عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الفضل العباس سلام الله علیه
شمارهٔ ۲ - فی رثاء ابی الفضل العباس سلام الله علیه
برادر چه آخر ترا بر سر آمد
که سرو بلند تو از پا در آمد
چه شد نخل طوبی مثال قدت را
که یکباره بی شاخ و برگ و بر آمد
چه از تیشۀ این ستم پیشه مردم
بشاخ گل و نو نهال تر آمد
دریغا که آئینۀ حق نما را
بسی زنگ خون بر رخ انور آمد
چه خورشید خاور بخون شد شناور
مهی کز فروغ رخش خاور آمد
ندانم که ماه بنی هاشمی را
چه بر سر از این قوم بد اختر آمد
ز سیردار رحمت سری دید زحمت
که تاج سر هر بلند افسر آمد
دریغا که عنقاء قاف قدم را
خدنگ مخالف ببال و پر آمد
دو دستی جدا شد ز یکتاپرستی
که صورتگر نقش هر گوهر آمد
کفی از محیط سخاوت جدا شد
که قلزم در او از کفی کمتر آمد
دریغا که دریا دلی ز آب دریا
برون با درونی پر از اخگر آمد
عجب درّ یکدانۀ خشگ لعلی
ز دریا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود دریای آتش
دهانی که سرچشمۀ کوثر آمد
دریغا که آن رایت نصرت آیت
نگون سر ز بیداد یکصرصر آمد
که سرو بلند تو از پا در آمد
چه شد نخل طوبی مثال قدت را
که یکباره بی شاخ و برگ و بر آمد
چه از تیشۀ این ستم پیشه مردم
بشاخ گل و نو نهال تر آمد
دریغا که آئینۀ حق نما را
بسی زنگ خون بر رخ انور آمد
چه خورشید خاور بخون شد شناور
مهی کز فروغ رخش خاور آمد
ندانم که ماه بنی هاشمی را
چه بر سر از این قوم بد اختر آمد
ز سیردار رحمت سری دید زحمت
که تاج سر هر بلند افسر آمد
دریغا که عنقاء قاف قدم را
خدنگ مخالف ببال و پر آمد
دو دستی جدا شد ز یکتاپرستی
که صورتگر نقش هر گوهر آمد
کفی از محیط سخاوت جدا شد
که قلزم در او از کفی کمتر آمد
دریغا که دریا دلی ز آب دریا
برون با درونی پر از اخگر آمد
عجب درّ یکدانۀ خشگ لعلی
ز دریا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود دریای آتش
دهانی که سرچشمۀ کوثر آمد
دریغا که آن رایت نصرت آیت
نگون سر ز بیداد یکصرصر آمد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۶ - ایضاً فی رثاء القاسم بن الحسن علیهماالسلام
ای بقربان جانفشانی تو
عزیز مادر
شام شد صبح زندگانی تو
عزیز مادر
یک چمن لاله رفت و کرد داغم
ز غصه و غم
یا گل روی ارغوانی تو
عزیز مادر
یک فلک شد ز آفتاب خاور
بخون شناور
یا رخ ماه آسمانی تو
عزیز مادر
یک جهان صورت از صحیفۀ حسن
لطیفۀ حسن
رفت با یک جهان معانی تو
عزیز مادر
یک یمن از عقیق بی صفا شد
چه کهربا شد
یا عقیق لب یمانی تو
عزیز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
بخون نشستم
وای از این سور و کامرانی تو
عزیز مادر
آرزوهای من برفت از دل
برفت در گل
داد از این مرگ ناگهانی تو
عزیز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمین گیر
ز سوز غم پیر
چون بیاد آورم جوانی تو
عزیز مادر
حلقۀ سور شد محیط ماتم
فضای عالم
شد غم و غصه شادمانی تو
عزیز مادر
غنچۀ لب ز گفتگو به بستی
مرا بخستی
جان به قربان خوش زبانی تو
عزیز مادر
نخلۀ طور من ز تشنگی سوخت
مرا بیفروخت
سوز آهنگ لم ترانی تو
عزیز مادر
زیر سم سمند کین چنانی
که بی نشانی
ای دریغا ز بی نشانی تو
عزیز مادر
سایۀ سرت آرزوی من بود
سر تو بنمود
شد سر نیزه سایبانی تو
عزیز مادر
از غمت قامتم دوتا شد ای رود
کجا شد ای رود
دلنوازی و مهربانی تو
عزیز مادر
من به بند غمت چنان اسیرم
که تا بمیرم
دل نگیرم ز دلستانی تو
عزیز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمویم
یکی نگویم
از هزاران غم نهانی تو
عزیز مادر
عزیز مادر
شام شد صبح زندگانی تو
عزیز مادر
یک چمن لاله رفت و کرد داغم
ز غصه و غم
یا گل روی ارغوانی تو
عزیز مادر
یک فلک شد ز آفتاب خاور
بخون شناور
یا رخ ماه آسمانی تو
