عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آن که لطفش گره از خاطر ما بگشاید
گره خاطر او لطف خدا بگشاید
کس برای دل ما دست عطایی نگشود
هم مگر اهل دلی دست عطا بگشاید
از خدا جوی گشایش که نگردد هرگز
بسته آنکار که از کارگشا بگشاید
جز به کوی تو دل ما نگشاید آری
دل که آنجا نگشاید بکجا بگشاید؟
در ریاضی که سر و کار گلش با خار است
کی دل بلبل بی برگ و نوا بگشاید؟
طالعی کو که برم مست شبی یا روزی
کله از سر بنهد بند قبا بگشاید
دو جهان جان و دل از هر شکن آید بیرون
گرهی کز سر آن زلف دو تا بگشاید
اشک و آه شب و روز آب و هوا نیست رفیق
که گل دولت از آن آب و هوا بگشاید
گره خاطر او لطف خدا بگشاید
کس برای دل ما دست عطایی نگشود
هم مگر اهل دلی دست عطا بگشاید
از خدا جوی گشایش که نگردد هرگز
بسته آنکار که از کارگشا بگشاید
جز به کوی تو دل ما نگشاید آری
دل که آنجا نگشاید بکجا بگشاید؟
در ریاضی که سر و کار گلش با خار است
کی دل بلبل بی برگ و نوا بگشاید؟
طالعی کو که برم مست شبی یا روزی
کله از سر بنهد بند قبا بگشاید
دو جهان جان و دل از هر شکن آید بیرون
گرهی کز سر آن زلف دو تا بگشاید
اشک و آه شب و روز آب و هوا نیست رفیق
که گل دولت از آن آب و هوا بگشاید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
جلوه که آن تازه جوان می کند
غارت عقل و دل و جان می کند
گفتمش آن تو ندارد کسی
این همه ناز از پی آن می کند
راه دلم غمزه زنان می زند
صید دلم جلوه کنان می کند
جور و جفا بین که برین نا توان
جور و جفا تا بتوان می کند
جور به عاشق همه خوبان کنند
لیک نه چندین که فلان می کند
سرخی خونی که نهان می خورم
زردی رخساره عیان می کند
گوید ازین پس به رفیق این همه
می نکنم جور و همان می کند
غارت عقل و دل و جان می کند
گفتمش آن تو ندارد کسی
این همه ناز از پی آن می کند
راه دلم غمزه زنان می زند
صید دلم جلوه کنان می کند
جور و جفا بین که برین نا توان
جور و جفا تا بتوان می کند
جور به عاشق همه خوبان کنند
لیک نه چندین که فلان می کند
سرخی خونی که نهان می خورم
زردی رخساره عیان می کند
گوید ازین پس به رفیق این همه
می نکنم جور و همان می کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نهادم بهر شرح شوق هر گه خامه بر کاغذ
ز آهم خشک شد خامه ز اشکم گشت تر کاغذ
چو یعقوب از بر من برده یوسف طلعتی دوران
به اقلیمی که نفرستد پسر بهر پدر کاغذ
نکرد از کاغذی روزی دلم خوش روزگارش خوش
که یاران می فرستادند بهر یکدگر کاغذ
چو کاغذ شد سفید از انتظارش در وطن چشمم
فرامش کار من ننوشت یک بار از سفر کاغذ
به کاغذ پاره ای نام مرا یک بار ننویسد
در آن کشور نمی باشد همانا اینقدر کاغذ
خوش آن افتاده دور از دوستان کز دوستی گاهی
به پیغامی کنندش شاد، ننویسد اگر کاغذ
رفیق افشان کن اول نامه را از چشم خوش افشان
که نام یار را نتوان رقم کردن به هر کاغذ
ز آهم خشک شد خامه ز اشکم گشت تر کاغذ
چو یعقوب از بر من برده یوسف طلعتی دوران
به اقلیمی که نفرستد پسر بهر پدر کاغذ
نکرد از کاغذی روزی دلم خوش روزگارش خوش
که یاران می فرستادند بهر یکدگر کاغذ
چو کاغذ شد سفید از انتظارش در وطن چشمم
فرامش کار من ننوشت یک بار از سفر کاغذ
به کاغذ پاره ای نام مرا یک بار ننویسد
در آن کشور نمی باشد همانا اینقدر کاغذ
خوش آن افتاده دور از دوستان کز دوستی گاهی
