عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
جاودان دولت بیدار به دیدار تو یابم
روز عیدم بود آن شب که درآیی تو به خوابم
خون خود خورن و خواری ز رقیبان تو بردن
عزت انگارم و ازخاک درت روی نتابم
جان فدای لب شیرین و دهان شکرینت
که برآسود ز شهد و شکر و شیر و شرابم
من که صدجام پیاپی ز سرم هوش نبردی
چشم مخمور تو از یک نظر افکند خرابم
تخم مهر تو به دل کشتم و امید که روزی
رسد از خرمن حسن تو نصیبی به نصابم
سوخت اختر ز فغان ماند به گل پای ز اشکم
چه توان کرد که بود این ثمر و آتش و آبم
داد عشاق ستم دیده ستانم ز جدایی
رهنمونی کند ار بخت به دیوان حسابم
حاش لله که به پیری شکنم عهد وفا را
من که صرف غم عشق تو شد ایام شبابم
سوخت دل ز آتش رخ در خم زلفش که صفایی
به مشام از بن هر موی رسد بوی کبابم
روز عیدم بود آن شب که درآیی تو به خوابم
خون خود خورن و خواری ز رقیبان تو بردن
عزت انگارم و ازخاک درت روی نتابم
جان فدای لب شیرین و دهان شکرینت
که برآسود ز شهد و شکر و شیر و شرابم
من که صدجام پیاپی ز سرم هوش نبردی
چشم مخمور تو از یک نظر افکند خرابم
تخم مهر تو به دل کشتم و امید که روزی
رسد از خرمن حسن تو نصیبی به نصابم
سوخت اختر ز فغان ماند به گل پای ز اشکم
چه توان کرد که بود این ثمر و آتش و آبم
داد عشاق ستم دیده ستانم ز جدایی
رهنمونی کند ار بخت به دیوان حسابم
حاش لله که به پیری شکنم عهد وفا را
من که صرف غم عشق تو شد ایام شبابم
سوخت دل ز آتش رخ در خم زلفش که صفایی
به مشام از بن هر موی رسد بوی کبابم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
به مهر روی ماهی عهد بستم
که عهد مهر مه رویان شکستم
شدم تابنده ی آن سرو آزاد
ز بند بنده و آزاد رستم
مرا تنها کجا بود اینقدر دل
که چندین دل بهر عضو تو بستم
نظر نتوانم از روی تو برداشت
بخوان گو شیخ و صوفی بت پرستم
خوشم کاین خاکساری سربلندی است
اگر بالای سروت ساخت پستم
چو دامن سر به پایت سودمی باز
رسیدی گر به دامان تو دستم
به یاد آید ترا ز اول که گفتی
چو دیی ر کمندت پای بستم
ز نوش وصل مرهم خواهمت ساخت
چو از نیش فراقت سینه خستم
بدین امید در راهت شب و روز
گهی برخاستم گاهی نشستم
به جان تن زندگی دارد دریغا
عجب دارم که من چون بی تو هستم
دگر ننهم ز خلوت پای بیرون
گر از دست تو ای صیاد جستم
روا نبود ملامت بر صفایی
که من هم رشته طاقت گسستم
که عهد مهر مه رویان شکستم
شدم تابنده ی آن سرو آزاد
ز بند بنده و آزاد رستم
مرا تنها کجا بود اینقدر دل
که چندین دل بهر عضو تو بستم
نظر نتوانم از روی تو برداشت
بخوان گو شیخ و صوفی بت پرستم
خوشم کاین خاکساری سربلندی است
اگر بالای سروت ساخت پستم
چو دامن سر به پایت سودمی باز
رسیدی گر به دامان تو دستم
به یاد آید ترا ز اول که گفتی
چو دیی ر کمندت پای بستم
ز نوش وصل مرهم خواهمت ساخت
چو از نیش فراقت سینه خستم
بدین امید در راهت شب و روز
گهی برخاستم گاهی نشستم
به جان تن زندگی دارد دریغا
عجب دارم که من چون بی تو هستم
دگر ننهم ز خلوت پای بیرون
گر از دست تو ای صیاد جستم
روا نبود ملامت بر صفایی
که من هم رشته طاقت گسستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
دیده و دل تا به عقد گوهر و لعل تو بستم
بر رخ از جزع یمان بس رشته مرجان گسستم
جان سپاری را به پایت سرفکندم و ز رقیبان
مردم از خجلت که ماند غیر این کاری ز دستم
دور چون با من رسد ساقی مرا ساغر مپیما
من مدامم از چشم خون ریز تو می ناخورده مستم
تا به شور انگیز جامم باده شیرین چشاندی
