عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
این ماه که جا به بام دارد
رویی چو مه تمام دارد
من نام ندانمش بگوئید
کاین ماه لقا چه نام دارد
از منظر دیده گر چه دور است
در خلوت دل مقام دارد
چون قامت او کجا بود سرو
نه جلوه و نه خرام دارد
سودای وصال می پزد دل
بیچاره خیال خام دارد
گر بنده سگ توام چرا غیر
در این سر کو مقام دارد
احوال رفیق می توان یافت
زین سوز که در کلام دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نه ضعف تن ز جانم سیر دارد
غم آن نو جوانم پیر دارد
نوید کشتنم دی داد، امروز
نمی دانم چرا تاخیر دارد
چونی از خود تهی گشتم به دل‌ها
چونی زان ناله ام تاثیر دارد
به قصد جان من آن چشم و ابرو
یکی تیر و یکی شمشیر دارد
رخ ماه من و رخساره ی ماه
زمین تا آسمان توفیر دارد
کسی را کش تو میری کی به عالم
سر و برگ بت کشمیر دارد
رفیق آماده ی هند است اما
صفاهان خاک دامنگیر دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
لعل جانان یارب از جان ساختند
یا که جان از لعل جانان ساختند
مرده را جان می دهد لعلش مگر
لعل جان از آب حیوان ساختند
یارب این حور است مثل آدمی
یا پری را شکل انسان ساختند
زان خط و خال آه، کاحوال مرا
همچو زلف خود پریشان ساختند
ساختند آنان که روی و موی تو
صبح وصل و شام هجران ساختند
در دلم دادند جا عشق تو را
گنج در ویرانه پنهان ساختند
جامه ی صبر مرا دور از تو چاک
از گریبان تا بدامان ساختند
عشق را نازم گر آن بر من رفیق
هر چه مشکل بود آسان ساختند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
گر نسوزد دل دلدار به من جا دارد
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
درد و درمان چه بود از تو چه پروا دارد
دردمند تو به درمان مسیحا دارد (؟ )
هر چه گوید همه از عالم بالا گوید
هر که در دل هوس آن قد و بالا دارد
به گل گلشن فردوس فرو نارد سر
هر که خاری زسر کوی تو برپا دارد
می سزد بر سر خوبانش اگر شاه کنند
کانچه اسباب نکوئیست مهیا دارد
باید آن را که سر عاقبت اندیشی هست
خاطر امروز در اندیشه ی فردا دارد
بلبلی در همه گلزار جهان نیست رفیق
که نه خاری به جگر زان گل رعنا دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
گر چنین دلبر من آفت جان خواهد شد
بس جهاندیده که رسوای جهان خواهد شد
ور چنین خون شودم دل دل خونگشته ی من
همره اشک به کوی تو روان خواهد شد
زان پری پیکر اگر کاهد از اینگونه تنم
چون پری پیکرم از دیده نهان خواهد شد
می کنم از تو نهان عشق خود و می دانم
کآخر این راز نهان بر تو عیان خواهد شد
شد کنون سینه سپر تیغ ترا از پس مرگ
استخوانم به خدنگ تو نشان خواهد شد
شاد و غمگین مشو از راحت و محنت که اگر
می شود گاه چنین گاه چنان خواهد شد
توبه کردم چو شدم پیر و ندانستم حیف
که اگر باده خورد پیر، جوان خواهد شد
آنکه دارد سر سلطانی عالم چو رفیق
از گدایان در پیر مغان خواهد شد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر که را یاد تو در دل نفسی می آید
کی دگر در دل او یاد کسی می آید
آه از آن آتش سوزان که چنین گرم عنان
از پی سوختن مشت خسی می آید
بخت بد بین که مرا می کشد آن مه کو را
کار صد خضر و مسیح از نفسی می آید
گر به یک شعبده بردی دل او نیست عجب
که چنین شعبده ها از تو بسی می آید
شیوه ی عشق ندانند رقیبان آری
کار پروانه کجا از مگسی می آید
یاد تو تا به دلم جای گرفته است رفیق
ناکسم گر به دلم یاد کسی می آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خوش آنکه مرا کشته به میدان تو یابند
چون گوی، سرم در خم چوگان تو یابند
گر زانکه بجویند شهیدان وفا را
صد کشته به هر گوشه ی میدان تو یابند
بر دیده نهند از سر تعظیم نکویان
خاری که ز دیوار گلستان تو یابند
عیسی نفسان چاشنی عمر ابد را
چون خضر ز سرچشمه ی حیوان تو یابند
بگشا گره از زلف گره گیر که عشاق
دلهای خود از زلف پریشان تو یابند
بخرام که شرمنده همه سرو قدان را
از جلوه ی شمشاد خرامان تو یابند
در عهد تو تنها نه رفیقست که هر جا