به پیغامی کنندش شاد، ننویسد اگر کاغذ
رفیق افشان کن اول نامه را از چشم خوش افشان
که نام یار را نتوان رقم کردن به هر کاغذ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بی وفا یار من از یاری من عار مدار
عار از یاری یاران وفادار مدار
گاهی از لطف فکن جانب من هم نظری
نظر لطف همین جانب اغیار مدار
خسته زین بیش ز بیماری هجرم مپسند
شربت وصل دریغ از من بیمار مدار
از پرستاری ما پای به یک بار مکش
از نگهداری من دست به یک بار مدار
من خود آزار تو را راحت خود میدانم
لطف کن دست ز آزار من زار مدار
مکن از مطرب و می منع من ای شیخ برو
من بتو کار ندارم تو به من کار مدار
بخت یاری کند و یار شود یار رفیق
غم بسیار مخور انده بسیار مدار
عار از یاری یاران وفادار مدار
گاهی از لطف فکن جانب من هم نظری
نظر لطف همین جانب اغیار مدار
خسته زین بیش ز بیماری هجرم مپسند
شربت وصل دریغ از من بیمار مدار
از پرستاری ما پای به یک بار مکش
از نگهداری من دست به یک بار مدار
من خود آزار تو را راحت خود میدانم
لطف کن دست ز آزار من زار مدار
مکن از مطرب و می منع من ای شیخ برو
من بتو کار ندارم تو به من کار مدار
بخت یاری کند و یار شود یار رفیق
غم بسیار مخور انده بسیار مدار
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دیدن قاصد خوش و خوشتر از آن پیغام یار
خاصه بعد از مدتی هجران و عمری انتظار
از جهان رسم سفر یارب برافتد چند ازو
این بود مهجور از یار، آن بود دور از دیار
سخت باشد دوری احباب در ایام گل
صعب باشد فرقت اصحاب در فصل بهار
دیده ی بی نور را از لاله و از گل چه فیض
عاشق مهجور را با باغ و با بستان چه کار
سالم آن رنجور کش بر سر گذارد پا طبیب
خرم آن غمگین که در بر باشد او را غمگسار
قسمت اغیار سازد داغ مهجوری فلک
روزی دشمن کند درد جدایی روزگار
از غم بسیار هجران اندکی گوید رفیق
گر شمارد بر تو درد خویش تا روز شمار
خاصه بعد از مدتی هجران و عمری انتظار
از جهان رسم سفر یارب برافتد چند ازو
این بود مهجور از یار، آن بود دور از دیار
سخت باشد دوری احباب در ایام گل
صعب باشد فرقت اصحاب در فصل بهار
دیده ی بی نور را از لاله و از گل چه فیض
عاشق مهجور را با باغ و با بستان چه کار
سالم آن رنجور کش بر سر گذارد پا طبیب
خرم آن غمگین که در بر باشد او را غمگسار
قسمت اغیار سازد داغ مهجوری فلک
روزی دشمن کند درد جدایی روزگار
از غم بسیار هجران اندکی گوید رفیق
گر شمارد بر تو درد خویش تا روز شمار
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ما را چو تو نیست یار دیگر
یار تو چو من هزار دیگر
جز کویت و جز سگت نداریم
یار دگر و دیار دیگر
تا بگذری از رهی بسویم
هر دم من و رهگذار دیگر
صد بارم اگر چو سگ برانی
آیم به در تو بار دیگر
ور از بر من کناره گیری
آیم برت از کنار دیگر
مثل تو به روزگار من نیست
گو باش به روزگار دیگر
آن چشم شکار پیشه گیرد
هر چشم زدن شکار دیگر
جز روی و خطت رفیق را نیست
باغ دگر و بهار دیگر
یار تو چو من هزار دیگر
جز کویت و جز سگت نداریم
یار دگر و دیار دیگر
تا بگذری از رهی بسویم
هر دم من و رهگذار دیگر
صد بارم اگر چو سگ برانی
آیم به در تو بار دیگر
ور از بر من کناره گیری
آیم برت از کنار دیگر
مثل تو به روزگار من نیست
گو باش به روزگار دیگر
آن چشم شکار پیشه گیرد
هر چشم زدن شکار دیگر
