عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۵
شد بهار و غنچه ما همچنان در خاک ماند
این گره گلزار را در رشته خاشاک ماند
لاله با دست نگارین سینه خارا شکافت
دانه ما در چنین فصلی به زیر خاک ماند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹۵
چون نظر بر روی آن دشمن مروت می کنم
از بهار گریه گلریزان حسرت می کنم
تا به کی چون جام می عمرم به گردش بگذرد؟
مدتی در پای خم قصد اقامت می کنم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۴۷
منقلب گشته است از دور فلک احوال من
ضعف پیری در جوانی کرده استقبال من
جنس من قارون شد از گرد کسادی و هنوز
چشم حاسد برنمی دارد سر از دنبال من
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۲۸
از نظر رفتی به راهت چشم حیران باز ماند
آنقدر مرغ نگه پر زد که از پرواز ماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ز من نازک میانی دور مانده ست
دلی رفته ست و جانی دور مانده ست
بگویید از زبان من که آن جا
دلی از بی زبانی دل مانده ست
پر از خون است جوی دیده من
که از سرو روانی دور مانده ست
هلاک جان من آن پیر داند
که روزی از جوانی دور مانده ست
خراشیده بود آواز مرغی
که او از گلستانی دور مانده ست
غم و درد غریبی از کسی پرس
که او از خان و مانی دور مانده ست
گواهی می ده، ای شب، زاریم را
که از من بدگمانی دور مانده ست
شبی یادش دهی از خسرو، ای باد
کزین در پاسبانی دور مانده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
شد هوا سرد، کنون موسم خرگاه کجاست
باده روشن و رخساره دلخواه کجاست
آتش اینک دل و می گریه خونین، تن من
خرگه گرم، ولی ماه سحرگاه کجاست
دی همی رفت و ز بس دیده که غلتید به خاک
گفت، یا رب که کجا پای نهم، راه کجاست
هر شب، ای دیده که بر چرخ ستاره شمری
جان من عزم سفر کرد، بگو راه کجاست
من برآنم ز زنخدانت که بر چاه افتم
یک زمان ترک زنخ گیر، بگو راه کجاست
ماه من کور شد این دیده زبیداری شب
آخر از زلف نپرسی که سحرگاه کجاست
دی همی رفت و زبس دیده که غلتید به خاک
گفت، یارب که کجا پای نهم، راه کجاست
هر شب، ای دیده که بر چرخ ستاره شمری
جان من عزم سفر کرد، بگو راه کجاست
من برآنم ز زنخدانت که بر چاه افتم
یک زمان ترک زنخ گیر، بگو راه کجاست
ماه من کور شد این دیده زبیداری شب
آخر از زلف نپرسی که سحرگاه کجاست
گفتی از طره کوته شب تو روز کنم
ای بریده سرم آن طره کوتاه کجاست
پیش ازین کردمی از آه دل خود خالی
دل کزان مانده کنون طاقت آن آه کجاست
عزم ره دارد خسرو ز پی توبه عشق
توشه اینک غم دل، بارگه شاه کجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
باد نوروز چو دنباله جان ما داشت
دل ما را اثری بوی کسی شیدا داشت
از کجا گشت پدید، این همه خوبان، یارب
آسمان، این چه بلا بود که بهر ما داشت؟
عشق بنشست به جان، خانه دل کرد خراب
که من سوخته را بر سر این سودا داشت؟
خلق گویند که گر جانت به کار است، مبین
چه کنم چون نتوانم دل خود بر جا داشت
نرود باغ، کزان دیده که دیدت خسرو
نتواند به گل و لاله نازیبا داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
شب فراق سیاه و مرا سیاه تر است
که شام تا سحرم زلف یار در نظر است
چگونه تیره نباشد رخم که شمع مراد
نمی فروزد ازین آتشی که در جگر است
مگو که چند شوی بی خبر ز مستی عشق
کسی که مستیش از عشق نیست بی خبر است
هر آن بلا که رسد از بدان رسد همه را
ز نیکوانست مرا هر بلا که گرد سر است
نفیر و ناله خلق از جفای خار بود
اگر ز بلبل پرسی جفای گل بتر است
به تشنگی بیابان عشق شد معلوم
که سایه شین سلامت نه مرد این سفر است
به پای بوس هوس بردنم فضول بود
همین بس است که بالینم آستان در است
مگو که گر بکشد عشق مات، عیب مگیر
چه جای عیب که خود عشق را همین هنر است
تو مست بودی و خسرو خراب تو سحری
گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
مبادا کز شکار آن خیره کش یکسر درون آید
کز آن رخسار گردآلود شهری در جنون آید
مرا کشت آن سواریها، پسینه دم حسرت
برو گه گه مگر لختی غبار از در درون آید
چه لطف است آنکه بر سر می کند خاک آب حیوان را
به زیر پاش غلطان و دوان و سرنگون آید
مخند، ای درد نادیده، ز آب چشم مشتاقان
مبادا هیچ کس را کاین بلا از در درون آید
دو روزی میهمانم، از درم بیرون مران، جانا
که بز در خانه قصاب نز بهر سکون آید
ز من پرسی و بس گوئی که خون بهر چه می گریی؟
نمی دانی که آخر هر کجا برند خون آید؟
تو خود دانی که نتوان ز یست بی تو، لیک حیرانم
