عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
با کوی یار روضه ی دارالقرار چیست
دارالقرار یار به جز کوی یار چیست
شد یار من سگت به از این یار کیست یار
شد کوی تو دیارم از این به دیار چیست
روزی برای وعده خلافی نکرده شب
اورا چه آگهی که شب انتظار چیست
ای کرده با حبیب شبی روز بی رقیب
رو شکر کن شکایتت از روزگار چیست
در حیرتم که با همه پیمان شکست ما
عهد تو با رقیب چنین استوار چیست
گر نیست خار خار دل بلبلش غرض
گل را به هرزه این همه الفت به خار چیست
در زیر خاک خون دلی نیست گر به جوش
این لاله ها رفیق به خاک مزار چیست
دارالقرار یار به جز کوی یار چیست
شد یار من سگت به از این یار کیست یار
شد کوی تو دیارم از این به دیار چیست
روزی برای وعده خلافی نکرده شب
اورا چه آگهی که شب انتظار چیست
ای کرده با حبیب شبی روز بی رقیب
رو شکر کن شکایتت از روزگار چیست
در حیرتم که با همه پیمان شکست ما
عهد تو با رقیب چنین استوار چیست
گر نیست خار خار دل بلبلش غرض
گل را به هرزه این همه الفت به خار چیست
در زیر خاک خون دلی نیست گر به جوش
این لاله ها رفیق به خاک مزار چیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهر تو مرا پیشکشی جز دل و جان نیست
در پیش تو ای جان جهان دل چه و جان چیست
این سرو روان می رود و در عقبش جان
جان می رود از رفتنش این سرو روان کیست
او وعده به روز دگرم می دهد و من
در فکر که تا روز دگر چون بتوان زیست
زاهد ز میم توبه مفرما که به جز می
از هر چه بود توبه مرا هست وزان نیست
سی روز لب از می نتوان بست چه بودی
شوال چهل بودی و روز رمضان بیست؟
گفتم قد رعنای تو را سرو چو دیدم
در راستی اینست الف در کجی آن نیست
ایدوست به بالین رفیق ایست زمانی
کش جان به طفیل تو کند یک دور زمان ایست
در پیش تو ای جان جهان دل چه و جان چیست
این سرو روان می رود و در عقبش جان
جان می رود از رفتنش این سرو روان کیست
او وعده به روز دگرم می دهد و من
در فکر که تا روز دگر چون بتوان زیست
زاهد ز میم توبه مفرما که به جز می
از هر چه بود توبه مرا هست وزان نیست
سی روز لب از می نتوان بست چه بودی
شوال چهل بودی و روز رمضان بیست؟
گفتم قد رعنای تو را سرو چو دیدم
در راستی اینست الف در کجی آن نیست
ایدوست به بالین رفیق ایست زمانی
کش جان به طفیل تو کند یک دور زمان ایست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فصل گل شد، سیر باغ و بوستانم آرزوست
سیر باغ و بوستان با دوستانم آرزوست
الفت پیر کهن بانو جوان خوش دولتی است
پیرم و این دولت از بخت جوانم آرزوست
تا کنم فارغ ز حرف این و آن شرب مدام
خانه ی دربسته در کوی مغانم آرزوست
با می و میخانه، بی انصاف و کافر نعمتم
گر بگویم کوثر و باغ جنانم آرزوست
آرزوی رویش از دل کم نمی گردد مرا
گر دمی صد بار می بینم همانم آرزوست
چون ننالم زین تغابن من که با این نیم جان
یک جهان جان بهر آن جان جهانم آرزوست
دل فسرد از وضع یاران صفاهانم رفیق
چند روزی سیر آذربایجانم آرزوست
سیر باغ و بوستان با دوستانم آرزوست
الفت پیر کهن بانو جوان خوش دولتی است
پیرم و این دولت از بخت جوانم آرزوست
تا کنم فارغ ز حرف این و آن شرب مدام
خانه ی دربسته در کوی مغانم آرزوست
با می و میخانه، بی انصاف و کافر نعمتم
گر بگویم کوثر و باغ جنانم آرزوست
آرزوی رویش از دل کم نمی گردد مرا
گر دمی صد بار می بینم همانم آرزوست
