عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
نه تنها در ره یاری جفا زان بی وفا دیدم
که با یاران خود هر یک وفا کردم جفا دیدم
چه چگویم ای مسلمانان چها دیدم ازان، کافر
نبیند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا دیدم
پی عمر ابد پیش خضر کی آبرو ریزم
کنون کز لعل او خاصیت آب بقا دیدم
نمی دانم چه شوقست اینکه گر صد بار روی او
دمی بینم نمی دانم ندیدم باز یا دیدم
رقیبم از بلای هجر می نالد بحمدالله
نمردم تا به درد خویش او را مبتلا دیدم
بسی دیدم جفا و جور از خوبان رفیق اما
ندیدم زین جفاکیشان وفا و مهر تا دیدم
که با یاران خود هر یک وفا کردم جفا دیدم
چه چگویم ای مسلمانان چها دیدم ازان، کافر
نبیند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا دیدم
پی عمر ابد پیش خضر کی آبرو ریزم
کنون کز لعل او خاصیت آب بقا دیدم
نمی دانم چه شوقست اینکه گر صد بار روی او
دمی بینم نمی دانم ندیدم باز یا دیدم
رقیبم از بلای هجر می نالد بحمدالله
نمردم تا به درد خویش او را مبتلا دیدم
بسی دیدم جفا و جور از خوبان رفیق اما
ندیدم زین جفاکیشان وفا و مهر تا دیدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
چو در کنار رقیبان ترا نظاره کنم
کناره گر نکنم از برت چه چاره کنم
ز رشک غیر کنم چون کناره از سر کویت (کذا)
بهر قدم که روم بازپس نظاره کنم
غم من از مه بی مهر من بود به چه رو
شکایت از فلک و شکوه از ستاره کنم
دمی که دست من ای گل بدامنت نرسد
به آن رسد که گریبان ز غصه پاره کنم
مراست خواب به آن شب که بر سر کویت
ز خاک بستر و بالین ز سنگ خاره کنم
شمار داغ دل خود رفیق بتوانم
ستاره های فلک را اگر شماره کنم
کناره گر نکنم از برت چه چاره کنم
ز رشک غیر کنم چون کناره از سر کویت (کذا)
بهر قدم که روم بازپس نظاره کنم
غم من از مه بی مهر من بود به چه رو
شکایت از فلک و شکوه از ستاره کنم
دمی که دست من ای گل بدامنت نرسد
به آن رسد که گریبان ز غصه پاره کنم
مراست خواب به آن شب که بر سر کویت
ز خاک بستر و بالین ز سنگ خاره کنم
شمار داغ دل خود رفیق بتوانم
ستاره های فلک را اگر شماره کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
چو من از هجر آن لیلی لب شیرین دهن میرم
به درد محنت مجنون و داغ کوه کن میرم
ز شوق عارضش در پای شمع انجمن سوزم
به یاد قامتش در سایهٔ سرو چمن میرم
به شکر خنده ی او جان شیرین دادم و زان به
که در آخر به تلخی دور از آن شیرین دهن میرم
طبیبا مردم از درمانت از جانم چه می خواهی
مرا بگذار ظالم تا به درد خویشتن میرم
به آن بالای محشر آفرین گر از پی نعشم
برون آیی قیامت می شود روزی که من میرم
به این صورت که می بینم من آن کان لطافت را
نمیرم گر ز حسن صورت از لطف بدن میرم
رفیق آن به که اکنون شاد باشم هر کجا باشم
چو می میرم چه غم کاخر به غربت یا وطن میرم
به درد محنت مجنون و داغ کوه کن میرم
ز شوق عارضش در پای شمع انجمن سوزم
به یاد قامتش در سایهٔ سرو چمن میرم
به شکر خنده ی او جان شیرین دادم و زان به
که در آخر به تلخی دور از آن شیرین دهن میرم
طبیبا مردم از درمانت از جانم چه می خواهی
مرا بگذار ظالم تا به درد خویشتن میرم
به آن بالای محشر آفرین گر از پی نعشم
برون آیی قیامت می شود روزی که من میرم
به این صورت که می بینم من آن کان لطافت را
نمیرم گر ز حسن صورت از لطف بدن میرم
رفیق آن به که اکنون شاد باشم هر کجا باشم
چو می میرم چه غم کاخر به غربت یا وطن میرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
