عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۲
از میان تیغ برآورد که زمان می گذرد
وقت پیرایش گلزار جهان می گذرد
غافلان پشت به دیوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان می گذرد
می کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اینجا سبک از خواب گران می گذرد
می شود رو به قفا روز قیامت محشور
چون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرد
در بیابان ملامت دل دیوانه ما
همچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذرد
نتوان طوطی ما را به شکر داد فریب
سخن از چاشنی کنج دهان می گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده شب
روی پوشیده ز آیینه جان می گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تیر هر چند بود کج ز کمان می گذرد
از جهان گذران نیست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاین ریگ روان می گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضایت باشند
در گلستان، سخن آب روان می گذرد
صائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روز
نوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد
وقت پیرایش گلزار جهان می گذرد
غافلان پشت به دیوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان می گذرد
می کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اینجا سبک از خواب گران می گذرد
می شود رو به قفا روز قیامت محشور
چون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرد
در بیابان ملامت دل دیوانه ما
همچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذرد
نتوان طوطی ما را به شکر داد فریب
سخن از چاشنی کنج دهان می گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده شب
روی پوشیده ز آیینه جان می گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تیر هر چند بود کج ز کمان می گذرد
از جهان گذران نیست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاین ریگ روان می گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضایت باشند
در گلستان، سخن آب روان می گذرد
صائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روز
نوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۶
پیر بر زندگی افزون ز جوان می لرزد
برگ بر خویش در ایام خزان می لرزد
نیست تاب نفس سرد دل روشن را
شمع در وقت سحرگاه ازان می لرزد
دل ز آسودگی جسم نیاید به قرار
شد زمین ساکن و این خانه همان می لرزد
از جلای دل خود هر که به تن پردازد
ساده لوحی است که بر آینه دان می لرزد
می شود از در نابسته پریشان، خاطر
دل آسوده ز چشم نگران می لرزد
مهد آرام پریشان سخنان خاموشی است
بیشتر بر سر گفتار زبان می لرزد
وطن از یاد به خونگرمی غربت نرود
آب در لعل گران قیمت ازان می لرزد
دل به جان لرزد ازان قامت چون تیر خدنگ
آنچنان کز قدر انداز نشان می لرزد
در ته آب بقا پاس نفس می دارد
زیر شمشیر تو هرکس که به جان می لرزد
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
دلم از غبن خریدار همان می لرزد
گر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانش
کوته آندیش همان در غم نان می لرزد
آنچنان کز نفس سرد خزان لرزد برگ
صائب از گرمی احباب چنان می لرزد
برگ بر خویش در ایام خزان می لرزد
نیست تاب نفس سرد دل روشن را
شمع در وقت سحرگاه ازان می لرزد
دل ز آسودگی جسم نیاید به قرار
شد زمین ساکن و این خانه همان می لرزد
از جلای دل خود هر که به تن پردازد
ساده لوحی است که بر آینه دان می لرزد
می شود از در نابسته پریشان، خاطر
دل آسوده ز چشم نگران می لرزد
مهد آرام پریشان سخنان خاموشی است
بیشتر بر سر گفتار زبان می لرزد
وطن از یاد به خونگرمی غربت نرود
آب در لعل گران قیمت ازان می لرزد
دل به جان لرزد ازان قامت چون تیر خدنگ
آنچنان کز قدر انداز نشان می لرزد
در ته آب بقا پاس نفس می دارد