چون ننالم زین تغابن من که با این نیم جان
یک جهان جان بهر آن جان جهانم آرزوست
دل فسرد از وضع یاران صفاهانم رفیق
چند روزی سیر آذربایجانم آرزوست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ماهی تو و جات طرف بامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دریغ یار عزیزم که از وفا عاری است
تمام دلبری و ناتمام دلداری است
مکن به زاری ما گوش و داد جور بده
که حسن ما و تو در زاری و دلازاریست
رقیب با سگ او یار شد فغان که مرا
گذار از آن سر کو بعد از این بدشواریست
به عشق کوش که کارآزمودگان گویند
که کار دهر بجز عشق جمله بیگاریست
وصال او که شهان راست آرزو در خواب
زهی طمع که گدا را هوس به بیداریست
ز دوش بار علایق بنه که سالک را
بهین تهیه سیر و سفر سبکباریست
رفیق شکوه ز بیماریم پر است اما
نه آنقدر که شکایت ز بی پرستاریست
تمام دلبری و ناتمام دلداری است
مکن به زاری ما گوش و داد جور بده
که حسن ما و تو در زاری و دلازاریست
رقیب با سگ او یار شد فغان که مرا
گذار از آن سر کو بعد از این بدشواریست
به عشق کوش که کارآزمودگان گویند
که کار دهر بجز عشق جمله بیگاریست
وصال او که شهان راست آرزو در خواب
زهی طمع که گدا را هوس به بیداریست
ز دوش بار علایق بنه که سالک را
بهین تهیه سیر و سفر سبکباریست
رفیق شکوه ز بیماریم پر است اما
نه آنقدر که شکایت ز بی پرستاریست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کی به حسن آن که پریچهره و مهوش باشد
چو تو دلخواه بود یا چو تو دلکش باشد
توئی آن تازه خط امروز که از رشک به خون
چهره ی لاله رخان از تو منقش باشد
کارم از کاکل تو تا بکی آشفته شود
حالم از زلف تو تا چند مشوش باشد
تا کی از اشکم و تا چند ز آهم شب و روز
دیده پر آب بود، سینه پر آتش باشد
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
کانچه از دست تو آید به سرم خوش باشد
نرسد گر به عنان فرست دست رفیق
سرش این بس که ترا بر سم ابرش باشد
چو تو دلخواه بود یا چو تو دلکش باشد
توئی آن تازه خط امروز که از رشک به خون
چهره ی لاله رخان از تو منقش باشد
کارم از کاکل تو تا بکی آشفته شود
حالم از زلف تو تا چند مشوش باشد
تا کی از اشکم و تا چند ز آهم شب و روز
دیده پر آب بود، سینه پر آتش باشد
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
کانچه از دست تو آید به سرم خوش باشد
نرسد گر به عنان فرست دست رفیق
سرش این بس که ترا بر سم ابرش باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
مرا در جسم تا جان آفریدند
به جانم مهر جانان آفریدند
مرا روزی گریبان چاک کردند
که آن چاک گریبان آفریدند
جهان آن روز برگردید از من
که آن برگشته مژگان آفریدند
پریشان خاطرم کردند روزی
که آن زلف پریشان آفریدند
ترا درمان من دادند آن روز
که بهر درد درمان آفریدند
نخستین ماه رخسار تو دیدند
وزان پس ماه تابان آفریدند
مزن بر من برندی طعنه زاهد
ترا این و مرا آن آفریدند
ترا پاکیزه دامان خلق کردند
مرا آلوده دامان آفریدند
من و او را رفیق از بدو ایجاد
گدا کردند و سلطان آفریدند
به جانم مهر جانان آفریدند
مرا روزی گریبان چاک کردند
که آن چاک گریبان آفریدند
جهان آن روز برگردید از من
که آن برگشته مژگان آفریدند
پریشان خاطرم کردند روزی
که آن زلف پریشان آفریدند
ترا درمان من دادند آن روز
که بهر درد درمان آفریدند
نخستین ماه رخسار تو دیدند
وزان پس ماه تابان آفریدند
