عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
بوی کین هرگز کسی نشنیده از آب و گلم
گر بخس آتش فتد از مهر می سوزد دلم
چون قلم دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هر کسم سر می زند گوئیکه خط باطلم
نشئه آگاهیم، لیکن درین نخجیرگاه
بر سر تیر همه مانند صید غافلم
از در و دیوار می گیرم سراغ مرگ را
رهنورد مانده ام در آرزوی منزلم
شمع را مانم که از سیر و سلوکم ناامید
هر کجا هستم زاشک خویشتن اندر گلم
لاله وارم دل ز غم صد چاک شد در بیکسی
هیچکس ننهاد غیر از داغ دستی بر دلم
آرزوی یک دل از من در جهان حاصل نشد
مایه نومیدیم، گوئی جواب سائلم
بی ثمر نخلم، مرا یاری بغیر سایه نیست
سایه خود با خاک یکسانست بنگر حاصلم
تا قیامت خار غم در جان نمی ماند کلیم
گر ز دل بیرون نمی آید، برآید از گلم
گر بخس آتش فتد از مهر می سوزد دلم
چون قلم دارم سر تسلیم را در زیر تیغ
هر کسم سر می زند گوئیکه خط باطلم
نشئه آگاهیم، لیکن درین نخجیرگاه
بر سر تیر همه مانند صید غافلم
از در و دیوار می گیرم سراغ مرگ را
رهنورد مانده ام در آرزوی منزلم
شمع را مانم که از سیر و سلوکم ناامید
هر کجا هستم زاشک خویشتن اندر گلم
لاله وارم دل ز غم صد چاک شد در بیکسی
هیچکس ننهاد غیر از داغ دستی بر دلم
آرزوی یک دل از من در جهان حاصل نشد
مایه نومیدیم، گوئی جواب سائلم
بی ثمر نخلم، مرا یاری بغیر سایه نیست
سایه خود با خاک یکسانست بنگر حاصلم
تا قیامت خار غم در جان نمی ماند کلیم
گر ز دل بیرون نمی آید، برآید از گلم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
بدور خویش ز مینا حصار می خواهم
در آن میانه ترا در کنار می خواهم
بتوبه نامه نمی شویم از گنه که بحشر
بکف مسوده زلف یار می خواهم
چو چشم حسرتم افتد بتیغ ابروی دوست
یکیست عمر و شهادت دوبار می خواهم
بروی کار جهان رنگ دیگرم هوس است
درین چمن نه خزان نه بهار می خواهم
ستم بود که گل زخم مشکبو نشود
ز تار زلف تو یک بخیه وار می خواهم
غبار اخگر دل را بآب نتوان برد
نسیمی از سر زلف نگار می خواهم
بسیل اشک سپردم سرای هستی خویش
ز خود سفر چکنم خانه دار می خواهم
غبار خاطر از آن می دهم بشکوه برون
که خاک بر سر این روزگار می خواهم
ببادیه نبرم گر کلیم را چکنم
برای مجنون شمع مزار می خواهم
در آن میانه ترا در کنار می خواهم
بتوبه نامه نمی شویم از گنه که بحشر
بکف مسوده زلف یار می خواهم
چو چشم حسرتم افتد بتیغ ابروی دوست
یکیست عمر و شهادت دوبار می خواهم
بروی کار جهان رنگ دیگرم هوس است
درین چمن نه خزان نه بهار می خواهم
ستم بود که گل زخم مشکبو نشود
ز تار زلف تو یک بخیه وار می خواهم
غبار اخگر دل را بآب نتوان برد
نسیمی از سر زلف نگار می خواهم
بسیل اشک سپردم سرای هستی خویش
ز خود سفر چکنم خانه دار می خواهم
غبار خاطر از آن می دهم بشکوه برون
که خاک بر سر این روزگار می خواهم
ببادیه نبرم گر کلیم را چکنم
برای مجنون شمع مزار می خواهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
زحرف شکوه ایام لب چنان بستم
که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم
سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود
که من در آن شکن طره آشیان بستم
بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چو راه گریه گشادم در فغان بستم
نه همتست غم چشم خویش دارم گر
نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم
خوشست درخور قدرت بلندپروازی
وگرنه منهم احرام آسمان بستم
جهان تنگ بسان دهان او هیچست
ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم
کسی طلسم سلامت نبسته است چو من
زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم
نبودمور در افتادگی کمر بسته
بخاکساری روزیکه من میان بستم
شکسته بندم و آئین تازه ای دارم
بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم
شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم
کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم
که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم
سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود
که من در آن شکن طره آشیان بستم
بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چو راه گریه گشادم در فغان بستم
نه همتست غم چشم خویش دارم گر
نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم
خوشست درخور قدرت بلندپروازی
وگرنه منهم احرام آسمان بستم
جهان تنگ بسان دهان او هیچست
ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم
کسی طلسم سلامت نبسته است چو من
زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم
نبودمور در افتادگی کمر بسته
بخاکساری روزیکه من میان بستم
شکسته بندم و آئین تازه ای دارم
بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم
شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم
کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
گه گهر گه شرر از دیده تر یافته ام