عزیز مادر
یک جهان صورت از صحیفۀ حسن
لطیفۀ حسن
رفت با یک جهان معانی تو
عزیز مادر
یک یمن از عقیق بی صفا شد
چه کهربا شد
یا عقیق لب یمانی تو
عزیز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
بخون نشستم
وای از این سور و کامرانی تو
عزیز مادر
آرزوهای من برفت از دل
برفت در گل
داد از این مرگ ناگهانی تو
عزیز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمین گیر
ز سوز غم پیر
چون بیاد آورم جوانی تو
عزیز مادر
حلقۀ سور شد محیط ماتم
فضای عالم
شد غم و غصه شادمانی تو
عزیز مادر
غنچۀ لب ز گفتگو به بستی
مرا بخستی
جان به قربان خوش زبانی تو
عزیز مادر
نخلۀ طور من ز تشنگی سوخت
مرا بیفروخت
سوز آهنگ لم ترانی تو
عزیز مادر
زیر سم سمند کین چنانی
که بی نشانی
ای دریغا ز بی نشانی تو
عزیز مادر
سایۀ سرت آرزوی من بود
سر تو بنمود
شد سر نیزه سایبانی تو
عزیز مادر
از غمت قامتم دوتا شد ای رود
کجا شد ای رود
دلنوازی و مهربانی تو
عزیز مادر
من به بند غمت چنان اسیرم
که تا بمیرم
دل نگیرم ز دلستانی تو
عزیز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمویم
یکی نگویم
از هزاران غم نهانی تو
عزیز مادر
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثاء الرضیع عن لسان امه علیهما السلام
خبر مقدم علی اصغر ز سفر می آید
لوحش الله که به همراه پدر می آید
ناز پرورد من آمد سوی گهوارۀ ناز
می سزد گر بنهم بر قدمش روی نیاز
طوطی من! سخنی، از چه زبان بسته شدی
سفری بیش نرفتی که چنین خسته شدی
ناز آغاز کن و جلوه کن از آغوشم
که من این جلوه بملک دو جهان نفروشم
ای جگر تشنه که با خون جگر آمده ای
خشک لب رفتی و با دیدۀ تر آمده ای
از چه آغشته بخونی تو به آغوش پدر
تو که رفتی به سلامت بسیر دوش پدر
آخر ای غنچۀ پژمرده که سیرابت کرد
نغمۀ تیر ترا از چه چنین خوابت کرد
از چه ای بلبل شیدا تو چنین خاموشی
یا که از سوز عطش باز مگر مدهوشی
گل من خار خدنگ که گلوی تو درید
گوش تا گوش ترا تیر جفای که درید
پنجۀ ظلم که این غنچۀ گل خارت کرد
کاین ستم بر تو و بر مادر غمخوارت کرد
چه شد ای بلبل خوشخوان ز نوا افتادی
ز آشیان رفتی و در دام بلا افتادی
چه شد ای روح روانم که ز جان سیر شدی
بهر یک قطرۀ آبی هدف تیر شدی
بودم امید که تا بال و پری باز کنی
نه که از دست من غمزده پرواز کنی
آرزو داشتم از شیر ترا باز کنم
برگ عیشی ز گل روی تو من ساز کنم
ناوک خصم ترا عاقبت از شیر گرفت
دست تقدیر ز شیرت بچه تدبیر گرفت
اگرت آب ندادند و مرا شیر نبود
نازنین حلق ترا طاقت این تیر نبود
تیر کین با تو چه ای کودک معصومم کرد
این قدر هست که از روی تو محرومم کرد
وای بر حرمله کاندیشه ز خون تو نکرد
رحم بر کودکی و سوز درون تو نکرد
ای دریغا که شدی کشتۀ بی شیری من
پس از این تا چه کند داغ تو و پیری من
وای بر خال دل مادر بیچارۀ تو
پس از این مادر و قنداقه و گهوارۀ تو
چشم از مادر غمدیده چرا پوشیدی
مگر ای شیرۀ جان شیر که را نوشیدی
یادی از مادر بی شیر و ز پستان نکنی
خنده بر روی من ای غنچۀ خندان نکنی
داد از ناوک بیداد که خاموش کرد
مادر غمزده را نیز فراموشت کرد
طاقتم طاق شد آن طاقۀ ریحانم کو
طوطی شهد دهان شکر افشانم کو
حیف و صد حیف که برگ گل نسرینم رفت
ناز پروردۀ من، اصغر شیرینم رفت
لوحش الله که به همراه پدر می آید
ناز پرورد من آمد سوی گهوارۀ ناز
می سزد گر بنهم بر قدمش روی نیاز
طوطی من! سخنی، از چه زبان بسته شدی
سفری بیش نرفتی که چنین خسته شدی
ناز آغاز کن و جلوه کن از آغوشم
که من این جلوه بملک دو جهان نفروشم
ای جگر تشنه که با خون جگر آمده ای
خشک لب رفتی و با دیدۀ تر آمده ای
از چه آغشته بخونی تو به آغوش پدر
تو که رفتی به سلامت بسیر دوش پدر
