عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
ای سوختهٔ یوسف در آتش یعقوبی
گه بیت و غزل گویی، گه پای عمل کوبی
گه دور بگردانی، گاهی شکر افشانی
گه غوطه خوری عریان، در چشمهٔ ایوبی
خلقان همه مرد و زن، لب بسته و در شیون
وز دولت و داد او، ما غرقهٔ این خوبی
بر عشق چو می‌چسپد، عاشق زچه رو خسپد
چون دوست نمی‌خسپد، با آن همه مطلوبی
آن دوست که می‌باید، چون سوی تو می‌آید
از بهر چنان مهمان، چون خانه نمی‌روبی؟
چون رزم نمی‌سازی، چون چست نمی‌تازی؟
چون سر تو نیندازی، از غصهٔ محجوبی؟
ای نعل تو در آتش، آن سوی ز پنج و شش
از جذبهٔ آن است این کندر غم و آشوبی
کی باشد و کی باشد، کو گل زتو بتراشد؟
بی عیب خرد جان را از جملهٔ معیوبی
اجزای درختان را چون میوه کند دارا
بنگر که چه مبدل شد آن چوب ازان چوبی
زین به بتوان گفتن، اما بمگو، تن زن
منگر ز حساب ای جان، در عالم محسوبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۳
آمد مه ما مستی، دستی، فلکا دستی
من نیست شدم باری، در هست یکی هستی
از یک قدح و از صد، دل مست نمی‌گردد
گر باده اثر کردی در دل، تن ازو رستی
بار دگر آوردی، زان می که سحر خوردی
پر می‌دهی‌ام گر نی، این شیشه بنشکستی
بر جام من از مستی، سنگی زدی، اشکستی
از جز تو گر اشکستی، بودی که نپیوستی
زین باده چشید آدم، کز خویش برون آمد
گر مرده ازین خوردی، از گور برون جستی
گر سیر نه‌یی از سر، هین خوار و زبون منگر
در ماه، که از بالا آید به چه پستی
ای برده نمازم را از وقت، چه‌‌ بی‌باکی
گر رشک نبردی دل، تن عشق پرستستی
آن مست دران مستی گر آمدی اندر صف
هم قبله ازو گشتی، هم کعبه رخش خستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۴
ماییم درین گوشه، پنهان شده از مستی
ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی
از جان و جهان رسته، چون پسته دهان بسته
دم‌ها زده آهسته، زان راز که گفته ستی
ماییم درین خلوت، غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی می‌زن، که ازین دستی
عاشق شده برپستی، بر فقر و فرودستی
ای جمله بلندی‌ها، خاک در این پستی
جز خویش نمی‌دیدی، در خویش بپیچیدی
شیخا چه ترنجیدی؟‌‌ بی‌خویش شو و رستی
بربند در خانه، منمای به بیگانه
آن چهره که بگشادی، وان زلف که بربستی
امروز مکن جانا، آن شیوه که دی کردی
ما را غلطی دادی، از خانه برون جستی
صورت چه که بربودی، در سربر ما بودی
برخاستی از دیده، در دلکده بنشستی
شد صافی‌‌ بی‌دردی، عقلی که تواش بردی
شد داروی هر خسته، آن را که تواش خستی
ای دل بر آن ماهی، زین گفت چه می‌خواهی؟
در قعر رو ای ماهی، گر دشمن این شستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
نظاره چه می‌آیی در حلقهٔ بیداری
گر سینه نپوشانی، تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندر کن، دل را تو قوی تر کن
شاهی‌ست، تو باور کن، بر کرسی جباری
تا باز رهی زان دم، تا مست شوی هر دم
گاهی زلب لعلش، گاهی زمی ناری
بگشای دهانت را، خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری؟
ای خواجه چرا جویی دلداری ازان جانان؟
بس نیست رخ خوبش، دلجویی و دلداری؟
دی نامهٔ او خواندم، در قصهٔ‌‌ بی‌خویشی
بنوشتم از عالم صد نامهٔ بیزاری
نقش تو چو نقش من، رخ بر رخ خود کرده ست
با ما غم دل گویی، یا قصهٔ جان آری
من با صنم معنی، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پردهٔ ستاری
در رنگ رخم عشقش، چون عکس جمالش دید
افتاد به پایم عشق، در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی، آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی‌‌ بی‌رنگ، صباواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۳