من هم از برق وهم از برق و هم از ابر نظر یافته ام
تا که از پای فتادم زهمه در پیشم
پا براه تو اگر باخته پر یافته ام
پیش پا را نتواند ز سیه روزی دید
در کف هر که چراغی ز هنر یافته ام
بر سرم گل شود از سوز درون خاکستر
می توان یافت که از شمع نظر یافته ام
گر عسس کرد رها محتسبم می گیرد
تا ز کیفیت چشم تو خبر یافته ام
در بیابان طل از اثر گرم روی
صدف آبله را پر ز شرر یافته ام
در مصافی که سرم را سپر از تسلیم است
گر سکندر طرفم گشته ظفر یافته ام
فقر را بسکه قناعت بنظر شیرین کرد
دست ار تنگ بود تنگ شکر یافته ام
راز هر سینه به بینم چو می از شیشه کلیم
ز در میکده تا کحل بصر یافته ام
من هم از برق وهم از برق و هم از ابر نظر یافته ام
تا که از پای فتادم زهمه در پیشم
پا براه تو اگر باخته پر یافته ام
پیش پا را نتواند ز سیه روزی دید
در کف هر که چراغی ز هنر یافته ام
بر سرم گل شود از سوز درون خاکستر
می توان یافت که از شمع نظر یافته ام
گر عسس کرد رها محتسبم می گیرد
تا ز کیفیت چشم تو خبر یافته ام
در بیابان طل از اثر گرم روی
صدف آبله را پر ز شرر یافته ام
در مصافی که سرم را سپر از تسلیم است
گر سکندر طرفم گشته ظفر یافته ام
فقر را بسکه قناعت بنظر شیرین کرد
دست ار تنگ بود تنگ شکر یافته ام
راز هر سینه به بینم چو می از شیشه کلیم
ز در میکده تا کحل بصر یافته ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام
از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام
با شعله ام بنسبت عریانی الفت است
زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام
هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفته ام
دانسته ام حقیقت خود را چنانچه هست
در کین خویش جانب دشمن گرفته ام
چشم از جهان ببستم و نور دلم فرود
روشن شده است خانه چو روزن گرفته ام
آخر بسان فاخته ام شد گلو کبود
منت ز خلق بسکه بگردن گرفته ام
تا چند در نی قلم آتش زند سخن
من هم کلیم خامه ز آهن گرفته ام
از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام
با شعله ام بنسبت عریانی الفت است
زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام
هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفته ام
دانسته ام حقیقت خود را چنانچه هست
در کین خویش جانب دشمن گرفته ام
چشم از جهان ببستم و نور دلم فرود
روشن شده است خانه چو روزن گرفته ام
آخر بسان فاخته ام شد گلو کبود
منت ز خلق بسکه بگردن گرفته ام
تا چند در نی قلم آتش زند سخن
من هم کلیم خامه ز آهن گرفته ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
آوردم از مو قلم چون شرح ضعف تن کنم
ور ز جان سختی نویسم خامه از آهن کنم
کلبه ام هرگز چراغ از تیره روزیها نداشت
در دم آخر عجب گر خانه را روشن کنم
کی بود کو را بیابم واگذارم خویشرا
از گریبان دست بردارم در آن گردن کنم
جامه فانوس می پوشاندم هر دم بزور
من کجا پروای جان دارم که فکر تن کنم
صورت قلاب ماهی گیرد از ناراستی
رشته تسبیح زاهد را چو در سوزن کنم
قطره ای از اشک خونین می چکانم بر سرش
انتخاب خار خوش قدی چو در گلشن کنم
بلبلان را ناله در گلزار کردن عیب نیست
همچو نی لب بر لبش بگذارم و شیون کنم
دل فسرد از توبه دیگر می کشی بیفایدست
در چراغ مرده نفعی نیست گر روغن کنم
چون کنم اظهار نسبت با گرفتاران کلیم
خویش را مرغ قفس از چاک پیراهن کنم
ور ز جان سختی نویسم خامه از آهن کنم
کلبه ام هرگز چراغ از تیره روزیها نداشت
در دم آخر عجب گر خانه را روشن کنم
کی بود کو را بیابم واگذارم خویشرا
از گریبان دست بردارم در آن گردن کنم
جامه فانوس می پوشاندم هر دم بزور
من کجا پروای جان دارم که فکر تن کنم
صورت قلاب ماهی گیرد از ناراستی
رشته تسبیح زاهد را چو در سوزن کنم
قطره ای از اشک خونین می چکانم بر سرش
انتخاب خار خوش قدی چو در گلشن کنم
بلبلان را ناله در گلزار کردن عیب نیست
همچو نی لب بر لبش بگذارم و شیون کنم
دل فسرد از توبه دیگر می کشی بیفایدست
در چراغ مرده نفعی نیست گر روغن کنم
چون کنم اظهار نسبت با گرفتاران کلیم
خویش را مرغ قفس از چاک پیراهن کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
باده کو تا موج سان رقص از همه اعضا کنم
چون حباب از فرق دستار یقین را وا کنم
خار بی گل، دود بی آتش بمن قسمت رسد
خواه گلشن خواه گلخن هر کجا مأوا کنم
پای سیرم نیست اما سیل اشکم داده اند
می توانم خانه را بر خویشتن صحرا کنم
اشک می ریزم زخون هر گاه شوق از حد رود
چون شود بدمست مهمان آب در مینا کنم
صورت دیبا ز خواب عافیت بیدار شد
عیش را از ناله تا کی تلخ بر دنیا کنم
منکه کاغذ از قلم نشناسم از آشفتگی
می رود قاصد چه بنویسم چه حرف انشا کنم
از نسیمی کمترم در گلستان روزگار
این نشد کز تو گلی بند قبائی وا کنم
خاکبیزی می کنم از دور چون بستم ترا
دست و پائی را که گم کردم مگر پیدا کنم
پایم از بند تعصب گر برون آید کلیم
دست دل گیرم بدست و سیر مشربها کنم
چون حباب از فرق دستار یقین را وا کنم
خار بی گل، دود بی آتش بمن قسمت رسد
خواه گلشن خواه گلخن هر کجا مأوا کنم