آخر ای غنچۀ پژمرده که سیرابت کرد
نغمۀ تیر ترا از چه چنین خوابت کرد
از چه ای بلبل شیدا تو چنین خاموشی
یا که از سوز عطش باز مگر مدهوشی
گل من خار خدنگ که گلوی تو درید
گوش تا گوش ترا تیر جفای که درید
پنجۀ ظلم که این غنچۀ گل خارت کرد
کاین ستم بر تو و بر مادر غمخوارت کرد
چه شد ای بلبل خوشخوان ز نوا افتادی
ز آشیان رفتی و در دام بلا افتادی
چه شد ای روح روانم که ز جان سیر شدی
بهر یک قطرۀ آبی هدف تیر شدی
بودم امید که تا بال و پری باز کنی
نه که از دست من غمزده پرواز کنی
آرزو داشتم از شیر ترا باز کنم
برگ عیشی ز گل روی تو من ساز کنم
ناوک خصم ترا عاقبت از شیر گرفت
دست تقدیر ز شیرت بچه تدبیر گرفت
اگرت آب ندادند و مرا شیر نبود
نازنین حلق ترا طاقت این تیر نبود
تیر کین با تو چه ای کودک معصومم کرد
این قدر هست که از روی تو محرومم کرد
وای بر حرمله کاندیشه ز خون تو نکرد
رحم بر کودکی و سوز درون تو نکرد
ای دریغا که شدی کشتۀ بی شیری من
پس از این تا چه کند داغ تو و پیری من
وای بر خال دل مادر بیچارۀ تو
پس از این مادر و قنداقه و گهوارۀ تو
چشم از مادر غمدیده چرا پوشیدی
مگر ای شیرۀ جان شیر که را نوشیدی
یادی از مادر بی شیر و ز پستان نکنی
خنده بر روی من ای غنچۀ خندان نکنی
داد از ناوک بیداد که خاموش کرد
مادر غمزده را نیز فراموشت کرد
طاقتم طاق شد آن طاقۀ ریحانم کو
طوطی شهد دهان شکر افشانم کو
حیف و صد حیف که برگ گل نسرینم رفت
ناز پروردۀ من، اصغر شیرینم رفت
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی الحسن موسی سلام الله علیه
زندانیان عشق چه شب را سحر کنند
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
صهبای خم تو خرابم کرد
سودای غم تو کبابم کرد
زد آتش عشق چنان شرری
در من، که سرا پا آبم کرد
دریای غمت متلاطم شد
چندان که به مثل حبابم کرد
آن غمزه ز تاب و توانم برد
وان طره بپیچش و تابم کرد
وان غمزۀ مست به شیرینی
آسوده ز شور شرابم کرد
مخموری نرگس بیدارش
از نشئه ی خویش به خوابم کرد
رمزی ز اشارۀ ابرویش
عارف بخطا و صوابم کرد
من مفتقرم لیک از کرمش
گنجینۀ دُرّ خوشابم کرد
سودای غم تو کبابم کرد
زد آتش عشق چنان شرری
در من، که سرا پا آبم کرد
دریای غمت متلاطم شد
چندان که به مثل حبابم کرد
آن غمزه ز تاب و توانم برد
وان طره بپیچش و تابم کرد
وان غمزۀ مست به شیرینی
آسوده ز شور شرابم کرد
مخموری نرگس بیدارش
از نشئه ی خویش به خوابم کرد
رمزی ز اشارۀ ابرویش
عارف بخطا و صوابم کرد
من مفتقرم لیک از کرمش
گنجینۀ دُرّ خوشابم کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
یار آنچه بسینۀ سینا کرد
با این دل سوختۀ ما کرد
قربان فروغ رخش که مرا
نابود چه طور تجلی کرد
سیلاب غمش از چشمۀ دل
اشک مژه ام را دریا کرد
بر زخم دلم افشاند نمک
شرری بملاحت برپا کرد
گر برد توانائی ز تنم
دل را صد باره توانا کرد
از عشق مرا ز خضیض ثری
برتر از اوج ثریا کرد
صد شکر که طوطی طبع مرا
از نغمۀ عشق شکرخا کرد
آن سود که مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا کرد
با این دل سوختۀ ما کرد
قربان فروغ رخش که مرا
نابود چه طور تجلی کرد
سیلاب غمش از چشمۀ دل
اشک مژه ام را دریا کرد
بر زخم دلم افشاند نمک
شرری بملاحت برپا کرد
گر برد توانائی ز تنم
دل را صد باره توانا کرد
از عشق مرا ز خضیض ثری
برتر از اوج ثریا کرد
صد شکر که طوطی طبع مرا
از نغمۀ عشق شکرخا کرد
آن سود که مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دلبرا گر بنوازی بنگاهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
خوشتر است ار بدهی منصب شاهی ما را
بمن بی سر و پا گوشۀ چشمی بنما
که محال است جز این گوشه پناهی ما را