ای بر سر و پا گشته، داری سر حیرانی
با حلقهٔ عشاقان، رو بر در حیرانی
در زلف چو چوگانت، غلطیده بسی جان‌ها
وز بهر چنان مشکی، جان عنبر حیرانی
از کون حذر کردم، وز خویش گذر کردم
در شاه نظر کردم، من چاکر حیرانی
منیوسف دلخواهم، چاه زنخت خواهم
هم مومن این راهم، هم کافر حیرانی
هم بادهٔ آن مستم، هم بستهٔ آن شستم
تا چست برون جستم، از چنبر حیرانی
ای عقل شده مهتر، ای گشته دلت مرمر
آخر تو یکی بنگر، در دلبر حیرانی
ور نه بستیزم من، در کار تو خیزم من
خون تو بریزم من، از خنجر حیرانی
از دولت مخدومی، شمس الحق تبریزی
هم فربه عشقم من، هم لاغر حیرانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
در عشق کجا باشد، مانند تو عشقینی؟
شاهان ز هوای تو در خرقهٔ دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسهٔ مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطانیقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بی‌دینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینهٔ ره بینی، کو دیدهٔ شه بینی
هر مست می‌ات خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین، تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود زیاسینی؟
آن دلشدهٔ خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه بادهٔ جان گیرد، گه طرهٔ مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
ای شادی آن روزی، کز راه تو بازآیی
در روزن جان تابی، چون ماه ز بالایی
زان ماه پرافزایش، آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
بس عاقل پابسته، کز خویش شود رسته
بس جان که ز سر گیرد قانون شکرخایی
زین منزل شش گوشه، بی‌مرکب و بی‌توشه
بس قافله ره یابد در عالم بی‌جایی
روشن کن جان من، تا گوید جان با تن
کامروز مرا بنگر، ای خواجهٔ فردایی
تو آبی و من جویم، جز وصل تو کی جویم؟
رونق نبود جو را، چون آب بنگشایی
ای شاد تو از پیشی، یعنی ز همه بیشی
والله که چو با خویشی، از خویش نیاسایی
در جستن دل بودم، بر راه خودش دیدم
افتاده درین سودا، چون مردم صفرایی
شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت
جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت، زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود،یک پیچ تو بگشایی
ای از پس صد پرده، درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی، با عشق تو عهدی کرد
جان بود دران بیعت، با عشق به تنهایی
سر عشق به گوشش برد، سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود؟ نی تو همگی مایی؟
چندانکه تو می‌کوشی، جز چشم نمی‌پوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی؟
جان گفت که ای فردم، سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی، عاشق کش سودایی
کان عهد که من کردم، بی‌جان و بدن کردم
نی ما و نه من کردم، ای مفردیکتایی
مست آنچ کند در می، از می بود آن بروی
در آب نماید او، لیک او است ز بالایی
تبریز ز شمس الدین، آخر قدحی زو، هین
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۸
جانا نظری فرما، چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی، چون عین دل مایی؟
جان‌ها همه پا کوبد، آن لحظه که دلکوبی
دل نیز شکر خاید، آن دم که جگر خایی
تن روح برافشاند، چون دست برافشانی
مرده ز تو حال آرد، چون شعبده بنمایی
گر جور و جفا این است، پس گشت وفا کاسد
ای دل به جفای او جان باز، چه می‌پایی؟
امروز چنان مستم، کز خویش برون جستم