تا از تو دور ای در نایاب مانده ام
از گریه چون صدف به ته آب مانده ام
از بحر چشم ریخته ام بسکه بی تو آب
از آب چشم خویش به گرداب مانده ام
دیگر نمانده تاب صبوری به من بیا
بنگر که چون جدا ز تو بی تاب مانده ام
ترسم به خواب نیز نبینم ترا شبی
زینسان که در فراق تو بی خواب مانده ام
مردم تمام روی به محراب و من رفیق
رو سوی یار و پشت به محراب مانده ام
از گریه چون صدف به ته آب مانده ام
از بحر چشم ریخته ام بسکه بی تو آب
از آب چشم خویش به گرداب مانده ام
دیگر نمانده تاب صبوری به من بیا
بنگر که چون جدا ز تو بی تاب مانده ام
ترسم به خواب نیز نبینم ترا شبی
زینسان که در فراق تو بی خواب مانده ام
مردم تمام روی به محراب و من رفیق
رو سوی یار و پشت به محراب مانده ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شود چون شب بروزو روزگار خویشتن گریم
چو آید روز بر شبهای تار خویشتن گریم
گهی از بی وفاییهای یار خویشتن نالم
گهی بر طالع ناسازگار خویشتن گریم
دلم دارد بسی امید و من در کنج نومیدی
به امید دل امیدوار خویشتن گریم
مرا در گریه کردن اختیاری نیست ای همدم
مکن منعم که من بی اختیار خویشتن گریم
به غربت نیست چون از گریه ام آگاه یار من
به درد یار زین پس در دیار خویشتن گریم
بطرف باغ هر گه دیده بر سرو و گل اندازم
به یاد سرو قد گلعذار خویشتن گریم
مگذار که از حسرت دیدار بمیرم
بردار ز رخ پرده و مگذار بمیرم
صد جان طلبم بهر نثارت که چو آیی
پیش تو نه یکبار که صد بار بمیرم
خو کرده ام از بس به گرانباری دردت
گردم گر از این درد سبکبار بمیرم
مرگست علاج من بیچاره طبیبا
از چاره ی من بگذر و بگذار بمیرم
تا باز شوم زنده ز یمن قدم یار
آن به که روم در قدم یار بمیرم
زارم بکش ای یار و مکن این همه آزار
گر هست مرادت که من زار بمیرم
شد پیشه ی من عشق رفیق اول و آخر
یارب چو بمیرم به همین کار بمیرم
چو آید روز بر شبهای تار خویشتن گریم
گهی از بی وفاییهای یار خویشتن نالم
گهی بر طالع ناسازگار خویشتن گریم
دلم دارد بسی امید و من در کنج نومیدی
به امید دل امیدوار خویشتن گریم
مرا در گریه کردن اختیاری نیست ای همدم
مکن منعم که من بی اختیار خویشتن گریم
به غربت نیست چون از گریه ام آگاه یار من
به درد یار زین پس در دیار خویشتن گریم
بطرف باغ هر گه دیده بر سرو و گل اندازم
به یاد سرو قد گلعذار خویشتن گریم
مگذار که از حسرت دیدار بمیرم
بردار ز رخ پرده و مگذار بمیرم
صد جان طلبم بهر نثارت که چو آیی
پیش تو نه یکبار که صد بار بمیرم
خو کرده ام از بس به گرانباری دردت
گردم گر از این درد سبکبار بمیرم
مرگست علاج من بیچاره طبیبا
از چاره ی من بگذر و بگذار بمیرم
تا باز شوم زنده ز یمن قدم یار
آن به که روم در قدم یار بمیرم
زارم بکش ای یار و مکن این همه آزار
گر هست مرادت که من زار بمیرم
شد پیشه ی من عشق رفیق اول و آخر
یارب چو بمیرم به همین کار بمیرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بی تو جانا زندگانی چون کنم
زندگی بی یار جانی چون کنم
ای که می دانی فراق یار را
در فراق آنکه دانی چون کنم
شادمانی از غم من چون تو، من
بی غم تو شادمانی چون کنم
در جوانی توبه ی می مشکل است
توبه از می در جوانی چون کنم
صد زبان از بهر درد من کم است
شرح آن با بی زبانی چون کنم
از غمت درد نهان دارم به دل
با چنین درد نهانی چون کنم
راند ناکامم ز پیش خود رفیق
دور از او من کامرانی چون کنم
زندگی بی یار جانی چون کنم
ای که می دانی فراق یار را
در فراق آنکه دانی چون کنم
شادمانی از غم من چون تو، من
بی غم تو شادمانی چون کنم