بر دل تیره ام ای چشمۀ خورشید بتاب
نبود بدتر از این روز سیاهی ما را
از ازل در دل ما تخم محبت کشتند
نبود بهتر از این مهر گیاهی ما را
گرچه از پیشگه خاطر عاطر دوریم
هم مگر یاد کند لطف تو گاهی ما را
باغم عشق که کوهیست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بکاهی ما را
نه دل آشفته تر و شیفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهی ما را
مفتقر راه بمعمورۀ حسن تو نبود
بده ای پیر خرابات تو راهی ما را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای روح روان تند مرو وامش رویدا
خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا
صبح ازل از مشرق روی تو نمایان
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا
سودای تو هر چند که سود دو جهان است
شوری است بسر فاش کن سر سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد
رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا
تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد
جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا
بی سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا
خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا
صبح ازل از مشرق روی تو نمایان
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا
سودای تو هر چند که سود دو جهان است
شوری است بسر فاش کن سر سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد
رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا
تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد
جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا
بی سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دوش هاتف غیبی حل این معما کرد
سود هر دو عالم یافت هر که با تو سودا کرد
از رموز لوح عشق هر که نکته ای آموخت
در محاسن رویت صد صحیفه انشا کرد
مهر ماه رخسارت شاهد دل آرایت
شمع روشن دل را مهر عالم آرا کرد
آن یگانۀ دوران تا دم از تجلی زد
عرصۀ دو گیتی را رشک طور سینا کرد
کرد با دل عشاق نالۀ دل مطرب
آنچه را که با موسی نغمۀ «انا الله» کرد
کرد لعل دلجویش با روان مشتاقان
آنچه روح قدسی کرد یا دم مسیحا کرد
یا که معنی حسنش رونقی به صورت داد
کسب هر کمالی بود صورت از هیولا کرد
قیس عامری عمری سر به کوه و صحرا زد
تا که سرّی از عشق لیلی آشکارا کرد
تیشۀ فداکاری کند ریشۀ فرهاد
شور عشق، شیرین را در زمانه رسوا کرد
عشوۀ گل رویش داد دلستانی داد
طبع مفتقر را چون عندلیب شیدا کرد
سود هر دو عالم یافت هر که با تو سودا کرد
از رموز لوح عشق هر که نکته ای آموخت
در محاسن رویت صد صحیفه انشا کرد
مهر ماه رخسارت شاهد دل آرایت
شمع روشن دل را مهر عالم آرا کرد
آن یگانۀ دوران تا دم از تجلی زد
عرصۀ دو گیتی را رشک طور سینا کرد
کرد با دل عشاق نالۀ دل مطرب
آنچه را که با موسی نغمۀ «انا الله» کرد
کرد لعل دلجویش با روان مشتاقان
آنچه روح قدسی کرد یا دم مسیحا کرد
یا که معنی حسنش رونقی به صورت داد
کسب هر کمالی بود صورت از هیولا کرد
قیس عامری عمری سر به کوه و صحرا زد
تا که سرّی از عشق لیلی آشکارا کرد
تیشۀ فداکاری کند ریشۀ فرهاد
شور عشق، شیرین را در زمانه رسوا کرد
عشوۀ گل رویش داد دلستانی داد
طبع مفتقر را چون عندلیب شیدا کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ز شور عشق تو گر ز عندلیبان شدم
ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم
پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید
زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم
چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی
ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم
اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال
ولی بدام قریب دلفریبان شدم
در آرزوی تو عمر به بی نصیبی گذشت
نصیبم آن شد که من ز بی نصیبان شدم
علاج درد من از طبیب حاذق مپرس
که من بدین حالت از دست طبیبان شدم
برای لیلی طلب، شیوۀ مجنون خوش است
چرا که سرگشتۀ وضع لبیبان شدم
ادب توقع مکن مفتقر از عاشقان
که من گرفتار سالوس ادیبان شدم
ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم
پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید
زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم
چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی
ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم
اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال
ولی بدام قریب دلفریبان شدم
در آرزوی تو عمر به بی نصیبی گذشت
نصیبم آن شد که من ز بی نصیبان شدم
علاج درد من از طبیب حاذق مپرس
که من بدین حالت از دست طبیبان شدم
برای لیلی طلب، شیوۀ مجنون خوش است
چرا که سرگشتۀ وضع لبیبان شدم
ادب توقع مکن مفتقر از عاشقان
که من گرفتار سالوس ادیبان شدم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نیست در عالم ز من مسکین تری
وز تو نیز ای دوست دل سنگین تری
گرچه روئین تن بتن روئین بود
تو ز روئین تن بدل روئین تری
خسروی زیبد ترا در ملک حسن
زانکه از شیرین بسی شیرین تری
نافۀ مشک ختا جستن خطا است
تو بموی عنبرین مشکین تری
چشمۀ نوشم فراموشم شده
زانکه اندر کام ما نوشین تری
چیست چین با زلف چین در چین تو
زانکه از اقلیم چین پرچین تری
عذر گو ساقیّ سیمین ساق را
تو ز سیمین ساقها سیمین تری
با قد و بالایش ای چرخ بلند
از زمین پست هم پائین تری
عشق با خون جگر آمیخته
نیست از عاشق بخون رنگین تری
جان نثاری راه و رسم عاشقی است
نیست از خود خواه بد آئین تری
هرکه بر آن روی زیبا دیده دوخت
نیست در عالم از او حق بین تری
مفتقر گر سر به چوگانش دهی
تو ز هر گوی زری زرین تری
وز تو نیز ای دوست دل سنگین تری
گرچه روئین تن بتن روئین بود
تو ز روئین تن بدل روئین تری
خسروی زیبد ترا در ملک حسن
زانکه از شیرین بسی شیرین تری
نافۀ مشک ختا جستن خطا است
تو بموی عنبرین مشکین تری
چشمۀ نوشم فراموشم شده
زانکه اندر کام ما نوشین تری
چیست چین با زلف چین در چین تو
زانکه از اقلیم چین پرچین تری
عذر گو ساقیّ سیمین ساق را
تو ز سیمین ساقها سیمین تری
با قد و بالایش ای چرخ بلند
از زمین پست هم پائین تری
عشق با خون جگر آمیخته
نیست از عاشق بخون رنگین تری
جان نثاری راه و رسم عاشقی است
نیست از خود خواه بد آئین تری
هرکه بر آن روی زیبا دیده دوخت
نیست در عالم از او حق بین تری
مفتقر گر سر به چوگانش دهی
تو ز هر گوی زری زرین تری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶
هر دم بناز میکشد آن نازنین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۱
بهار و عید میآید که عالم را بیاراید
ولیکن بلبل دل را نسیم یار میآید
دلی کز هجر گل روئی چو لاله داغها دارد
شمیم وصل اگر نبود ز باغ و روضه نگشاید
اگر بی دوست جنت را به صد زینت بیارایند
به جان دوست کاندر وی دل عاشق بیاساید
در و دیوار جنت را به آه دل بسوزانم
اگر دلدار اهل دل در او دیدار ننماید
چو نور جان هر مقبل صفائی دارد این منزل
ولی بی وصل اهل دل دلم را خوش نمی آید
جمال طلعت جانان تواند دید مشتاقی
که او آیینه ی دل را ز زنگ غیر بزداید
حسین ار دوست جانت را به ناز و عشوه میسوزد
تو را باید رضا دادن به هر چه دوست فرماید
ولیکن بلبل دل را نسیم یار میآید
دلی کز هجر گل روئی چو لاله داغها دارد
شمیم وصل اگر نبود ز باغ و روضه نگشاید