مزن بر من برندی طعنه زاهد
ترا این و مرا آن آفریدند
ترا پاکیزه دامان خلق کردند
مرا آلوده دامان آفریدند
من و او را رفیق از بدو ایجاد
گدا کردند و سلطان آفریدند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
هر کس به ره وفا نشیند
بر خاک سیه چو ما نشیند
ثابت قدم آنکه در ره عشق
بر خاک چو نقش پا نشیند
یک لحظه نشیند آنکه با تو
یک عمر ز خود جدا نشیند
در راه تو کی ز پا نشینم
صد خارم اگر به پا نشیند
از کثرت ناکسان به کویست
جا نیست کسی کجا نشیند
یک دم ز بر تو برنخیزد
بیگانه که آشنا نشیند
با من بنشین که نیست عیبی
از شاه که با گدا نشیند
تا هست رفیق مدعی، یار
کی با تو بمدعا نشیند
بر خاک سیه چو ما نشیند
ثابت قدم آنکه در ره عشق
بر خاک چو نقش پا نشیند
یک لحظه نشیند آنکه با تو
یک عمر ز خود جدا نشیند
در راه تو کی ز پا نشینم
صد خارم اگر به پا نشیند
از کثرت ناکسان به کویست
جا نیست کسی کجا نشیند
یک دم ز بر تو برنخیزد
بیگانه که آشنا نشیند
با من بنشین که نیست عیبی
از شاه که با گدا نشیند
تا هست رفیق مدعی، یار
کی با تو بمدعا نشیند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
دلدار من به زاری اگر یار من شود
کار جهان به کام دل زار من شود
داند که کیست باعث آشفتگی مرا
آشفته ای که شیفته ی یار من شود
ابر بهار، گریه ی من گر به کوی تو
بیند خجل ز دیده ی خونبار من شود
بسیار شد غم من و ترسم که غیر، شاد
از شادی کم و غم بسیار من شود
در بیع من به غیر زیان هیچ سود نیست
بی سود خواجه کو که خریدار من شود
هر شب چراغ محفل اغیار شد، نشد
یک شب رفیق شمع شب تار من شود
کار جهان به کام دل زار من شود
داند که کیست باعث آشفتگی مرا
آشفته ای که شیفته ی یار من شود
ابر بهار، گریه ی من گر به کوی تو
بیند خجل ز دیده ی خونبار من شود
بسیار شد غم من و ترسم که غیر، شاد
از شادی کم و غم بسیار من شود
در بیع من به غیر زیان هیچ سود نیست
بی سود خواجه کو که خریدار من شود
هر شب چراغ محفل اغیار شد، نشد
یک شب رفیق شمع شب تار من شود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
با غیر یار ترسم اگر یار من شود
پیمانه نوش گردد و پیمان شکن شود
گر رفته رفته می شود آن نازنین چنین
بی شک بلا و فتنه ی هر مرد و زن شود
یارب روا مدار که از جور محتسب
دارالسرور میکده بیت الحزن شود
با مدعی ترا به سخن هر که دید گفت
حیف از پری که هم نفس اهرمن شود
قدر رفیق عزیز نداند هزار حیف
آن گل که عنقریب قرین زغن شود
پیمانه نوش گردد و پیمان شکن شود
گر رفته رفته می شود آن نازنین چنین
بی شک بلا و فتنه ی هر مرد و زن شود
یارب روا مدار که از جور محتسب
دارالسرور میکده بیت الحزن شود
با مدعی ترا به سخن هر که دید گفت
حیف از پری که هم نفس اهرمن شود
قدر رفیق عزیز نداند هزار حیف
آن گل که عنقریب قرین زغن شود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
نه خود با من جفا آن بی وفا کرد
که با هرکس وفا کردم جفا کرد
کجا بیگانه با بیگانه این جور
کند کان آشنا با آشنا کرد
نبندد هیچ کس زین پس به او دل
به جان من بگویم گر چها کرد
به تیغ جور خونم بی گنه ریخت
نه شرم از خلق و نه خوف از خدا کرد
جفا بین کان طبیعت بی وفا چون
به درد و داغ خویشم مبتلا کرد
نه داغم را نمود از مرهمی به
نه دردم را به درمانی دوا کرد
جدا گردد رفیق از یار هر کس
من و یار مرا از هم جدا کرد