که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید
کدامین سگ بود خسرو که تاب زلف تو آرد
که گر شیر اندر آن زنجیر بربندی، زبون آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
ماهی که به سوی خود صد دل نگران بیند
از شوخی و رعنایی کی سوی کسان بیند
گوید که نخوابم من، می میرم ازین حسرت
کس را نبود خوابی، او خواب چسان بیند؟
بیش است غم یعقوب از دیدن پیراهن
کز حسرت آیینه در آینه دان بیند
یاری که هوس دارد، منما رخ مردم کش
بگذار که بیچاره یک چند جهان بیند
از حسن بتان وعده خونریز جفا باشد
بر تو چو کند رحمت قصاب زیان بیند
در جوی رود هر کس، چشم من و خون دل
کان کو دل خوش دارد در آب روان بیند
عذرش به چسان کاندر دلش آید غم
از خون دو چشم من هر جا که نشان بیند
تو باز جوان خواهی، فریاد که این خسرو
شد پیر کنون، خود را کی باز جوان بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
گل رنگ نگار ما ندارد
بوی خوش یار ما ندارد
ماییم و دیار بی نشان
کس میل دیار ما ندارد
ما کار به کار کس نداریم
کس کار به کار ما ندارد
با ما سخن سمن مگویید
کو بوی بهار ما ندارد
با ما صفت چمن مخوانید
کو نقش نگار ما ندارد
لاله ز چه سرخ گشت، گر شرم
از لاله عذار ما ندارد
خون بار چو خسرو از کنارت
کو میل کنار ما ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
رفتیم از چشم و در دل حسرت رویت بماند
بر شکستی و به جانم نقش گیسویت بماند
سر گذشتی بشنو از من، داشتم وقتی دلی
سالها شد در فرامش خانه مویت بماند
دی خرامان می گذشتی خلق بیدل مانده را
گریه ها پیشت روان شد، چشمها سویت بماند
مردن من بین که چون شب بازگشتم از درت
کالبد باز آمد و جان بر سر کویت بماند
گردنت آزاد باد و خون من در گردنم
چون به کشتن خو گرفتی و همان خویت بماند
رفت جان پر هوس تا بوسد ابروی ترا
هم در آن بوسیدن محراب ابرویت بماند
زان شبی کین سو گذشتی گیسوی مشکین کشان
تاکنون مستم که تو بگذشتی و بویت بماند
بو که باز آید دل و جان گرفتارم ز تو
از بدت گفتن زبان در کوی بدگویت بماند
این به گفتن راست می آید که خسرو، خوش بزی
چون زید بیچاره ای کز دیدن رویت بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
تا کی آن زلف پریشان وقت ما بر هم زند
آه دودآلود ما آتش بر این عالم زند
می خورم من خون به یاد لعل دلداری و هیچ
کس ازین قصه نمی یارد که با او دم زند
لعل جان بخش تو گاه خنده پسته دهان
طعنه ها بر معجزات عیسی مریم زند
نکهت مشک ختا دیگر نیاید خوش مرا
گر صبا آن طره مرغول را بر هم زند
چون تویی از نسل آدم گشت پیدا، نیست عیب
گر فرشته بوسه بر پای بنی آدم زند
هر که بر خاک جنایت بار یابد، بی گمان
خیمه بر بالای این نه طارم اعظم زند
چون وفایی نیست جز غم هیچ کس را در جهان
یاد خسرو را حرام، ار یک دم بی غم زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
ای همرهان که آگه از آن رفته منید
گمره شدم، برید و بر آن راهم افگنید
نامه کنید سوی ویم تا بدو رسم
خاکسترم کنید و بر آن خط پراگنید
بر خاک من رسید و پس از مرگ هر گیاه
کورانه بوی وی بود از بیخ بر کنید
ای طالبان وصل، ز ما دور، کز فراق
ما چاک سینه ایم و شما چاک دامنید
ای تائبان عشق، یکی دیدنش روید
دانم که زاهدید، اگر توبه بشکنید
جانان یکی بس است که میرند بهر او
گویی نه اید زنده چو یک جان به یک تنید
خسرو که سوخته دل او پس دلش دهید
وان دل که سوخته نبود آتشش زنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
از حال مات هیچ حکایت نمی رسد
در کار مات بیش عنایت نمی رسد
گویند بگسلد چو بغایت رسید عشق
جانم گسست و عشق بغایت نمی رسد
گمره چنان شده ست دلم با دهان تو
کش از کتاب صبر هدایت نمی رسید
بگذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من
ماهی گذشت و شب به نهایت نمی رسد
از خون نوشته قصه دردت رسول اشک
هر روز در کدام ولایت نمی رسد
ای عقل، بگذر از سر خسرو که مر ترا
در کار اهل عشق کفایت نمی رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
تعالی الله، چه دولت داشتم دوش
که بود آن بخت بیدارم در آغوش
چو در گرد سر خود گشتنم داد
ز شادی پای خود کردم فراموش
دران چشمی که نی خفته نه بیدار
نه بیهش بودم از بودن نه باهوش
خوش آن حالت که گاه گفتن راز
دهانم بود نزدیک بناگوش
چه سودا می پزی، ای جان شیرین؟
مگس خفته چه بیند شربت نوش؟
دو سه بار، ای خیال یار، با من
بگو خوابی که دیده ستم شب دوش
سیه پوشیده رخسارش کنون، چشم!