جز روی و خطت رفیق را نیست
باغ دگر و بهار دیگر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
روی تو یا آفتابست ای پسر
موی تو یا مشک نابست ای پسر
بر بیاض عارضت آن خالهاست
یا نشان انتخابست ای پسر
بر رخت خوی یا گلابست ای جوان
بر کفت خون یا خضا بست ای پسر
بردی از چشم تمام خلق خواب
این چه چشم نیم خوابست ای پسر
بی گناهی می کشی، آخر که گفت
بی گنه کشتن ثوابست ای پسر؟
پرسشی دارد جفای بی حساب
گر همه روز حسابست ای پسر
با رقیبانت همه آمیزش است
از رفیقت اجتنابست ای پسر
موی تو یا مشک نابست ای پسر
بر بیاض عارضت آن خالهاست
یا نشان انتخابست ای پسر
بر رخت خوی یا گلابست ای جوان
بر کفت خون یا خضا بست ای پسر
بردی از چشم تمام خلق خواب
این چه چشم نیم خوابست ای پسر
بی گناهی می کشی، آخر که گفت
بی گنه کشتن ثوابست ای پسر؟
پرسشی دارد جفای بی حساب
گر همه روز حسابست ای پسر
با رقیبانت همه آمیزش است
از رفیقت اجتنابست ای پسر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
زان نور دو دیده تا شوم دور
شد دور زهر دو دیده ام نور
ای کشور مهر از تو ویران
ای خطه ی جور از تو معمور
تا چند من و رقیب باشیم
بی تو مغموم و با تو مسرور
فرهاد که کند کوه در دهر
شیرین که فکند در جهان شور
در عشق چو من نبود شهره
در حسن چو تو نبود مشهور
جز حرف تو جز شمائل تو
یارب من خسته جان مهجور
گر بشنوم و ببینم ای ماه
گوشم کر باد و دیده ام کور
منعم کند ار ز عشق زاهد
منعش نکنم که هست معذور
داند شب و روزم آنکه دیده
روزان سیه شبان دیجور
از سیمبران چسان خورد بر
نه زر دارد رفیق و نه زور
شد دور زهر دو دیده ام نور
ای کشور مهر از تو ویران
ای خطه ی جور از تو معمور
تا چند من و رقیب باشیم
بی تو مغموم و با تو مسرور
فرهاد که کند کوه در دهر
شیرین که فکند در جهان شور
در عشق چو من نبود شهره
در حسن چو تو نبود مشهور
جز حرف تو جز شمائل تو
یارب من خسته جان مهجور
گر بشنوم و ببینم ای ماه
گوشم کر باد و دیده ام کور
منعم کند ار ز عشق زاهد
منعش نکنم که هست معذور
داند شب و روزم آنکه دیده
روزان سیه شبان دیجور
از سیمبران چسان خورد بر
نه زر دارد رفیق و نه زور
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
از جان بهر صد بار اگر گویند جانی ای پسر
جان را اگر جان دگر باشد تو آنی ای پسر
نادر بود از دلبران هم دلربا هم جان ستان
دل می ربائی ای جوان جان می ستانی ای پسر
می ریزم از چشم تر لخت دل و خون جگر
از حق نمی رنجی اگر نامهربانی ای پسر
هر دم به هر خودکامه ای فرسایی از نو خامه ای
ورمن نویسم نامه ای هرگز نخوانی ای پسر
نه نخل را هست ای تری نه سرو را این دلبری
نخل جوانی ای پری سرو روانی ای پسر
این است اگر بیداد و بس ترسم نماند زنده کس
روزی که از اهل هوس عاشق بدانی ای پسر
عشق رفیق از راستان بشنو که باشد راست آن
نشنیده ای زین داستان به داستانی ای پسر
جان را اگر جان دگر باشد تو آنی ای پسر
نادر بود از دلبران هم دلربا هم جان ستان
دل می ربائی ای جوان جان می ستانی ای پسر
می ریزم از چشم تر لخت دل و خون جگر
از حق نمی رنجی اگر نامهربانی ای پسر
هر دم به هر خودکامه ای فرسایی از نو خامه ای
ورمن نویسم نامه ای هرگز نخوانی ای پسر
نه نخل را هست ای تری نه سرو را این دلبری
نخل جوانی ای پری سرو روانی ای پسر
این است اگر بیداد و بس ترسم نماند زنده کس