پای سیرم نیست اما سیل اشکم داده اند
می توانم خانه را بر خویشتن صحرا کنم
اشک می ریزم زخون هر گاه شوق از حد رود
چون شود بدمست مهمان آب در مینا کنم
صورت دیبا ز خواب عافیت بیدار شد
عیش را از ناله تا کی تلخ بر دنیا کنم
منکه کاغذ از قلم نشناسم از آشفتگی
می رود قاصد چه بنویسم چه حرف انشا کنم
از نسیمی کمترم در گلستان روزگار
این نشد کز تو گلی بند قبائی وا کنم
خاکبیزی می کنم از دور چون بستم ترا
دست و پائی را که گم کردم مگر پیدا کنم
پایم از بند تعصب گر برون آید کلیم
دست دل گیرم بدست و سیر مشربها کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
هر دم مشو سوار به عزم شکار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من
پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من
شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من
صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من
زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من
آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من
خم گر چه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من
گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من
کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من
پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من
شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من
صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من
زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من
آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من
خم گر چه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من
گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
نصیب ماست زیان بر سر زیان دیدن
گلی نچیدن و دیدار باغبان دیدن
غبار کوی تنزل بدیده تا نگشتی
نمی توانی مسند بر آستان دیدن
خدا نصیب کند دیده ایکه بتوانی
بروشنائی او سود در زبان دیدن
غبار کلفت او چشم را زیان دارد
جهان بدیده پوشیده می توان دیدن
متاع قافله هستی آنچه خواهی هست
ولی تو گرد توانی ز کاروان دیدن
زصدق دوستی آنکس که بهره مند بود
شکسته دل شود از مرگ دشمنان دیدن
تو گر نباشی کج بین چگونه آید راست
زخاک بودن و خود را بر آسمان دیدن
غبار جامه گر از تن رود، به صیقل فقر
توان در آینه جسم روی جان دیدن
نظاره دل پر خون ز چاک سینه کلیم
بود ز رخنه دیوار گلستان دیدن
گلی نچیدن و دیدار باغبان دیدن
غبار کوی تنزل بدیده تا نگشتی
نمی توانی مسند بر آستان دیدن
خدا نصیب کند دیده ایکه بتوانی
بروشنائی او سود در زبان دیدن
غبار کلفت او چشم را زیان دارد
جهان بدیده پوشیده می توان دیدن
متاع قافله هستی آنچه خواهی هست
ولی تو گرد توانی ز کاروان دیدن
زصدق دوستی آنکس که بهره مند بود
شکسته دل شود از مرگ دشمنان دیدن
تو گر نباشی کج بین چگونه آید راست
زخاک بودن و خود را بر آسمان دیدن
غبار جامه گر از تن رود، به صیقل فقر
توان در آینه جسم روی جان دیدن
نظاره دل پر خون ز چاک سینه کلیم
بود ز رخنه دیوار گلستان دیدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
صبح نگرددت سفید پیش بناگوش تو
کز سر طاقت گذشت آب در گوش تو
گرچه زتمکین حسن، کم سخن افتاده ای
بوسه فغان می کند در لب خاموش تو
بسکه ز رشک کمر تاب خورد طره ات
چون بمیانت رسد بگذرد از دوش تو
ایمنی از خلق برد آن مژه جنگجو
باشد ازو در هراس زلف زره پوش تو
خنده بدریا زند اشک ز دامان من
ناز بسنبل کند زلف در آغوش تو
کینه من پس چرا هیچ ز یادت نرفت
گشته اگر نامم از ننگ فراموش تو
موعظه ها را کلیم باشد اگر این اثر
پنبه غفلت دری است در صدف گوش تو
کز سر طاقت گذشت آب در گوش تو
گرچه زتمکین حسن، کم سخن افتاده ای
بوسه فغان می کند در لب خاموش تو
بسکه ز رشک کمر تاب خورد طره ات
چون بمیانت رسد بگذرد از دوش تو
ایمنی از خلق برد آن مژه جنگجو
باشد ازو در هراس زلف زره پوش تو
خنده بدریا زند اشک ز دامان من
ناز بسنبل کند زلف در آغوش تو
کینه من پس چرا هیچ ز یادت نرفت
گشته اگر نامم از ننگ فراموش تو
موعظه ها را کلیم باشد اگر این اثر
پنبه غفلت دری است در صدف گوش تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
ز آشفتگی حالم ربط از سخن بریده
از هم فتاده حرفم چون نامه دریده
در وادی محبت شاید رسد بآبی
رفتست تا بچشمم خار بپا خلیده
سامان دلربائی، لطفست و مهربانی
نه چشم نیم مست و نه ابروی کشیده
سرسبز باد یارب بستان عشق، کانجا
غلطیده است بر گل، مرغ بخون طپیده
قدرت چو نیست، مردن از زندگیست خوشتر
صد بار سر بریده، بهتر ز پر بریده
هم طالع نصیحت درد دلیست ما را
در پیش هر که گفتنی نشنیده و شنیده
در چین طره او، از حال دل چه پرسی
یک سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده
گردد ز حرف سردی پرحوصله، تنگ ظرف
آشوبد از نسیمی دریای آرمیده
شد عمرها که نگرفت یک مست جای منصور
آری کمان حلاج ماندست نا کشیده
بیدار نگردد بخت کلیم شاید