پیمانه کشی هست به پیمان تو یابند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
شاه من با خیل خوبان چون ز راهی بگذرد
راست پنداری که شاهی با سپاهی بگذرد
چون ز پیشم بگذرد سوزد ز سر تا پا مرا
همچو آن برقی که از پیش گیاهی بگذرد
چون نباشد عمر من کوته که از هجران به من
بی تو هر شب سالی و هر روز ماهی بگذرد
آنکه بی یادش دمی نگذشت بر من کاشکی
یاد من بر خاطر او گاهگاهی بگذرد
گر چه کار چشم شوخش بی گنه عاشق کشی است
چشم دارم کز گناه بی گناهی بگذرد
ما گدایان از کجا و بزم تو، بس جای ما
بر سر راهی کز آنجا چون تو شاهی بگذرد
آنکه سوزد جان خلق از آتش خویش رفیق
آه اگر ناگاه سویش برق آهی بگذرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
گل به گلشن زان گل رخسار یادم می دهد
غنچه زان لبهای خوش گفتار یادم می دهد
پیش من تعریف سرو و گل به خوبی باغبان
چون کند زان سرو گلرخسار یادم می دهد
لطف یارم می کند آگاه از جور رقیب
راحت گل از جفای خار یادم می دهد
چو ز جانان یادم آید گر بیاساید دمی
از غم این دل که او دلدار یادم می دهد (؟ )
چون رود از یاد من تا این دل افگارباز
چشم خونبار از دل افگار یادم می دهد
می دهد یادم به عشق یار ناصح صبر و من
می کنم کم گوش و او بسیار یادم می دهد
از بهشت و حور چون گوید سخن زاهد رفیق
بی تکلف از دیار و یار یادم می دهد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چکنم که باز آمد شب و یار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
گر از دل و جان صبر و سکون شد شده باشد
گر صبر کم و درد فزون شد شده باشد
مجنون صفتی در غم لیلی وشی از شهر
آواره ی صحرای جنون شد شده باشد
از صید من ای صید فکن عار چه داری
صید تو گر آن صید زبون شد شده باشد
دامان تو پاکست ز تهمت اگرت دست
از خون من آلوده به خون شد شده باشد
آن بسکه تو ناگاه درون آمدی از در
گر جان ز تن خسته برون شد شده باشد
عمریست که دارم به تن از بهر همینش
گر جان به نثار تو کنون شد شده باشد
مهر تو محالست شود از دل من کم
گر مهر تو با غیر فزون شد شده باشد
گفتم که شد آواره رفیق از سر کویت
افسوس کنان گفت که چون شد شده باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دایم به تو این گرمی بازار نماند
این گرمی بازار تو بسیار نماند
از گرمی بازار مشو غره بیندیش
زان دم که خریدار به بازار نماند
بر باد دهد صرصر خط خرمن حسنت
در گلشن رخسار تو جز خار نماند
بیداد تو گر باشد از اینگونه به یاران
در کوی تو یک یار وفادار نماند
زین گونه ز من دار جفا گر باسیران
در دام تو یک مرغ گرفتار نماند (؟ )
گر نرگس مست و لب میگون تو بیند
در مدرسه و صومعه هشیار نماند
هر جا گذری غمزه زنان مست کس آنجا
بی سینه ی ریش و دل افگار نماند
دارم به تو صد حرف و لیکن به زبانم
بینم چو ترا، قوت گفتار نماند
بگذار که بینم رخ تو سیر و بمیرم
تا در دل من حسرت دیدار نماند
شاه است رفیق او تو گدایی عجبی نیست
در کلبهٔ تو یار گر از عار نماند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
ندانستی گرم شاد از نگاه گاه گاه خود
چرا یکباره ام محروم کردی از نگاه خود
رقیبم در بهشت وصل و من در دوزخ هجران
نمی دانم ثواب او نمی یابم گناه خود
کشم گر آه گرمی سوزد آهم چرخ را دانم
نمی دانم چرا من خود نمی سوزم ز آه خود
تو بر من می کنی بیداد و من داد از تو می خواهم
مکن بیداد ای بیدادگر بر دادخواه خود
عیان کن قد و رخ تا هم خجل هم منفعل گردد
چمن از سرو و شمشاد و سپهر از مهر و ماه خود
شب و روزی که یکسال است در عالم رفیق آن را
شب تاریک خود می دانم و روز سیاه خود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آنکه ما را شیوهٔ تعلیم جز یاری نداد
شیوهٔ یاری ترا تعلیم، پنداری نداد
داد درس دلبری بی مهر استادت ولی
بی مروت هرگزت تعلیم دلداری نداد
آنکه دادت این همه خوبی چه بد دید از جفا
کاین همه خوبی ترا داد و وفاداری نداد
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بهر چه اسباب جفاکاری نداد
از وفا زین بی وفایان کس وفاداری ندید