روزی که از اهل هوس عاشق بدانی ای پسر
عشق رفیق از راستان بشنو که باشد راست آن
نشنیده ای زین داستان به داستانی ای پسر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
نمی شوم ز سگ کوی او جدا هرگز
که آشنا نکند ترک آشنا هرگز
به یاد او گذرد عمر ما که عمرش باد
به عمر خود نکند گرچه یاد ما هرگز
ز بخت خود شده ام خاک راه خود رایی
که از غرور نبیند به پشت پا هرگز
به بزم او نبود راه هرگزم آری
به بزم شاه نباشد ره گدا هرگز
چه طالع است کز او نشنوم بجز دشنام
به او اگرچه نگویم بجز دعا هرگز
وصال خویش که داری روا همیشه به غیر
چه کرده ام که نداری به من روا هرگز
بهای خون طلبم هرگز از تو من حاشا
شهید عشق ندانست خونبها هرگز
همیشه قبله ی حاجات من تویی اما
نمی شود ز تو یک حاجتم روا هرگز
گذاشت زنده مرا گر جداییت زین پس
نمی شوم ز تو تا زنده ام جدا هرگز
رفیق از تو نه هرگز وفا نمی بیند
وفا ندیده کسی از تو بی وفا هرگز
که آشنا نکند ترک آشنا هرگز
به یاد او گذرد عمر ما که عمرش باد
به عمر خود نکند گرچه یاد ما هرگز
ز بخت خود شده ام خاک راه خود رایی
که از غرور نبیند به پشت پا هرگز
به بزم او نبود راه هرگزم آری
به بزم شاه نباشد ره گدا هرگز
چه طالع است کز او نشنوم بجز دشنام
به او اگرچه نگویم بجز دعا هرگز
وصال خویش که داری روا همیشه به غیر
چه کرده ام که نداری به من روا هرگز
بهای خون طلبم هرگز از تو من حاشا
شهید عشق ندانست خونبها هرگز
همیشه قبله ی حاجات من تویی اما
نمی شود ز تو یک حاجتم روا هرگز
گذاشت زنده مرا گر جداییت زین پس
نمی شوم ز تو تا زنده ام جدا هرگز
رفیق از تو نه هرگز وفا نمی بیند
وفا ندیده کسی از تو بی وفا هرگز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
روزم سیاه شد ز نگاه کلاه دوز
آه از نگاه چشم سیاه کلاه دوز
گاهی ز دیدگاه ز دل خون چکاندم
طرز نگاه گاه بگاه کلاه دوز
از قد سر و روی مهم کرده بی نیاز
قد چو سرو و روی چو ماه کلاه دوز
از سر بصد کلاه کیانی نمی نهم
گر بر سرم نهند کلاه کلاه دوز
خوش باشد ار بسوزن مژگان رفو کنم
چاک دلم ز تار نگاه کلاه دوز
بر سر کله چو کج نهد از ناز سر نهند
خوبان کج کلاه به راه کلاه دوز
دعوی اگر کند که ز خوبان نکوترم
روی نکو بس است گواه کلاه دوز
سر زد گیاه مهر وی از سینه، زد چو سر
از باغ حسن مهر گیاه کلاه دوز
از بی زری رفیق بود بی کلاه سیم
نه جرم من بود نه گناه کلاه دوز
آه از نگاه چشم سیاه کلاه دوز
گاهی ز دیدگاه ز دل خون چکاندم
طرز نگاه گاه بگاه کلاه دوز
از قد سر و روی مهم کرده بی نیاز
قد چو سرو و روی چو ماه کلاه دوز
از سر بصد کلاه کیانی نمی نهم
گر بر سرم نهند کلاه کلاه دوز
خوش باشد ار بسوزن مژگان رفو کنم
چاک دلم ز تار نگاه کلاه دوز
بر سر کله چو کج نهد از ناز سر نهند
خوبان کج کلاه به راه کلاه دوز
دعوی اگر کند که ز خوبان نکوترم
روی نکو بس است گواه کلاه دوز
سر زد گیاه مهر وی از سینه، زد چو سر
از باغ حسن مهر گیاه کلاه دوز
از بی زری رفیق بود بی کلاه سیم
نه جرم من بود نه گناه کلاه دوز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
بوده است ترا داغ نگاری نه و هرگز
دل برده ز تو لاله عذاری نه و هرگز
تا زلف تو شد دام به دام تو فتاده
لاغرتر از این صید شکاری نه و هرگز
با آنکه به راهش سر من خاک شد آن شوخ
