عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
مرا که نیست به جز خون دل شراب دگر
به جز جگر به کف آرم چرا کباب دگر
به سیل ها نشود زرع تشنگان سیراب
مرا به ابر دگر حاجت است وآب دگر
نتافت پنجه شه دست بی حساب ترا
بپاست عهد ترا لاجرم حساب دگر
رسید پیری و شرح غمت نگشت تمام
شدی دریغ میسر اگر شباب دگر
گنه به منع از عشق می کنی ناصح
نبود در همه عالم مگر ثواب دگر
بیا شروط محبت بخوان ز دفتر ما
که رسم صدق و وفا نیست درکتاب دگر
به یک نظر همه را دین و دل فکند به پای
چه فتنه ها کند ار بر زند نقاب دگر
عتاب کردی و راندی ز پایگاهم لیک
من از تو روی نتابم به صد عتاب دگر
عبث عبث به سر از خشمم آستین چه زنی
که ز آستان تو رو ناورم به باب دگر
جواب کرد و به نومیدیم صفایی راند
ولی هنوز مرا گوش بر جواب دگر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
مرا نشان نظر باشد از نگار دگر
چرا ورای خیال تو نیست کار دگر
به یادگار تو زخمم به دل رسید و خوشم
که ماند تیر تو درسینه یادگار دگر
به یک خدنگ شکار افکنی که چون تو شنید
که هر قدم به زمین افکند شکار دگر
در آی فصل بهارم به باغ و رخ بگشای
که از جمال توام بشکفد بهار دگر
به خاک راه تو ریزم روان و حیف خورم
که نیست جان دگر تا کنم نثار دگر
به یک شرر همه راسوخت خشک و تر چه کنم
اگر به ما رسد از آتشت شرار دگر
ز بی قراری زلفت بس این که هرنفسی
به بی قراری ما می دهد قرار دگر
به طرف چشمه ی چشمم خرام و جای گزین
که نیست لایق سرو تو جویبار دگر
بیان شوق به پایان نمی رسد همه عمر
درین رساله مشروح و صد هزار دگر
زدی نه لاف وفا با تو اینقدر به گزاف
اگر صفایی دل داده راست بار دگر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به پاس عشق مرا هردم از وفای دگر
تلافی از تو نزد سر به جز جفای دگر
مرا به ضربت دیگر بکش چو زخم زدی
عنایتی کن و لازم شمر عطای دگر
به بی وفایی و بد عهدیم سمر کردی
هنوزم از تو بود خوف افترای دگر
گرم به جز تو صنم بوده دیگری معبود
به کیش عشق پرستیده ام خدای دگر
به ماجرای قیامت خوشم که آنجا نیز
کنیم تازه به ذکر تو ماجرای دگر
مگر غم تو که مأوا گرفت در دل ما
جز این خرابه به عالم نیافت جای دگر
نوای مطربم آرد به خود ز پرده نخست
ولی برون برداز پرده ام نوای دگر
به جز من از همه بیگانه وار رو برتافت
مگر سراغ ندارد غم آشنای دگر
طبیب کو به حبیبم رسان که درد مرا
معالجت نتوان کردن از دوای دگر
به سعی مرده کدورت نکاست بلکه فزود
حضور یار صفایی مرا صفای دگر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
حرف ها از خون دل خوش بر زبان آورده باز
خامه ای ز اسرار سودایت سری در کرده باز
کلک مشکین غصه ی پنهانی دل فاش کرد
وه که ناید قصه ای کز پرده شد در پرده باز
ز آفتاب سایه پرورد ارتفاع عیش گیر
یعنی آن بیضا که دهقانش به خم پرورده باز
لعل شیرین دیگر امروز از تبسم بسته تنگ
خاطر از فریاد فرهادش مگر آزرده باز
گوشه گیری خواستم ز ابرو ولی آن طره ام
بر سر بازار رسوایی کشان آورده باز
دیده ی امیدم از مردم سرا پا بسته چشم
دیده گان تا مردم چشمم به رویت کرده باز
دیده ی بد دور از آن طلعت که گویی دست صنع
در شقایق پرده ای از نسترن گسترده باز
عقل هشیاران ربود از فرط حیرت آنکه کرد