اییار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
چیزی که تو را باید، افلاک همان زاید
گوهر چه کمت آید؟ چون در تک دریایی؟
مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده
بی‌تو چه بود دیده، ای گوهر بینایی؟
ای روح بزن دستی، در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی، در وحدتیکتایی
ای روح چه می‌ترسی، روحی، نه تن و نفسی؟
تن معدن ترس آمد، تو عیش و تماشایی
ای روز چه خوش روزی، شمع طرب افروزی
او را برسان روزی، جان را و پذیرایی
صبحا نفسی داری سرمایهٔ بیداری
بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی
شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد، چون شرق برآرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
عاشق شو و عاشق شو، بگذار زحیری
سلطان بچه‌یی آخر، تا چند اسیری؟
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست، اسیر اجل است او
جز وزر نیامد، همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نه‌یی، روح طلب کن
تا عاشق نقشی، ز کجا روح پذیری؟
در خاک میامیز، که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز، که تو شکر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست، چه بی‌مثل و نظیری
این عالم مرگ است و درین عالم فانی
گر زانکه نه میری، نه بس است این که نمیری؟
در نقش بنی آدم، تو شیر خدایی
پیداست درین حمله و چالیش و دلیری
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم ازین فضل و مقامات حریری
بی گاه شد این عمر، ولیکن چو تو هستی
در نور خدایی، چه بگاهی و چه دیری
اندازهٔ معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازهٔ شمع است
آخر نه که پروانهٔ این شمع منیری؟
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
که اصل بصر باشی، یا عین بصیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روان‌ها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
ای جان گذرکرده ازین گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا، کار تو داری
ای رخت کشیده به نهان خانهٔ بینش
وی کشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفت‌‌های مقدس
وز دلق دو صدپارهٔ آدم شده عاری
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار، برون رفته ز خاری
بی برگ نشاید که دگر غوره فشارد
در میکده، اکنون که تو انگور فشاری
اقبال کف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی که سرش از لطف بخاری
از غار به نور تو به باغ ازل آیند
اییار چه یاری تو و ای غار چه غاری
بر کار شود در خود و بی‌کار زعالم
آن کز تو بنوشیدیکی شربت کاری
در باغ صفا، زیر درختی، به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آبستن تو گشته، مگر جان بهاری
در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا
آخر ز کجایی تو؟ علی الله، چه یاری
او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز
کاوصاف جمال رخ او نیست شماری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
نه آتش‌‌های ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو، جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد زاتشش یک دم امانی
به هر لحظه وصال اندر وصالی
به هر سویی، عیان اندر عیانی
ببینی تو چه سلطانان معنی
به گوشه‌ی بامشان چون پاسبانی
سرشته‌ی وصل یزدان کوه طور است
دران کان تاب نارد یک زمانی
اگر صد عقل کل برهم ببندی
نگردد بامشان را نردبانی
نشانی‌‌های مردان، سجده آرد
اگر زان بی‌نشان گویم نشانی
ازان نوری که حرف آن جا نگنجد