هرگز به سرم کرد گذاری نه و هرگز
هر کس نگرد کوی تو و روی تو آن را
آید بنظر باغ و بهاری نه و هرگز
غیر از سگ کوی و سر کوی تو به عالم
بوده است مرا یار و دیاری نه و هرگز
زین طایفه خانه برانداز نشسته است
در خانه ی زین چون تو سواری نه و هرگز
در کارگه دهر رفیق ار کسی آموخت
جز کار غم عشق تو کاری نه و هرگز
دل برده ز تو لاله عذاری نه و هرگز
تا زلف تو شد دام به دام تو فتاده
لاغرتر از این صید شکاری نه و هرگز
با آنکه به راهش سر من خاک شد آن شوخ
هرگز به سرم کرد گذاری نه و هرگز
هر کس نگرد کوی تو و روی تو آن را
آید بنظر باغ و بهاری نه و هرگز
غیر از سگ کوی و سر کوی تو به عالم
بوده است مرا یار و دیاری نه و هرگز
زین طایفه خانه برانداز نشسته است
در خانه ی زین چون تو سواری نه و هرگز
در کارگه دهر رفیق ار کسی آموخت
جز کار غم عشق تو کاری نه و هرگز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به سینه خون شد و دلدار غافلست هنوز
به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
شد سبزه ی خط از لب آن ماه لقاسبز
چون سبزه که گردد ز لب آب بقا سبز
گفتم ز خط سبز شود خوبیش افزون
خط گرد لبش سر زد و شد گفته ی ما سبز
سر تا قدم ای سرو بکام دل مایی
بهر دل ما کرده همانات خداسبز
رشک گل و سروی به رخ و قد چه خرامی
چون گل بسر سرو کله سرخ و قبا سبز
یک روز به من سایه نیفکند به عمری
آن سرو که کردم همه عمرش به دعا سبز
خوش آب و هوا شهر و دیاریست چه بودی
گر تخم وفا گشتی از این آب و هوا سبز
شد مهر رفیق از خط او بیش که او را
شد گرد گل از سبزه ی خط، مهر گیا سبز
چون سبزه که گردد ز لب آب بقا سبز
گفتم ز خط سبز شود خوبیش افزون
خط گرد لبش سر زد و شد گفته ی ما سبز
سر تا قدم ای سرو بکام دل مایی
بهر دل ما کرده همانات خداسبز
رشک گل و سروی به رخ و قد چه خرامی
چون گل بسر سرو کله سرخ و قبا سبز
یک روز به من سایه نیفکند به عمری
آن سرو که کردم همه عمرش به دعا سبز
خوش آب و هوا شهر و دیاریست چه بودی
گر تخم وفا گشتی از این آب و هوا سبز
شد مهر رفیق از خط او بیش که او را
شد گرد گل از سبزه ی خط، مهر گیا سبز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
گر دهد بلبل ز شوق روی گل جان در قفس
به که گل را در گلستان بنگرد با خار و خس
نه گلم باشد تمنا نه گلستانم هوس
گل مرا روی تو کافی گلستان کوی تو بس
قد غیر و من چه می داند نمی داند چو او
خویش از بیگانه یار از مدعی عشق از هوس
نقد جان ریزم به پای او ندانم چون کنم
غیر نقد جان به چیزی چون ندارم دسترس
روز و شب در کنج تنهائی در این فکرم که تو
با که باشی هم زبان یا با که باشی هم نفس
داد و فریاد از تو دارم از که نالم ز آنکه هست
داد من از دادگر، فریادم از فریادرس
فارغم از خلق و، خلق آسوده اند از من رفیق
نه کسی کاری بمن دارد نه من کاری بکس
به که گل را در گلستان بنگرد با خار و خس
نه گلم باشد تمنا نه گلستانم هوس
گل مرا روی تو کافی گلستان کوی تو بس
قد غیر و من چه می داند نمی داند چو او
خویش از بیگانه یار از مدعی عشق از هوس
نقد جان ریزم به پای او ندانم چون کنم
غیر نقد جان به چیزی چون ندارم دسترس
روز و شب در کنج تنهائی در این فکرم که تو
با که باشی هم زبان یا با که باشی هم نفس
داد و فریاد از تو دارم از که نالم ز آنکه هست
داد من از دادگر، فریادم از فریادرس
