عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
ای برده اختیارم، تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم، تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت، گفتا چه زهره دارد؟
غم این قدر نداند، کآخر تو یار مایی؟
من باغ و بوستانم، سوزیدهٔ خزانم
باغ مرا بخندان، کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی، وندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو، چون در کنار مایی؟
گفتم ز هر خیالی، درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را، تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم، یعنی که در خمارم
گفت ارچه در خماری، نی در خمار مایی؟
گفتم چو چرخ گردان، والله که بی‌قرارم
گفت ارچه بی‌قراری، نی بی‌قرار مایی
شکرلبش بگفتم، لب را گزید، یعنی
آن راز را نهان کن، چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه، ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی، هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی، نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی، وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته، وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری، یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی، در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان، چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد، این ما و تو چه باشد؟
این هر دو را یکی دان، چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد، هر نکتهٔ تو جانی
مسپار جان به هر کس، چون جان سپار مایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۹
بوی کباب داری، تو نیز دل کبابی
در تو هر آنچه گم شد، در ماش بازیابی
زین سر چو زنده باشی، تو سرفکنده باشی
خود را چو بنده باشی، ما را دگر نیابی
ای خواجه ترک ره کن، ما را حدیث شه کن
بگشا دهان و اه کن، گر مست آن شرابی
دوشم نگار دلبر، می‌داد جام از زر
گفتا بکش تو دیگر، گر مست نیم خوابی
گفتم که برنخیزم، گفتا که برستیزم
هم بر سرت بریزم، گر مستی و خرابی
چون ریخت بر من آن را، دیدم فنا جهان را
عالم چو بحر جوشان، من گشته مرغ آبی
ای خواجه خشم بنشان، سر را دگر مپیچان
ما را چه جرم باشد، گر ز آنک درنیابی؟
سر اله گفتم، در قعر چاه گفتم
مه را سیاه گفتم، چون محرم نقابی
ای خواجه صدر عالی تا تو درین حوالی
گه بستهٔ سوالی، گه خستهٔ جوابی
ای شمس حق تبریز، بستم دهان، ازیرا
هر دیده برنتابد نورت، چو آفتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۳
ای از جمال حسن تو عالم نشانه‌یی
مقصود حسن توست و دگرها بهانه‌یی
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانه‌یی؟
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو، بهر زبانه‌یی
ای حلقه‌های زلف خوشت، طوق حلق ما
سازید مرغ روح دران حلقه لانه‌یی
گویی میان مجلس آن شاه، کی رسم؟
نی آن کرانه دارد و نی این میانه‌یی
این داد کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
زان دولتی که داد درختی ز دانه‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۳
ای ساقی‌یی که آن می احمر گرفته‌یی
وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌یی
ای زهره‌یی که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفته‌یی؟
از جان و از جهان، دل عاشق ربوده‌یی
الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌یی
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتی‌ست که از سر گرفته‌یی؟
ای آسمان چو دور ندیمانش دیده‌یی
در دور خویش، شکل مدور گرفته‌یی
پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفته‌یی؟
هان ای فقیر روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفته‌یی
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینه‌یی عظیم منور گرفته‌یی
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفته‌یی؟
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفته‌یی؟
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بی‌روی دوست، چیز محقر گرفته‌یی
داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی، صفت خر گرفته‌یی؟
خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفته‌یی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
سوگند خورده‌یی که ازین پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی؟
می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد
کاندیشه کرده‌یی که از این پس وفا کنی
بی‌تو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟
آن گه روا شود، که تو حاجت روا کنی
بی‌بحر تو، چو ماهی بر خاک می‌طپیم
ماهی همین کند، چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد، چونش بها کنی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۸
خواجه سلام علیک، گنج وفا یافتی
دل به دلم نه که تو گم شده را یافتی
هم تو سلام علیک، هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن، کین ز خدا یافتی
خواجه تو چونی، بگو، در بر آن ماه رو؟
آن که ز جا برتر است، خواجه کجا یافتی؟
ساقی رطل ثقیل، از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی، چون که رضا یافتی
ای رخ چون زر شده، گنج گهر برزدی
وی تن عریان، کنون، باز قبا یافتی
ای دل گریان، کنون، بر همه عالم بخند
یار منی بعد ازین، یار مرا یافتی
خواجه تویی خویش من، پیش من آ، پیش من
تا که بگویم تو را من که، که را یافتی
کوس و دهل می‌زنند، بر فلک از بهر تو
رو که تویی بر صواب، ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد، زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین، چون که سقا یافتی
خواجه، بجه از جهان، قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید، قفل گشا یافتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۷
لاله‌ستان است از، عکس تو هر شوره‌یی
عکس لبت شهد ساخت، تلخی هر غوره‌یی
مصحف عشق تو را، دوش بخواندم به خواب
اه که چه دیوانه شد جان من از سوره‌یی!