ورنه چون من هیچ کس داد جفاکاری نداد
کشت بخت من نگشت از گریه خرم گرچه آب
کشته ای را اینقدر آب ابر آزاری نداد
وصل او یک شب به خوابم دست داد اما رفیق
حاصل آن خواب عمری غیر بیداری نداد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
قاتل من ترک قتل بی گناهی هم نکرد
ریخت خون بی گناهی را که آهی هم نکرد
نه همین داد کس آن بیداد گر سلطان نداد
گوش بر فریاد داد دادخواهی هم نکرد
خاک راه او شدم شاید که بر من بگذرد
او بر غم من گذر بر خاک راهی هم نکرد
آنکه بی یادش نکردم من شبی روز از وفا
یاد من آن بی وفا سالی و ماهی هم نکرد
داشتم از چشم او چشم نگاه دمبدم
او به سوی من نگاه گاه گاهی هم نکرد
پر مزن لاف وفا ای غیر کان مه از جفا
آنچه با من کرد دایم، با تو گاهی هم نکرد
کی کند سوی رفیق بینوا هرگز نگاه
پادشاهی کو نگاهی سوی شاهی هم نکرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
شاد باد آنکه ز ناشادی من یاد نکرد
شد ز ناشادی من شاد و مرا شاد نکرد
ناله ی من اثری در دل صیاد نکرد
پر و بالم نگشود از قفس آزاد نکرد
آه از آن شوخ که صد کشور آباد به جور
کرد ویرانه و ویرانه ای آباد نکرد
شاه بیدادگر من به گدایی هرگز
وعده ی داد نفرمود که بیداد نکرد
ای بسا مرغ دل و طایر جان کان صیاد
در قفس کرد و یکی از قفس آزاد نکرد
دید چون حسن تو و عشق من آنکو همه عمر
جز ز شیرین و ز فرهاد ز کس یاد نکرد
پس از آن چشم به نقش رخ شیرین نگشود
بعد از این گوش به افسانه ی فرهاد نکرد
غیر تو حور لقا جز تو پریزاد رفیق
مایل حور نشد میل پریزاد نکرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ز ما ترک سهی‌قدان رعنا برنمی‌آید
اگر از غیر برمی‌آید از ما برنمی‌آید
تنم شد خاک و در دل خارخار گل‌رخان باقی
گلم از گل برآمد خارم از پا برنمی‌آید
به ناکامی نمودم عمر صرف وی ندانستم
که برمی‌آید از وی کام من یا برنمی‌آید
مکن چندین تمنای محل وصل او ای دل
که این گوهر ز کان وین در ز دریا برنمی‌آید
رفیق از جسم برمی‌آیدم این جان غم‌پیشه
خلاصم می‌کند زین غصه اما برنمی‌آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
گر مصور مه من نقش تو دلخواه کشد
نکشد همچو تو دلخواه، مگر ماه کشد
تن من کاهی و بار غم تو کوهی، چون
بار چون کوه کسی با تن چون کاه کشد
تا به کی ای مه بی مهر ز هجرت شب و روز
چشم من اشک نشاند، دل من آه کشد
هفته ی هجر تو ای ماه نماید سالی
آه ای ماه اگر هجر تو یک ماه کشد
محتسب گوید اگر می نکشم در همه عمر
مشنو از وی که اگر گه نکشد گاه کشد
ای خوش آن بزم که از اول شب تا دم صبح
با تو من می کشم و غیر ز من آه کشد
جز ز دست تو بت حور لقا گرچه رفیق
از کف حور کشد باده به اکراه کشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
خوشا بادی که با آن باد گرد کوی یار آید
خوشا گردی که از دنبال گرد آن شهسوار آید
بهار مردم آن باشد که سرو و گل به بار آید
بهار عاشقان کان سرو قد گلعذار آید
به بالین من آمد یار و رفت و برنیامد جان
نیامد چون به کار او ز جان زین پس چه کار آید
نیامد یار دوش و غیر آمد بخت آنم کو
که امشب بر خلاف دوش ناید غیر و یار آید
گلت از هم شگفت ایام نیکوئی غنیمت دان
نه آن باغی است این کز پی خزانش را بهار آید
چه حالست اینکه هر گه من روم نومید برگردم
بکوی آنکه دایم مدعی امیدوار آید
نیامد چون رفیق ای سرو گلرخ خوشنوا مرغی
درین گلشن اگر قمری صد و بلبل هزار آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
بی وفائی که علاج دل پرخونم کرد
ریخت از تیغ جفا خونم و ممنونم کرد
تا تو در حسن و وفا لیلی ثانی گشتی
در وفای تو جهان ثانی مجنونم کرد
من که افسانه ام امروز به شیرین سخنی
لب شیرین تو از یک سخن افسونم کرد
نه همین کرد جدا بخت بد از یار مرا
کرد هر کار به من طالع وارونم کرد
مدعی از سر کوی تو نرفت این سهل است
رفته رفته ز سر کوی تو بیرونم کرد
در همه شهر ز خوبان به یکی بودم شاد
کرد او نیز ز من دوری و محزونم کرد
هر گه آن سرو روان شعر مرا خواند رفیق
آفرین بر سخن دلکش موزونم کرد