب شد از شوق صیادی به چشم دام تلخ
فارغ از ابرام باشد هر که بخشد بی سؤال
بر خسیسان عیش سازد سایل از ابرام تلخ
طفل را از میوه نارس نمی باشد شکیب
هست دایم کام خلق از آرزوی خام تلخ
بوسه ها در چاشنی دارد، مباش ای دل غمین
گر به قاصد آن شکر لب می دهد پیغام تلخ
پند ناصح چند ریزد خار در پیراهنم؟
کرد بر من خواب را این مرغ بی هنگام تلخ
کار من سهل است ای بی رحم بر خود رحم کن
چند سازی کام شیرین خود از دشنام تلخ؟
در دهان تنگ از غیرت زبان چرب تو
کرد شکر خواب را در قند بر بادام تلخ؟
گر ندارد ماتم ایمان این دلمردگان
از چه دارد جامه خود کعبه اسلام تلخ؟
تا توان از شربت دینار شیرین ساختن
از جواب تلخ سایل را مگردان کام تلخ
هر قدر شیرین بود شهد گلوسوز حیات
می شود صائب ز یاد مرگ خون آشام تلخ
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
قرب نیکان را نمی باشد سرایت در بدان
کز شکر شیرین نگردد چون بود بادام تلخ
نیست پروا دیده عشاق را از اشک شور
تلخی صهبا نمی سازد دهان جام تلخ
دل به رنگ خویش برمی آورد ایام را
صبح غربت بر غریبان می شود چون شام تلخ
حرف تلخ آن لب میگون به خاطر بار نیست
هست شیرین تر، بود چون باده گلفام تلخ
گر چه نوش و نیش این عالم به هم آمیخته است
روزگار ماست از آغاز تا انجام تلخ
بستر بیگانه می ریزد نمک در چشم خواب
می شود عیش دل رم کرده، از آرام تلخ
جلوه شکر کند در کام، زهر عادتی
نیست ناکامی به کام عاشق ناکام تلخ
در کمین فرصت از دل چشم آسایش مدار
خواب شد از شوق صیادی به چشم دام تلخ
فارغ از ابرام باشد هر که بخشد بی سؤال
بر خسیسان عیش سازد سایل از ابرام تلخ
طفل را از میوه نارس نمی باشد شکیب
هست دایم کام خلق از آرزوی خام تلخ
بوسه ها در چاشنی دارد، مباش ای دل غمین
گر به قاصد آن شکر لب می دهد پیغام تلخ
پند ناصح چند ریزد خار در پیراهنم؟
کرد بر من خواب را این مرغ بی هنگام تلخ
کار من سهل است ای بی رحم بر خود رحم کن
چند سازی کام شیرین خود از دشنام تلخ؟
در دهان تنگ از غیرت زبان چرب تو
کرد شکر خواب را در قند بر بادام تلخ؟
گر ندارد ماتم ایمان این دلمردگان
از چه دارد جامه خود کعبه اسلام تلخ؟
تا توان از شربت دینار شیرین ساختن
از جواب تلخ سایل را مگردان کام تلخ
هر قدر شیرین بود شهد گلوسوز حیات
می شود صائب ز یاد مرگ خون آشام تلخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۷
بر دل خود هر که چون فرهاد کوه غم نهاد
از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد
از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن
مهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاد
اختیاری نیست در گهواره طفل شیر را
دست در مهد زمین باید به روی هم نهاد
خامسوزان هوس را روی در بهبود نیست
ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد
دل زهمدردان شود از گریه خالی زودتر
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
طی کند هر کس بساط آرزوی خام را
می تواند دست رد بر سینه حاتم نهاد
منع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گل
بر سر زانوی خود آیینه شبنم نهاد
تا سفال تشنه ای را می توان سیراب کرد
لب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهاد
یک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد
در چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟
از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد
از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن
مهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاد
اختیاری نیست در گهواره طفل شیر را
دست در مهد زمین باید به روی هم نهاد
خامسوزان هوس را روی در بهبود نیست
ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد
دل زهمدردان شود از گریه خالی زودتر
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
طی کند هر کس بساط آرزوی خام را
می تواند دست رد بر سینه حاتم نهاد
منع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گل
بر سر زانوی خود آیینه شبنم نهاد
تا سفال تشنه ای را می توان سیراب کرد
لب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهاد
یک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد
در چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد
می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد
در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد
با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد
دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد
می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد
در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد
با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد
دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
وسعت مشرب زدل اندیشه فردا نبرد
این غبار از خاطر من دامن صحرا نبرد
کی شود با ما طرف در عاشقی هر خام دست؟
کوهکن با سخت بازی این قمار از ما نبرد
کیستم من تا دهم از عارض او دیده آب؟
شبنمی زین باغ خورشید جهان آرا نبرد
از ملامت بود فارغ خاطر آزاده ام
سنگ طفلان کوه تمکین مرا از جا نبرد
یک سرمو کم نشد از خط غرور حسن او
از سر طاوس مستی عیب پیش پا نبرد
از چراغان خلوت گورش شود تاریکتر
هر که زیر خاک با خود دیده بینا نبرد
دل زگرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
از گهر گرد یتیمی صحبت دریا نبرد
عمر رفت و خار خار دل همان صائب بجاست
مشت خاشاکی به دریا سیل ازین صحرا نبرد
این غبار از خاطر من دامن صحرا نبرد
کی شود با ما طرف در عاشقی هر خام دست؟
کوهکن با سخت بازی این قمار از ما نبرد
کیستم من تا دهم از عارض او دیده آب؟
شبنمی زین باغ خورشید جهان آرا نبرد
از ملامت بود فارغ خاطر آزاده ام
سنگ طفلان کوه تمکین مرا از جا نبرد
یک سرمو کم نشد از خط غرور حسن او
از سر طاوس مستی عیب پیش پا نبرد
از چراغان خلوت گورش شود تاریکتر
هر که زیر خاک با خود دیده بینا نبرد
دل زگرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
از گهر گرد یتیمی صحبت دریا نبرد
عمر رفت و خار خار دل همان صائب بجاست
مشت خاشاکی به دریا سیل ازین صحرا نبرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸
خانه بر دوشی که سیر کوچه زنجیر کرد
کی به زنجیرش توان پا بسته تعمیر کرد؟
نشأه می مرگ آب زندگانی دیده است
دختر رزچون خضر صد نوجوان را پیر کرد
شعله گستاخ طرف دامن قاتل مباد!
خون گرم ما که آتشکاری شمشیر کرد
پیش ازین از تنگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد!
شکر لله صائب از فیض محبت عاقبت
آه ما را عشق شمع خلوت تأثیر کرد
کی به زنجیرش توان پا بسته تعمیر کرد؟
نشأه می مرگ آب زندگانی دیده است
دختر رزچون خضر صد نوجوان را پیر کرد
شعله گستاخ طرف دامن قاتل مباد!
خون گرم ما که آتشکاری شمشیر کرد
پیش ازین از تنگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد!
شکر لله صائب از فیض محبت عاقبت
آه ما را عشق شمع خلوت تأثیر کرد