بی ترش رویی شراب تلخ را ساغر شکستم
تا به قید طره ات بستم تعلق یکسر مو
بی گزاف از قید غم های دو گیتی باز رستم
بر وصالت جان فشانم رستگاری راهم امشب
تا نپنداری که یک روز از فراقت صبر هستم
خاست تاز آتش رخ دود خط من زین تغابن
آذر آسا بر سر کویت به خاکستر نشستم
کی به من کردی دراز از آستین دست تطاول
دیدی ار کوته تری افلاک از دیوار دستم
شکوه از دوران مینایی سپهرم نیست در خور
چون صفایی خون دل قسمت شد از دور الستم
بر رخ از جزع یمان بس رشته مرجان گسستم
جان سپاری را به پایت سرفکندم و ز رقیبان
مردم از خجلت که ماند غیر این کاری ز دستم
دور چون با من رسد ساقی مرا ساغر مپیما
من مدامم از چشم خون ریز تو می ناخورده مستم
تا به شور انگیز جامم باده شیرین چشاندی
بی ترش رویی شراب تلخ را ساغر شکستم
تا به قید طره ات بستم تعلق یکسر مو
بی گزاف از قید غم های دو گیتی باز رستم
بر وصالت جان فشانم رستگاری راهم امشب
تا نپنداری که یک روز از فراقت صبر هستم
خاست تاز آتش رخ دود خط من زین تغابن
آذر آسا بر سر کویت به خاکستر نشستم
کی به من کردی دراز از آستین دست تطاول
دیدی ار کوته تری افلاک از دیوار دستم
شکوه از دوران مینایی سپهرم نیست در خور
چون صفایی خون دل قسمت شد از دور الستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
قبولم کن که لالای تو گردم
بلا گردان بالای توگردم
هزارم جان عطا فرمای و هر روز
بیا تا دور اعطای تو گردم
برم بینی ز فکر روشن ای دوست
اگر خالی ز سودای تو گردم
مبرا جستم از عالم سراپای
که پا تا سر تولای تو گردم
خرد سر بر خطم بنهاد از آنروز
که هر شب مست صهبای توگردم
برو اخلاق خویش از دیگران پرس
که من محو تماشای توگردم
دل از جان کی شناسم یا سر از پای
در آن معرض که شیدای تو گردم
به خاکم آسمان ساید سر فقر
اگر خاشاک صحرای توگردم
کجا برخیزم از رایت بهر باد
مگرخاک کف پای تو گردم
کجا برخیزم از رایت بهر باد
مگر خاک کف پای تو گردم
نیندیشم ز ننگ زشت نامی
همان بهتر که رسوای تو گردم
ز عین رحمتم باری مینداز
قتیل چشم شهلای تو گردم
مرا هم خط به سرکش چون صفایی
اگر یک لحظه از رای تو گردم
بلا گردان بالای توگردم
هزارم جان عطا فرمای و هر روز
بیا تا دور اعطای تو گردم
برم بینی ز فکر روشن ای دوست
اگر خالی ز سودای تو گردم
مبرا جستم از عالم سراپای
که پا تا سر تولای تو گردم
خرد سر بر خطم بنهاد از آنروز
که هر شب مست صهبای توگردم
برو اخلاق خویش از دیگران پرس
که من محو تماشای توگردم
دل از جان کی شناسم یا سر از پای
در آن معرض که شیدای تو گردم
به خاکم آسمان ساید سر فقر
اگر خاشاک صحرای توگردم
کجا برخیزم از رایت بهر باد
مگرخاک کف پای تو گردم
کجا برخیزم از رایت بهر باد
مگر خاک کف پای تو گردم
نیندیشم ز ننگ زشت نامی
همان بهتر که رسوای تو گردم
ز عین رحمتم باری مینداز
قتیل چشم شهلای تو گردم
مرا هم خط به سرکش چون صفایی
اگر یک لحظه از رای تو گردم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
به عهد بتان اعتباری ندیدم
چو دوران گردون قراری ندیدم
از آن چشم خونریز چون زلف سرکش
به جز دلبری شعاری ندیدم
به ملک دل از شورش خیل عشقت
در اقلیم تقوی حصاری ندیدم
به دریای عشق تو چندان که کشتی
سبک راندم آخر کناری ندیدم
غمم خورد یک عمر و نسرود با کس
ز دل خوب تر غمگساری ندیدم
به قدر وفای من افزودم انده
خود از عشق به، حق گزاری ندیدم
به خون غلتم ای کاش بر خاک راهش
که زین به در آن کوی کاری ندیدم
به خاک محبت گذشتم سراپا
