عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
هر آنچه دور کند مر تو را ز دوست بد است
به هر چه روی نهی‌ بی‌وی ار نکوست بد است
چو مغز خام بود در درون پوست نکوست
چو پخته گشت ازین پس بدان که پوست بد است
درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت
بدان که بیضه ازین پس حجاب اوست بد است
به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس
چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست بد است
فراق دوست اگر اندک است اندک نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بد است
درین فراق چو عمری به جست و جو بگذشت
به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بد است
غزل رها کن ازین پس صلاح دین را بین
از آن که خلعت نو را غزل رفوست بد است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات
به هر که قدر تو دانست می‌دهند برات
هلال وار ز راه دراز می‌آیند
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات
به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست
ز مخزن زر سلطان‌ همی‌کشند زکات
پی گشادن درهای بسته می‌آیند
گرفته زیر بغل‌ها کلیدهای نجات
به دست هر جان زنبیل زفت می‌آید
شنیده بانگ تعالوا لتاخذوا الصدقات
بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک
به طور موسی عمران و غلغل میقات
دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار
دریده قوصره‌هاشان ز بار قند و نبات
ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد؟
خمش کن و بنشین دور و می‌شنو صلوات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
فعل نیکان محرض نیکی‌ست
همچو مطرب که باعث سیکی‌ست
بهر تحریض بندگان یزدان
از بد و نیک شاکر و شاکی‌ست
نکر فرعون و شکر موسی کرد
به بهانه ز حال ما حاکی‌ست
جنس فرعون هر که در منی است
جنس موسی هر آن که در پاکی‌ست
از پی غم یقین همه شادی‌ست
وز پی شادی تو غمناکی‌ست
خاک باشی گزید احمد از آن
شاه معراج و پیک افلاکی‌ست
خاک باشی بروید از تو نبات
گنج دل یافت آن که او خاکی‌ست
ما همه چون یکیم بی‌من و تو
پس خمش باش این سخن با کیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
ای دل فرو رو در غمش کالصبر مفتاح الفرج
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
چندان فرو خور اندهان تا پیشت آید ناگهان
کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج
باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن
تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه کنی بی‌کبر و بی‌کینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی
زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج
دیوی‌ست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو
بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر درین عالم دمی
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن
چون می‌زند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد
دیدی تو یا خود دید کس کندر جهان خر بز خورد؟
تروندهٔ پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد؟
زان میوه‌های نادره زیرک دل و گربز خورد
آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس
وان کس که در مشرق بود او نعمت هرمز خورد
چون خدمت قیصر کند او راتبه‌ی قیصر خورد
چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز خورد
آن کو به غصب و دزدی‌یی آهنگ پالیزی کند
از داد و داور عاقبت اشکنجه‌های غز خورد
ترک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود
ترک آن نباشد کز طمع سیلی هر قنسز خورد
وان عقل پرمغزی که او در نوبهاری دررسد
از پوست‌ها فارغ شود کی غصهٔ قندز خورد؟
صفرایی‌یی کز طبع بد از نار شیرین می‌رمد
نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز خورد
خامش نخواهد خورد خود این راح‌های روح را
آن کس که از جوع البقر ده مرده ماش و رز خورد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود
در پاک بازان ای پسر فیض و خداخویی بود
خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا
اندر سخا هم بی‌شکی پنهان عوض جویی بود
هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت
در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره پویی بود
صد توی بر تو جسم‌ها وین رنگ‌ها و اسم‌ها
در بحر نور منبسط بی‌هیچ کیف اویی بود
حاصل عصای موسوی عشق است در کون ای روی
عین و عرض در پیش او اشکال جادویی بود
یک سو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن
زیرا بقا و خرمی زان سوی شش سویی بود
خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر
بی‌رنگ نیک و رنگ بد توحید و یک تویی بود
ره رو مگو این چون بود زیرا ز چون بیرون بود
کی شیر را همدم شوی تا در تو آهویی بود؟
خاموش کین گفت زبان دارد نشان فرقتی
ورنی چونان خاید فتی کی وقت نان گویی بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می‌رسد
آب سیاه درمرو کاب حیات می‌رسد
نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می‌زند