که با هرکس وفا کردم جفا کرد
کجا بیگانه با بیگانه این جور
کند کان آشنا با آشنا کرد
نبندد هیچ کس زین پس به او دل
به جان من بگویم گر چها کرد
به تیغ جور خونم بی گنه ریخت
نه شرم از خلق و نه خوف از خدا کرد
جفا بین کان طبیعت بی وفا چون
به درد و داغ خویشم مبتلا کرد
نه داغم را نمود از مرهمی به
نه دردم را به درمانی دوا کرد
جدا گردد رفیق از یار هر کس
من و یار مرا از هم جدا کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به من یارم سر یاری ندارد
سر یاری و دلداری ندارد
شب مستی کشد بی جرمم اما
خبر از روز هشیاری ندارد
چو دیدم اولش گفتم که دارد
وفاکاری، جفا آری ندارد
مجو کام دل خود زان دلازار
که کاری جز جفاکاری ندارد
ندانستم که دارد آن جفاکار
جفاکاری وفاداری ندارد
وفاداری چه داری از کسی چشم
که کاری جز جفاکاری ندارد
رفیق از بسکه محو اوست چشمم
خبر از خواب و بیداری ندارد
سر یاری و دلداری ندارد
شب مستی کشد بی جرمم اما
خبر از روز هشیاری ندارد
چو دیدم اولش گفتم که دارد
وفاکاری، جفا آری ندارد
مجو کام دل خود زان دلازار
که کاری جز جفاکاری ندارد
ندانستم که دارد آن جفاکار
جفاکاری وفاداری ندارد
وفاداری چه داری از کسی چشم
که کاری جز جفاکاری ندارد
رفیق از بسکه محو اوست چشمم
خبر از خواب و بیداری ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
غمش جا در دلم تنها ندارد
به یکدل نیست کان غم جا ندارد
فغان کان شوخ بی پروا ز جوری
کشد وز کشتنم پروا ندارد
ز افغانم خبر پنداریش نیست
ز آه من حذر گویا ندارد
گرفتم من ندارد فکر امروز
چرا اندیشه ی فردا ندارد
بسی دیوانه دارد آن پری لیک
چو من دیوانه ای رسوا ندارد
به من آن بی وفا گوید که دارم
سر مهر و وفا، اما ندارد
رفیق از درد او می میرد اما
خبر دارد ز حالش یا ندارد
به یکدل نیست کان غم جا ندارد
فغان کان شوخ بی پروا ز جوری
کشد وز کشتنم پروا ندارد
ز افغانم خبر پنداریش نیست
ز آه من حذر گویا ندارد
گرفتم من ندارد فکر امروز
چرا اندیشه ی فردا ندارد
بسی دیوانه دارد آن پری لیک
چو من دیوانه ای رسوا ندارد
به من آن بی وفا گوید که دارم
سر مهر و وفا، اما ندارد
رفیق از درد او می میرد اما
خبر دارد ز حالش یا ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
به دل هر کس غم جانان ندارد
دلش آرام و جسمش جان ندارد
بود خوش مهر و کین از مهوشان، حیف
که این دارد مه من آن ندارد
ز تو تا صورت چین فرق اینست
که تو جان بخشی و او جان ندارد
کسی کان عارض و خط دید دیگر
سر سیر گل و ریحان ندارد
دلم آن چاشنی دارد از آن لب
که خضر از چشمه ی حیوان ندارد
طبیبا بگذر از درمان دردم
ندارد درد من درمان، ندارد
سزایش دار باشد همچو منصور
که راز عشق را پنهان ندارد
به راهش پای از سر کن که پایان
رفیق این راه بی پایان ندارد
دلش آرام و جسمش جان ندارد
بود خوش مهر و کین از مهوشان، حیف
که این دارد مه من آن ندارد
ز تو تا صورت چین فرق اینست
که تو جان بخشی و او جان ندارد
کسی کان عارض و خط دید دیگر
سر سیر گل و ریحان ندارد
دلم آن چاشنی دارد از آن لب
که خضر از چشمه ی حیوان ندارد
طبیبا بگذر از درمان دردم
ندارد درد من درمان، ندارد
سزایش دار باشد همچو منصور
که راز عشق را پنهان ندارد
به راهش پای از سر کن که پایان
رفیق این راه بی پایان ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
مرا دیوانه آن جانانه دارد