زیم من هم به حق آن سیه پوش
گویم حال خود با کس که قصاب
به قصد گردن است و گشته خاموش
فغان خسروست از سوزش دل
بنالد دیگ چون زآتش کند جوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش
تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش
از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست
من به خون خویش پروردم بلای جان خویش
بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو
ره نیابم باز سوی خانه ویران خویش
مزد دندانم بر آن دردم که خیزد بس بود
بی تو چون انگشت حسرت خایم از دندان خویش
گر کشندم بهر او پیش و به من آتش زنند
تا همی سوزم، همی بینم رخ سلطان خویش
شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد
تو کجا داری سر دیوانه یکران خویش؟
می کشم خاک درت در چشم و کشته می شوم
چند خونابه خورم زین دیده گریان خویش
از جفای تست خون اندر دل خسرو مدام
از وفا نبود که باشم در پی سامان خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
دوش ما بودیم و جام باده و مهتاب خوش
وان پسر مهمان و عشرت را همه اسباب خوش
سوی لب می برد جام وانگبین می گشت می
بس که می را چاشنی می داد زان جلاب خوش
از خم ابرو سخن می گفت آن خورشید رو
من نماز چاشت می کردم در آن محراب خوش
گفتم امشب خرم و خوش دیدمت در خواب، گفت
پاسبان خفته نباید، گر چه بیند خواب خوش
خواب بود آن یا خیال، آخر کجا شد آن نشاط؟
از لب و روی و شراب و خلوت و مهتاب خوش
بر لبش تا سرخ کردم دیده، پر خون ماند چشم
جوشش خون را فرو نشاند از لب عناب خوش
خسروا، خوش خوش ز دیده خون نابی می خوری
تا منم از چشم خود هرگز نخوردم آب خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۹
دل برد و زهره نیست که آن باز خواهمش
یا خود ز صبر رفته نشان باز خواهمش
زانجا که ناصبوری دیوانگان بود
پیداش دل دهم به نهان باز خواهمش
نی خود چو دل که جان گرامی ستد ز من
هرگز دلم نخواست که جان باز خواهمش
باشد شبی که تا به سحر راز گویمش
و آن راز گفته صبحدمان باز خواهمش
بوسی به وام برد خیالش ز من به خواب
باری دگر چو نیست همان باز خواهمش
دانم یقین که بار نیابم ازو،ولیک
تسکین خویش را به گمان باز خواهمش
دی باز کرد لب که زبانی دهد مرا
امروز عذر لب به زبان باز خواهمش
بس عذرها که گفت به خسرو به گاه وصل
این عذر نیز اگر بتوان، باز خواهمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
او می رود و عاشق مسکین گرانش
چون مرده که در سینه بود حسرت جانش
بی مهر سواری که عنان باز نپیچد
آویخته چندین دل خلقی به فغانش
ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست
ای خلق، بگویید به جوینده نشانش
یادست که در خواب شیش دیده ام، اما
از بی خبری یاد ندارم که چسانش
یادش دهی، ای باد، گهی نام گدایی
تا دولت دشنام برآید ز زبانش
بسیار بکوشم که بپوشم غم خود، لیک
آتش چو بگیرد نتوان داشت نهالش
از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبی نیست
از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش
خسرو، نگرانیش همه بر دل خود گیر
کوری دلی را که نباشد نگرانش