چشم مستت نرگسی کاندر پیش پرورده باز
پرتو وصل از وفا بفکن صفایی را به فرق
کش ببینی زنده در صد ره به هجران مرده باز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
باشد از آنروز طالعم فیروز
که در آیی به چهر مهر افروز
روز روشن شود مرا شب تار
به محرم در آیدم نوروز
سال ها ز آب و تاب دیده و دل
در فراق تو هر شبم تا روز
بر زمین ریخت اشک کوکب ساز
بر فلک رفت آه کیوان سوز
گرنه از جان و سر عزیزتری
تو بدان طلعت ستاره فروز
سر به پایت چرا نهم هر شب
جان برایت چرا دهم همه روز
حیفم آید ترا که بار آیی
خشم پرور ستمگری کین توز
قهر بر ما مران که کس نکند
جور با دوستان مهر اندوز
به جفا از تو رو نگرداند
از صفایی وفای عهدآموز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
روان تسلیم دلبر دارم امروز
غمی از روی دل بردارم امروز
به میمون طلعت از نوشین لبانت
به یک مینو دو کوثر دارم امروز
بدین چهر فروزان حاش لله
به مهرت کی برابر دارم امروز
ز شست ابروی و پیکان مژگانت
دلی پرتیغ و خنجر دارم امروز
جدا ز آن لعل لب جز خون دل نیست
شرابی گر به ساغر دارم امروز
به مستی تا ز سودای تو برهم
هوای باده در سر دارم امروز
بیا کز انتظارت چشم امید
به ره چون حلقه بر در دارم امروز
میم در جام و جامم ریز در کام
دماغی ز آن مگر تر دارم امروز
خودآرایی کند ترکم به هر هفت
که جنگ هفت لشکر دارم امروز
صفایی از درونت گشتم آگاه
چو خود دستی برآذر دارم امروز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بیا ساقی عرق در جام زر ریز
در آب خشک مروارید تر ریز
هلالی جام را شکل قمر کش
به بزم می کشان طرح دگر ریز
حریفان را به قدر وسع پیمای
چو دور افتاد با من بیشتر ریز
ز پا دامان زنگاری به بر زن
ز سر گیسوی مشکین برکمر ریز
وگر خواهی مرا محروم و ناکام
بیا وز فرقتم نقشی بتر ریز
به عین وصل هجرانم به یاد آر
نشاط و اندهم بر یکدگر ریز
مرا گر آه سوزان از جگر کش
مرا گر اشک غلطان از بصر ریز
ز آب دیده دامانم شمر ساز
ز تاب سینه نیرانم به بر ریز
ترا چندانکه شکر ریزد از لعل
مرا از جزع دریازا گهر ریز
پس از آن مایه زاریها به پاداش
به کام از بوسه ام تنگی شکر ریز
صفایی غافل از مژگان به پایش
اگر دستت دهد خاکی به سر ریز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ای دوست سرگذشت من از اهل راز پرس
در کار عشق حال دل از دیده ی باز پرس
سوز دل خراب ز چشم پر آب جوی
روز شب فراق ز زلف دراز پرس
گفتی چگونه بست به یک مو هزار دل
این راز را از آن شه اقلیم ناز پرس
تا عجز دل به چنبر زلفش بدانیم
از اضطراب فاخته در چنگ باز پرس
محمود را به عشق غلام آنکه جست عیب
گو شرحی از محامد حسن ایاز پرس
پرسی مراد دلبر از آزار دوست چیست
این نکته نیز از آن بت دشمن نواز پرس
در پایت آنچه داشت صفایی به دست باخت
وین را به راستی خود از آن پاکباز پرس
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
در رهش جان دادم اما هرکه دلبر بایدش
هرنفس عمری درین ره جان دیگر بایدش
بهر جانان غرق اشکم گر ببینی ترمیا
کی براندیشد ز دریا آنکه گوهر بایدش
آن ستمکاری کش از آزار یاران باک نیست
از برای امتحان یاری ستمگر بایدش
هرکه بسته از تو جامی بی تو ز آن پس جاودان