زیر شمشیر تو هرکس که به جان می لرزد
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
دلم از غبن خریدار همان می لرزد
گر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانش
کوته آندیش همان در غم نان می لرزد
آنچنان کز نفس سرد خزان لرزد برگ
صائب از گرمی احباب چنان می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۱
بی تب و تاب به مخمور شرابی نرسد
تا به آتش نرود کوزه به آبی نرسد
به چه امید به گرد دل خوبان گردد؟
ناله ای را که ز کهسار جوابی نرسد
طمع بوسه و امید شکرخند کراست؟
که به ما زان لب شیرین شکرابی نرسد
زندگی چون شرر از سوختگان است مرا
آه اگر از جگری بوی کبابی نرسد
گل مگر بست ز شرم تو دکان را، کامروز
به دماغم ز چمن بوی گلابی نرسد
عمر چون سیل به این سرعت اگر خواهد رفت
فرصت چشم گشودن به حبابی نرسد
تو به ویرانی دل کوش که آن گنج گهر
نیست ممکن که به هر خانه خرابی نرسد
نیست انصاف که از بحر تو با این وسعت
صائب تشنه جگر را دم آبی نرسد
تا به آتش نرود کوزه به آبی نرسد
به چه امید به گرد دل خوبان گردد؟
ناله ای را که ز کهسار جوابی نرسد
طمع بوسه و امید شکرخند کراست؟
که به ما زان لب شیرین شکرابی نرسد
زندگی چون شرر از سوختگان است مرا
آه اگر از جگری بوی کبابی نرسد
گل مگر بست ز شرم تو دکان را، کامروز
به دماغم ز چمن بوی گلابی نرسد
عمر چون سیل به این سرعت اگر خواهد رفت
فرصت چشم گشودن به حبابی نرسد
تو به ویرانی دل کوش که آن گنج گهر
نیست ممکن که به هر خانه خرابی نرسد
نیست انصاف که از بحر تو با این وسعت
صائب تشنه جگر را دم آبی نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۳
ز روی خشت خم از جوش باده جام افتاد
بیار باده که طشت خرد ز بام افتاد
حباب وار به سرگشتگی مثل گردد
سفینه ای که به گرداب خط جام افتاد
مباد از سر زنار کم سر مویی
چه شد که سلسله سبحه از نظام افتاد
چو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دست
نگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتاد
به چشم روشنی دام می رود صیاد
کدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟
درین نشیمن آشوب پخته شو زنهار
زنند پای به فرقش چو میوه خام افتاد
علاج کلفت خود زود می کنم صائب
دگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
بیار باده که طشت خرد ز بام افتاد
حباب وار به سرگشتگی مثل گردد
سفینه ای که به گرداب خط جام افتاد
مباد از سر زنار کم سر مویی
چه شد که سلسله سبحه از نظام افتاد
چو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دست
نگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتاد
به چشم روشنی دام می رود صیاد
کدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟
درین نشیمن آشوب پخته شو زنهار
زنند پای به فرقش چو میوه خام افتاد
علاج کلفت خود زود می کنم صائب
دگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۲
فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتا می گذرد
به خون دل گذرد روزگار سوختگان
مدار شعله به اشک کباب می گذرد
ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟
مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذرد
ز پیش خرمن من برق از کم آزاری
به آرمیدگی ماهتاب می گذرد
کسی چگونه کند هوش را عنانداری؟
که موج لاله و گل از رکاب می گذرد
بنای توبه سنگین ما خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب می گذرد
به تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائب
کسی که موسم گل از شراب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتا می گذرد
به خون دل گذرد روزگار سوختگان
مدار شعله به اشک کباب می گذرد
ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟
مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذرد
ز پیش خرمن من برق از کم آزاری
به آرمیدگی ماهتاب می گذرد