در جوانی توبه ی می مشکل است
توبه از می در جوانی چون کنم
صد زبان از بهر درد من کم است
شرح آن با بی زبانی چون کنم
از غمت درد نهان دارم به دل
با چنین درد نهانی چون کنم
راند ناکامم ز پیش خود رفیق
دور از او من کامرانی چون کنم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
دوستان را به خود از بهر تو دشمن کردم
کس به دشمن نکند آنچه به خود من کردم
دامنم گشت ز خون مژه گلگون این بود
آن گل عیش که من بی تو به دامن کردم
خرمن هستی خود سوختم از آه ببین
که چه با خویش من سوخته خرمن کردم
کم دلت سوخت به حال دلم از آتش آه
از چه سوز دل خود پیش تو روشن کردم
یادم از روی تو و کوی تو آمد هر گاه
بی تو سیر گل و نظاره ی گلشن کردم
کردم اندیشه ی فردوس برون از سر خویش
بر سر کوی تو آن روز که مسکن کردم
نشدم کامروا از حرم و دیر رفیق
به عبث پیروی شیخ و برهمن کردم
کس به دشمن نکند آنچه به خود من کردم
دامنم گشت ز خون مژه گلگون این بود
آن گل عیش که من بی تو به دامن کردم
خرمن هستی خود سوختم از آه ببین
که چه با خویش من سوخته خرمن کردم
کم دلت سوخت به حال دلم از آتش آه
از چه سوز دل خود پیش تو روشن کردم
یادم از روی تو و کوی تو آمد هر گاه
بی تو سیر گل و نظاره ی گلشن کردم
کردم اندیشه ی فردوس برون از سر خویش
بر سر کوی تو آن روز که مسکن کردم
نشدم کامروا از حرم و دیر رفیق
به عبث پیروی شیخ و برهمن کردم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوش آنکه جان به پایت ای دلستان فشانم
دامان تو بگیرم دامن به جان فشانم
من کیستم که او را در بزم جان فشانم
گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم
باز آی، ز انتظارت ای نور هر دو دیده
تا چند اشک حسرت از دیدگان فشانم
از خانه پا برون نه چند ار ندیدمت خون
از آستین فشارم بر آستان فشانم
گلگون ناز زین کن تا نقد دین و دل را
گه در رکاب ریزم گه در عنان فشانم
آن طایرم که هر دم از حسرت اسیری
بهر قفس پر و بال در آشیان فشانم
گشتم ز سخت جانی پیر و، نشد دریغا
در پای نوجوانی جان را جوان فشانم
در جسم یک جهان جان خواهم رفیق کان را
با جان خویش بر آن جان جهان فشانم
دامان تو بگیرم دامن به جان فشانم
من کیستم که او را در بزم جان فشانم
گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم
باز آی، ز انتظارت ای نور هر دو دیده
تا چند اشک حسرت از دیدگان فشانم
از خانه پا برون نه چند ار ندیدمت خون
از آستین فشارم بر آستان فشانم
گلگون ناز زین کن تا نقد دین و دل را
گه در رکاب ریزم گه در عنان فشانم
آن طایرم که هر دم از حسرت اسیری
بهر قفس پر و بال در آشیان فشانم
گشتم ز سخت جانی پیر و، نشد دریغا
در پای نوجوانی جان را جوان فشانم
در جسم یک جهان جان خواهم رفیق کان را
با جان خویش بر آن جان جهان فشانم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ز جور دوست گر خود را به کام دشمنان دیدم
سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنیدم (؟)
شنیدم یار بی مهر و وفا بسیار [و] دیدم پسر
ندیدم چون تو بی مهر و وفا یاری و نشنیدم
تویی آن دلبر بدخوی شادی کاه غم افزا
که من خود را ندیدم شاد دیگر تا ترا دیدم
منم آن عاشق رنجور کز بس بردباریها
همیشه رنج دیدم از تو و هرگز نرنجیدم
نچیدم جز گل حسرت ز گلزار وصال تو
بمژگان گرچه عمری خار از راه تو برچیدم
بدندان می گزم گر پشت دست خود کنون شاید
که عمری چون رفیق آخر چرا پای تو بوسیدم
سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنیدم (؟)
شنیدم یار بی مهر و وفا بسیار [و] دیدم پسر