جای می خارا به مینا خون به ساغر بایدش
ملک غم را مسلم شد ز فر حسن تو
حالی از خاک درت اورنگ و افسر بایدش
قصد من گم کردن آثار پی تنها نبود
هرکه سوی دوست پوید پای از سر بایدش
دارد از مژگان و رخ ترکم تدارک ها بلی
شه که کشور می گشاید گنج و لشکر بایدش
رفت نور از دیده تا از روی یار افتاد دور
راست خواهی سرمه ای از خاک آن در بایدش
غم صفایی می خرم از عشق با رخسار زرد
هرکه بفروشد متاعی مشتری زر بایدش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
عاشق اول هدیه ای کز بهر جانان بایدش
دست شستن از جهان دل کندن از جان بایدش
طالب جمع حواس خاطر و حفظ حضور
حلقه ها در گردن از زلف پریشان بایدش
گو به زلفی بند و زنجیر علایق در گسل
هرکه چون من رستگاری از دو کیهان بایدش
روی گو در خدمت پیر مغان برخاک سای
مفتی اسلامیان گر عقل و ایمان بایدش
ناله را تأثیر در نوشین لبان نبود بلی
هرکه سیمین ساعد آمد دل ز سندان بایدش
لعل سیراب تواش چون نیشکر باید مکید
جاودان گر تشنه کامی آب حیوان بایدش
هرکه خواهد دست دولت عقد کردن دوست را
رشته ها لعل تر از مژگان به دامان بایدش
دیر یا زود از غمت شادم که خواهم شد هلاک
نیست در خور مرمرا دردی که درمان بایدش
با کمال نقص از خلوت صفایی را مران
تا شناسد قدر صحبت از چه هجران بایدش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
به دستی برد از جا پای صبرم شوق دیدارش
که دایم خود نخواهم زیست تا بینم دگر بارش
ز غیرت پیش اغیارش چو نارم برزبان نامی
که آیا غیر دل از مال من سازد خبر دارش
طبیبم گر پی درمان میا برسر که می ترسم
چو لب زین درد بگشایم کنم چون خویش بیمارش
دل خونین به دستم ماند و دست از چاره کوته شد
چو آن بسمل که بیماری به سر باشد پرستارش
به رنج و راحت از جانان نباشد شکوه عاشق را
بود فریادم از دست رقیب مردم آزارش
ندانم ترک سرمست وی از دست که نوشد می
همی دانم که هرگز کس نخواهد دید هشیارش
از این یک قطره خون کش دل شماری روز و شب عمری
معاذالله کجا سیراب گردد ترک خون خوارش
ز بخت ما مگر چشم تو خواب آلوده تر باشد
که با چندین فغان یک لحظه نتوان کرد بیدارش
زخون کشتگان خاک سرکویت بهار آمد
چه باغ است اینکه در عین خزان سبز است گلزارش
حرامم باد خرسندی گرم غمناک بینندی
چه باک از غم صفایی را اگر باشی تو غمخوارش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
نگر مژگان و اشکم لوحش الله عشق و گلزارش
که جای گل به دامن خون دل می جوشد از خارش
زند مژگان به چشمم خارها از سیر این بستان
من آن گلزار میخواهم که شکرخاست گلنارش
همه عمر آنکه در کویت دل گم کرده می جوید
چه باشد گر تو دل جویی کنی از لطف یکبارش
خود از حالم نپرسیدی غمت اما نشد غافل
دلی را خورد باید غم که غم باشد پرستارش
من از عشقت برم جان حاش لله کی توانم کرد
خصوص اکنون که هجران در هلاکم شد مددکارش
به ناصح یک نظر بنمایمت گر رشک بگذارد
که جاویدان به درد خویشتن سازم گرفتارش
مباش ای دل به زهد مفتی اسلامیان مفتون
که در هر دانه تسبیح است چندین حلقه زنارش
چه پیش آمد ندانم خواجه را در بزم می خواران
که چون خشت سرخم پای حوض افتاده دستارش
صفایی چندی از دست تو پا پیچید در دامان
کشید از کنج خلوت شوق دیگر ره به بازارش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