تهی از شهیدان مزاری ندیدم
به دوران حسنت دگر چون صفایی
به پیمان خود پاسداری ندیدم
چو دوران گردون قراری ندیدم
از آن چشم خونریز چون زلف سرکش
به جز دلبری شعاری ندیدم
به ملک دل از شورش خیل عشقت
در اقلیم تقوی حصاری ندیدم
به دریای عشق تو چندان که کشتی
سبک راندم آخر کناری ندیدم
غمم خورد یک عمر و نسرود با کس
ز دل خوب تر غمگساری ندیدم
به قدر وفای من افزودم انده
خود از عشق به، حق گزاری ندیدم
به خون غلتم ای کاش بر خاک راهش
که زین به در آن کوی کاری ندیدم
به خاک محبت گذشتم سراپا
تهی از شهیدان مزاری ندیدم
به دوران حسنت دگر چون صفایی
به پیمان خود پاسداری ندیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
وفا و حسن در یاری ندیدم
به هم حسن و وفا آری ندیدم
نظیرت را پری رویی نجستم
ندیدت را وفا داری ندیدم
نه از بیگانگان نز آشنایان
ز فضل حسنت انکاری ندیدم
ز ترکان چون تو با این مایه خوبی
رضا جویی کم آزاری ندیدم
کمال صورت و معنی که در تست
دگر با هیچ دلداری ندیدم
به عین هوشیاری اینقدر مست
به جز چشم تو بیماری ندیدم
به آب و رنگ آن رخسار و مژگان
گلی نشنیدم و خاری ندیدم
چو مشکین خال و زلف تابدارت
سر مور و دم ماری ندیدم
به دین وکفر کاندر کعبه و دیر
چنین تسبیح و زناری ندیدم
به طرز طره ات هرگز کمندی
به دستان تو طراری ندیدم
مرا خود روز و روشن تیره شب ساخت
چو گیسویت سیه کاری ندیدم
به غیر دل که در قید تو سرخوش
رها از غم گرفتاری ندیدم
صفایی راستی کز خیل خوبان
بدین صدق وصفا یاری ندیدم
به هم حسن و وفا آری ندیدم
نظیرت را پری رویی نجستم
ندیدت را وفا داری ندیدم
نه از بیگانگان نز آشنایان
ز فضل حسنت انکاری ندیدم
ز ترکان چون تو با این مایه خوبی
رضا جویی کم آزاری ندیدم
کمال صورت و معنی که در تست
دگر با هیچ دلداری ندیدم
به عین هوشیاری اینقدر مست
به جز چشم تو بیماری ندیدم
به آب و رنگ آن رخسار و مژگان
گلی نشنیدم و خاری ندیدم
چو مشکین خال و زلف تابدارت
سر مور و دم ماری ندیدم
به دین وکفر کاندر کعبه و دیر
چنین تسبیح و زناری ندیدم
به طرز طره ات هرگز کمندی
به دستان تو طراری ندیدم
مرا خود روز و روشن تیره شب ساخت
چو گیسویت سیه کاری ندیدم
به غیر دل که در قید تو سرخوش
رها از غم گرفتاری ندیدم
صفایی راستی کز خیل خوبان
بدین صدق وصفا یاری ندیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
از سرو سخنوری ندیدم
وز ماه صنوبری ندیدم
حوری چو تو در لباس مردم
نشنیده ملک پری ندیدم
با زلف تو نافه ی ختا را
یک موی برابری ندیدم
از باد بهار و بوی بستان
این غالیه گستری ندیدم
جز طره ی او در آتش چهر
از مار سمندری ندیدم
نخل و گل و یاس و ارغوان را
با سرو تو همسری ندیدم
هجر تو و صبر خویشتن را
کاری است که سرسری ندیدم
با آن همه رم دل آمدت رام
از چرخ کبوتری ندیدم
دل بردن و زیر پا فکندن
زیبنده دلبری ندیدم
از جوق بتان به جز تو کس را
در جور چنین جری ندیدم
از دشمن و دوست هم به بدخواه
این پایه ستمگری ندیدم
توحید مجو صفایی از خویش
کز شرک ترا بری ندیدم
جز مو نستردن از تو یک موی
قانون قلندری ندیدم
وز ماه صنوبری ندیدم
حوری چو تو در لباس مردم
نشنیده ملک پری ندیدم
با زلف تو نافه ی ختا را
یک موی برابری ندیدم
از باد بهار و بوی بستان
این غالیه گستری ندیدم
جز طره ی او در آتش چهر
از مار سمندری ندیدم
نخل و گل و یاس و ارغوان را
با سرو تو همسری ندیدم
هجر تو و صبر خویشتن را
کاری است که سرسری ندیدم
با آن همه رم دل آمدت رام
از چرخ کبوتری ندیدم