ندیدم چون تو بی مهر و وفا یاری و نشنیدم
تویی آن دلبر بدخوی شادی کاه غم افزا
که من خود را ندیدم شاد دیگر تا ترا دیدم
منم آن عاشق رنجور کز بس بردباریها
همیشه رنج دیدم از تو و هرگز نرنجیدم
نچیدم جز گل حسرت ز گلزار وصال تو
بمژگان گرچه عمری خار از راه تو برچیدم
بدندان می گزم گر پشت دست خود کنون شاید
که عمری چون رفیق آخر چرا پای تو بوسیدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
از درت امروز و فردا ای دلارا می روم
گر نرفتم از درت امروز، فردا می روم
طاقت و عقل و شکیب و صبر و هوش و جان و دل
می گذارم جمله را پیش تو تنها می روم
نیست پای رفتنم گاه وداع از پیش تو
همچو شمع استاده ام در گریه اما می روم
تا کجا آخر رسد کارم از این رفتن که من
با دلی و یک جهان حسرت از اینجا می روم
می روم از کوی او بیرون و در باطن رفیق
حسرتی دارم که پنداری ز دنیا می روم
گر نرفتم از درت امروز، فردا می روم
طاقت و عقل و شکیب و صبر و هوش و جان و دل
می گذارم جمله را پیش تو تنها می روم
نیست پای رفتنم گاه وداع از پیش تو
همچو شمع استاده ام در گریه اما می روم
تا کجا آخر رسد کارم از این رفتن که من
با دلی و یک جهان حسرت از اینجا می روم
می روم از کوی او بیرون و در باطن رفیق
حسرتی دارم که پنداری ز دنیا می روم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
رخت جنت قدت طوبی است گفتم
حدیثی خوب و حرف راست گفتم
رخش را چون نگویم روز عید است
که زلفش را شب یلداست گفتم
بگو گفت آنچه نازیباست در من
بجز خویت همه زیباست گفتم
به جانی می خری بوسی ز من گفت
مرا در سر همین سود است گفتم
به تو جور من افزون گر شود گفت
ز تو مهرم نخواهد کاست گفتم
هزارش صید بیش است آن غلط بود
که او صیاد من تنهاست گفتم
مگر دادش دهم ور می دهی داد
رفیق امروز یا فرداست گفتم
حدیثی خوب و حرف راست گفتم
رخش را چون نگویم روز عید است
که زلفش را شب یلداست گفتم
بگو گفت آنچه نازیباست در من
بجز خویت همه زیباست گفتم
به جانی می خری بوسی ز من گفت
مرا در سر همین سود است گفتم
به تو جور من افزون گر شود گفت
ز تو مهرم نخواهد کاست گفتم
هزارش صید بیش است آن غلط بود
که او صیاد من تنهاست گفتم
مگر دادش دهم ور می دهی داد
رفیق امروز یا فرداست گفتم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
چند از دست تو سوزد جان من
رحم کن بر جان من جانان من
جان من درد تو و داغ تو چند
بر دل من باشد و بر جان من
دامنم پرخون دل شد بسکه ریخت
خون دل از دیده در دامان من
شرم بادم زین مسلمانی که برد
نامسلمان کودکی ایمان من
غافل از درمان درد من مباش
ای طبیب درد بی درمان من
ترسم آخر چشم خون افشان کند
آشکارا قصهٔ پنهان من
نیست هست از هر چه در عالم رفیق
جز حدیث عشق در دیوان من
رحم کن بر جان من جانان من
جان من درد تو و داغ تو چند
بر دل من باشد و بر جان من
دامنم پرخون دل شد بسکه ریخت
خون دل از دیده در دامان من
شرم بادم زین مسلمانی که برد
نامسلمان کودکی ایمان من
غافل از درمان درد من مباش
ای طبیب درد بی درمان من
ترسم آخر چشم خون افشان کند
آشکارا قصهٔ پنهان من
نیست هست از هر چه در عالم رفیق
جز حدیث عشق در دیوان من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
پس از کشتن گذاری بر مزارم میتوان کردن
به لطفی تا قیامت شرمسارم میتوان کردن
به فتراک ارنه میبندی ز ننگ لاغری باری
به تیری ای شکارافکن شکارم میتوان کردن
چو کردی خستهام از درد داغ خویش درمانی
به جان خسته و جسم فگارم میتوان کردن