فارغم از خلق و، خلق آسوده اند از من رفیق
نه کسی کاری بمن دارد نه من کاری بکس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
غیر از سگ درش ز کسی حال ما مپرس
احوال آشنا بجز از آشنا مپرس
اسرار عشق را خبر از بلهوس مگیر
از مدعی حقیقت این مدعا مپرس
ما جز زبور عشق کتابی نخوانده ایم
غیر از زبور مهر و محبت ز ما مپرس
شبهای تار و حالت بیمار را ببین
در زلف یار حال دل مبتلا مپرس
دانی اگر چگونه بود تن جدا ز جان
حال مرا ز صحبت جانان جدا مپرس
چندین بهانه چیست پی قتل من اگر
رای تو کشتن است بکش وز خطا مپرس
جان ده به راه عشق به جور و جفا رفیق
وز دلبران شهر طریق وفا مپرس
احوال آشنا بجز از آشنا مپرس
اسرار عشق را خبر از بلهوس مگیر
از مدعی حقیقت این مدعا مپرس
ما جز زبور عشق کتابی نخوانده ایم
غیر از زبور مهر و محبت ز ما مپرس
شبهای تار و حالت بیمار را ببین
در زلف یار حال دل مبتلا مپرس
دانی اگر چگونه بود تن جدا ز جان
حال مرا ز صحبت جانان جدا مپرس
چندین بهانه چیست پی قتل من اگر
رای تو کشتن است بکش وز خطا مپرس
جان ده به راه عشق به جور و جفا رفیق
وز دلبران شهر طریق وفا مپرس
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
ای همه جای تو خوش ای همه اعضای تو خوش
رخ زیبای تو نیکو قد رعنای تو خوش
سرو خوش باشد و گل لیک نباشد گل و سرو
چون رخ دلکش و چون قد دلارای تو خوش
نیست رخسار گلی چون گل رخسار تو خوب
نیست سیمای مهی چون مه سیمای تو خوش
خوش کن از وصل دل غیر که باشد دل من
به تمنای تو خرم بتولای تو خوش
دایم از شادی ایام دلش ناخوش بود
آنکه روزی دل او بود به غمهای تو خوش
تا گرفتی به دلم جای خوشست از تو دلم
ای غم عشق بود تا به ابد جای تو خوش
شود امروز خوش از لطف تو گر روز رفیق
شود امروز تو یارب خوش و فردای تو خوش
رخ زیبای تو نیکو قد رعنای تو خوش
سرو خوش باشد و گل لیک نباشد گل و سرو
چون رخ دلکش و چون قد دلارای تو خوش
نیست رخسار گلی چون گل رخسار تو خوب
نیست سیمای مهی چون مه سیمای تو خوش
خوش کن از وصل دل غیر که باشد دل من
به تمنای تو خرم بتولای تو خوش
دایم از شادی ایام دلش ناخوش بود
آنکه روزی دل او بود به غمهای تو خوش
تا گرفتی به دلم جای خوشست از تو دلم
ای غم عشق بود تا به ابد جای تو خوش
شود امروز خوش از لطف تو گر روز رفیق
شود امروز تو یارب خوش و فردای تو خوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دل هر کس به کاری خوش من و عشق نگاری خوش
که چون عشق نگاری خوش نباشد هیچ کاری خوش
چه خوش روزی بود خرم چه خرم روزگار خوش
که باشد دوستی از دوستی یاری ز یاری خوش
برآر امیدش ای امیدگاه من که خوش باشد
کند امید گاهی گر دل امیدواری خوش
به کاری کرده خوش از کارها دل هر یک از یاران
دل خود کرده ام من هم به کار عشق یاری خوش
نگارا گاه گاه از وعده ای خوش کن دل ما را
چه خوشتر ز اینکه باشد بیدلی از انتظاری خوش
مدار ای ناصح بیکار با ما میکشان کاری
تو کاری بهر خود خوش کن که ما داریم کاری خوش
چو دلبر خوش نکرد از وصل خود یکبار ما را دل
دل خود ما به یاد وصل او کردیم باری خوش
نوید وعده ای گر بشنود روزی رفیق از تو
به امید وصالت بگذارند روزگاری خوش
که چون عشق نگاری خوش نباشد هیچ کاری خوش
چه خوش روزی بود خرم چه خرم روزگار خوش
که باشد دوستی از دوستی یاری ز یاری خوش
برآر امیدش ای امیدگاه من که خوش باشد