دل بردن و زیر پا فکندن
زیبنده دلبری ندیدم
از جوق بتان به جز تو کس را
در جور چنین جری ندیدم
از دشمن و دوست هم به بدخواه
این پایه ستمگری ندیدم
توحید مجو صفایی از خویش
کز شرک ترا بری ندیدم
جز مو نستردن از تو یک موی
قانون قلندری ندیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ترا تا از دو عالم برگزیدم
دو عالم را قلم بر سر کشیدم
به سودای غمت در رستهٔ عشق
دلی بردم جهان ها جان خریدم
عذاب دوزخش نارد تلافی
دمی کز لعل سیرابت مکیدم
شراب کوثرم زهر است درکام
لبی تا طعم این شکر چشیدم
به جنات جنان نارم مقابل
گلی کز گلشن چهر تو چیدم
زمانی سیر صیادم هوس بود
عبث از صیدش این ساعت رمیدم
پی رفع گمان ها بود چندی
اگر پای از سر کویت کشیدم
نبودم با خیالت گر هم آغوش
چرا در کنج تنهایی خزیدم
ز تاب زلف و چهرت شاهدستی
بدین روز سیه موی سفیدم
صفایی عشق را باید بسی شکر
اگر در راه او سازد شهیدم
دو عالم را قلم بر سر کشیدم
به سودای غمت در رستهٔ عشق
دلی بردم جهان ها جان خریدم
عذاب دوزخش نارد تلافی
دمی کز لعل سیرابت مکیدم
شراب کوثرم زهر است درکام
لبی تا طعم این شکر چشیدم
به جنات جنان نارم مقابل
گلی کز گلشن چهر تو چیدم
زمانی سیر صیادم هوس بود
عبث از صیدش این ساعت رمیدم
پی رفع گمان ها بود چندی
اگر پای از سر کویت کشیدم
نبودم با خیالت گر هم آغوش
چرا در کنج تنهایی خزیدم
ز تاب زلف و چهرت شاهدستی
بدین روز سیه موی سفیدم
صفایی عشق را باید بسی شکر
اگر در راه او سازد شهیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
من اول ره که رفتار تو دیدم
به درد این گرفتاران رسیدم
به دستی دامن از دستم کشیدی
که از دستت گریبان ها دریدم
به هشیاری شکستم شیشه و جام
شراب از چشم سرمستت کشیدم
ز قتلم تا دگر نایی پشیمان
به زیر تیغت اینسان آرمیدم
شهم در ششدر نرد غمت مات
به دل تا مهره ی مهر تو چیدم
به میدان بلا از تیر مژگان
چو ابروی کمان دارت خمیدم
ز حرمان من آخر حاصلت چیست
مکن چندین خدا را ناامیدم
فشانم باد را برخاک ره جان
رساند از وصالت گر نویدم
به شوق قتل خود زان دست مخضوب
نماید تیغ خنجر برگ بیدم
به قیدی دل برو بستم صفایی
که از قید دو عالم وارهیدم
به درد این گرفتاران رسیدم
به دستی دامن از دستم کشیدی
که از دستت گریبان ها دریدم
به هشیاری شکستم شیشه و جام
شراب از چشم سرمستت کشیدم
ز قتلم تا دگر نایی پشیمان
به زیر تیغت اینسان آرمیدم
شهم در ششدر نرد غمت مات
به دل تا مهره ی مهر تو چیدم
به میدان بلا از تیر مژگان
چو ابروی کمان دارت خمیدم
ز حرمان من آخر حاصلت چیست
مکن چندین خدا را ناامیدم
فشانم باد را برخاک ره جان
رساند از وصالت گر نویدم
به شوق قتل خود زان دست مخضوب
نماید تیغ خنجر برگ بیدم
به قیدی دل برو بستم صفایی
که از قید دو عالم وارهیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ز دل یک ناله در دام تو ای صیاد نشنیدم
اسیری در گرفتاری چنین آزاد نشنیدم
به دور لعلت ای خسرو چو بینم شور مشتاقان
عجب دارم که یک شیرین و صد فرهاد نشنیدم
چه خوب آموخت خال از غمزدگانت طرز خون ریزی
مگو دیگر که یک شاگرد و صد استاد نشنیدم
به جز چشمت که با مژگان مرا شریان گشود از دل
ز صد نشتر فزون در دست یک فصاد نشنیدم
مهی از جنس مردم مهر منظر مشتری سیما
پری پیکر ملک پرور دو حوری زاد نشنیدم
سراپا نقش بستت صانع از جان ورنه من هرگز
چنین صورتگری از خامه ی ایجاد نشنیدم
جز آن کآباد غم وز باده ی عشقت خرابستی
دلی خرم درین دیر خراب آباد نشنیدم