قرار و صبر چون بردی ز جسم و جان من رحمی
به جان و جسم بیصبر و قرارم میتوان کردن
ترحم گر نخواهی کرد باری گوشهٔ چشمی
به اشک چشم و چشم اشکبارم میتوان کردن
نریزی خون من ای کینهجو اکنون اگر دانی
چهها دیگر به روز و روزگارم میتوان کردن
رفیق از کوی او تا چرخ کردم دور دانستم
که دور از یار و مهجور از دیارم میتوان کردن
به لطفی تا قیامت شرمسارم میتوان کردن
به فتراک ارنه میبندی ز ننگ لاغری باری
به تیری ای شکارافکن شکارم میتوان کردن
چو کردی خستهام از درد داغ خویش درمانی
به جان خسته و جسم فگارم میتوان کردن
قرار و صبر چون بردی ز جسم و جان من رحمی
به جان و جسم بیصبر و قرارم میتوان کردن
ترحم گر نخواهی کرد باری گوشهٔ چشمی
به اشک چشم و چشم اشکبارم میتوان کردن
نریزی خون من ای کینهجو اکنون اگر دانی
چهها دیگر به روز و روزگارم میتوان کردن
رفیق از کوی او تا چرخ کردم دور دانستم
که دور از یار و مهجور از دیارم میتوان کردن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بیا ای بت دمی در کعبه از بتخانه مسکن کن
بگردان کعبه را بتخانه زاهد را برهمن کن
مکن محرومم از فیض نگاه گاه گاه خود
به چشم مرحمت گاهی نگاهی جانب من کن
کشد تا سرو و گل شرمندگی زان عارض و قامت
گهی مأوا به بستان گیر گاهی جا به گلشن کن
ندانی گر یقین حال دل ما و دل خود را
گمان شیشه و خارا قیاس سنگ و آهن کن
کنی تا چند هر شب شمع بزم غیر آن رخ را
شبی بزم مرا زان ماه عارض نیز روشن کن
ترا با دوست کاری نیست چون جز دشمنی کردن
به دشمن ناتوانی دوست را ای دوست دشمن کن
قبای هستیم دست اجل گو بی تو چاک ای دل
ز دامن تا گریبان وز گریبان تا به دامن کن
رفیق اکنون که ناوک بر نشان می افکند جانان
بلی جان را نشان ناوک آن تیرافکن کن
بگردان کعبه را بتخانه زاهد را برهمن کن
مکن محرومم از فیض نگاه گاه گاه خود
به چشم مرحمت گاهی نگاهی جانب من کن
کشد تا سرو و گل شرمندگی زان عارض و قامت
گهی مأوا به بستان گیر گاهی جا به گلشن کن
ندانی گر یقین حال دل ما و دل خود را
گمان شیشه و خارا قیاس سنگ و آهن کن
کنی تا چند هر شب شمع بزم غیر آن رخ را
شبی بزم مرا زان ماه عارض نیز روشن کن
ترا با دوست کاری نیست چون جز دشمنی کردن
به دشمن ناتوانی دوست را ای دوست دشمن کن
قبای هستیم دست اجل گو بی تو چاک ای دل
ز دامن تا گریبان وز گریبان تا به دامن کن
رفیق اکنون که ناوک بر نشان می افکند جانان
بلی جان را نشان ناوک آن تیرافکن کن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
شد جان پاکان در رهت از بسکه خاک ای نازنین
خاک ره تو سر به سر شد جان پاک ای نازنین
از کین کنی گر هر زمان قصد دل و آهنگ جان
قلبی لدیک ای دلستان روحی فداک ای نازنین
نگذاشت چرخ فتنه جو مالم بخاک پات رو
تا مردم و این آرزو بردم به خاک ای نازنین
ز اندوه درد خویشتن با تو نمی گویم سخن
ترسم شوی ز اندوه من اندوهناک ای نازنین
آمد ز هر چاکش درون مهری ز عشقت شد فزون
گردیده از تیغ تو چون دل چاک چاک ای نازنین
خواهم همان بار دگر ساز هلاکم زودتر
هر لحظه صد بارم اگر سازی هلاک ای نازنین
از دست او جور و ستم آن لطف باشد این کرم
دارد رفیق از آن چه غم وز این چه باک ای نازنین
خاک ره تو سر به سر شد جان پاک ای نازنین
از کین کنی گر هر زمان قصد دل و آهنگ جان
قلبی لدیک ای دلستان روحی فداک ای نازنین
نگذاشت چرخ فتنه جو مالم بخاک پات رو
تا مردم و این آرزو بردم به خاک ای نازنین
ز اندوه درد خویشتن با تو نمی گویم سخن
ترسم شوی ز اندوه من اندوهناک ای نازنین
آمد ز هر چاکش درون مهری ز عشقت شد فزون