زیرا که کام دل را دائم بخواب دیده
از هم فتاده حرفم چون نامه دریده
در وادی محبت شاید رسد بآبی
رفتست تا بچشمم خار بپا خلیده
سامان دلربائی، لطفست و مهربانی
نه چشم نیم مست و نه ابروی کشیده
سرسبز باد یارب بستان عشق، کانجا
غلطیده است بر گل، مرغ بخون طپیده
قدرت چو نیست، مردن از زندگیست خوشتر
صد بار سر بریده، بهتر ز پر بریده
هم طالع نصیحت درد دلیست ما را
در پیش هر که گفتنی نشنیده و شنیده
در چین طره او، از حال دل چه پرسی
یک سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده
گردد ز حرف سردی پرحوصله، تنگ ظرف
آشوبد از نسیمی دریای آرمیده
شد عمرها که نگرفت یک مست جای منصور
آری کمان حلاج ماندست نا کشیده
بیدار نگردد بخت کلیم شاید
زیرا که کام دل را دائم بخواب دیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
آمد آن هوش ربای دل کار افتاده
زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده
حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست
که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده
همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی
دستم از کار فرو مانده و باز افتاده
نامه کاغذ آتش زده را می ماند
جابجا اشک چو افشان شرار افتاده
حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود
گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده
بحساب زر خود می کند ایمان تازه
خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده
کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست
هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده
نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ
کار پروانه بسرهای هزار افتاده
قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس
سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده
زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده
حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست
که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده
همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی
دستم از کار فرو مانده و باز افتاده
نامه کاغذ آتش زده را می ماند
جابجا اشک چو افشان شرار افتاده
حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود
گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده
بحساب زر خود می کند ایمان تازه
خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده
کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست
هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده
نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ
کار پروانه بسرهای هزار افتاده
قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس
سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
چه نیکو گفت با گردن کشی سر در گریبانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - شکوه از مفارقت دوستی
چه شد که بی سببی پا کشیدی از همه جا
لوند مشرب و آنگاه خویشتن داری
زر شراب بدستت فتاده است مگر
که رفته رفته ز مستی عزیز دیداری
ز دستگیری اهل هنر عجب دارم
ز روزگار نمی آید اینقدر یاری
مگر که در گرو باده کرده ای دستار
کنون ز برهنگی سر برون نمی آری
بس است بر سر ژولیده، موی ژولیده
بیا که مفت گران جان بود سبکباری
ز چشم یار تو پیغام وصل آورده
بکشور تنت ار آمده است، بیماری
همان بخانه خود زود باز می گردد
که قاصدان را رسمست زود رفتاری
لوند مشرب و آنگاه خویشتن داری
زر شراب بدستت فتاده است مگر
که رفته رفته ز مستی عزیز دیداری
ز دستگیری اهل هنر عجب دارم
ز روزگار نمی آید اینقدر یاری
مگر که در گرو باده کرده ای دستار
کنون ز برهنگی سر برون نمی آری
بس است بر سر ژولیده، موی ژولیده
بیا که مفت گران جان بود سبکباری
ز چشم یار تو پیغام وصل آورده
بکشور تنت ار آمده است، بیماری
همان بخانه خود زود باز می گردد
که قاصدان را رسمست زود رفتاری
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - کتابه عمارت باغ فیض بخش
زهی دلربا قصر آراسته
بدل بردن چرخ برخاسته
کند آسمان چو تماشای تو
ستون وار بر سر دهد جای تو
درون و برونت تجلی سرشت
شده صرف تو آب و رنگ بهشت
سپهرت زبس دلربا دیده است
بگرد تو چون حوض گردیده است
متانت چنان کرده سنگین ترا
چو با حوض عکست شود آشنا
زنقلش چنان موج گردیده است
که چون سکه بر فلس ماهی نشست
چنان از طراوت شدی کامیاب
که از سایه ات حوض گردد پر آب
زهی دلگشائی هوادار تو
علاج دل تنگ دیدار تو
بدیوارت از دل فتد عکس راز
بنازم به بنای آئینه ساز
بآبی که گیرد زعکس تو نور
سیاهی توان کرد از بخت دور
زخاکی که از سایه ات یافت تاب
توان ساخت پیمانه آفتاب
بود فیض بخشی مسلم بتو
که روشن بود چشم عالم بتو
همای سعادت چو جوید مکان
بسرو ستونت کند آشیان
در ایوان ز نقاش مانی رقم
بود جلوه گر گلستان ارم
چو پرداخته صورت شاخسار
شده شکل نشو و نما آشکار
نگارد اگر صورت رزمگاه