خیال خیل خالم نیست با زلف زره فامش
چو مرغ افتد به دام از دانه کی حاصل بود کامش
درین وادی ز خود گم گشتم اول پی نمی دانم
رهی کآغازش این باشد چه خواهد بود انجامش
به جز تهدید قتلم نیست قاصد را به لب حرفی
ولی دل بوی غم خواری شنید از سبک پیغامش
دل از اظهار یاری های او ذوقی دگر دارد
وگرنه داشت کی ما را دعا فرقی ز دشنامش
شرابی خوردم از لعلش که دوران ها بهر دوری
گرم مقدور بود افشاندمی صد جان به یک جامش
مرا بر مهر مه رویان ملامت گو مکن تا صبح
دل آرام از کجا گیرد اگر نبود دلارامش
صفایی را درون صاف است با جانان و می ترسم
کند روزی به آلایش رقیب از رشک بدنامش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
دلم پیوست به ایشان در آن زلف و زنخدانش
چه محکم شد فراهم کنده و زنجیر و زندانش
به تیغ اشتیاقم کشت و خرسندم که در محشر
به دستاویز خونخواری زنم دستی به دامانش
مگر بار غم از جانم خود آخر وهله برداری
که این دردی است کز اول فرو ماندم به درمانش
مریض عشق را لابد طبیبی چون تو بایستی
که داری شربتی در خور از آن عتاب خندانش
نبود ار تنگدل از داغ لعلت غنچه در معنی
چرا چون جیب گل بی پرده چاک آید گریبانش
چه باغ است اینکه در عین بهار از غایت حرمان
به جای نغمه افغان می کند مرغ گلستانش
به زلف او چو دل بستی ز احوال من آگه شو
که آن سرگشته هم شبهی است از شب های هجرانش
چنان تاریک و طولانی که بی یک مو خلاف آمد
سواد شام هجران مو به مو زلف پریشانش
از آن نالم که نامد بر سرم چون زخم زد ورنه
گرانی نیست دل را یکسر سوزن ز پیکانش
به صد شمشیر و ناوک نامد از دشمن صفایی را
جراحاتی که دارد سینه ام ز ابروی و مژگانش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گرفتم چون تو سروی را قبا پوش
چه حاصل کی مرا گنجد در آغوش
مرا باید مهی سیمین حمایل
مرا زیبد بتی زرین سر آغوش
غزل خوان لعبتی ماهی سخن سنج
بتی طیبت سرا سروی قدح نوش
حیا پرور جفا گاهی ریاکار
نواگستر ولاکیشی وفا کوش
خداگویی هوا سوزی صفا ساز
رضا جویی عطا بخشی خطا پوش
چه نسبت مار را با آن سر زلف
چه قیمت ماه را با آن بناگوش
کجا مار اینقدر مولد دلاویز
کجا ماه این چنین پوید زره پوش
چه خون ها خوردم از حسرت که یکدم
بنوشم جرعه ای زان چشمه ی نوش
دل از تاب رخت جوشد خدا را
به آب لب فرو بنشانش از جوش
فغان از مدعی باز آی کامشب
سخن ها دارمت با لعل خاموش
نگویم یاد من کن گاه و بیگاه
به عمد از خاطرم ناور فراموش
بطی پیمود عشقت بر صفایی
که ناید تا قیامت بر سر هوش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
به پایان رفت در بزمت مرا دوش
که از حور و قصورم شد فراموش
کشیدم باده از مینای آن لعل
که دارد عقل را مخمور و مدهوش
به گرمی دم و گیرایی چشم
ربودی هوشم از سر تابم از توش
می از چشمت خورم وز غمزگان زخم
عجب نیشی مرا دادی پس از نوش
اگر آب جمالت تاب جان نیست
چرا چون مر...آورده در هوش
چه کام از سرو بن جویی که ناکام
به یک موقف بود موقوف و خاموش
بجو سروی لغزرانی نظر دزد
بجو ماهی قصب پوشی قدح نوش
دلارامی سخندان مالک چشم
گلندامی غزل خوان صاحب گوش
که در چشمش بود از جور دل دید
که در گوشش بود از جنس جان هوش
به فرط کاوش از خویشم بری ساخت
ز بدخواهم چه منت هاست بر دوش