کسی چگونه کند هوش را عنانداری؟
که موج لاله و گل از رکاب می گذرد
بنای توبه سنگین ما خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب می گذرد
به تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائب
کسی که موسم گل از شراب می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۳
مرا به زخم زبان روزگار می گذرد
مدار آبله من به خار می گذرد
به اعتبار عزیز جهان شدن سهل است
عزیز اوست که از اعتبار می گذرد
به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سیاه
چو لاله با جگر داغدار می گذرد
نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار می گذرد
ز غفلت آن که نگیرد ز دیگران عبرت
ز صیدگان جهان بی شکار می گذرد
دل رمیده بود در بغل بیابانگرد
که موج در دل بحر از کنار می گذرد
چه سود ازین که سراپا چو نرگسی همه چشم؟
ترا که عمر به خواب و خمار می گذرد
به قدر جام تو از باده می کنی مستی
وگرنه بحر ازین جویبار می گذرد
به وصل سوخته ای زود خویش را برسان
وگرنه خرده جان چون شرار می گذرد
مخور ز بیخبری روی دست بیکاری
که مزد می رود و وقت کار می گذرد
عجب که صورت دیوار جان نمی یابد
به محفلی که در او حرف یار می گذرد
اگرچه وعده خوبان وفا نمی دارد
خوش آن حیات که در انتظار می گذرد
ترحم است بر آن مرده دل که از دنیا
به روشنایی شمع مزار می گذرد
در آن چمن که تو لنگر فکنده ای صائب
گل پیاده سبک چون سوار می گذرد
مدار آبله من به خار می گذرد
به اعتبار عزیز جهان شدن سهل است
عزیز اوست که از اعتبار می گذرد
به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سیاه
چو لاله با جگر داغدار می گذرد
نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار می گذرد
ز غفلت آن که نگیرد ز دیگران عبرت
ز صیدگان جهان بی شکار می گذرد
دل رمیده بود در بغل بیابانگرد
که موج در دل بحر از کنار می گذرد
چه سود ازین که سراپا چو نرگسی همه چشم؟
ترا که عمر به خواب و خمار می گذرد
به قدر جام تو از باده می کنی مستی
وگرنه بحر ازین جویبار می گذرد
به وصل سوخته ای زود خویش را برسان
وگرنه خرده جان چون شرار می گذرد
مخور ز بیخبری روی دست بیکاری
که مزد می رود و وقت کار می گذرد
عجب که صورت دیوار جان نمی یابد
به محفلی که در او حرف یار می گذرد
اگرچه وعده خوبان وفا نمی دارد
خوش آن حیات که در انتظار می گذرد
ترحم است بر آن مرده دل که از دنیا
به روشنایی شمع مزار می گذرد
در آن چمن که تو لنگر فکنده ای صائب
گل پیاده سبک چون سوار می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۴
صباح مستی و شام خمار می گذرد
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد
بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی ترا
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده من در خمار می گذرد
بغیر خامه دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۵
رسید موسم گل ترک کار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
نظاره گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده زری داری
نکرده سکه نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۶
ز یاد عیش مرا سینه زنگ می گیرد
ز آب گوهرم آیینه زنگ می گیرد
فغان که آینه صاف صبح شنبه من
ز سایه شب آدینه زنگ می گیرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجینه زنگ می گیرد
می دو ساله جلا می دهد به یک نفسش
دلی که از غم دیرینه زنگ می گیرد
فلک به مردم روشن گهر کند بیداد
همیشه روی ز آیینه زنگ می گیرد
دلی که راه به آفات دوستداری برد
ز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیرد
ز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطی آینه سینه زنگ می گیرد
ز آب گوهرم آیینه زنگ می گیرد
فغان که آینه صاف صبح شنبه من
ز سایه شب آدینه زنگ می گیرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجینه زنگ می گیرد