صفایی منعم از افغان مکن هنگام جان بازی
به بالینم چرا فرمود اگر فریاد نشنیدم
اسیری در گرفتاری چنین آزاد نشنیدم
به دور لعلت ای خسرو چو بینم شور مشتاقان
عجب دارم که یک شیرین و صد فرهاد نشنیدم
چه خوب آموخت خال از غمزدگانت طرز خون ریزی
مگو دیگر که یک شاگرد و صد استاد نشنیدم
به جز چشمت که با مژگان مرا شریان گشود از دل
ز صد نشتر فزون در دست یک فصاد نشنیدم
مهی از جنس مردم مهر منظر مشتری سیما
پری پیکر ملک پرور دو حوری زاد نشنیدم
سراپا نقش بستت صانع از جان ورنه من هرگز
چنین صورتگری از خامه ی ایجاد نشنیدم
جز آن کآباد غم وز باده ی عشقت خرابستی
دلی خرم درین دیر خراب آباد نشنیدم
صفایی منعم از افغان مکن هنگام جان بازی
به بالینم چرا فرمود اگر فریاد نشنیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
تنی جز خاطر لیلی به غم دلشاد نشنیدم
سری جز گردن مجنون به بند آزاد نشنیدم
هلاکم در صفوف غمزه ات نبود غریب اما
مروت بین که من یک صید و صد صیاد نشنیدم
مدد جست از میانت طرگان در دل ربایی ها
طناب از موی دارد چشم استمداد نشنیدم
بنای عشق محکم تر ز سیل دیده شد دل را
ز ویرانی بلادی را چنین آباد نشنیدم
به جز یاد تو کآمد منتهای کام ناکامان
عروسی را به خلوتگاه صد داماد نشنیدم
به قتلم خاستی کز ناله ام آسوده بنشینی
بدین زودی چنین تأثیری از فریاد نشنیدم
بدین دستم که دل پامال در میدان آن مژگان
شهیدی در سیاستگاه صد جلاد نشنیدم
به ترک عشق بس تهدید ها راندم صفایی را
جوابی از وی الا هر چه بادا باد نشنیدم
سری جز گردن مجنون به بند آزاد نشنیدم
هلاکم در صفوف غمزه ات نبود غریب اما
مروت بین که من یک صید و صد صیاد نشنیدم
مدد جست از میانت طرگان در دل ربایی ها
طناب از موی دارد چشم استمداد نشنیدم
بنای عشق محکم تر ز سیل دیده شد دل را
ز ویرانی بلادی را چنین آباد نشنیدم
به جز یاد تو کآمد منتهای کام ناکامان
عروسی را به خلوتگاه صد داماد نشنیدم
به قتلم خاستی کز ناله ام آسوده بنشینی
بدین زودی چنین تأثیری از فریاد نشنیدم
بدین دستم که دل پامال در میدان آن مژگان
شهیدی در سیاستگاه صد جلاد نشنیدم
به ترک عشق بس تهدید ها راندم صفایی را
جوابی از وی الا هر چه بادا باد نشنیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
بنامیزد بتی عیار دارم
که با او از دو عالم عار دارم
چه غم گر دارم از وی دیده خونبار
که چونان لعبتی خونخوار دارم
ز تیغش تا قیامت سینه مجروح
ز لعلش دیده گوهر بار دارم
به عکس عادت از یک سرو بالاش
به یک کاشانه صد گلزار دارم
هزارش گل به بار اما چه حاصل
که از هر غنچه اش صد خار دارم
دلم با خود نبردی زانکه دیدی
غم صد مرده بر وی بار دارم
فراقم کاست از هر در ولی شکر
که غم از دولتت بسیار دارم
همه خلق جهان نالند ز اغیار
خلاف من که داد از یار دارم
برو ناصح به زهد و پارسایی
مخوانم غیر این هم کار دارم
الا یار وفا پرور ندانی
کت از غم تاکجا تیمار دارم
ز شرح تاب و تیمار جدایی
بیا برخوان که صد طومار دارم
صفایی فسق و زهد از من میاموز
که زین کفر و دین انکار دارم
که با او از دو عالم عار دارم
چه غم گر دارم از وی دیده خونبار
که چونان لعبتی خونخوار دارم
ز تیغش تا قیامت سینه مجروح
ز لعلش دیده گوهر بار دارم
به عکس عادت از یک سرو بالاش
به یک کاشانه صد گلزار دارم
هزارش گل به بار اما چه حاصل
که از هر غنچه اش صد خار دارم
دلم با خود نبردی زانکه دیدی
غم صد مرده بر وی بار دارم
فراقم کاست از هر در ولی شکر
که غم از دولتت بسیار دارم