اگر بی دوست جنت را به صد زینت بیارایند
به جان دوست کاندر وی دل عاشق بیاساید
در و دیوار جنت را به آه دل بسوزانم
اگر دلدار اهل دل در او دیدار ننماید
چو نور جان هر مقبل صفائی دارد این منزل
ولی بی وصل اهل دل دلم را خوش نمی آید
جمال طلعت جانان تواند دید مشتاقی
که او آیینه ی دل را ز زنگ غیر بزداید
حسین ار دوست جانت را به ناز و عشوه میسوزد
تو را باید رضا دادن به هر چه دوست فرماید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۶
نگار سرو قد گلعذار من آمد
قرار جان و دل بیقرار من آمد
مرا ز طعنه ی خلق و ز جور دور فلک
چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
مهی که از بر من رفته بود چندی وقت
ز سیر چرخ کنون بر کنار من آمد
سزد که بیش ننالم ز ریش نیش جفا
کنون که مرهم جان فکار من آمد
چه احتیاج مرا بعد از این به سرو و چمن
کنون که سرو قد گلعذار من آمد
هزار شکر که بار دگر بر غم حسود
مراد خاطر امیدوار من آمد
رسید یار و حسین شکسته میگوید
چه غم ز دشمنم اکنون که یار من آمد
قرار جان و دل بیقرار من آمد
مرا ز طعنه ی خلق و ز جور دور فلک
چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
مهی که از بر من رفته بود چندی وقت
ز سیر چرخ کنون بر کنار من آمد
سزد که بیش ننالم ز ریش نیش جفا
کنون که مرهم جان فکار من آمد
چه احتیاج مرا بعد از این به سرو و چمن
کنون که سرو قد گلعذار من آمد
هزار شکر که بار دگر بر غم حسود
مراد خاطر امیدوار من آمد
رسید یار و حسین شکسته میگوید
چه غم ز دشمنم اکنون که یار من آمد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷
کسی که شیفته ی روی آن صنم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
برای دیدن دیدار دوست از دشمن
توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
به هیچ رو ز در او نمی روم باری
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقیبم از سر کویش به جور می راند
گدای شهر مبادا که محترم باشد
کسی که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بمیرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بریده سیه روی چون قلم باشد
بگفت با تو دمی هم نفس شوم روزی
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر به حال من خسته دل کند نظری
ز عین مردمی و غایت کرم باشد
حسین خسته جگر را سزد که بنوازد
به گوشه ی نظری گر چه صبحدم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
برای دیدن دیدار دوست از دشمن
توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
به هیچ رو ز در او نمی روم باری
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقیبم از سر کویش به جور می راند
گدای شهر مبادا که محترم باشد
کسی که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بمیرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بریده سیه روی چون قلم باشد
بگفت با تو دمی هم نفس شوم روزی
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر به حال من خسته دل کند نظری
ز عین مردمی و غایت کرم باشد
حسین خسته جگر را سزد که بنوازد
به گوشه ی نظری گر چه صبحدم باشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
سحرگه باد نوروزی چو از گلزار می آید
مرا از بهر جان بخشی نسیم یار می آید
به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم
گل و سنبل به چشم من سنان و خار می آید
توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان
ولیکن زیستن بی دوست بس دشوار می آید
دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاری بر این آزار می آید
اگر در گوشه ای تنها حدیث درددل گویم
فغان و ناله و آه از در و دیوار می آید