کند امید گاهی گر دل امیدواری خوش
به کاری کرده خوش از کارها دل هر یک از یاران
دل خود کرده ام من هم به کار عشق یاری خوش
نگارا گاه گاه از وعده ای خوش کن دل ما را
چه خوشتر ز اینکه باشد بیدلی از انتظاری خوش
مدار ای ناصح بیکار با ما میکشان کاری
تو کاری بهر خود خوش کن که ما داریم کاری خوش
چو دلبر خوش نکرد از وصل خود یکبار ما را دل
دل خود ما به یاد وصل او کردیم باری خوش
نوید وعده ای گر بشنود روزی رفیق از تو
به امید وصالت بگذارند روزگاری خوش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
مهی دارم ندیده کس مثالش
فزون از مهر و بیش از حد جمالش
به قد سرو چمن در شرمساریش
برخ ماه فلک در انفعالش
به دور ماه رخ از هاله خطش
به کنج لعل لب از مشک، خالش
ندیده دیده ی گردون نظیرش
نزاده مادر دوران همالش
ز ماه چارده بگذشته در حسن
هنوز از چارده نگذشته سالش
پریشان خاطران آشفته حالان
پریشان خاطر و آشفته حالش
کم از عمری و بیش از ساعتی نیست
شب هجرانش و روز وصالش
دمی خوش، لحظه ای خرم نگردد
دلم بی یاد و جانم بی خیالش
رفیق از هجر او گر من ملولم
مبادا از ملال من ملالش
فزون از مهر و بیش از حد جمالش
به قد سرو چمن در شرمساریش
برخ ماه فلک در انفعالش
به دور ماه رخ از هاله خطش
به کنج لعل لب از مشک، خالش
ندیده دیده ی گردون نظیرش
نزاده مادر دوران همالش
ز ماه چارده بگذشته در حسن
هنوز از چارده نگذشته سالش
پریشان خاطران آشفته حالان
پریشان خاطر و آشفته حالش
کم از عمری و بیش از ساعتی نیست
شب هجرانش و روز وصالش
دمی خوش، لحظه ای خرم نگردد
دلم بی یاد و جانم بی خیالش
رفیق از هجر او گر من ملولم
مبادا از ملال من ملالش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
اگر روزی دهم صد بار جان نادیده دیدارش
بسی زان به که روزی بنگرم در بزم اغیارش
به حال مردنم از رشک او با غیر در صحبت
چسان یارب ز حال خویشتن سازم خبردارش
به خاک کویش ار نسپاردم پیش سگان او
بیندازید بعد از مردنم در پای دیوارش
چه شوقیست اینکه آیم چون برون از بزم او دردم
روم در کوی آن مه تا مگر بینم دگر بارش
بود تا گردد از حال دل من اندکی آگه
دلم خواهد که پیش چون خودی بینم گرفتارش
اگر چه سیم و زر دادند مردم در بهای او
به نقد جان و دل گشتم من مفلس خریدارش
به سودای من ار سر درنیارد ماه من شاید
که چون خورشید هر جامی رود گرمست بازارش
دهم گر جان به تلخی دور نبود ز آنکه نشنیدم
بعمر خود بجز تلخ از لب لعل شکربارش
رفیق امروز باشد بلبل و گلزار او کویت
چو در کوی تو آید ای گل رعنا مکن خارش
بسی زان به که روزی بنگرم در بزم اغیارش
به حال مردنم از رشک او با غیر در صحبت
چسان یارب ز حال خویشتن سازم خبردارش
به خاک کویش ار نسپاردم پیش سگان او
بیندازید بعد از مردنم در پای دیوارش
چه شوقیست اینکه آیم چون برون از بزم او دردم
روم در کوی آن مه تا مگر بینم دگر بارش
بود تا گردد از حال دل من اندکی آگه
دلم خواهد که پیش چون خودی بینم گرفتارش
اگر چه سیم و زر دادند مردم در بهای او
به نقد جان و دل گشتم من مفلس خریدارش
به سودای من ار سر درنیارد ماه من شاید
که چون خورشید هر جامی رود گرمست بازارش
دهم گر جان به تلخی دور نبود ز آنکه نشنیدم
بعمر خود بجز تلخ از لب لعل شکربارش
رفیق امروز باشد بلبل و گلزار او کویت
چو در کوی تو آید ای گل رعنا مکن خارش