مشکل هر دو جهان، آه چه حلوا شود
گر شکر تو شود، مغز شکربوره‌یی
چهرهٔ چون آفتاب، بر تن چون غوره تاب
تا بشود پر، شکر در تن هر روده‌یی
وا شدن از خویشتن، هست ز ماسوره سهل
چون که سر رشته یافت خصم ز ماسوره‌یی
جسم که چون خربزه‌ست، تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهوره‌یی
اه که ندیدی هنوز، بر سر میدان عشق
رقص کنان کله‌ها، هر طرفی کوره‌یی
پیش طبیب دو کون، رفتم بیمار عشق
نبض دلم می‌جهید، در کف قاروره‌یی
گفتمش ای شمس دین، مفخر تبریز، آه
جز ز تو یابد شفا، علت ناسوره‌یی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۹
ای که تو عشاق را همچو شکر می‌کشی
جان مرا خوش بکش این نفس، ار می‌کشی
کشتن شیرین و خوش، خاصیت دست توست
زان که نظرخواه را تو به نظر می‌کشی
هر سحری مستمر، منتظرم، منتظر
زان که مرا بیش تر وقت سحر می‌کشی
جور تو ما را چو قند، راه مدد درمبند
نی که مرا عاقبت، بر سر در می‌کشی؟
ای دم تو‌ بی‌شکم، ای غم تو دفع غم
ای که تو ما را به دام، همچو شرر می‌کشی
هر دم دفعی دگر، پیش کنی چون سپر
تیغ رها کرده‌ای تو به سپر می‌کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۵
دوش همه شب، دوش همه شب
گشتم من بر بام افندی
آخر شب شد، آخر شب شد
خوردم می از جام افندی
شیر و شکر را، شمس و قمر را
مایه ببخشد، نام افندی
نور دو عالم، عشق قدیمی
دولت مرغان، دام افندی
شیر روان شد خوش ز بیانش
شیر سیه شد رام افندی
کام ملوکان، جایزه گیری
جایزه بخشی، کام افندی
کعبهٔ جان‌ها، روی ملیحش
پختهٔ عالم، خام افندی
گر الفی و سابق حرفی
محو شو اندر لام افندی
نور بود او، نار نماید
خاص بود خود عام افندی
بس کن بس کن، کس نتواند
که بگزارد وام افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۱
اگر مرا تو ندانی، بپرس از شب تاری
شب است محرم عاشق، گواه ناله و زاری
چه جای شب، که هزاران نشانه دارد عاشق؟
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه، چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت، به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمهٔ جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری، سجود شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را، که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه، قرین حلهٔ گل شد
هزار خار مغیلان، رهیده گشت ز خاری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل؟
چو جوله است نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شده‌اند و سرشته‌اند ز یاری
نمک شود چو درافتد، هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن، چه مرغزی، چه بخاری
مکش عنان سخن را، به کودنی ملولان
تو تشنگان فلک بین، به وقت حرف گزاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۳
ز حد چون بگذشتی، بیا بگوی که چونی
ز عشق جیب دریدی، در ابتدای جنونی
شکست کشتی صبرم، هزار بار ز موجت
سری برآر ز موجی، که موج قلزم خونی
که خون بهینه شراب است، جگر بهینه کباب است
همین دوام تو فزون کن، که از فزونه فزونی
چو از الست تو مستم، چو در فنای تو هستم
چو مهر عشق شکستم، چه غم خورم ز حرونی
برون بسیت بجستم، درون بدیدم و رستم
چه میل و عشق شدستم به جست و جوی درونی
دلی ز من بربودی، که دل نبود و تو بودی
چه آتشی و چه دودی؟ چه جادویی؟ چه فسونی؟