بهر روان عاشقان صد صلوات می‌رسد
جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو
زان که ز شه فقیر را عشر و زکات می‌رسد
رحمت اوست کاب و گل طالب دل همی‌شود
جذبهٔ اوست کز بشر صوم و صلات می‌رسد
در ظلمات ابتلا صبر کن و مکن ابا
کاب حیات خضر را در ظلمات می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
چیست صلای چاشتگه خواجه به گور می‌رود
دیر به خانه وارسد منزل دور می‌رود
در عوض بت گزین کزدم و مار هم نشین
وز تتق بریشمین سوی قبور می‌رود
شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش
سخت شکست گردنش سخت صبور می‌رود
زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس
پخته شود ازین سپس چون به تنور می‌رود
صاف صفا نمی‌رود راه وفا نمی‌رود
مست خدا نمی‌رود مست غرور می‌رود
ای خنک آن که پیش شد بندهٔ دین و کیش شد
موسی وقت خویش شد جانب طور می‌رود
چند برید جامه‌ها بست بسی عمامه‌ها
چون که نداشت ستر حق ناکس و عور می‌رود
آن که ز روم زاده بد جانب روم وارود
وان که ز غور زاده بد هم سوی غور می‌رود
آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد
وان‌که ز نور زاده بد هم سوی نور می‌رود
آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد
هیچ گمان مبر که او در بر حور می‌رود
بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده
وان دل خام بی‌نمک در شر و شور می‌رود
طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او
شیر چو گربه می‌شود میر چو مور می‌رود
بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری
همچو خیال نیکوان سوی صدور می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد
درین بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هرکس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آیم
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا نالهٔ مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمهٔ سوزن
اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد
چراغ است این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار
ازین باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌یی گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه‌ی نو دهد دایم درون دل سفر دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بی‌قرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش می‌زد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد؟
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد؟
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف‌هاشان
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد می‌خواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
بفرمودند گل‌ها را که بنمایید دل‌ها را
نشاید دل نهان کردن چو جلوه‌ی یار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
که این عشقی که من دارم چو تو بی‌زینهار آمد
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن
جوابش داد کین سجده مرا بی‌اختیار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنار آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
برو بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمی‌داند که دلبر بردبار آمد
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی
برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسی سنگ اندرو بندد چو صادق بود می‌خندد
چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد؟
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف
پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فرو ناید که من آویخته شادم
که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان
مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی که بی‌شمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
یکی گولی همی‌خواهم که در دلبر نظر دارد
نمی‌خواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد
دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر
دل سنگین نمی‌خواهم که پندارد گهر دارد
ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته
ز مالش‌های غم غافل به مالنده عبر دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد
بنگر به سوی روزن بگشای در توبه
پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد
از جرم و جفاجویی چون دست نمی‌شویی؟
بر روی بزن آبی میقات صلا آمد
زین قبله به یاد آری چون رو به لحد آری
سودت نکند حسرت آن گه که قضا آمد
زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد
آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بی‌ادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بی‌روزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدح‌ها را
تا منکر این عشرت بی‌باده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهٔ خالی زن
معشوقهٔ خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهٔ دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند؟