غبارش شود سد راه نگاه
شجاعت ز صورت هویدا کند
طپیدن ز دل آشکارا کند
کشد صورت کینه در دل چنان
که افتد بچار آینه عکس آن
تنی را که از زخم سازد فکار
بود شکل جانش بلب آشکار
اگر مجلس بزم را کرده ساز
عیان گردد از تار آواز ساز
چو رنگ غم از می زداید زدل
پی رفتن غم نماید ز دل
چو سازد ز می شخص را تر دماغ
کشد صورت نشئه را در ایاغ
کشد شکل الحان مطرب چنان
که سیر مقامات گردد عیان
کند بزم را چونکه صورت پذیر
ز تخت شهنشاه گردون سریر
ز پیشانی شاه اقبال مند
مجسم نمودست بخت بلند
شه هفت اقلیم شاه جهان
فلک رتبه ثانی صاحبقران
زقصر جلالش جهان گوشه ایست
ز کشت جلالش فلک خوشه ایست
بقصری که قدرش گزیند مکان
کند سایه اش عار ازین خاکدان
بملکی که نور ضمیرش رسید
صدف سان شود خانه بی گچ سفید
بهر جا که باد عطایش وزید
زر از خانه چون غنچه گل دمید
بدوران حفظش بهر کشوری
چو گل مخزن زر ندارد دری
وزد بر زر گل چو باد بهار
بسوزد در آتش نگهبان خار
ز بسط حراست نبینی دگر
که قفلی شود چین ابروی در
در ایوان قدرش دبیر سپهر
که در نیک و بد شد مسیر سپهر
کتابه نویسی کند اختیار
مگر باعثی یابد از بهر بار
اساسست تا ناگزیر بنا
بود قصر اقبال او عرش سا
بدل بردن چرخ برخاسته
کند آسمان چو تماشای تو
ستون وار بر سر دهد جای تو
درون و برونت تجلی سرشت
شده صرف تو آب و رنگ بهشت
سپهرت زبس دلربا دیده است
بگرد تو چون حوض گردیده است
متانت چنان کرده سنگین ترا
چو با حوض عکست شود آشنا
زنقلش چنان موج گردیده است
که چون سکه بر فلس ماهی نشست
چنان از طراوت شدی کامیاب
که از سایه ات حوض گردد پر آب
زهی دلگشائی هوادار تو
علاج دل تنگ دیدار تو
بدیوارت از دل فتد عکس راز
بنازم به بنای آئینه ساز
بآبی که گیرد زعکس تو نور
سیاهی توان کرد از بخت دور
زخاکی که از سایه ات یافت تاب
توان ساخت پیمانه آفتاب
بود فیض بخشی مسلم بتو
که روشن بود چشم عالم بتو
همای سعادت چو جوید مکان
بسرو ستونت کند آشیان
در ایوان ز نقاش مانی رقم
بود جلوه گر گلستان ارم
چو پرداخته صورت شاخسار
شده شکل نشو و نما آشکار
نگارد اگر صورت رزمگاه
غبارش شود سد راه نگاه
شجاعت ز صورت هویدا کند
طپیدن ز دل آشکارا کند
کشد صورت کینه در دل چنان
که افتد بچار آینه عکس آن
تنی را که از زخم سازد فکار
بود شکل جانش بلب آشکار
اگر مجلس بزم را کرده ساز
عیان گردد از تار آواز ساز
چو رنگ غم از می زداید زدل
پی رفتن غم نماید ز دل
چو سازد ز می شخص را تر دماغ
کشد صورت نشئه را در ایاغ
کشد شکل الحان مطرب چنان
که سیر مقامات گردد عیان
کند بزم را چونکه صورت پذیر
ز تخت شهنشاه گردون سریر
ز پیشانی شاه اقبال مند
مجسم نمودست بخت بلند
شه هفت اقلیم شاه جهان
فلک رتبه ثانی صاحبقران
زقصر جلالش جهان گوشه ایست
ز کشت جلالش فلک خوشه ایست
بقصری که قدرش گزیند مکان
کند سایه اش عار ازین خاکدان
بملکی که نور ضمیرش رسید
صدف سان شود خانه بی گچ سفید
بهر جا که باد عطایش وزید
زر از خانه چون غنچه گل دمید
بدوران حفظش بهر کشوری
چو گل مخزن زر ندارد دری
وزد بر زر گل چو باد بهار
بسوزد در آتش نگهبان خار
ز بسط حراست نبینی دگر
که قفلی شود چین ابروی در
در ایوان قدرش دبیر سپهر
که در نیک و بد شد مسیر سپهر
کتابه نویسی کند اختیار
مگر باعثی یابد از بهر بار
اساسست تا ناگزیر بنا
بود قصر اقبال او عرش سا
کلیم کاشانی : ترجیعات و ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ساقی نامه
ساقی خبرت نیست که ایام بهارست
این بیخبری مژده صد بوس و کنارست
در دست خرد چند توان دید عنان را
ساقی بده آن باده که بر عقل سوارست
آن باده که از پرتو آن پنبه و مینا
افروخته مانند انار و گل نارست
آن باده که چون فوج کشد لشکر اندوه
یک کاسه آن از پی یک شهر حصارست
آن آتش افروخته کز گرمی وصفش
چون رشته گوهر نفسم آبله دارست
از چهره ساقی بود آشفتگی زلف
سودازده را موسم آشوب بهارست
بی جلوه مینا که برد گرد کدورت
ساغر نگشاید نظر از بسکه غبارست
من کیستم، آن مست که ترکیب وجودم
از خاک در میکده و آب خمارست
هرچند که درهم ترم از تار گسسته
شیرازه احوال من از نغمه تارست
در حیرتم از زاری طنبور که این طفل
بدخو شود آندم که در آغوش و کنارست
جان در گرو ساقی و جان رهن مغنی
هوش و خرد باخته خود در چه شمارست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن آینه صورت و جان را
آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را
زین باده صبوحی نتوان زانکه بیک جام
خورشید دماند ز جبین باده کشان را
در جام دهن نه، چو حباب، ار نتوانی
برداشتن از رعشه زجا رطل گران را
سر رتبه ز می یافته و چرخ ز خورشید
بی آینه قدری نبود آینه دان را
از پرتو این باده شب از دهر نهان شد
صد شکر که برچید شب جمعه دکان را
کشمیر و بهارست و سر روزه نداریم
زاهد بمحرم فکنیم این رمضان را
ساقی نیم از حال خود آگاه، بمن ده
آن آینه صورت احوال نهان را
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را
گر حدت این باده بفولاد دهد آب
نشتر چه عجب گر بگشاید رگ کان را