که خلقی را چون من دیوانه دارد
غم او در دل ویران من جای
بسان گنج در ویرانه دارد
بتی در خانه دارد هر که چون او
فراغت از بت و بتخانه دارد
ندارد در دل من خانه جانان
که در هر جان و هر دل خانه دارد
مده ساقی میم چون مست بی می
مرا آن نرگس مستانه دارد
رفیق از بهر صید مرغ دل، یار
ز خط و خال دام و دانه دارد
که خلقی را چون من دیوانه دارد
غم او در دل ویران من جای
بسان گنج در ویرانه دارد
بتی در خانه دارد هر که چون او
فراغت از بت و بتخانه دارد
ندارد در دل من خانه جانان
که در هر جان و هر دل خانه دارد
مده ساقی میم چون مست بی می
مرا آن نرگس مستانه دارد
رفیق از بهر صید مرغ دل، یار
ز خط و خال دام و دانه دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
از برم ای نگار حور نژاد
می روی و نمی روی از یاد
بی تو ای سرو گلشن ایجاد
بی تو ای سرو بوستان مراد
شغل من نیست جز به شب ناله
کار من نیست روز جز فریاد
ای ز تو خطه ی وفا ویران
ای ز تو کشور جفا آباد
از وفا چند، از جفا تا کی
مدعی از تو شاد و من ناشاد
هست تا هست هستی من و تو
کار من عجز و کار تو بیداد
که تویی لیلی و منم مجنون
که تو شیرینی و منم فرهاد
گر بود لایق تو جان رفیق
جان من، عمر من فدای تو باد
می روی و نمی روی از یاد
بی تو ای سرو گلشن ایجاد
بی تو ای سرو بوستان مراد
شغل من نیست جز به شب ناله
کار من نیست روز جز فریاد
ای ز تو خطه ی وفا ویران
ای ز تو کشور جفا آباد
از وفا چند، از جفا تا کی
مدعی از تو شاد و من ناشاد
هست تا هست هستی من و تو
کار من عجز و کار تو بیداد
که تویی لیلی و منم مجنون
که تو شیرینی و منم فرهاد
گر بود لایق تو جان رفیق
جان من، عمر من فدای تو باد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا کی ای زیبا صنم تا چند ای حوری نژاد
من ز هجران تو غمگین غیر از وصل تو شاد
جر جفا با من زمانی، جز وفا با تو دمی
نه ترا آید به خاطر نه مرا آید به یاد
از وفا گر خواهیم یار از جفا گردانیم
گردن تسلیم دارم در کمند انقیاد
روز از اشک پیاپی شب ز آه دم بدم
خاروش بر روی آبم کاه سان بر روی باد
از وفای من نگشت ای بی وفا کین تو کم
از جفای تو ولیکن گشت مهر من زیاد
سایه ی سروت مبادا از سر من کم، که هست
هم نهال آرزوی ما و هم نخل مراد
گر چه بر جان رفیق از تست هر ساعت غمی
بر دلت یارب زمانی از غم او غم مباد
من ز هجران تو غمگین غیر از وصل تو شاد
جر جفا با من زمانی، جز وفا با تو دمی
نه ترا آید به خاطر نه مرا آید به یاد
از وفا گر خواهیم یار از جفا گردانیم
گردن تسلیم دارم در کمند انقیاد
روز از اشک پیاپی شب ز آه دم بدم
خاروش بر روی آبم کاه سان بر روی باد
از وفای من نگشت ای بی وفا کین تو کم
از جفای تو ولیکن گشت مهر من زیاد
سایه ی سروت مبادا از سر من کم، که هست
هم نهال آرزوی ما و هم نخل مراد
گر چه بر جان رفیق از تست هر ساعت غمی
بر دلت یارب زمانی از غم او غم مباد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
هر که یک لحظه حدیث غم من گوش کند
هر حدیثی که شنیده است فراموش کند
که درآرد به نظر سرو چمن را دیگر
هر که نظاره ی آن سرو قباپوش کند
تا به کی دردسر عقل کنم ساقی کو
که به یک جرعه مرا بی خود و مدهوش کند
یادش آید من خون جگر نوش ای کاش
در بر غیر چو بنشیند و می نوش کند
تا به کی از توام آغوش تهی باشد و غیر
با تو ای سرو روان دست در آغوش کند
ناصحا منع من از عشق مکن کاین دم سرد
