عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بر تو از دست صبا شام و سحر غیرتم آید
کو چرا دست تطاول به سر زلف تو ساید
سوده بر سنبل گیسوی تمنای تو دستی
که به بستان دگر از جیب صبا بوی گل آید
داغ گلبرگ رخت ماند چنان بر دل خونین
که گل سرخ ز خاکم عوض سبزه برآید
داند ار واعظ ما شادی قرب و غم دوری
دیگر از دوزخ و فردوس حدیثی نسراید
نفسی چند به کنج قفس آسوده کشیدی
لاجرم سیر چمن جز غمت ای دل نفزاید
دور ریزد به گلو صد خم خونش به تلافی
هرکه یک دم ز شکر پاره ی لعل تو بخاید
نکشم منت دربان، ندهم زحمت حاجب
دانم آن در که تو بندی دگرم کس نگشاید
چه به کامم برسانی چه به حسرت بنشانی
رو به غیر تو درآیین من ای دوست نشاید
چون صفایی همه ایام نشینی به تحیر
اگر آن حور جنانت نظری رخ بنماید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
صاحب دلی به سیر کمانت نظر نکرد
تا سینه پیش آن صف پیکان سیر نکرد
اشکش به آستین تو از رخ نکرده پاک
تا خاک آستان تو سرمه ی بصر نکرد
صوفی ما به ترک کله صرفه ای نبرد
مسکین که خاکپای ترا تاج سر نکرد
صیدت به یاد بال افشانی آشیان
از خوشدلی به دام تو سر زیر پر نکرد
یوسف خود ار نبود گرفتار کس چرا
بر وی گذشت قرنی و یاد از پدر نکرد
چهری که آستین تو بر دیدگان نسود
چشمی که آستان تو از گریه تر نکرد
دردا که کس به حضرت جانان نجست جای
کاو را ز رشک دور فلک دربدر نکرد
ز آتش به سنگ رخنه نیفتاده کس ندید
جز در دل تو کآه صفایی اثر نکرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
نیست حاجت که دل از دست کسی او برباید
که خود اندر پی او دل نتواندکه نیاید
رو به هر سو کند آن فتنه ی دیوانه و عاقل
دل هر عاقل و دیوانه به دنبال وی آید
قیدکردن نکند رفع جنون از من شیدا
مگر آن بند که یارم زده بر دل بگشاید
باغبان با همه کوته نظری گو قد او بین
تا دگر قامت سروش به بلندی نستاید
آب در چشم فلک نیست وگر باشد از این پس
پیش رویت مه و خورشید به مردم ننماید
با لب شوق مکرر دهن خویش ببوسم
هر زمانی که زبانم سخنی از تو سراید
سوختن با تو مرا بر سر آتش سزد اما
ساختن یک نفسم بی تو به فردوس نشاید
کی برآیم ز پریشانی و غم تا سر زلفت
گرد روز سیه از گونه ی زردم نزداید
نیست بهبود صفایی به مداوای اطبا
شربت این مرض از لعل شکر بخش تو باید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
هر دمت کز مژه بر سینه ی من تیر نیاید
خورم افسوس که خونریز منت دیر نیاید
با دل ریش من آن ترک سیه مست ز ابرو
خوفی انگیخت که از ضارب شمشیر نیاید
ذوق دندان شکر خای تو افکند خرابم
تا نگویند دگرکار می از شیر نیاید
به دو چشمت به نگاهی دل مردم ز کف آری
سبک صیادی آهوی تو از شیر نیاید
بر سر کوی خود از فتنه ی عشاق حذر کن
که کس آنجا ننهد پا که زمین گیر نیاید
تاب و تیمار تعلق که به طومار نگنجد
درد و اندوه تعشق که به تحریر نیاید
پاره ای از دل خود پرس پریشانی ما را
کاین حدیثی است نهانی که به تقریر نیاید
اثر عشق نگر با کشش زلف صفایی
دل به مویی ز کفم رفت و به زنجیر نیاید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
یک نظر از دیده ی ماروت دید
صد اثر از جادوی هاروت دید
عقل خرد پیشه ی هشیار را
واله و زنجیری گیسوت دید
گردن صد رستم و سهراب را
سخره ی و سیلی خور بازوت دید
دیر و حرم را همه ز اسلام وکفر
سجده گر قبله ی ابروت دید
از نمکین لعل شکر پرورت
قوت روان در دم یاقوت دید
سینه ی عشاق وفا کیش را
سوخته ی نایره ی خوت دید
شادم از آن رو که غمش می خورم
دوست مرا لایق این قوت دید
پیر و جوان بنده و آزاد را
حلقه به گوش در هندوت دید
عقل صفایی صفت آغاز عمر
