عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
تو را میخانه ای بت تا مقام است
مرا بیت الصنم، بیت الحرام است
مرا دور از تو آسایش کدام است
به من دور از تو آسایش حرام است
نمی دانم که راحت را چه اسم است
نمی دانم که عشرت را چه نام است
ملال من که در زندان مقیمم
چه داند آنکه بستانش مقام است
هزاران گل بشکفت از خاکم و ریخت
هنوزم بوی آن گل در مشام است
ندارد دورش آخر این چه ساقیست
نگردد خالی از می این چه جام است
چه صیادی که از یکدانه ی خال
هزارت مرغ دل اکنون بدام است
نسوزد تا تمام از سوز دل مرد
نشاید گفت کاین مرد تمام است
رفیق از باده جامت گر تهی نیست
سپهرت بنده و گیتی غلام است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بعد عمری کاری پسر می بینمت
همچو عمری در گذر می بینمت
چون ترا با غیر بینم؟ من که رشک
می برم گر با پدر می بینمت
هست شوق دیدنم هر لحظه بیش
گر چه هر دم بیشتر می بینمت
حسرت یکبار نا دیدن بجاست
گر چه صد بار دگر می بینمت
بسکه شوق دیدنت دارم یکی است
گر نمی بینم و گر می بینمت
خوشتر از سرو و سمن می یابمت
بهتر از شمس و قمر می بینمت
روزت آنجا گر نمی بینم رفیق
شب در آن کو تا سحر می بینمت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
مرا تا جان بجسم ناتوان است
غم و درد توأم در جسم و جان است
ز لیلی نام و از مجنون نشانیست
ز تو تا نام و از من تا نشان است
مدامم امتحان کردی و بازت
گمان بد بمن ای بدگمان است
چنان در دیده ام گل بی تو خار است
که پندارم نه گل نه گلستان است
چه غم از کینه ی دوران کسی را
که او را چون تو ماه مهربان است
صبوری چون بود آن را که بی تو
به در تن تاب و نه در دل توان است
رفیق از جور و لطف اوست ما را
به این دلخوش اگر این نیست، آن است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
به من هر کار آن پرکار کرده است
ز کار آموزی - اغیار - کرده است
نه کارم بود عشق و این عجب نیست
که عشق این کارها بسیار کرده است
چنین آتش به جان از آتش عشق
مرا آن آتشین رخسار کرده است
به چشم تر بنازم کان گل اشک
سر کوی ترا گلزار کرده است
مکش دامن ز من ای گل که هر کو
ترا گل کرده ما را خار کرده است
خضر را حسرت لب تشنگانت
ز آب زندگی بیزار کرده است
به کویش توبه کن زاهد که عمریست
رفیق از توبه استغفار کرده است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
به تن تا جان غم فرسود من هست
غم و درد توام در جان و تن هست
تو آن لیلی شیرینی که هر سو
صدت مجنون هزارت کوهکن هست
نه چون رخسار و نه چون قامت تو
گلی در باغ و سروی در چمن هست
ز یعقوب و زلیخا گر به عالم
حدیث یوسف گل پیرهن هست
عزیز من چو یعقوب و زلیخا
تو را عاشق بسی از مرد و زن هست
به بزمی نیست حاجت پرتو شمع
که آن چشم و چراغ انجمن هست
نگوید تا سخن آن غنچه لب نیست
کسی را این گمان کان را دهن هست
مرا با یار، یارای سخن نیست
رفیق ارنه به یارم صد سخن هست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گر رفت جان و جسمم شد خاک آستانت
جسمم فدای جسمت جانم فدای جانت
در باغبانی تو عمرم گذشت، لیکن
در عمر خود نچیدم یک گل ز گلستانت
ای گلبن نزاکت تا چند یابد از تو
گلچین نصیب و ماند بی بهره باغبانت
زینسان که رشک دارم بر آشنایی تو
پرسم چگونه نامت جویم چه سان نشانت
نامهربان به خویشم غم نیست گر ببینم
آنست غم که بینم با غیر مهربانت
کرده است در دل و جان صد رخنه مردمان را
مژگان چون خدنگت ابروی چون کمانت
پامال کرده سرها وز دست برده دلها
پای گران رکابت دست سبک عنانت
در کوی یار افغان کم کن رفیق ترسم