صفایی را به سهو ار ناوری یاد
به عمد از خاطرش ناور فراموش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
نهی مرهم به زخمم یا کنی ریش
بود کی با توام پروایی از خویش
به حال مهر و کین روی سوی من باش
چه جلابم فرستی یا دهی بیش
خوشم تا با منت باشد توجه
دهی نوشم به رحمت یا زنی نیش
به وصل از یاد هجرانت ملولم
نیرزد قرب با این مایه تشویش
نشاندی تیرسان نالان به خاکم
ز شست ترک ای ترک جفا کیش
ز ترس مدعی گم گشته ام را
کجا دارم ز کس یارای تفتیش
ندانم از کجا این دردها را
کنم درمان که هست از صبر من بیش
به مرگ از زندگی بیزاریم داد
بسی منت به دوشم از بد اندیش
لباس عاریت چو از هردو شد سلب
چه دانی فرق دولتمند و درویش
صفایی رو به اسباب خدا داشت
امید ار داشت از بیگانه یا خویش
وگرنه ما سوی الله مردگانند
ز غیر زنده کی کاری رود پیش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
به پای تا سر تسلیم سودمت برخاک
گرفت پایه ی من دست برتری ز افلاک
سرت به پای نهم تا مگر به دست گریم
کنی زگونه ی زردم سرشک گلگون پاک
به ناز و قهر و عتاب از تو برنتابم روی
ولا اتکاء بغیرک و ما ارید سواک
نه با زلال وصالم به عذب کوثر شوق
نه در عذاب فراقم ز تاب دوزخ باک
تویی که هر نگهت کرد صد خم می
فدای خاک رهت باد خون دختر تاک
مرا به کار تو جز کام خشک و دامن تر
چه حاصل از دل غمگین و دیده ی نمناک
نسود دست به دامان دوست تا صد ره
نکردم از پی او چون قبا گریبان چاک
خوشم که کرد چو تن پایمال سم سمند
پس از هلاکم اگر سر نبست برفتراک
خلاص کن چو صفایی به قتلم از غم هجر
که از حیات مرا بهتر است بی تو هلاک
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
باغبان را بودی ار مغزی به سر بر جای خاک
جاودان چون خاک بنهادی سر اندر پای تاک
من که مستوری نمی جویم ز رسوایی چه بیم
من که هشیاری نمی دانم ز بد نامی چه باک
گردن دوت برافرازم به گردون از شرف
دست فضلم گر کندگرد گناه از گونه پاک
سینه مجروح از چه رو گر تن نیامد تیر سفت
دیده خون ریز از چه رو تا دل نباشد زخمناک
سوختم در آتش عشقت چنان کز بعد مرگ
جای گردم دود خواهد خاست چون تیغ از مغاک
گر خود از خونم بحل خواهی خدا را بی دریغ
چو افکنی بر خاکم از بالین مرو پیش از هلاک
دل ندارد دولتی تا گویمت قلبی لدیک
جان ندارد قیمتی تا خوانمت روحی فداک
دستگیری کن تو کز غرقاب غم برهانیم
ورنه چون آیم برون زین ورطه با این انهماک
آسمان سا شد صفایی فرق فخرم در دو کون
تا مرا بر خاک کویش با سگان است اشتراک
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
دلم از قید آن مشکین حمایل
اگر خواهی رها بازش فرو هل
چو جان را دید با سامان تر از دل
غمت در جان از دل ساخت منزل
وطن غربت شد از عشقت چو برمن
سفرکردم که غم واماند از دل
سفرکردن چه حاصل زانکه آمد
غمت همراه دل منزل به منزل
ره کوی تو بر من چشم تر بست
بخشکان کشتیم افتاده درگل
درین بحرم چنان زورق فرو رفت
که هرگز تخته ای ناید به ساحل
چو صیادش تویی خود میرد از شوق
نیفتد کار صیدت با سلاسل
به دستان برد در پا عقل و هوشم
به خود مشغول و از خود ساخت غافل
چو شهری شاد باشند از غم ما
دلا ز اظهار ناکامی چه حاصل
صفایی مقبل جاوید گردی
که نامد عشق راکس چون تو قابل