آتش من نه چراغیست که خاموش کند
دوش گفتا نکنم از تو فراموش مباد
که فراموش رفیق آن سخن دوش کند
هر حدیثی که شنیده است فراموش کند
که درآرد به نظر سرو چمن را دیگر
هر که نظاره ی آن سرو قباپوش کند
تا به کی دردسر عقل کنم ساقی کو
که به یک جرعه مرا بی خود و مدهوش کند
یادش آید من خون جگر نوش ای کاش
در بر غیر چو بنشیند و می نوش کند
تا به کی از توام آغوش تهی باشد و غیر
با تو ای سرو روان دست در آغوش کند
ناصحا منع من از عشق مکن کاین دم سرد
آتش من نه چراغیست که خاموش کند
دوش گفتا نکنم از تو فراموش مباد
که فراموش رفیق آن سخن دوش کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
نمی خواهی دلم چون شاد [و] می خواهی غمین باشد
نباشد آنچنان یارب الهی اینچنین باشد
برم جورت که بردن جور نیکویان بود نیکو
کشم نازت که ناز نازنینان نازنین باشد
گر از دست تو باشد زخم باشد بهتر از مرهم
ور از جام تو باشد شهد خوشتر ز انگبین باشد
قدی داری و رخساری که چون رخسار و قد تو
نه ماهی بر فلک تابد نه سروی بر زمین باشد
تو و اندیشه ی این روز و شب کز هجر و وصل تو
دل اغیار شاد و جان من اندوهگین باشد
من و شام و سحر این فکر کآیا این زمان با او
که یارب هم زبان گردد که آیا همنشین باشد
نبودی گر غرض محرومی عاشق نکویان را
چه بایستی که تن سیمین بود، دل آهنین باشد
رفیق آرام چون گیرد به کنج عافیت حالی
که در هر گوشه ای ابرو کمانی در کمین باشد
نباشد آنچنان یارب الهی اینچنین باشد
برم جورت که بردن جور نیکویان بود نیکو
کشم نازت که ناز نازنینان نازنین باشد
گر از دست تو باشد زخم باشد بهتر از مرهم
ور از جام تو باشد شهد خوشتر ز انگبین باشد
قدی داری و رخساری که چون رخسار و قد تو
نه ماهی بر فلک تابد نه سروی بر زمین باشد
تو و اندیشه ی این روز و شب کز هجر و وصل تو
دل اغیار شاد و جان من اندوهگین باشد
من و شام و سحر این فکر کآیا این زمان با او
که یارب هم زبان گردد که آیا همنشین باشد
نبودی گر غرض محرومی عاشق نکویان را
چه بایستی که تن سیمین بود، دل آهنین باشد
رفیق آرام چون گیرد به کنج عافیت حالی
که در هر گوشه ای ابرو کمانی در کمین باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
زین پریشانان مکش دامن که حیران تواند
کاین پریشان خاطران، خاطر پریشان تواند
هر طرف شاهی و هر سو عالمی حیران تو
از نگاه فتنه جو وز چشم فتان تواند
همچو من در خاک و خون افتاده هر جانب بسی
از خدنگ غمزه و از تیغ مژگان تواند
من نه تنها کشته ی ناز توام کز عاشقان
عالمی چون من به تیغ غمزه قربان تواند
چون دهی جلوه سمند ناز خلقی هر طرف
کشته ی ناز تو و قربان جولان تواند
آنچه گویی آنچه فرمایی به جان و دل همه
بنده ی حکم تو و محکوم فرمان تواند
نکته سنجان گلستان صفائی چون رفیق
بلبلان باغ و مرغان گلستان تواند
کاین پریشان خاطران، خاطر پریشان تواند
هر طرف شاهی و هر سو عالمی حیران تو
از نگاه فتنه جو وز چشم فتان تواند
همچو من در خاک و خون افتاده هر جانب بسی
از خدنگ غمزه و از تیغ مژگان تواند
من نه تنها کشته ی ناز توام کز عاشقان
عالمی چون من به تیغ غمزه قربان تواند
چون دهی جلوه سمند ناز خلقی هر طرف
کشته ی ناز تو و قربان جولان تواند
آنچه گویی آنچه فرمایی به جان و دل همه
بنده ی حکم تو و محکوم فرمان تواند
نکته سنجان گلستان صفائی چون رفیق
بلبلان باغ و مرغان گلستان تواند