تو را این حرف گشته ارمغانی
کمر شد حرف‌ها از شمس تبریز
بیا بربند اگر داری میانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
به تن این جا، به باطن در چه کاری؟
شکاری می‌کنی، یا تو شکاری؟
کزو در آینه ساعت به ساعت
همی‌تابد عجب نقش و نگاری
مثال باز سلطان است هر نقش
شکار است او و می‌جوید شکاری
چه ساکن می‌نماید صورت تو
درون پرده تو بس بی‌قراری
لباست بر لب جوی و تو غرقه
ازین غرقه، عجب سر چون برآری؟
حریفت حاضر است آن جا که هستی
ولیکن گر بگوید، شرم داری
به هر شیوه که گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از باد بهاری
مجه تو سو به سو ای شاخ ازین باد
نمی‌دانی کزین با دست یاری؟
به صد دستان به کار توست این باد
تو را خود نیست خوی حق گزاری
ازویابی به آخر هر مرادی
همو مستی دهد، هم هوشیاری
بپرس او کیست؟ شمس الدین تبریز
به جز در عشق او، تا سر نخاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۷
بدید این دل درون دل بهاری
سحرگه دید، طرفه مرغزاری
درو آرامگاه جان عاشق
درو بوس و کنار بی‌کناری
که فردوسش غلام آن گلستان
بهشت از سبزه زارش شرمساری
به هر جانب یکی حلقه‌ی سماعی
به زیر هر درختی، خوش نگاری
اگر پیری درآید همچو کافور
شود گل عارضی، مشکین عذاری
چو شیر اسکست جان زنجیرها را
رمید آن سو چو مجنون بی‌قراری
برفتم در پی جان تا کجا شد
دران رفتن مرا بگشاد کاری
بدیدم طرفه منزل‌‌های دلکش
ولیک از جان ندیدم من غباری
بگو راز مرا تا بازآید
وگر ناید، بیا واپس تو باری
نشانی‌ها بیاور ارمغانی
که تا تن را کنم من دارداری
کی است آن مه خداوند شمس تبریز
خداخلقی، عجیبی، نام داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگه دار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی
بدان شرطی که با ما کژ نبازی
وگر بازی تو با ما برنیایی
دغایانی که با جسم چو پیلند
سوار اسب فرهنگ و کیانی
پیاده گشته و رخ زرد ماندند
ز فرزین بند شاهان بقایی
چه بودی گر بدانستی مهی را
شکسته اختری، در‌ بی‌وفایی؟
وگر مه را نداند، ماه ماه است
چگونه مه؟ نه ارضی، نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است
فتد‌ بی‌اختیارش، اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی
به دست اوست در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد، چون کیمیایی
که چشم بد، به جز بر جسم ناید
به معنی کی رسد چشم هوایی
کناری گیرمش در جامهٔ تن
که جان را زوست هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی، کجایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
به فر سایه‌ات چون آفتابیم
همایی تو، همایی تو، همایی
جهان فانی نماند زان که او را
بقایی تو، بقایی تو، بقایی
چه چنگ اندر تو زد عالم که او را
نوایی تو، نوایی تو، نوایی
چو عاشق‌ بی‌کله گردد، تو او را
قبایی تو، قبایی تو، قبایی
خمش کردم، ولی بهر خدا را
خدایی کن، خدایی کن، خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
دیدی که چه کرد یار ما، دیدی
منصوبهٔ یار باوفا دیدی
زین نوع که مات کرد دل‌ها را
آن چشمهٔ زندگی، کجا دیدی؟
در صورت مات برد می‌بخشد
مقلوب گری چو او که را دیدی؟
ای بستهٔ بند عشق حق استت
کز عشق هزار دلگشا دیدی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا، اگرجفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن
زان بحر گهر، تو کهربا دیدی
از فرعونی چو احولی دادت
آن بود عصا و اژدها دیدی
امروز چو موسی‌ات مداوا کرد
صد برگ فشان ازان عصا دیدی
صیاد جهان فشاند شه دانه
آن را تو ز سادگی، عطا دیدی