گردیده از تیغ تو چون دل چاک چاک ای نازنین
خواهم همان بار دگر ساز هلاکم زودتر
هر لحظه صد بارم اگر سازی هلاک ای نازنین
از دست او جور و ستم آن لطف باشد این کرم
دارد رفیق از آن چه غم وز این چه باک ای نازنین
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
رخ مانند گلبرگ ترش بین
تن از برگ گل نازک ترش بین
لب شیرین تر از شهدش نظر کن
دهان به ز تنگ شکرش بین
به خد چون گل سوریش بنگر
به خط به ز مشک اذ فرش بین
سراپایش همه مطبوع و زیباست
ز سر تا پا و از پا تا سرش بین
شه حسن است و خال و خط سپاهش
سپاهش را نظر کن لشکرش بین
مپرس از من که در خونت که غلتاند
به خون آلوده دست و خنجرش بین
قبای خسروی و تاج شاهی
رفیق آن در برش این بر سرش بین
تن از برگ گل نازک ترش بین
لب شیرین تر از شهدش نظر کن
دهان به ز تنگ شکرش بین
به خد چون گل سوریش بنگر
به خط به ز مشک اذ فرش بین
سراپایش همه مطبوع و زیباست
ز سر تا پا و از پا تا سرش بین
شه حسن است و خال و خط سپاهش
سپاهش را نظر کن لشکرش بین
مپرس از من که در خونت که غلتاند
به خون آلوده دست و خنجرش بین
قبای خسروی و تاج شاهی
رفیق آن در برش این بر سرش بین
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دور شد از یکدگر دور ز جانان من
جان من از جسم من جسم من از جان من
داغ تو و درد تو هست مرا خوش که هست
مرهم من داغ تو درد تو درمان من
از غم دلبر دلم خون شد و آن خون همه
از مژه ی خونفشان ریخت بدامان من
چاک گریبان من هر که ببیند کند
چاک گریبان خود همچو گریبان من
سیل سرشکم گذشت از سر افلاک کو
نوح که تا بنگرد موجه ی طوفان من
وای بر اهل حساب گر بدرازی رفیق
روز قیامت بود چون شب هجران من
جان من از جسم من جسم من از جان من
داغ تو و درد تو هست مرا خوش که هست
مرهم من داغ تو درد تو درمان من
از غم دلبر دلم خون شد و آن خون همه
از مژه ی خونفشان ریخت بدامان من
چاک گریبان من هر که ببیند کند
چاک گریبان خود همچو گریبان من
سیل سرشکم گذشت از سر افلاک کو
نوح که تا بنگرد موجه ی طوفان من
وای بر اهل حساب گر بدرازی رفیق
روز قیامت بود چون شب هجران من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ز خوناب دل و از دیده خونابه بار من
کنار من پر از خون شد چو رفتی از کنار من
ندارد جز بر وصل و نیارد جز بر حرمان
نهال آرزوی غیر و نخل انتظار من
قد سرو و عذار گل چه خوش بودی اگر بودی
چو قد سرو قد من چو روی گلعذار من
سگ او تا شدم تا از سگان کوی او گشتم
فزون گردید قدر من شد افزون اعتبار من
شدم مستغنی از باغ و بهار و سرو و گل تا شد
سر کوی تو باغ من گل رویت بهار من
نه تار و تیره از خال و خط دیگر بتان ای بت
بود این روزهای تیره این شبهای تار من
که از زلف پریشان تو و خط سیاه تو
پریشان گشت روز من سیه شد روزگار من
بود شغلی و کاری هر کسی را و رفیق اما
ثنای تست شغل من دعای تست کار من
کنار من پر از خون شد چو رفتی از کنار من
ندارد جز بر وصل و نیارد جز بر حرمان
نهال آرزوی غیر و نخل انتظار من
قد سرو و عذار گل چه خوش بودی اگر بودی
چو قد سرو قد من چو روی گلعذار من
سگ او تا شدم تا از سگان کوی او گشتم
فزون گردید قدر من شد افزون اعتبار من
شدم مستغنی از باغ و بهار و سرو و گل تا شد
سر کوی تو باغ من گل رویت بهار من
نه تار و تیره از خال و خط دیگر بتان ای بت
بود این روزهای تیره این شبهای تار من
که از زلف پریشان تو و خط سیاه تو
پریشان گشت روز من سیه شد روزگار من
بود شغلی و کاری هر کسی را و رفیق اما
ثنای تست شغل من دعای تست کار من