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری
کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بکند لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر
کین کام تو را زود به ناکام رساند
اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
چون باز شهی رو به سوی طبلهٔ بازش
کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست؟
تا هر که مخنث بود آنش برماند
حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
در مجلس جان فکر دگر کار مدارید
یار دگر و کار دگر کفر و محال است
در مجلس دین مذهب کفار مدارید
در مجلس جان فکر چنان است که گفتار
پنهان چو نمی‌ماند اضمار مدارید
گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید
در دل نظر فاحشه آثار مدارید
آن حارس دل مشرف جان سخت غیور است
با غیرت او رو سوی اغیار مدارید
هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید
هر گم شده را سرور و سالار مدارید
یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد
خود را گرو نفس علف خوار مدارید
الغزة لله جمیعا چو شنیدیت
خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید
چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه
خود را تبع گردش پرگار مدارید
در مشهد اعظم به تشهد بنشینید
هش را به سوی گنبد دوار مدارید
انکار بسوزد چو شهادت بفروزد
با شاهد حق نکرت انکار مدارید
یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار
هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید
آن نفس فریبنده که غره‌ست و غرور است
هین عشق بر آن غرهٔ غرار مدارید
گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید
گلگونهٔ او را به جز از خار مدارید
او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن ده دله را محرم اسرار مدارید
او باده بریزد عوضش سرکه فروشد
آن حامضه را ساقی و خمار مدارید
ما حلقهٔ مستان خوش ساقی خویشیم
ما را سقط و بارد و هشیار مدارید
گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک
آن ناف ورا نافهٔ تاتار مدارید
چون روح برآمد به سر منبر تذکیر
خود را سپس پردهٔ گفتار مدارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دلی دارم که گرد غم نگردد
میی دارم که هرگز کم نگردد
دلی دارم که خوی عشق دارد
که جز با عاشقان همدم نگردد
خطی بستانم از میر سعادت
که دیگر غم درین عالم نگردد
چو خاص و عام آب خضر نوشند
دگر کس سخرهٔ ماتم نگردد
اگر فاسق بود زاهد کنندش
وگر زاهد بود بلعم نگردد
چو یابد نردبان بر چرخ شادی
ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد
چو خرم شاه عشق از دل برون جست
که باشد که خوش و خرم نگردد؟
ز سایه‌ی طره‌های درهم او
ز هر همسایه‌یی درهم نگردد
بکن توبه ز گفتار ارچه توبه
از آن توبه شکن محکم نگردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
نگارا مردگان از جان چه دانند؟
کلاغان قدر تابستان چه دانند؟
بر بیگانگان تا چند باشی؟
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند؟
بپوشان قد خوبت را ازیشان
که کوران سرو در بستان چه دانند؟
خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا خران میدان چه دانند؟
بزن چوگان خود را بر در ما
که خامان لطف آن چوگان چه دانند؟
بهل ویرانه بر جغدان منکر
که جغدان شهر آبادان چه دانند؟
چه دانند ملک دل را تن پرستان؟
گدایان طبع سلطانان چه دانند؟
یکی مشتی ازین بی‌دست و بی‌پا
حدیث رستم دستان چه دانند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
یکی لحظه ازو دوری نباید
کزان دوری خرابی‌ها فزاید
تو می‌گویی که باز آیم چه باشد؟
تو باز آیی اگر دل در گشاید
بسی این کار را آسان گرفتند
بسی دشوارها آسان نماید
چرا آسان نماید کار دشوار؟
که تقدیر از کمین عقلت رباید
به هر حالی که باشی پیش او باش
که از نزدیک بودن مهر زاید
اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز
که پاکی‌ها ز نزدیکی فزاید
چنان که تن بساید بر تن یار
بدیدن جان او بر جان بساید
چو پا واپس کشد یک روز از دوست
خطر باشد که عمری دست خاید
جدایی را چرا می‌آزمایی؟
کسی مر زهر را چون آزماید؟
گیاهی باش سبز از آب شوقش
میندیش از خری کو ژاژ خاید
سرک بر آستان نه همچو مسمار
که گردون این چنین سر را نساید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
آن کز دهن تو رنگ دارد
انصاف که رزق تنگ دارد
وان کس که جدل ببست با تو
با عمر عزیز جنگ دارد
ماهی که بیافت آب حیوان
بر خشک چرا درنگ دارد؟
در آینه عکس قیصر روم
گر نیست بدان که زنگ دارد
در قدس دلت چو خوک دیدی
ملک قدست فرنگ دارد
ما را باری نگار خوش قول
اندر بر خود چو چنگ دارد
زان زخمهٔ او همیشه این چنگ
بس تن تن و بس ترنگ دارد
هر ذره که پای کوفت با ما
از مشرق چرخ ننگ دارد
هر جان که درین روش بلنگد
جان تو که عذر لنگ دارد
زیرا کین بحر بس کریم است
آن نیست که او نهنگ دارد
سگ طبع کسی که با چنین شیر
او سرکشی پلنگ دارد
سنگین جانی که با چنین لعل
سودای کلوخ و سنگ دارد
خامش کن و جاه گفت کم جوی
کین جاه مزاج بنگ دارد