همه خلق جهان نالند ز اغیار
خلاف من که داد از یار دارم
برو ناصح به زهد و پارسایی
مخوانم غیر این هم کار دارم
الا یار وفا پرور ندانی
کت از غم تاکجا تیمار دارم
ز شرح تاب و تیمار جدایی
بیا برخوان که صد طومار دارم
صفایی فسق و زهد از من میاموز
که زین کفر و دین انکار دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
تعالی الله یکی دلدار دارم
که با رویش ز گلشن عار دارم
ز چهر تابناک آبدارش
گلستان ها گل بی خار دارم
ز سرو قد خورشید جمالش
به محفل نخل آتشبار دارم
ز چشم شوخش اندر هر نگاهی
دو مست عاشق بیمار دارم
ز مژگان دلاشوبش بهر چشم
دو جعبه تیر بی سوفار دارم
ز ابروی کماندارش به سینه
دو قبضه تیغ جوهر دارم دارم
ز درج کامبخش نوشخندش
دو یاقوت شکر گفتار دارم
ز سیمین کوی پستانش دو نارنگ
که آن خون ها به دل چون مار دارم
ز تأثیر لب شیرین زبانش
نی آسا خامه شکر بار دارم
ز گیسوی رسای مشک سایش
چه افعی های مردم خوار دارم
به دست وگردن از زلفش شب و روز
عجب هم سبحه هم زنار دارم
چه نعمت های جان بخش از وجودش
که بایستم نهان ز اغیار دارم
دل از مهرش نپردازم صفایی
که من با او هزاران کار دارم
که با رویش ز گلشن عار دارم
ز چهر تابناک آبدارش
گلستان ها گل بی خار دارم
ز سرو قد خورشید جمالش
به محفل نخل آتشبار دارم
ز چشم شوخش اندر هر نگاهی
دو مست عاشق بیمار دارم
ز مژگان دلاشوبش بهر چشم
دو جعبه تیر بی سوفار دارم
ز ابروی کماندارش به سینه
دو قبضه تیغ جوهر دارم دارم
ز درج کامبخش نوشخندش
دو یاقوت شکر گفتار دارم
ز سیمین کوی پستانش دو نارنگ
که آن خون ها به دل چون مار دارم
ز تأثیر لب شیرین زبانش
نی آسا خامه شکر بار دارم
ز گیسوی رسای مشک سایش
چه افعی های مردم خوار دارم
به دست وگردن از زلفش شب و روز
عجب هم سبحه هم زنار دارم
چه نعمت های جان بخش از وجودش
که بایستم نهان ز اغیار دارم
دل از مهرش نپردازم صفایی
که من با او هزاران کار دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
به گردون رشته تا زان دو زلف پر شکن دارم
چرا بر وش یک مومنت از مشک ختن دارم
دل از چاه زنخدانت برآید کی معاذ الله
ز پیچان طره ات با آنکه صد مشکین رسن دارم
نباشد چشم درماندم ز جایی درد عشقت را
کجا مرهم پذیر افتد چنین زخمی که من دارم
چو دل تا در بغل نارم به یک پیراهنت با خود
چو گل هر روز چاک از داغ رویت پیرهن دارم
تو آنجا در وثاقت کام بخشایی رقیبان را
من اینجا در فراقت سر به زانوی محن دارم
به بوی پیرهن مشتاق و محتاجم بشیری کو
که درکوی غمت هر گام صد بیت الحزن دارم
به سروقت دلم در لب رهی بنما که من با وی
حکایت های خونین از درون خویشتن دارم
به بالینم شبی تا روز بنشین و آتشم بنشان
که با لعلت نهانی بی زبان چندین سخن دارم
حدیث حسنت از مردم نهان ماند مگر چندی
به بزم خویش و بیگانه از آن پاس دهن دارم
غریب آسا هنوز از نو سر بیگانگی داری
به من با آنکه عمری شد که در کویت وطن دارم
صفایی سال و ماه و هفته چون باید جدایی را
تواند زیست او یک روز بی رویت نپندارم
چرا بر وش یک مومنت از مشک ختن دارم
دل از چاه زنخدانت برآید کی معاذ الله
ز پیچان طره ات با آنکه صد مشکین رسن دارم
نباشد چشم درماندم ز جایی درد عشقت را
کجا مرهم پذیر افتد چنین زخمی که من دارم
چو دل تا در بغل نارم به یک پیراهنت با خود
چو گل هر روز چاک از داغ رویت پیرهن دارم
تو آنجا در وثاقت کام بخشایی رقیبان را
من اینجا در فراقت سر به زانوی محن دارم
به بوی پیرهن مشتاق و محتاجم بشیری کو