چو لاله داغ دل دارم که بی دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم یادم از آن رخسار می آید
حسین ار وصل دریابی نثار دوست کن جان را
که جان بهر چنین روزی مرا در کار می آید
مرا از بهر جان بخشی نسیم یار می آید
به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم
گل و سنبل به چشم من سنان و خار می آید
توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان
ولیکن زیستن بی دوست بس دشوار می آید
دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاری بر این آزار می آید
اگر در گوشه ای تنها حدیث درددل گویم
فغان و ناله و آه از در و دیوار می آید
چو لاله داغ دل دارم که بی دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم یادم از آن رخسار می آید
حسین ار وصل دریابی نثار دوست کن جان را
که جان بهر چنین روزی مرا در کار می آید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۶
تا بسودای تو از راه دراز آمده ایم
ناز میکن که بصد گونه نیاز آمده ایم
نازنینی تو اگر ناز کنی میرسدت
ما گدایان بنیاز از پی ناز آمده ایم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده
با تو در ساخته و از همه باز آمده ایم
سینه پرداخته از غیر ز غیرت آنگاه
در حریم حرمت محرم راز آمده ایم
گر بیابیم طواف حرم کعبه رواست
کز سر صدق و صفا سوی حجاز آمده ایم
از تو شاهی و ز ما بندگی درگاهت
بهر حاجت بدر بنده نواز آمده ایم
طاق ابروی تو طاق است بخوبی زانرو
تا در آن طاق چو زاهد بنماز آمده ایم
باز کن پرده ز رخ زانکه در خانه دل
کرده بر غیر تو ای دوست فراز آمده ایم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسین
سالها سوخته با سوز و گداز آمده ایم
ناز میکن که بصد گونه نیاز آمده ایم
نازنینی تو اگر ناز کنی میرسدت
ما گدایان بنیاز از پی ناز آمده ایم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده
با تو در ساخته و از همه باز آمده ایم
سینه پرداخته از غیر ز غیرت آنگاه
در حریم حرمت محرم راز آمده ایم
گر بیابیم طواف حرم کعبه رواست
کز سر صدق و صفا سوی حجاز آمده ایم
از تو شاهی و ز ما بندگی درگاهت
بهر حاجت بدر بنده نواز آمده ایم
طاق ابروی تو طاق است بخوبی زانرو
تا در آن طاق چو زاهد بنماز آمده ایم
باز کن پرده ز رخ زانکه در خانه دل
کرده بر غیر تو ای دوست فراز آمده ایم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسین
سالها سوخته با سوز و گداز آمده ایم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۷
تو که شاه ملک حسنی و سریر و جاه داری
دل همچو من گدائی عجب ار نگاه داری
ز توام امید رحمت بکدام روی باشد
که نه غم از آب دیده نه خبر ز آه داری
ز میان ماهرویان رسدت بحسن دعوی
که چو آفتاب روشن ز دو رخ گواه داری
مپسند در دل من همه خار حسرت ایگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جایگاه داری
در خلوت درون را چو بروی غیر بستم
پس از آن چنانکه خواهی تو بیا که راه داری
خبری ز پیر کنعان چه شود اگر بپرسی
که تو یوسف زمانی کمر و کلاه داری
بحدیث سر رندی حسین رو مگردان
بکمال آشنائی که بسر شاه داری
دل همچو من گدائی عجب ار نگاه داری
ز توام امید رحمت بکدام روی باشد
که نه غم از آب دیده نه خبر ز آه داری
ز میان ماهرویان رسدت بحسن دعوی
که چو آفتاب روشن ز دو رخ گواه داری
مپسند در دل من همه خار حسرت ایگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جایگاه داری
در خلوت درون را چو بروی غیر بستم
پس از آن چنانکه خواهی تو بیا که راه داری
خبری ز پیر کنعان چه شود اگر بپرسی
که تو یوسف زمانی کمر و کلاه داری
بحدیث سر رندی حسین رو مگردان
بکمال آشنائی که بسر شاه داری