خویشتن از عشق تو فرتوت دید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
هرکه دلاویزی گیسوت دید
خسته دلی بسته ی هر موت دید
فتنه ی سحاری هاروت را
در نظر نرگس جادوت دید
معجز جان بخشی روح القدس
در دهن لعل سخنگوت دید
نافه گری های دم صبح را
شمه ای از غالیه ی بوت دید
قدرت استادی نقاش صنع
در بر و بالای بلاجوت دید
چهر تو سنجید چو با آفتاب
صد فلک افزون به ترازوت دید
زهره که بودش فلکی مشتری
مشتری خاک سرکوت دید
از پی صیدی چو شدی شیرگیر
شیر فلک را سگ آهوت دید
تا به قدت چشم صفایی است باز
سرو و صنوبر همه تابوت دید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
کار خونریزی لعلت چو به فرجام رسید
ناگهان از دو طرف خط شبه فام رسید
جمع شد خاطرم از زلف پریشان که ز خط
آفتاب مهم اینک به لب بام رسید
گلم آید به نظر خار از آنرو که ز خط
وهن ها بررخت ای سرو گلندام رسید
رخ نبودش خبر از آتش دل ها ناگاه
دود آن سوختگان بین که بدین خام رسید
بردی از زلف چه دل ها به اسیری که ترا
به جزای عمل این دانه از آن دام رسید
هر که بیند خط رخسار تو گوید این است
دوده ی کفر که بر بیضه ی اسلام رسید
حاصل خرمن حسنت به سیه کاری زلف
آخر این خوشه ی خط شد که سرانجام رسید
آنکه جز خار به خاصان رسدی می نرساند
اینک از باغ گلش بهره بهر عام رسید
هیچ و پوچ از خط او رفت صفایی در خط
زانکه هر صبح دمید از پی آن شام رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
آوخ که یار برسر این ناتوان رسید
وقتی که از شکنجه هجران به جان رسید
فرصت نیافت یار و به پایان شتافت عمر
مهلت نداد مرگ و اجل بی امان رسید
جانان به پرسش آمد و جان گرم رفتن آه
خارم به دیده فصل بهارم خزان رسید
پی کن به پهنه ی هوس ای دل رکاب عیش
حالی که وصل و هجر عنان بر عنان رسید
از کینه ی چرخ وکاوش اختر به ما نرفت
چندان جفا که زان مه نامهربان رسید
دل با نگاه اولش از کار شد مگر
یک تیر سهم سینه ی ما ز آن کمان رسید
آن فتنه از زمانه بر اهل زمین نخاست
گر چشم او به فتنه آخر زمان رسید
در فرقت تو ناله ام از گریه بازداشت
اقبال و بخت من بین که به دام فغان رسید
سرها به از کفم چو صفایی به پای رفت
سودم ز شکوه چیست که چندین زیان رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
در آغاز پیری و انجام کار
مرا باز بخت جوان گشت یار
نکو محضری مهربان دلبری
به نامیزد آمد مرا درکنار
در آمد به کاخم بتی ماه روی
بتی کارساز و مهی سازگار
گل اندام و گل بوی و گل پیرهن
گل آگین و گل رنگ و گلگون عذار
به طلعت چو ماهی ولی کام بخش
به قامت چو سروی ولی کامکار
بدن کوه مرمر ولی راهرو
دهن تنگ گوهر ولی باده خوار
به پیکر بهاری ولی بی خزان
به عارض ریاضی ولی بی حصار
دهان خوان نعمت که جانش خورش
زبان کان شکر که شکرش مدار
به گیسویش از عنبر و مشک ننگ
به لیمویش از نار و نارنگ عار
چه نسبت شکر را به مرجان دوست
چه قیمت گهر را به دندان یار
شکر کی شود این چنین شهد ریز
گهر کی بود اینقدر آبدار
صفایی چه غم گر غمم زو فزود
هم او نیز باشد مرا غم گسار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
مرا هست امشب بتی درکنار
که رویش گلم در نظر کرده خوار
ز چهرش به مینو مرا نیست میل
ز لعلش به کوثر مرا نیست کار
ز لب غیرت لعل های بدخش
ز زلف آفت مشک های تتار
به رخ داغ گل های باغ بهشت
به بو رشک انفاس باد بهار
شب و روز می آیدم در نظر
دو چهرش دو ماه و دو زلفش دو مار
چنان ماه و ماری که چه شب چه روز
نه این را غروب و نه آن را قرار
چه ماری که با ماه پهلو زده
چه ماهی که با مار دارد جوار
ولی مار او را نباشد گزند
ولی ماه او را نگیرد غبار
چو خاکش به پا سر نهادم و لیک
از این هدیه گشتم بسی شرمسار