چون مرغ سلیم، سوی او رفتی
دام و دغل و فن و دغا دیدی
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه، چو مشتری گشتی
ز الله عطای اشتری دیدی
چندان کرت که در عدد ناید
این بستگی و گشاد را دیدی
تا آخر کار، آن ولی نعمت
چشمت بگشاد، توتیا دیدی
از چشمهٔ سلسبیل می‌خوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
چون دعوت اشربوا پری دادت
جولان گه عرصهٔ هوا دیدی
وان گه ز هوا به سوی هو رفتی
بر قاف پریدن هما دیدی
پرواز همای کبریایی را
از کیف و چگونگی، جدا دیدی
باقیش مجیب هر دعا گوید
کز وی تو اجابت دعا دیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۵
مندیش ازان بت مسیحایی
تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر
مندیش ازان جمال و زیبایی
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول؟
چون نیست ازو دمی شکیبایی
ماهی ز کجا شکیبد از دریا؟
یا طوطی روح، از شکرخایی؟
چون دین نشود مشوش و ایمان؟
زان زلف مشوش چلیپایی
اخگر شده دل در آتش رویش
بگرفته عقول بادپیمایی
دل با دو جهان چراست بیگانه؟
کز جا برمد صفات‌ بی‌جایی
ای تن تو و تره زار این عالم
چون خو کردی که ژاژ می‌خایی
ای عقل برو مشاطگی می‌کن
می‌ناز بدین، که عالم آرایی
بگرفته معلمی درین مکتب
با حفصی، اگر چه کارافزایی
ای بر لب بحر همچو بوتیمار
دستور نه تا لبی بیالایی
این‌ها همه رفت، ساقیا برخیز
با تشنه دلان، نمای سقایی
مشرق چه کند چراغ افروزی؟
سلطان چه کند شهی و مولایی؟
مصقول شود چو چهرهٔ گردون
چون دود سیاه را تو بزدایی
درده تو شراب جان فزایی را
کز وی آموخت باده صهبایی
یکتا عیشی‌‌‌ست و عشرتی، کز وی
جان عارف گرفت یکتایی
از دست تو هر که را دهد این دست
بی‌عقبهٔ لا شده‌‌‌ست الایی
ای شاد دمی که آن صراحی را
از دور به مست خویش بنمایی
چون گوهر می بتافت بر خاکم
خاک تن من نمود مینایی
دریای صفات عشق می‌جوشد
رمزی دو بگویم ار بفرمایی
ور نی بهلم ستیر و بربسته
من دانم و یار من به تنهایی
زین بگذشتم، بیار حمرا را
صفراشکن هزار صفرایی
تا روز رهد ز غصهٔ روزی
وین هندوی شب، رهد ز لالایی
در حال مگر درت فروبسته‌ست
کندر پیکار قال می‌آیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۳
ای وصل تو آب زندگانی
تدبیر خلاص ما تو دانی
از دیده برون مشو، که نوری
وز سینه جدا مشو، که جانی
آن دم که نهان شوی ز چشمم
می‌نالد جان من نهانی
من خود چه کسم که وصل جویم؟
از لطف توام‌ همی‌کشانی
ای دل تو مرو سوی خرابات
هر چند قلندر جهانی
کان جا همه پاک باز باشند
ترسم که تو کم زنی، بمانی
ور زان که روی، مرو تو با خویش
درپوش نشان‌ بی‌نشانی
مانند سپر مپوش سینه
گر عاشق تیر آن کمانی
پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که مپرس ازین معانی
آن گه که چو من شوی، ببینی
آن گه که بخواندت، بخوانی
مردانه درآ چو شیرمردی
دل را چو زنان، چه می‌طپانی؟
ای از رخ گل رخان غیبت
گشته رخ سرخ زعفرانی
ای از هوس بهار حسنت
در هر نفسم دم خزانی
ای آن که تو باغ و بوستان را
از جور خزان‌ همی‌رهانی
ای داده تو گوشت پاره‌یی را
در گفت و شنود، ترجمانی
ای داده زبان انبیا را
با سر قدیم، هم زبانی
ای داده روان اولیا را
در مرگ حیات جاودانی
ای داده تو عقل بدگمان را
بر بام دماغ، پاسبانی
ای آن که تو هر شبی ز خلقان
این پنج چراغ، می‌ستانی
ای داده تو چشم گل رخان را
مخموری و سحر و دلستانی
ای داده دو قطره خون دل را
اندیشه و فکر و خرده دانی
ای داده تو عشق را به قدرت
مردی و نری و پهلوانی
این بود نصیحت سنایی
جان باز چو طالب عیانی
شمس تبریز نور محضی
زیرا که چراغ آسمانی