نمای چهرهٔ زیبا، تو شمس مفخر تبریز
که نقش‌ها تو نمایی، ز روح آینه گویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۷
به جان تو، ای طایی، که سوی ما بازآیی
تو هر چه می‌فرمایی، همه شکر می‌خایی
برآ به بام، ای خوش خو، به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو، رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان، قنینه‌‌‌‌یی از مستان
که راحت جان است آن، بدار دست از دستان
ایا بت جان افزا، نه وعده کردی ما را
که من بیایم فردا؟ زهی فریب و سودا
ایا بت ناموسی، لب مرا گر بوسی
رها کنی سالوسی، جلا کنی طاووسی
سری ز روزن درکن، وثاق پرشکر کن
جهان پر از گوهر کن، بیا ز ما باور کن
نهال نیکی بنشان، درخت گل را بفشان
بیا به نزد خویشان، دغل مکن با ایشان
دو دیده را خوابی ده، زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده، به غوره دوشابی ده
بگیر چنگ و تنتن، دل از جدایی برکن
بیار بادهٔ روشن، خمار ما را بشکن
ازین ملولی بگذر، به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور، میان یاران خوش تر
ز‌ بی‌خودی آشفتم، به دلبر خود گفتم
که با غمت من جفتم، به هر سویی که افتم
به ضرب دستش بنگر، به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر، به هر چه هستش بنگر
چو دامن او گیرم، عظیم باتوفیرم
چو انگبین و شیرم، به پیش لطفش میرم
مزن نگارا بربط، به پیش مشتی خربط
مران تو کشتی‌ بی‌شط، بگیر راه اوسط
بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا
که هر چه کاری این جا، تو را بروید ده تا
اگر تو تخمی کشتی، چرا پشیمان گشتی؟
اگر به کوه و دشتی، برو که زرین طشتی
ملول گشتی ای کش، بخسب و رو اندرکش
ز عالم پرآتش، گریز پنهان خوش خوش
ببند ازین سو دیده، برو ره دزدیده
به غیب آرامیده، به پر جان پریده
نشسته خسبد عاشق، که هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق، برای عذرا وامق
مگو دگر، کوته کن، سکوت را همره کن
نظر به شاهنشه کن، نظارهٔ آن مه کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۱
تو چنین نبودی، تو چنین چرایی؟
چه کنی خصومت، چو ازان مایی؟
دل و جان غلامت، چو رسد سلامت
تو دو صد چنین را، صنما سزایی
تو قمرعذاری، تو دل بهاری
تو ملک نژادی، تو ملک لقایی
فلک از تو حارس، زحل از تو فارس
ز برای آن را که درین سرایی
دل خسته گشته، چو قدح شکسته
تو چو گم شدستی، تو چه ره نمایی؟
بده آن قدح را، بگشا فرح را
که غم کهن را تو بهین دوایی
دل و جان که باشد؟ دو جهان چه باشد؟
همه سهل باشد، تو عجب، کجایی؟
بگذار دستان، برسان به مستان
ز عطای سلطان، قدح عطایی
همگی امیدی، شکر سپیدی
چو مرا بدیدی، بکن آشنایی
شکری، نباتی، همگی حیاتی
طبق زکاتی، کرم خدایی
طرب جهانی، عجب قرانی
تو سماع جان را تر لایلایی
بزنی ز بالا، تر لایلالا
تو نه یک بلایی، تو دو صد بلایی
دل من ببردی، به کجا سپردی
نه جواب گویی، نه دهی رهایی
بفزا دغا را، بفریب ما را
بر توست عالم، همه روستایی
سر ما شکستی، سر خود ببستی
که خرف نگردد، ز چنین دغایی
به پلاس عوران، به عصای کوران
چه طمع ببستی؟ ز چه می‌ربایی؟
به طمع چنانی، به عطا جهانی
عجب از تو خیره، به عجب نمایی
خمش ای صفورا، بگذار او را
تو ز خویشتن گو، که چه کیمیایی؟
نه به اختیاری، همه اضطراری
تو به خود نگردی، تو چو آسیایی