آن باده پرزور که سرپنجه تاکش
از خود بفشاندن ببرد رنگ خزان را
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زین باده اگر مایه دهی آبروان را
وقف کمر مطرب و ساقیست دو دستم
کو دست دگر تا بکشم رطل گران را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
در کلبه ما تا بکمر موج شرابست
تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
گر سر بفلک می کشد ایوان منقش
در خاک اگر نیست خمی خانه خرابست
هر جا که می و مطرب و معشوق دهد دست
معموره آراسته عالم آبست
می نوش که چشم بد ایام درین فصل
پیوسته بخوابست اگر چشم حبابست
خوش گفت فلاطون بسکندر که درین دور
گر سد غمی هست همین سد شرابست
غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم
جائیکه میان می و ساغر شکرآبست
از مدرسه بگریز که بس تیره درونی
در پهلوی هم تنگ چو اوراق کتابست
محروم ز می زاهد ازین عقل تنک شد
کشتی نتوان راند بهر جا تنک آبست
جز چهره می چشم حباب قدح ایام
در خواب چه دیدست که پیوسته بخوابست
زآب خضر و ملک سکندر نشکیبد
آن رند که بی مطرب و ساقی و کبابست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن گرمی هنگامه جم را
گلدسته رنگین گلستان ارم را
زینسان که رسد محنت ایام پیاپی
وای ار نرسانی دو سه جام پی هم را
هر گاه بمن دور رسد بوسه حسابست
ساقی بحریفان برسان باده کم را
آن می که نهی خشت خمش گر بسر خویش
از پای کشد راحت او خار الم را
آن باده که در کام دوات ار بچکانی
از تار رقم بخیه زند چاک قلم را
آن باده که از حدت آن محو توان کرد
از لوح دل برهمنان نقش صنم را
آغاز بهاریست که بر سبزه تازه
گر پای نهی پی کنی آهوی حرم را
از سبزه شکفتست کنون هر گل خاکی
زان سان که بود تازگی سکه درم را
ترسم که شود سد ره نشو و نمایش
این ابر که بر سبزه نهادست شکم را
داغم ز خط ساقی و از موج قدح هم
بهر چه بر آئینه نگارند رقم را
شوخی که بود ساقی ما مطرب ما اوست
بگذار که قربان شوم آن تیغ دو دم را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
مستیم و عنان دل خودکام نگیریم
تا جام بود عبرت از ایام نگیریم
بی می بگلستان جهان عزت ما چیست
چون لاله کبابیم اگر جام نگیریم
هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرورست
بیقدر بود هر چه بابرام نگیریم
زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست
ما هم خبری از غم ایام نگیریم
خاکی که ملایم شود از سایه تاکی
بر سر کمش از روغن بادام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده بآنیم که آرام نگیریم
ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار
آن صید حلالست که در دام نگیریم
زینسان که زمی آینه طبع جلا یافت
زنگ ازتری طالع خود کام نگیریم
قرض رمضان نیست که واپس نتوان داد
از پیرمغان باده چرا وام نگیریم
دیدیم که بر روی نگین نام چه آورد
تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم
ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب
منت نکشیم از کس و انعام نگیریم
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
زاهد که بود تیره شب صبح نمائی
در ظاهر پاک آینه روی ریائی
با آنکه شود گرد ز دامان ترش گل
گیرند همه دامنش از بهر دعائی
در بادیه زهد، اگر راهنما اوست
مشکل که برد جاده هم راه بجائی
ما را زحدیث می و ساقی که بدر برد
مستیم و عجب نیست ز ما لغزش پائی
مشاطه آئینه بود روی تو ساقی
آنرا که بود جام میش روی نمائی
خوش گوشه امنیست خرابات که آنجا
صد توبه شکست و نشنیدیم صدائی
در میکده هر بیسر و پا را قدحی هست
آراسته هر ذره بخورشید جدائی
عمامه تزویر برهن خم می کن
ای شیخ که در صومعه بی برگ و نوائی
ساقی ز پی نرگس بیمار تو دایم
برداشته مژگان بخدا دست دعائی
از بخت بجز نغمه و می ملتمسی نیست
گر هیچ نخواهیم کم از آب و هوائی
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
خون در قدح باده کشان گر رمضان کرد
عید آمد ودر کاسه تقوی به از آن کرد
ساقی نه چنان تن بادا داد که مستان
یکشب بتوانند قضای رمضان کرد
خم گر چه بسی دست نشان همچو سبو داشت
یک یک بسوی محفل احباب روان کرد
با آنکه علاج همه دردی ز شرابست
چون شیشه تهی گشت علاج خفقان کرد
هرچند که پر رفت و تهی باز پس آمد
ساقی بسفر کشتی می باز روان کرد
آن باده که گر شیشه می در بغل آید
چون غنچه گل جامه ازو رنگ توان کرد
تا باده بود شور و شر از بزم نخیزد
آنگه که ز می جام تهی گشت فغان کرد
بگذار که دودی کند آن آتش پنهان
در خرقه چه شد زاهد اگر شیشه نهان کرد
با توبه و پیری سخن از ساقی و می چند
خود را نتوانم چو بافسانه جوان کرد
هرچند غزل گوئی و مستی فن ما نیست
چون طرح غزل کرد ظفرخان چه توان کرد
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
این بیخبری مژده صد بوس و کنارست
در دست خرد چند توان دید عنان را
ساقی بده آن باده که بر عقل سوارست
آن باده که از پرتو آن پنبه و مینا
افروخته مانند انار و گل نارست
آن باده که چون فوج کشد لشکر اندوه
یک کاسه آن از پی یک شهر حصارست