که درکوی غمت هر گام صد بیت الحزن دارم
به سروقت دلم در لب رهی بنما که من با وی
حکایت های خونین از درون خویشتن دارم
به بالینم شبی تا روز بنشین و آتشم بنشان
که با لعلت نهانی بی زبان چندین سخن دارم
حدیث حسنت از مردم نهان ماند مگر چندی
به بزم خویش و بیگانه از آن پاس دهن دارم
غریب آسا هنوز از نو سر بیگانگی داری
به من با آنکه عمری شد که در کویت وطن دارم
صفایی سال و ماه و هفته چون باید جدایی را
تواند زیست او یک روز بی رویت نپندارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
تار گیسوی تو برگردن دل سلسله دارم
کی تن اندر پی هر سلسله مویی یله دارم
روزگاری است که در رهگذر صدق و ارادت
جان و تن بهر نثار قدمت یکدله دارم
سعی سودی نکند ورنه من از راه امانی
پای دل در طلب دوست پر از آبله دارم
وعده ی وصل به تأخیر مینداز خدا را
تاب کو صبرکجا من چو تو کی حوصله دارم
پاس پیمان وفای تو مرا بند زبان شد
ورنه از دست جفای تو هزاران گله دارم
بی رخت روز مرا تیره تر از طره ی خود بین
گر چه شب ز آتش دل مصطبه پر مشعله دارم
از میانت که نشد هیچ کس آگه به حقیقت
با تو باریک تر از موی بسی مسئله دارم
از کجا گوش کنم موعظه پیر خرد را
منکه چون عشق جوان بخت یکی عاقله دارم
تا چه حاصل بود آخر سفر عشق بتان را
منکه زادم همه خوف است و رجا راحله دارم
بوکز آن یار سفر کرده رسد پیک و پیامی
چشم حسرت گه و بی گه به ره قافله دارم
خامه ی خویش به زرگیرم از این چامه صفایی
بوسه ای گر ز دو لعل شکرینش صله دارم
کی تن اندر پی هر سلسله مویی یله دارم
روزگاری است که در رهگذر صدق و ارادت
جان و تن بهر نثار قدمت یکدله دارم
سعی سودی نکند ورنه من از راه امانی
پای دل در طلب دوست پر از آبله دارم
وعده ی وصل به تأخیر مینداز خدا را
تاب کو صبرکجا من چو تو کی حوصله دارم
پاس پیمان وفای تو مرا بند زبان شد
ورنه از دست جفای تو هزاران گله دارم
بی رخت روز مرا تیره تر از طره ی خود بین
گر چه شب ز آتش دل مصطبه پر مشعله دارم
از میانت که نشد هیچ کس آگه به حقیقت
با تو باریک تر از موی بسی مسئله دارم
از کجا گوش کنم موعظه پیر خرد را
منکه چون عشق جوان بخت یکی عاقله دارم
تا چه حاصل بود آخر سفر عشق بتان را
منکه زادم همه خوف است و رجا راحله دارم
بوکز آن یار سفر کرده رسد پیک و پیامی
چشم حسرت گه و بی گه به ره قافله دارم
خامه ی خویش به زرگیرم از این چامه صفایی
بوسه ای گر ز دو لعل شکرینش صله دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
وفای عهد راجاوید اگر مانم نگه دارم
ولی دانم که ز اقسام جفا جبران کند یارم
غرور و قهر وی چندان قصور و عجز ما چندین
هلاکم گیر اگر الطاف او ناید مددکارم
به خام زلف بندی هر دلی کز غمزه بربایی
عجب از پخته کای های آن سرمست هشیارم
چو نی نالان و زرد و زار و خشک و لاغرم کردی
که درکوی غمت چون گاه بینی رو به دیوارم
کند سیر توام غافل ز رنج زخم خوردن ها
بفرمای اندکی تعجیل تا سرگرم دیدارم
به سودای دگر سودایت از سر نفکنم حاشا
خود از روی یقین هر چند خوانی اهل پندارم
به عهد ترک مستت فتنه ها بیدار شد آری
مگر در خواب بیند این زین پس چشم بیدارم
به صبرم بر ستیز باغبانان خنده کمتر کن
که دیدی بردمد روزی گل امید از این خارم
ندانستم صفایی با همه حزم آن سیه جادو
چه لعبی باخت کز یک نظره چون خود ساخت بیمارم
ولی دانم که ز اقسام جفا جبران کند یارم
غرور و قهر وی چندان قصور و عجز ما چندین
هلاکم گیر اگر الطاف او ناید مددکارم
به خام زلف بندی هر دلی کز غمزه بربایی