تو یکی سبویی، چو اسیر جویی
جز جو چه جویی، چو ز جو برآیی؟
تو به خود چه سازی؟ که اسیر گازی
تو ز خود چه گویی؟ چو ز که صدایی
خمش ای ترانه، بجه از کرانه
که نوای جانی، همگی نوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۲
خواهیم یارا کامشب نخسپی
حق خدا را کامشب نخسپی
چون سرو و سوسن تا روز روشن
خوبیم و زیبا کامشب نخسپی
یار موافق تا صبح صادق
شاهی و مولا کامشب نخسپی
ای ماه پاره همچون ستاره
باشی به بالا کامشب نخسپی
از حسن رویت و از لطف مویت
خواهد ثریا کامشب نخسپی
چون دید ما را مست تو یارا
نالید سرنا کامشب نخسپی
چون روز لالا، دارد علالا
کوری لالا، کامشب نخسپی
در جمع مستان، با زیردستان
بگریست صهبا، کامشب نخسپی
قومی ز خویشان، گشته پریشان
بهر تو تنها، کامشب نخسپی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۵
با چرخ گردان، تیر هوایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی،‌ بی‌گفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در‌ بی‌نوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس‌ بی‌حیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
می‌گرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشی‌‌ست و می‌نوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۰
صنما، بر همه جهان، تو چو خورشید سروری
قمرا، می‌رسد تو را که به خورشید ننگری
همه عالم چو جان شود، همگی گلستان شود
شکم خاک کان شود، چو تو بر خاک بگذری
تن من همچو رشته شد، به دلم مهر کشته شد
چو به سر این نبشته شد، نبود کار سرسری
چو سحر پرده می‌درد، تو پس پرده می‌روی
چو به شب پرده می‌کشد، تو به شب پرده می‌دری
صنما، خاک پای خود، تو مرا سرمه وام ده
که نظر در تو خیره شد، که تو خورشید منظری
رخ خوبان این جهان، همه ابر است و تو مهی
سر شاهان این جهان، همه پایست و تو سری
چو درآمد خیال تو، مه نو تیره شد، بگفت
چه عجب گر تو روشنی، که ازو آب می‌خوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۳
مستی و عاشقانه می‌گویی
تو غریبی و یا ازین کویی؟
پیش آن چشم‌های جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی؟
پیش رویت چو قرص مه خجل است
به چه رو کرد زهره‌ بی‌رویی؟
عاشقان را چه سود دارد پند؟
سیلشان برد، رو، چه می‌جویی؟
تو چه دانی ز خوبی بت ما؟
ما ازان سو و تو ازین سویی
ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا‌ نمی‌شویی؟
رو به میدان عشق سجده کنان
پیش چوگان دوست، چون گویی
پیش آن چشم‌های ترکانه
بنده‌یی و کمینه هندویی
به ستیزه درین حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی
آفتابا نه حد تو پیداست
نه که در خانهٔ ترازویی؟
هله ای ماه، خویش بشناس
نی به وقت محاق چون مویی؟
هله ای زهره، زیر چادر رو
رو نداری، وقیحه بانویی
تو بیا، ای کمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی
اندرین ره نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی
همچو کشتی روم به پهلو من
ای دل من هزارپهلویی
مست و‌ بی‌خویش می‌روی چپ و راست
سوی‌ بی‌چپ و راست می‌پویی
نی چپ است و نه راست، در جان است
بو ز جان یابی ار بینبویی
زان شکر، روی اگر بگردانی
گر نباتی، بدان که بدخویی
ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله، چه ماه ده تویی
دلم از جا رود، چو گویم او