آن آتش افروخته کز گرمی وصفش
چون رشته گوهر نفسم آبله دارست
از چهره ساقی بود آشفتگی زلف
سودازده را موسم آشوب بهارست
بی جلوه مینا که برد گرد کدورت
ساغر نگشاید نظر از بسکه غبارست
من کیستم، آن مست که ترکیب وجودم
از خاک در میکده و آب خمارست
هرچند که درهم ترم از تار گسسته
شیرازه احوال من از نغمه تارست
در حیرتم از زاری طنبور که این طفل
بدخو شود آندم که در آغوش و کنارست
جان در گرو ساقی و جان رهن مغنی
هوش و خرد باخته خود در چه شمارست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن آینه صورت و جان را
آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را
زین باده صبوحی نتوان زانکه بیک جام
خورشید دماند ز جبین باده کشان را
در جام دهن نه، چو حباب، ار نتوانی
برداشتن از رعشه زجا رطل گران را
سر رتبه ز می یافته و چرخ ز خورشید
بی آینه قدری نبود آینه دان را
از پرتو این باده شب از دهر نهان شد
صد شکر که برچید شب جمعه دکان را
کشمیر و بهارست و سر روزه نداریم
زاهد بمحرم فکنیم این رمضان را
ساقی نیم از حال خود آگاه، بمن ده
آن آینه صورت احوال نهان را
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را
گر حدت این باده بفولاد دهد آب
نشتر چه عجب گر بگشاید رگ کان را
آن باده پرزور که سرپنجه تاکش
از خود بفشاندن ببرد رنگ خزان را
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زین باده اگر مایه دهی آبروان را
وقف کمر مطرب و ساقیست دو دستم
کو دست دگر تا بکشم رطل گران را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
در کلبه ما تا بکمر موج شرابست
تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
گر سر بفلک می کشد ایوان منقش
در خاک اگر نیست خمی خانه خرابست
هر جا که می و مطرب و معشوق دهد دست
معموره آراسته عالم آبست
می نوش که چشم بد ایام درین فصل
پیوسته بخوابست اگر چشم حبابست
خوش گفت فلاطون بسکندر که درین دور
گر سد غمی هست همین سد شرابست
غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم
جائیکه میان می و ساغر شکرآبست
از مدرسه بگریز که بس تیره درونی
در پهلوی هم تنگ چو اوراق کتابست
محروم ز می زاهد ازین عقل تنک شد
کشتی نتوان راند بهر جا تنک آبست
جز چهره می چشم حباب قدح ایام
در خواب چه دیدست که پیوسته بخوابست
زآب خضر و ملک سکندر نشکیبد
آن رند که بی مطرب و ساقی و کبابست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن گرمی هنگامه جم را
گلدسته رنگین گلستان ارم را
زینسان که رسد محنت ایام پیاپی
وای ار نرسانی دو سه جام پی هم را
هر گاه بمن دور رسد بوسه حسابست
ساقی بحریفان برسان باده کم را
آن می که نهی خشت خمش گر بسر خویش
از پای کشد راحت او خار الم را
آن باده که در کام دوات ار بچکانی
از تار رقم بخیه زند چاک قلم را
آن باده که از حدت آن محو توان کرد
از لوح دل برهمنان نقش صنم را
آغاز بهاریست که بر سبزه تازه
گر پای نهی پی کنی آهوی حرم را
از سبزه شکفتست کنون هر گل خاکی
زان سان که بود تازگی سکه درم را
ترسم که شود سد ره نشو و نمایش
این ابر که بر سبزه نهادست شکم را
داغم ز خط ساقی و از موج قدح هم
بهر چه بر آئینه نگارند رقم را
شوخی که بود ساقی ما مطرب ما اوست
بگذار که قربان شوم آن تیغ دو دم را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
مستیم و عنان دل خودکام نگیریم
تا جام بود عبرت از ایام نگیریم
بی می بگلستان جهان عزت ما چیست
چون لاله کبابیم اگر جام نگیریم
هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرورست
بیقدر بود هر چه بابرام نگیریم
زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست
ما هم خبری از غم ایام نگیریم
خاکی که ملایم شود از سایه تاکی
بر سر کمش از روغن بادام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده بآنیم که آرام نگیریم
ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار
آن صید حلالست که در دام نگیریم
زینسان که زمی آینه طبع جلا یافت
زنگ ازتری طالع خود کام نگیریم
قرض رمضان نیست که واپس نتوان داد
از پیرمغان باده چرا وام نگیریم
دیدیم که بر روی نگین نام چه آورد
تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم
ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب
منت نکشیم از کس و انعام نگیریم
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
زاهد که بود تیره شب صبح نمائی
در ظاهر پاک آینه روی ریائی
با آنکه شود گرد ز دامان ترش گل
گیرند همه دامنش از بهر دعائی
در بادیه زهد، اگر راهنما اوست
مشکل که برد جاده هم راه بجائی
ما را زحدیث می و ساقی که بدر برد
مستیم و عجب نیست ز ما لغزش پائی
مشاطه آئینه بود روی تو ساقی
آنرا که بود جام میش روی نمائی
خوش گوشه امنیست خرابات که آنجا
صد توبه شکست و نشنیدیم صدائی
در میکده هر بیسر و پا را قدحی هست
آراسته هر ذره بخورشید جدائی
عمامه تزویر برهن خم می کن
ای شیخ که در صومعه بی برگ و نوائی
ساقی ز پی نرگس بیمار تو دایم