رنجد لطیف طبعش از ناله و فغانت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
درد من از تو دوا گشت؟ نگشت
کام من از تو روا گشت؟ نگشت
یار ما یار بما گشت؟ نگشت
یا به ما اهل وفا گشت؟ نگشت
آنکه یک لحظه نشد همدم من
یکدم از غیر جدا گشت؟ نگشت
دوست با من ز وفا بود؟ نبود
دشمن او ز جفا گشت؟ نگشت
یکدم آن عقده گشای دل من
از دلم عقده گشا گشت؟ نگشت
زیر بار غم او چون قد من
قامت غیر دو تا گشت؟ نگشت
کس چو مجنون به ره عشق، رفیق
عاشق سر به هوا گشت؟ نگشت
او چو من سر به هوا بود؟ نبود
او چو من بی سر و پا گشت؟ نگشت
عشق خوبان آفت جان و دل است
عشق ورزیدن به خوبان مشکل است
جان سپردم در غم خوبان و باز
همچنانم دل به ایشان مایل است
کاش داند حال من در عشق خویش
آن تغافل پیشه کز من غافل است
نیست از جور توام پای گریز
بر سر کوی توام پا در گل است
در دل من آرزوی وصل یار
فکر بی حاصل خیال باطل است
دوری از یاران و مهجور از دیار
بر تو آسانست بر من مشکل است
خواجه اش را نیست لطف ارنه، رفیق
بنده ی قابل غلام مقبل است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
همین نه در دل من صبر، دلستان نگذاشت
که صبر در دل و آسایشم به جان نگذاشت
مجوی تاب و توان از دلم که خیل غمت
توان و تاب به دلهای ناتوان نگذاشت
فلک گذاشت به هجرم ز وصل یار اگر
چو اینچنین نگذارد چو آنچنان نگذاشت
به آستان تو نگذاردش فلک که رقیب
مرا ز رشک بر آن خاک آستان نگذاشت
نکرد جان مرا تا نشانه از ره کین
زمانه ناوک بیداد در کمان نگذاشت
ز بی وفایی گل بلبلی که داشت خبر
ز باغ رفت و به شاخ گل آشیان نگذاشت
گذاشت نام نکو در جهان رفیق، کسی
که غیر نام نکو هیچ در جهان نگذاشت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
عاشق مگو که عاقل و فرزانه خوشتر است
عاشق خوش است و عاشق دیوانه خوشتر است
فصل گلست باز پی نقل بزم می
طرف چمن ز گوشه ی کاشانه خوشتر است
گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو
پیش من از شکستن پیمانه خوشتر است
ای عندلیب ناله ی تو خوش بود، ولی
در سوختن خموشی پروانه خوشتر است
چون تو به آشنایی بیگانگان خوشی
گر آشنا شود ز تو بیگانه خوشتر است
دل از برم چو در بر دلدار جا گرفت
دل نیز اگر رود بر جانانه خوشتر است
خوش گوشه ایست خانه ی دل بهر غم، رفیق
آری مقام جغد به ویرانه خوشتر است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
یار اگر بیگانه از اغیار باشد خوشتر است
گل خوشست اما اگر بی خار باشد خوشتر است
من اگر باشم به بزم یار خوش باشد، ولی
غیر اگر بیرون ز بزم یار باشد خوشتر است
گر چه از لطف کم دلبر دل عاشق خوش است
گر به عاشق لطف او بسیار باشد خوشتر است
نیست چون چشم و چراغ من به پیش چشم من
گر به چشمم روز چون شب تار باشد خوشتر است
دیدن دلدار خوش باشد به خواب و این شرف
گر نصیب دیده ی بیدار باشد خوشتر است
با خیال یار خفتن در لحد خوش دولتی است
ور به محشر وعده ی دیدار باشد خوشتر است
گر چه حرف عشق در خلوت خوشست اما رفیق
این سخن گر بر سر بازار باشد خوشتر است
چشم من، پنهان ز چشم مردمان می خواهمت
جان من، در پهلوی دل همچو جان می خواهمت
شاه من روز از خلایق در زمین می جویمت
ماه من شب از خدای آسمان می خواهمت
گر درست است این که دارد دل خبر از دل چرا
ترک من کردی تو و من همچنان می خواهمت
در گلستان جهان ای سرو باغ زندگی
خرم و شاداب و آزاد و جوان می خواهمت
تا نیفتد چشم بد بر عارض نیکوی تو
چون پری از دیده ی مردم نهان می خواهمت
تو چو من داری بسی کس زان نمی خواهی مرا
من ندارم هیچ کس غیر تو زان می خواهمت