همه اوها، غلام این اویی
هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند، گه آهویی
هین خمش، کار دیده نکند گفت
نکند نار وسیب، آلویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۶
بار من است او به چه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی
چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی
اضحکنی نور فوادی، اسکرنی شربة ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟
شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی
انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی
چون که شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولیٰ، زادک یا زید تحلیٰ
کم تنم اللیل؟ تنبه، قد ظهرالصبح، تجلیٰ
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه بری کن
طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی، انت دلیلی ودلالی
کیف تجوز و تزجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان، خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن
هیچ بطی جوید کشتی؟ جان شده‌یی ترک مکان کن
قد طلع البدر علینا، قد وصل الوصل الینا
یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟ ای سرمستان چه ظریفی؟
ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح
قد یئس المخزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن، گفتار رها کن، باز شهی، قصد هوا کن
باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکم الهجر فعودوا، فی طلب الوصل سعود
امتنع الوصل لشح، اجتنبوا الشح، وجودوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۹
الام طماعیة العاذل
ولا رأی فی الحب للعاقل
برادر، مرا در چنین‌‌ بی‌دلی
ملامت رها کن، اگر عاقلی
یراد من الطبع نسیانکم
و تأ بی الطباع علی الناقل
تو عاقل ازآنی که عاشق نه‌یی
تورا قبله عشق است اگر مقبلی
و انی لا عشق، من عشقکم
نحولی و کل فتی ناحل
به صورت فریبی مرا روز و شب
ز جان برنخیزی که بس کاهلی
و لوزلتم، ثم لم ابککم
بکیت علیٰ حبی الزائل
منم مرغ آبی، تویی مرغ خاک
ازین منزلم من، تو زان منزلی
اینکر خدی دموعی و قد
جریٰ منه فی مسلک سابل؟
لکم دینکم خوان، ولی دین برو
وگر نی به وصل آ، اگر واصلی
ااول دمع جریٰ فوقه؟
و اول حزن علیٰ راحل؟
بر آفتاب است مه در کمی
ازو دور ماند گه کاملی
وهبت السلو لمن لٰا منی
و بت من العشق فی شاغل
چو جان ولی شد قرین قمر
ببارد چو باران بلا، بر ولی
ولو کنت فی اسر غیرالهویٰ
ضمنت ضمان ابی وائل
بلا مشکلی دان، که مشکل گشاست
گشایش ازو جو، چو در مشکلی
فلا استغیث الیٰ ناصر
ولا اتضعضع من خاذل
ازین در برد جمله عالم مراد
برین در بمیرم، چو تو سایلی
کان الجفون علیٰ مقلتی
ثیاب شققن علیٰ ثاکل
برین در چو دری درون صدف
چو دوری، چو ریمی، که در دملی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
نسیم الصبح جد بالابتشار
و بشر حین یأتی بانتشار
واتحفنی لباس الجد منه
فانی من لباس الجد عاری
فقد احرقت فی صد و بعد
بنار لا تسلنی ای نار
اما تصغی الیٰ قلب حریق
ینادی، یا حذاری، یا حذاری
و مما خان‌‌ بی‌دهر قتول
و ما قدحان لی ادراک ثاری
اذا ما فیک افنیٰ فیک احییٰ
اذا ما انت جاری، انت جاری
ظللت کیونس فی بطن حوت
فمذ صح الهویٰ کسروا فقاری
الا یا صاح انظر فی خدودی
تریٰ او صافه ان کنت قاری