جفا همچو صبر منش بی درنگ
وفا همچو مهر منش پایدار
به غم خواری و مهربانی و لطف
چو عهد صفایی دلش استوار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
رفت وگریم در رکابش زار زار
تا به دامانش بنشیند غبار
من ز هجران گریم او نالد به وصل
مر مرا صد فرق باشد با هزار
زلف را بر چهره ات آرام نیست
من کجا دور از درت گیرم قرار
بخت میمونم نیاید پایمرد
دورگردونم نگردد دستیار
تا چو دل تنگت نگیرم در بغل
تا چو جان جفتت نجویم درکنار
از سر زلفم مشوش ساختی
زان دو مار از من برآوردی دمار
گفتمی سروت به قد سروی اگر
چون تو بودی بذله گوی و باده خوار
لعل می خواندم لبت گر لعل بود
کام بخش و کام جوی و کامکار
پیش بالایت کی استادی به دشت
باز بود ار پای سرو جویبار
دین و دل در پایت افکندم ولی
گشتم از ننگ بضاعت شرمسار
کشته ی او زنده ی جاوید ماند
جان به اقدامش صفایی در سپار
فرق عزت تا برافرازی به چرخ
روی ذلت ز آستانش برمدار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
در این انجام عمر و آخر کار
بحمداله که آمد کوکبم یار
به دست آمد مرا زیبا نگاری
نگای مهر پرورد وفادار
وفای جوی وفا سنج و وفا فهم
وفا دان و وفا کیش و وفا کار
بهر تاب و تبم دلخواه و دلجوی
بهر درد و غمم دلبند و دلدار
مرا درکارها همراه و همدم
مرا در رنج ها انباز و غم خوار
به کین سازی و قهرش سست پیوند
به دل سوزی و مهرش عهد ستوار
نکو روی و نکو رای و نکو خوی
نکو دید و نکو گفت و نکوکار
شکرخای و شکر خوی و شکر خند
شکر بخش و شکر بیز و شکربار
نه چون دیگر بتان بی باک و مغرور
نه چون دیگر شهان خونریز وخونخوار
نه قهر آویز بی مهری جفا جو
نه کین انگیز بی رحمی دلازار
مرا با زندگی زیبد صفایی
بمیرم در رهش هر لحظه صد بار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
رسد چندانکه از ترکانم آزار
کند مهر تو افزون در دلم کار
ز دیدار توام باور شد امروز
که حور این نشئه نیز آید پدیدار
نه سروت می توان گرفتن به قامت
نه ماهت می توان خواندن به رخسار
کدامین ماه می گنجد در آغوش
کدامین سرو می آید به بازار
چه سرو است آنکه بارش ماه و خورشید
چه ماه آنکه برجش باغ و گلزار
تنک ریزی چو فرمایی تبسم
شکر بیزی چو بازآیی به گفتار
شکر خندت تنک ریزد به خرمن
شکر بیزت شکر ریزد به خروار
جدا گشتن برایت آنقدر سهل
که از رویت جدایی سخت و دشوار
دمی را هم غنیمت دان صفایی
که در دنیاست حور العین ترا یار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ز خوبان جز تو ای ترک ستمکار
ندیدم دلبری چندین دلازار
جفاهای تو بر ما عکس عادت
کسی نشنیده کز گل بردمد خار
به چهر دلگشا یک راغ سوری
به لعل جان فزا یک باغ گلنار
توانم خواندت سروی به قامت
توانم گفتنت کبکی به رفتار
اگر سرو سهی خیزد غزل خوان
وگر کبک دری شیند قدح خوار
ولی کبکی که در پیکر گلش بر
ولی سروی که درطلعت مهش بار
ندانم کت به گردون چون گذارم
دلی کش برده ای پنهان پری وار
سزد زین غم که کردی پشت بر من
نشینم تا قیامت رو به دیوار
بهای خاک پایت نیز در دست
ندارم چون تراکردم خریدار
صفایی مگسل از وی گر چه دانم
بود قطع امید انجام این کار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
در گلستان رخ ار گشاید بار
گلبن اید خجل ز روی هزار
خاک بیزد صبا به فرق چمن
چون کشدپرده ماهم از رخسار
تا شد از چشم و لب نهان و پدید
روز و شب باده بخش و باده گمار
تا ز رخسار و خط بهم پیوست
انگبین با کبست وگل با خار
زان لب و چشم دیده ها خون ریز
زان خط و چهر سینه ها افگار
لب و زلفش بتی است در زنجیر
رخ و خطش مهی است در زنجار
گر بدین سان بود کشاکش حسن
جان بدر ناورد یکی ز هزار
وگر این است موج قلزم عشق