چند باشد از تو روز و روزگار ما سیاه
با رفیق ای ماه چندی مهربان می خواهمت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
زاهد به جرم مستی عشقم، شتاب چیست
عاشق چو مست گشت گناه و ثواب چیست
چون عاشقان برون ز حسابند، پس مرا
اندیشه ی حساب به روز حساب چیست
هر کس که محو روی تو باشد به روز و شب
کی آگه است ماه چه و آفتاب چیست
ساقی مده شراب که از چشم مست تو
مستم من آنچنان که ندانم شراب چیست
یک بوسه بیش نیست سؤال من از درت
با من به تلخی از لب شیرین جواب چیست
بردار پرده از رخ خود ماه من کسی
چون تاب دیدن تو ندارد نقاب چیست
ساغر به عزم توبه منه بر زمین، رفیق
در فصل گل ز باده ی ناب اجتناب چیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
تو گر خون ریزیم ممنونم ای دوست
مگو تا غیر ریزد خونم ای دوست
مرا هم بر سر کویت سگی دان
مکن از کوی خود بیرونم ای دوست
به حسن از لیلی افزونی تو و من
به عشق افزون تر از مجنونم ای دوست
شود هر روز افزون تر به عشقت
غم آن حسن روزافزونم ای دوست
تو تا از لطف با من مهربانی
چه غم از کینه ی گردونم ای دوست
مده جام می گلگون به دستم
که مست آن لب می گونم ای دوست
چه می گوئی رفیق از هجر چونی
چه می گویم ز هجرت چونم ای دوست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بی قرارم از فراق یار یار من کجاست
مایه ی آرام جان بی قرار من کجاست
روزگاری شد که روز من سیاه است آن کزاو
تیره شد هم روز من هم روزگار من کجاست
بود از شمع رخ ماهی فروزان محفلم
آن چراغ محفل شبهای تار من کجاست
هر که غمگین است او را غمگساری هست و، من
مردم از بی غمگساری، غمگسار من کجاست
هر کجا رفتم ندیدم نشان زان نازنین
یارب امید دل امیدوار من کجاست
نیست در دستم عنان دل خدا را دوستان
آنکه برد از کف عنان اختیار من کجاست
شد گل عشقم ز غم پژمرده آن کزوی، رفیق
موسم دی گشت ایام بهار من کجاست
در کشوری که آن بت عاشق فریب است
هر سو هزار عاشق حسرت نصیب است
هر درد را طبیب کند چاره، چاره چیست
این درد را که بر دل من از طبیب هست
بر جان و دل نه جور حبیب است بس مرا
جور حبیب هست و جفای رقیب هست
در کوی تو غریبم و بی کس گهی بپرس
احوالم از سگان درت کان غریب هست؟
بازآ که تا تو رفته ای از دیده و دلم
نه طاقت [ و ] قرار و نه صبر [ و ] شکیب هست
مشمار سهل قطع بیابان عشق را
کش هر قدم هزار فراز و نشیب هست
باشد رفیق گر به تو آن بی وفا مرنج
با سرو گل نه فاخته و عندلیب هست (؟ )
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جز جفاکار تو با من ز جفا کاری نیست
مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست
شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا
رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست
ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی
نیست کز دیده ی او خون ز غمش جاری نیست
رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل
کار من شب همه شب غیر شررباری نیست
دولت وصل تو در خواب گهی هست مرا
حیف کاین واقعه در عالم بیداری نیست
خنده بر گریه من می کنی و معذوری
که هنوزت خبر از درد گرفتاری نیست
دو سه روزی که رفیق از سر کویت رفته است
آن چنان رفته ز یاد تو که پنداری نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
صد جفا بر دلم از یار جفاکاری هست
لیک خوشدل به همینم که مرا یاری هست
شاد از آنم به غم عشق تو گر صبر مرا
اندکی نیست و لیکن غم بسیاری هست
به طبیب من بیمار که گوید که تو را
جان به لب آمده، دل خون شده، بیماری هست