می دو ساله جلا می دهد به یک نفسش
دلی که از غم دیرینه زنگ می گیرد
فلک به مردم روشن گهر کند بیداد
همیشه روی ز آیینه زنگ می گیرد
دلی که راه به آفات دوستداری برد
ز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیرد
ز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطی آینه سینه زنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۸
خوشم که خرده جان صرف یار جانی شد
دو روزه هستی من عمر جاودانی شد
به عمر خویش تلافی نمی توان کردن
زفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شد
فغان که لعل لب آبدار او از خط
سیاه کاسه تر از آب زندگانی شد
به خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاه
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد
در آن جهان گل رعنای باغ فردوس است
ز اشک چهره زردی که ارغوانی شد
زنخلها که رساندم درین ریاض مرا
کف پرآبله قسمت ز باغبانی شد
خوشم که مایه اشکی بهم رسید مرا
اگر چه خون دلم از حسرت جوانی شد
مرا ز گریه شب روح تازه شد صائب
نصیب خضر اگر آب زندگانی شد
دو روزه هستی من عمر جاودانی شد
به عمر خویش تلافی نمی توان کردن
زفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شد
فغان که لعل لب آبدار او از خط
سیاه کاسه تر از آب زندگانی شد
به خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاه
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد
در آن جهان گل رعنای باغ فردوس است
ز اشک چهره زردی که ارغوانی شد
زنخلها که رساندم درین ریاض مرا
کف پرآبله قسمت ز باغبانی شد
خوشم که مایه اشکی بهم رسید مرا
اگر چه خون دلم از حسرت جوانی شد
مرا ز گریه شب روح تازه شد صائب
نصیب خضر اگر آب زندگانی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۰
زصدق اگر نفس صبحگاه خواهی شد
ز چشم شور فلک مد آه خواهی شد
بلند وپست جهان در قفای یکدگرست
اگر به چرخ روی خاک راه خواهی شد
اگر ستاره اشک ندامت است بلند
غمین مباش که پاک از گناه خواهی شد
زظلمت تو جهانی به خواب خواهد رفت
چنین زغفلت اگر دل سیاه خواهی شد
اگر ز عشق ترا هست آتشی در سر
چراغ بتکده وخانقاه خواهی شد
زدیدن توچه گلها که اهل دل چینند
اگر شکسته چو طرف کلاه خواهی شد
اگر چه یوسف مصری ز چرخ شعبده باز
به ریسمان برادر به چاه خواهی شد
نسیم شام نباید به خوش قماشی صبح
چه سود ازین که زخط خوش نگاه خواهی شد
مرو ز راه به امید توشه دگران
که چون پیاده حج خرج راه خواهی شد
منه زگوشه دل پای خود برون صائب
که هر کجاکه روی بی پناه خواهی شد
ز چشم شور فلک مد آه خواهی شد
بلند وپست جهان در قفای یکدگرست
اگر به چرخ روی خاک راه خواهی شد
اگر ستاره اشک ندامت است بلند
غمین مباش که پاک از گناه خواهی شد
زظلمت تو جهانی به خواب خواهد رفت
چنین زغفلت اگر دل سیاه خواهی شد
اگر ز عشق ترا هست آتشی در سر
چراغ بتکده وخانقاه خواهی شد
زدیدن توچه گلها که اهل دل چینند
اگر شکسته چو طرف کلاه خواهی شد
اگر چه یوسف مصری ز چرخ شعبده باز
به ریسمان برادر به چاه خواهی شد
نسیم شام نباید به خوش قماشی صبح
چه سود ازین که زخط خوش نگاه خواهی شد
مرو ز راه به امید توشه دگران
که چون پیاده حج خرج راه خواهی شد
منه زگوشه دل پای خود برون صائب
که هر کجاکه روی بی پناه خواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۹
به زیر چرخ مقوس که جاودان ماند
کدام تیر شنیدی که در کمان ماند
نصیب من ز جوانی دریغ وافسوس است
ز گلستان خس وخاری به باغبان ماند
بهشت بوته خاری است با کهنسالی
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند
ز زنگ آینه اش صیقلی نمی گردد
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند
چنین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پرکاهی به کهکشان ماند
بود ز قافله عشق چرخ آبله پا
پیاده ای که به دنبال کاروان ماند
سخن رسد به خریدار چون غریب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند
چو می توان به خرابی زگنج شد معمور
کسی برای چه در قید خانمان ماند
مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمی ز گلستان ماند
چنان مکن که سرحرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشیر خونچکان ماند
یکی هزار شد از عیبجو بصیرت من
ز دزد دیده بازی به پاسبان ماند
مصوری که شبیه ترا کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند
ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است
که در گلوی هما صائب استخوان ماند
کدام تیر شنیدی که در کمان ماند
نصیب من ز جوانی دریغ وافسوس است
ز گلستان خس وخاری به باغبان ماند
بهشت بوته خاری است با کهنسالی
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند
ز زنگ آینه اش صیقلی نمی گردد
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند
چنین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پرکاهی به کهکشان ماند
بود ز قافله عشق چرخ آبله پا
پیاده ای که به دنبال کاروان ماند
سخن رسد به خریدار چون غریب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند
چو می توان به خرابی زگنج شد معمور
کسی برای چه در قید خانمان ماند
مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمی ز گلستان ماند
چنان مکن که سرحرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشیر خونچکان ماند
یکی هزار شد از عیبجو بصیرت من
ز دزد دیده بازی به پاسبان ماند
مصوری که شبیه ترا کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند
ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است
که در گلوی هما صائب استخوان ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۱
خزان رسید وگل افشانی بهار نماند
به دست بوسه فریب چمن نگار نماند
چنان غبار خط آن صفحه عذار گرفت
که جای حاشیه زلف برکنار نماند
ز خوشه چینی این چهره های گندم گون
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
ز نغمه سنجی داود گوش می گیرند
فغان که نغمه شناسی درین دیار نماند
ز پیش آتش خویش چگونه بگریزم
مرا که قوت پرواز یک شرار نماند
خموشیم اثر شکر نیست چون صائب
دماغ شکوه ام از اهل روزگار نماند
به دست بوسه فریب چمن نگار نماند
چنان غبار خط آن صفحه عذار گرفت
که جای حاشیه زلف برکنار نماند
ز خوشه چینی این چهره های گندم گون
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
ز نغمه سنجی داود گوش می گیرند
فغان که نغمه شناسی درین دیار نماند
ز پیش آتش خویش چگونه بگریزم
مرا که قوت پرواز یک شرار نماند
خموشیم اثر شکر نیست چون صائب
دماغ شکوه ام از اهل روزگار نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۲
به زلف سنبل وخط بنفشه کی پیچم
مرا که ذوق پریشانی دماغ نماند
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت
که در فضای زمین گوشه فراغ نماند
مباد چشم بدی در کمین عشرت کس
نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند
دگر کسی ز کریمان چه طرف بربندد
درین زمانه که دست ودل ایاغ نماند
در آن حریم که صائب چراغ کلک افروخت
ز پرفشانی پروانه یک چراغ نماند
بهار رفت وگل افشانی دماغ نماند
شراب در قدح ونوردر چراغ نماند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
چنان فسرده دلی اهل بزم را دریافت
که بوی سوختگی در گل چراغ نماند
مرا که ذوق پریشانی دماغ نماند
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت
که در فضای زمین گوشه فراغ نماند
مباد چشم بدی در کمین عشرت کس
نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند
دگر کسی ز کریمان چه طرف بربندد
درین زمانه که دست ودل ایاغ نماند
در آن حریم که صائب چراغ کلک افروخت
ز پرفشانی پروانه یک چراغ نماند
بهار رفت وگل افشانی دماغ نماند
شراب در قدح ونوردر چراغ نماند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
چنان فسرده دلی اهل بزم را دریافت
که بوی سوختگی در گل چراغ نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۰
ز اتحاد کجا عشق کامیاب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد وخواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه سراب شود
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سرس که پرز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
زفیض صبح گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۵
از چشم ودل کی آن گل سیراب بگذرد
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چو موسم شباب دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۶
از کوچه ای که آن گل بی خار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
تا حشر جای سبزه برآید ز بان شکر
بر هر زمین که سرو تو یک بار بگذرد
خاری است خار عشق که بی دست وپا شود
آتش اگر ز سایه آن خار بگذرد
مژگان وچشم عاشق دیرینه همند
چون می شود که آبله از خار بگذرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
از سرگذشته اندکریمان و این زمان
کو سرگذشته ای که زدستار بگذرد
چند از خیال گنج که خاکش به فرق باد
عمرم به تلخی دهن مار بگذرد
قطع نظر ز نعمت فردوس مشکل است
صائب چسان ز لذت دیدار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
تا حشر جای سبزه برآید ز بان شکر
بر هر زمین که سرو تو یک بار بگذرد
خاری است خار عشق که بی دست وپا شود
آتش اگر ز سایه آن خار بگذرد
مژگان وچشم عاشق دیرینه همند
چون می شود که آبله از خار بگذرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
از سرگذشته اندکریمان و این زمان
کو سرگذشته ای که زدستار بگذرد
چند از خیال گنج که خاکش به فرق باد
عمرم به تلخی دهن مار بگذرد
قطع نظر ز نعمت فردوس مشکل است
صائب چسان ز لذت دیدار بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۴
هرگز به چشم شوخی ابرو نمی رسد
پای به خواب رفته به آهو نمی رسد
با صد زبان چگونه شود یک زبان طرف
گفتار لب به چشم سخنگو نمی رسد
یک شب زیاده خوبی پا در رکاب نیست
هرگز هلال عید به ابرو نمی رسد
از موج حسن باده یکی می شود هزار
از خط کدورتی به لب او نمی رسد
دل می شود ز سایه آزادگان خنک
از سرو زحمتی به لب جو نمی رسد
سنجیده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنک خفتی به ترازو نمی رسد
باریک اگر ز فکرتواند شد آدمی
جام جهان نمای به زانو نمی رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر تن به تکاپو نمی رسد
پیری مرا زقید کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازون می رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمی رسد
فردوس هر گلی که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمی رسد
گرشانه خود از دل صد چاک من کنی
آشفتگی به زلف تو یک مو نمی رسد
دامان عمر رفته نمی آیدم به کف
تا دست من به آن خم گیسو نمی رسد
بیمار بیقرار خس و خار بسترست
از دل چه نیشها که به پهلو نمی رسد
صائب عیار خوبی نیکان گرفته ایم
حسنی به حسن خصلت نیکو نمی رسد
پای به خواب رفته به آهو نمی رسد
با صد زبان چگونه شود یک زبان طرف
گفتار لب به چشم سخنگو نمی رسد
یک شب زیاده خوبی پا در رکاب نیست
هرگز هلال عید به ابرو نمی رسد
از موج حسن باده یکی می شود هزار
از خط کدورتی به لب او نمی رسد
دل می شود ز سایه آزادگان خنک
از سرو زحمتی به لب جو نمی رسد
سنجیده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنک خفتی به ترازو نمی رسد
باریک اگر ز فکرتواند شد آدمی
جام جهان نمای به زانو نمی رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر تن به تکاپو نمی رسد
پیری مرا زقید کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازون می رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمی رسد
فردوس هر گلی که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمی رسد
گرشانه خود از دل صد چاک من کنی
آشفتگی به زلف تو یک مو نمی رسد
دامان عمر رفته نمی آیدم به کف
تا دست من به آن خم گیسو نمی رسد
بیمار بیقرار خس و خار بسترست
از دل چه نیشها که به پهلو نمی رسد
صائب عیار خوبی نیکان گرفته ایم
حسنی به حسن خصلت نیکو نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۰
لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد
دوران بی نیازی خوبی به سر رسید
هر حلقه ای ز خط تو چشم نیاز شد
چین از کمند وحشت نخجیر می برد
زلف تو از کشاکش دلها دراز شد
چون غنچه خون دل ز شکر خنده اش چکد
از منت نسیم دهانی که باز شد
طومار زندگی ز طمع می شود تمام
کوتاه عمر شمع ز دست دراز شد
از آفتاب پاک شود دامن نگاه
چشمی که دید روی ترا پاکبازشد
از گوهرش غبار یتیمی نمی رود
آن راکه چون صدف لب خواهش فراز شد
محمود اگر چه زیروزبرکردهند را
آخر شکسته از سر زلف ایاز شد
از طفل مشربی همه اوقات عمر ما
در گفتگوی ابجد عشق مجاز شد
آزاده ای که پای به دامان خود کشید
چون سرو در ریاض جهان سرفراز شد
سودای ما ز سرزنش ناصحان فزود
روشن چراغ ما ز دم سردگاز شد
طفلان تمام روی به صحرا نهاده اند
در دشت تاجنون که هنگامه ساز شد
صائب نمی شود خمش از سرمه خزان
هرکس به ذوق بلبل ما نغمه ساز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد
دوران بی نیازی خوبی به سر رسید
هر حلقه ای ز خط تو چشم نیاز شد
چین از کمند وحشت نخجیر می برد
زلف تو از کشاکش دلها دراز شد
چون غنچه خون دل ز شکر خنده اش چکد
از منت نسیم دهانی که باز شد
طومار زندگی ز طمع می شود تمام
کوتاه عمر شمع ز دست دراز شد
از آفتاب پاک شود دامن نگاه
چشمی که دید روی ترا پاکبازشد
از گوهرش غبار یتیمی نمی رود
آن راکه چون صدف لب خواهش فراز شد
محمود اگر چه زیروزبرکردهند را
آخر شکسته از سر زلف ایاز شد
از طفل مشربی همه اوقات عمر ما
در گفتگوی ابجد عشق مجاز شد
آزاده ای که پای به دامان خود کشید
چون سرو در ریاض جهان سرفراز شد
سودای ما ز سرزنش ناصحان فزود
روشن چراغ ما ز دم سردگاز شد
طفلان تمام روی به صحرا نهاده اند
در دشت تاجنون که هنگامه ساز شد
صائب نمی شود خمش از سرمه خزان
هرکس به ذوق بلبل ما نغمه ساز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۱
تا چهره تو از می گلرنگ آل شد
شبنم به روی گل عرق انفعال شد
در هر نظاره یک سروگردن شود بلند
هر کس که محو قامت آن نونهال شد
کوتاهی حیات ز اظهار زندگی است
زان خضر دیر ماند که پوشیده حال شد
در یک دو هفته از نظر شور ناقصان
ماه تمام پا به رکاب هلال شد
در عهد ما که نیست جواب سلام رسم
رحم است بر کسی که زاهل سؤال شد
هرگز نکرده است کسی مهر کینه را
این آب تیره در قدح من زلال شد
برخط فزود هر چه شد از حسن یار کم
ز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شد
در آستین هر گرهی ده کرهگشاست
دست است ترجمان زبانی که لال شد
نشنید یک تن از بن دندان حدیث من
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد
صائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثال
آیینه ای که تخته مشق مثال شد
شبنم به روی گل عرق انفعال شد
در هر نظاره یک سروگردن شود بلند
هر کس که محو قامت آن نونهال شد
کوتاهی حیات ز اظهار زندگی است
زان خضر دیر ماند که پوشیده حال شد
در یک دو هفته از نظر شور ناقصان
ماه تمام پا به رکاب هلال شد
در عهد ما که نیست جواب سلام رسم
رحم است بر کسی که زاهل سؤال شد
هرگز نکرده است کسی مهر کینه را
این آب تیره در قدح من زلال شد
برخط فزود هر چه شد از حسن یار کم
ز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شد
در آستین هر گرهی ده کرهگشاست
دست است ترجمان زبانی که لال شد
نشنید یک تن از بن دندان حدیث من
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد
صائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثال
آیینه ای که تخته مشق مثال شد