عجب ار کشتی ای رسد به کنار
دل صفایی دگر به کف ناید
برد او را نبودمی انکار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
دست عشقم گشود جایی بار
که فرو بست پایم از رفتار
چاه ها در طریق تن زیمین
ماه ها در کمین دل زیسار
جرگه ای از قد آیت گلبن
دسته ای از رخ آفت گلنار
همه از چهر نخل آتش بر
همه از زلف سرو افعی بار
این ز قد شرم صد خیابان سرو
وان به رخ غیرت هزار بهار
یکی از غمزه غارت خلخ
یکی از عشوه فتنهٔ فرخار
همه سنگین دلان سیمین بر
همه نوشین لبان شیرین کار
مر مرا یک دل است و صد دلبر
مر مرا یک سر است و صد دیوار
دل صفایی ز دست رفت و هنوز
هست جانانه را به جانم کار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
هر شب از یاد زلف و طره ی یار
پر بود بسترم ز عقرب و مار
دل ز مژگان و سینه ام ز ابروی
همه شمشیر بار و پیکان زار
زیر و بالا بلند و پست نگر
خال و خطش قرین زلف و عذار
خال مشکین و چهر گلشن سیر
زلف پرتاب و خط سوسن سار
سر موری فتاده در برگل
دم ماری نهاده بر سر خار
یا خلیلی طپیده در آتش
یا کلیمی گرفته در کف مار
هندویی دست بسته با زنجیر
و آفتابی نشسته در زنجار
چهر او بین اگر ندیدستی
آتش سرد و آب آتشبار
لب و دندان او مگو به مثل
در خندان و لعل شکر خوار
نقل شور و شراب شیرین است
امتحان را چشیده ام صد بار
تا صفایی اسیر عشق نشد
نشد از بخت خویش برخوردار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
تن از تیمار عشقم مانده بیمار
توچندی بایدم پایی پرستار
پی پرسش به سر وقتم شتابی
اگر گردی ز احوالم خبر دار
بیا بنگر که چون این زار مهجور
به بستر خفته با یک عالم آزار
ز شیرین شربت آن لعل نوشین
ز بس نوشیدم آمد طبع من حار
ز عناب و سپستان تو باید
به تبریدم دوایی برد درکار
مگر زان لب شفا جویم وگویی
نخواهم برد جان زین تاب و تیمار
دل آنجا با وصالت رفته از دست
تن اینجا در فراقت مانده از کار
دل آنجا با خم زلفت هم آغوش
من اینجا با غم هجرت گرفتار
دلم واپس ده ار خونم نریزی
صفایی را از این سودا برون آر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
هزار چون تو و من مانده محو طلعت یار
بهانه ای است بهار از برای بانگ هزار
هزار مرحله مردم فکند از ره عقل
مرا فتاد به سامان عشق تا سر و کار
نشاط و کیف مرا چشم غمزه زن کافی است
چه حالتی به از این دیگرم به باده چه کار
نوای بربط و نای آنقدر غمم افزود
که از هزار درین لاله زار ناله ی زار
سزدکه دیو سلیمان فرشته اهرمن است
در این زمان که زید فضل عار و عزت خوار
فتاده ام از نظرها چنان که نیست تنی
نه یار مهر مدارم نه خصم کینه گذار
تو از نشاط برافشانده چتر چون طاوس
من از ملال فرو برده سر چو بوتیمار
تو می روی و بود از قصور دیده ی من
اگر نشست درین ره به دامن تو غبار
بیا صفایی از این لعب که بر سر صدق
بریم عذر کبائر حریم عفوکبار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بنگر به تیره روزی من در شمار هجر
نوری فشان ز وصل به شبهای تار هجر
تا چند به زنجیری و با صیقل وصال
ز آیینه ی دلم ننشانی غبار هجر
مرغان به باغ نغمه سراسر خوش از وصول
تبدیل کند تو هم به گل وصل خار هجر
شنعت مران به نقص کفایت همی مرا
گر بستم از وثاق وصال تو بار هجر
از دست من به عنف برون شد زمام وصل
چو نانکه در کف تو نبود اختیار هجر
شد باز وقت آنکه علی رغم مدعی
بسپارمت ز بارگی وصل بار هجر
با قرب دادها برم از امتداد بعد
در وصل شکوه ها کنم از روزگار هجر
کارم تمام خواست رقیب از فراق و من
دیدی چگونه ساختم از وصل کار هجر
دستم رسد اگر به میان وصال باز
کامل نهم جزای عمل در کنار هجر
یابی ره وصول صفایی به بزم قرب
برگردد ار طبیعت ناسازگار هجر