بر دل آزار تو ای یار بود خوش ورنه
چون تو در هر طرفی یار دلازاری هست
سوی صحرا ز پی صید چه تازی که به شهر
همچو من هر طرفت صید گرفتاری هست
پا به گلشن ننهد، گل نزند بر سرخویش
هر که را زان گل روی تو به دل خاری هست
منم آن مرغ که از بیضه چو آمد بیرون
به قفس رفت و ندانست که گلزاری هست
از که یاری طلبم وز که مدد جویم آه
در دیاری که نه یاری نه مددکاری هست
آمد آن دلبر و دل برد ز من لیک، رفیق
گر دلی نیست مرا شکر که دلداری هست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
به جان و دل مرا پیوند از آن است
که دردت در دل و داغت به جان است
چنان در عاشقی افسانه گشتم
که از من هر طرف صد داستان است
به عاشقان زان دو لب یک بوسه جانا
به صد جان گر فروشی رایگان است
من و او را همین نام و نشان بس
که من نامم و او بی نشان است
رفیق از هجر آن نامهربان ماه
همه شب کار من آه و فغان است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
آنکه از عار به یاران نشود یار اینست
وانکه دارد ز من و یاری من عار اینست
آن جفاکار که کارش ز جفاکاری نیست
جز جفاکاری یاران وفادار اینست
آن ستمکار که از تیغ ستم می ریزد
خون یار از پی دلجویی اغیار اینست
آن شکر لب که چو فرهاد مدامم دارد
تلخکام از لب شیرین شکربار اینست
دل بیمار مرا از لب شکربارت
شربتی ده که دوای دل بیمار اینست
گفت از سینه فغان من و دل هرکه شنید
در قفس ناله ی مرغان گرفتار اینست
ز اشک خونین خبر حال دلم پرس، رفیق
که ز حال دل خون گشته خبردار اینست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
نه روی گل چو روی دل آرای دلبر است
نه قد سرو چو قد رعنای دلبر است
عشرت در آن سر است که دلبر بود در آن
دولت بر آن سر است که بر پای دلبر است
سودای دلبر از سر من کی رود چنین
کاندر دلم همیشه تمنای دلبر است
تا جای دلبر است دلم خرمست و شاد
ای شاد آن دلی که در آن جای دلبر است
در خلد اگر رود نگشاید به حور چشم
آن را که دیده محو تماشای دلبر است
بس کوته است جامه ی خوبی به قد سرو
این خوب جامه راست به بالای دلبر است
از جام دیگران می عشرت مجو رفیق
کاین باده ی نشاط به مینای دلبر است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
منم که مهرهٔ بخت مرا گشادی نیست
به نامرادی من هیچ نامرادی نیست
من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده
در آن دیار که بیداد هست [ و] دادی نیست
نسیم وصل طلب می کنم در آن وادی
که جز سموم جهانسوز هجر، بادی نیست
دل من و دل یارند متحد چه غمست
اگر میان من و یار اتحادی نیست
مرا، ز جور تو دائم دل غمینی هست
دمی ز لطف توام لیک جان شادی نیست
به وعده ام مفریب ای دروغ وعده، که هیچ
به وعده های دروغ تو اعتمادی نیست
مرا ز اندک و بسیار آنچه هست به عشق
به غیر صبر کمی و غم زیادی نیست
گر احتراز ز چشم بدت بود جانا
به از دعای منت هیچ ان یکادی نیست
رفیق معتقد کیش می پرستانم
مرا به مذهب زهاد اعتقادی نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
کار من مهر تو و پیشه تو کین منست
کین من رسم تو و مهر تو آئین منست
تا مرا هست وفا پیشه، ترا هست جفا
تا ترا هست جفا کیش، وفا دین منست
شادی من غم و اندوه دل خرم تست
غم تو عیش و نشاط دل غمگین منست
آنکه تشویش ندانسته، دل ساکن تو
وانکه تسکین نشناسد، دل مسکین منست
زان ننالم ز غم درد که درد غم تو
باعث صبر من و موجب تسکین منست
روی نیکوی تو روزی که نبینم آن روز
تیره عالم همه بر چشم جهان بین منست
نیست از سوز نهانم کسی آگاه رفیق
مگر آن شمع که شب بر سر بالین منست