عجب از پخته کای های آن سرمست هشیارم
چو نی نالان و زرد و زار و خشک و لاغرم کردی
که درکوی غمت چون گاه بینی رو به دیوارم
کند سیر توام غافل ز رنج زخم خوردن ها
بفرمای اندکی تعجیل تا سرگرم دیدارم
به سودای دگر سودایت از سر نفکنم حاشا
خود از روی یقین هر چند خوانی اهل پندارم
به عهد ترک مستت فتنه ها بیدار شد آری
مگر در خواب بیند این زین پس چشم بیدارم
به صبرم بر ستیز باغبانان خنده کمتر کن
که دیدی بردمد روزی گل امید از این خارم
ندانستم صفایی با همه حزم آن سیه جادو
چه لعبی باخت کز یک نظره چون خود ساخت بیمارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
چنان خیال تو انگیخت چاره در نظرم
که هر طرف نظر آرم ترا همی نگرم
شدی به روی چو درهای شادمانی باز
چو صبح عید شبی گر درآمدی ز درم
مرا به دیده و لب دگر اشک و آه نماند
شرار آتش عشق تو سوخت خشک و ترم
مپرس حالت من کزغمت به روز سیاه
هزار بار ززلف تو دل شکسته ترم
من آن نیم که بتابم سر ارادت دوست
اگر سرم رود از تن نمی روی ز سرم
به کام دشمنم ار بندبند در گسلی
گمان مبند که پیوند دوستی ببرم
فنای هستی خود را به جلوه ی رخ یار
چو شمع برابر آفتاب منتظرم
دریغ نیست صفایی گرم بود مقدور
به مژدگانی وصلش هزار جان سپرم
که هر طرف نظر آرم ترا همی نگرم
شدی به روی چو درهای شادمانی باز
چو صبح عید شبی گر درآمدی ز درم
مرا به دیده و لب دگر اشک و آه نماند
شرار آتش عشق تو سوخت خشک و ترم
مپرس حالت من کزغمت به روز سیاه
هزار بار ززلف تو دل شکسته ترم
من آن نیم که بتابم سر ارادت دوست
اگر سرم رود از تن نمی روی ز سرم
به کام دشمنم ار بندبند در گسلی
گمان مبند که پیوند دوستی ببرم
فنای هستی خود را به جلوه ی رخ یار
چو شمع برابر آفتاب منتظرم
دریغ نیست صفایی گرم بود مقدور
به مژدگانی وصلش هزار جان سپرم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
باخاک ره اگر فلک آرد برابرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دهی بشارت کوثر گر از زبان سروشم
به ترک باده حدیث تو نیست در خور گوشم
از آن به عجب فتادم و زین به عذر ستادم
شراب خوردم امروز به ز توبه ی دوشم
فلک ز پای فکندم کجاست پیر مغان کو
نهد به یک خم می منتی شگرف به دوشم
به جنتم چه طمع کآن دهان و لب که تو داری
نکوتر است ز شیر و شراب و شکر و نوشم
حبیب کو دل و جانم به یک جراحت کاری
بخر به کیش وفا کافرم اگر نفروشم
تو با رقیب به شادی خوری شراب و من از غم
مقیم زاویه چون خم می به جوش و خروشم
به راه عقل مخوانم که حکم عشق به حکمت
نهاد پنبه غفلت به گوش پند نیوشم
به پاس عهدوفا رفت جاه و حشمتم از کف
خوشم که دولت حسن تو ساخت خانه فروشم
چرا برم بر دشمن ز دوست شکوه صفایی
که لطف اوست که از کید خصم داشته گوشم
به ترک باده حدیث تو نیست در خور گوشم
از آن به عجب فتادم و زین به عذر ستادم
شراب خوردم امروز به ز توبه ی دوشم
فلک ز پای فکندم کجاست پیر مغان کو
نهد به یک خم می منتی شگرف به دوشم
به جنتم چه طمع کآن دهان و لب که تو داری
نکوتر است ز شیر و شراب و شکر و نوشم
حبیب کو دل و جانم به یک جراحت کاری
بخر به کیش وفا کافرم اگر نفروشم
تو با رقیب به شادی خوری شراب و من از غم
مقیم زاویه چون خم می به جوش و خروشم
به راه عقل مخوانم که حکم عشق به حکمت
نهاد پنبه غفلت به گوش پند نیوشم
به پاس عهدوفا رفت جاه و حشمتم از کف
خوشم که دولت حسن تو ساخت خانه فروشم
چرا برم بر دشمن ز دوست شکوه صفایی
که لطف اوست که از کید خصم داشته گوشم