برداشته مژگان بخدا دست دعائی
از بخت بجز نغمه و می ملتمسی نیست
گر هیچ نخواهیم کم از آب و هوائی
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
خون در قدح باده کشان گر رمضان کرد
عید آمد ودر کاسه تقوی به از آن کرد
ساقی نه چنان تن بادا داد که مستان
یکشب بتوانند قضای رمضان کرد
خم گر چه بسی دست نشان همچو سبو داشت
یک یک بسوی محفل احباب روان کرد
با آنکه علاج همه دردی ز شرابست
چون شیشه تهی گشت علاج خفقان کرد
هرچند که پر رفت و تهی باز پس آمد
ساقی بسفر کشتی می باز روان کرد
آن باده که گر شیشه می در بغل آید
چون غنچه گل جامه ازو رنگ توان کرد
تا باده بود شور و شر از بزم نخیزد
آنگه که ز می جام تهی گشت فغان کرد
بگذار که دودی کند آن آتش پنهان
در خرقه چه شد زاهد اگر شیشه نهان کرد
با توبه و پیری سخن از ساقی و می چند
خود را نتوانم چو بافسانه جوان کرد
هرچند غزل گوئی و مستی فن ما نیست
چون طرح غزل کرد ظفرخان چه توان کرد
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
میرسد هر دم بعاشق صد جفا
گوئیا از عشق می بارد بلا
چاره عاشق چه میداند طبیب
درد عشقش هست درد بی دوا
سرفرو نارد بوصلم آن صنم
کی کند شه هم نشینی با گدا
از بلا یک دم نمی یابم امان
تا شدم در دست عشقش مبتلا
دست ما و دامن آن سنگدل
گرکند جور و جفا و گر وفا
این صدا از عشق می آید بگوش
گر تو جویای وصالی شو فنا
هرکه شد در عاشقی بی برگ و ساز
او ز ساز وصل یابد صد نوا
شادمان گردی بدیدارش اگر
میکنی در راه جانان جان فدا
غره نازست فارغ از نیاز
زان اسیری نیست پروایش بما
گوئیا از عشق می بارد بلا
چاره عاشق چه میداند طبیب
درد عشقش هست درد بی دوا
سرفرو نارد بوصلم آن صنم
کی کند شه هم نشینی با گدا
از بلا یک دم نمی یابم امان
تا شدم در دست عشقش مبتلا
دست ما و دامن آن سنگدل
گرکند جور و جفا و گر وفا
این صدا از عشق می آید بگوش
گر تو جویای وصالی شو فنا
هرکه شد در عاشقی بی برگ و ساز
او ز ساز وصل یابد صد نوا
شادمان گردی بدیدارش اگر
میکنی در راه جانان جان فدا
غره نازست فارغ از نیاز
زان اسیری نیست پروایش بما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
قبله حاجات ما کوی خرابات آمدست
شاهد و می رند را عین مناجات آمدست
چون بمستی میتوان رستن ز هستی لاجرم
عاشقان را می پرستی به ز طاعات آمدست
آیت حسن تو خواند جان ما از هر ورق
حال عارف برتر از کشف و کرامات آمدست
بشنود انی اناالله چون کلیم از هر درخت
هرکه او برطور عشق از بهر میقات آمدست
از فنا چون می توان در بزم وصلش راه یافت
پس بمعنی نیستی عین کمالات آمدست
بت پرستی گر گرفتار خودی نی حق پرست
در طریقت بیخودی اصل عبادات آمدست
تا اسیری از خودی فانی و باقی شد بدوست
ساقی میخانه و پیر خرابات آمدست
شاهد و می رند را عین مناجات آمدست
چون بمستی میتوان رستن ز هستی لاجرم
عاشقان را می پرستی به ز طاعات آمدست
آیت حسن تو خواند جان ما از هر ورق
حال عارف برتر از کشف و کرامات آمدست
بشنود انی اناالله چون کلیم از هر درخت
هرکه او برطور عشق از بهر میقات آمدست
از فنا چون می توان در بزم وصلش راه یافت
پس بمعنی نیستی عین کمالات آمدست
بت پرستی گر گرفتار خودی نی حق پرست
در طریقت بیخودی اصل عبادات آمدست
تا اسیری از خودی فانی و باقی شد بدوست
ساقی میخانه و پیر خرابات آمدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
خیل غمت بجور و جفا ملک جان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت
ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان
جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت
آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو
اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت
دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت
چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت
تا لذت شراب غمت یافت کام جان
سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت
چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد
زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت
زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش
رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت
ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان
جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت
آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو
اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت
دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت
چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت
تا لذت شراب غمت یافت کام جان
سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت
چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد
زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت
زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش
رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت