عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
نور دل ماه ، نور عشق است
جان عاشق مسخر عشقست
در طریقی که نیست پایانش
عاشقی جو که رهبر عشقست
پادشاهی صورت و معنی
نزد عشاق در خور عشقست
در محیطی که ما در آن غرقیم
حاصلش یافت گوهر عشقست
آن حیاتی که روح می بخشد
چشمهٔ آب کوثر عشق است
قول مستانه ای که می شنوی
یک دو حرفی ز دفتر عشقست
نعمت الله که میرمستانست
از سر صدق چاکر عشقست
جان عاشق مسخر عشقست
در طریقی که نیست پایانش
عاشقی جو که رهبر عشقست
پادشاهی صورت و معنی
نزد عشاق در خور عشقست
در محیطی که ما در آن غرقیم
حاصلش یافت گوهر عشقست
آن حیاتی که روح می بخشد
چشمهٔ آب کوثر عشق است
قول مستانه ای که می شنوی
یک دو حرفی ز دفتر عشقست
نعمت الله که میرمستانست
از سر صدق چاکر عشقست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
صورت و معنی به همدیگر خوش است
آن چنان می در چنین ساغر خوشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
ما چنین هستیم و ساقی سرخوشست
هر که او با ما درین دریا نشست
از سرش تا پاشنه در زر خوشست
جان به جانان دل بدلبر داده ایم
در دل ما عشق آن دلبر خوشست
گوهر در یتیم از ما بجو
گر به دست آری چنین گوهر خوشست
عود دل در مجمر سینه بسوخت
بوی خوش ما را درین مجمر خوشست
نعمت الله دارد از سید نشان
این نشان آل پیغمبر خوشست
آن چنان می در چنین ساغر خوشست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
ما چنین هستیم و ساقی سرخوشست
هر که او با ما درین دریا نشست
از سرش تا پاشنه در زر خوشست
جان به جانان دل بدلبر داده ایم
در دل ما عشق آن دلبر خوشست
گوهر در یتیم از ما بجو
گر به دست آری چنین گوهر خوشست
عود دل در مجمر سینه بسوخت
بوی خوش ما را درین مجمر خوشست
نعمت الله دارد از سید نشان
این نشان آل پیغمبر خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
جان ما با ما در این دریا نشست
یار دریادل خوشی با ما نشست
از سر هر دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو یافت
مجلسی خوش دید و خوش آنجا نشست
چون سر دار فنا دار بقاست
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زیر افتاد و شد
عاشق مست آمد و بالا نشست
سید ما نور چشم مردم است
لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست
یار دریادل خوشی با ما نشست
از سر هر دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو یافت
مجلسی خوش دید و خوش آنجا نشست
چون سر دار فنا دار بقاست
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زیر افتاد و شد
عاشق مست آمد و بالا نشست
سید ما نور چشم مردم است
لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
بیا که جان و دلم در هوای درویش است
بیا که شاه جهانی گدای درویش است
به خاک پای فقیران و جان سر حلقه
که سرمهٔ نظرم خاک پای درویش است
در آن مقام که روح القدس ندارد بار
در آ که گوشهٔ خلوت سرای درویش است
صدای نغمهٔ عاشق و ذوق مجلس ما
نمونه ای ز حضور و نوای درویش است
به یاد ساقی باقی بنوش دُردی درد
که جام دُردی دردش دوای درویش است
اگرچه عاشق درویش با دل ریشم
ولی خوشم چو بلا از برای درویش است
سماع و مطرب ذوق است و صحبت درویش
ترنم نفس جانفزای درویش است
بیا که شاه جهانی گدای درویش است
به خاک پای فقیران و جان سر حلقه
که سرمهٔ نظرم خاک پای درویش است
در آن مقام که روح القدس ندارد بار
در آ که گوشهٔ خلوت سرای درویش است
صدای نغمهٔ عاشق و ذوق مجلس ما
نمونه ای ز حضور و نوای درویش است
به یاد ساقی باقی بنوش دُردی درد
که جام دُردی دردش دوای درویش است
اگرچه عاشق درویش با دل ریشم
ولی خوشم چو بلا از برای درویش است
سماع و مطرب ذوق است و صحبت درویش
ترنم نفس جانفزای درویش است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
آفتاب خوشی هویدا گشت
شب نهان شد چو روز پیدا گشت
چشم ما قطره قطره آب بریخت
جو به جو شد روان و دریا گشت
در هزار آینه یکی بنمود
یک مسمی هزار اسما گشت
غیر دلبر نیافت این دل ما
گرچه در جستجو به هرجا گشت
در خرابات می کند دستان
هرکه در عشق بی سر و پا گشت
او که عالم مسخر او بود
خود بیامد مسخر ما گشت
رند مستی نیافت همچون ما
طالب ارچه به زیر و بالا گشت
عقل می گشت گرد میخانه
دید مستی ما ز در واگشت
نعمت الله چون ظهوری کرد
صورت و معنئی مهیا گشت
شب نهان شد چو روز پیدا گشت
چشم ما قطره قطره آب بریخت
جو به جو شد روان و دریا گشت
در هزار آینه یکی بنمود
یک مسمی هزار اسما گشت
غیر دلبر نیافت این دل ما
گرچه در جستجو به هرجا گشت
در خرابات می کند دستان
هرکه در عشق بی سر و پا گشت
او که عالم مسخر او بود
خود بیامد مسخر ما گشت
رند مستی نیافت همچون ما
طالب ارچه به زیر و بالا گشت
عقل می گشت گرد میخانه
دید مستی ما ز در واگشت
نعمت الله چون ظهوری کرد
صورت و معنئی مهیا گشت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
عالم از نور او منور شد
هرچه آید به چشم ما نور است
آینه روشن است و می بینم
در نظر ناظر است و منظور است
رند مستی که ذوق ما دارد
خوشتر از زاهدی که مخمور است
احولی گر یکی دو می بیند
هیچ منعش مکن که معذور است
آفتاب است بر همه تابان
تو گمان می بری که مستور است
جام گیتی نما سید ماست
در همه کاینات مشهور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
عالم از نور او منور شد
هرچه آید به چشم ما نور است
آینه روشن است و می بینم
در نظر ناظر است و منظور است
رند مستی که ذوق ما دارد
خوشتر از زاهدی که مخمور است
احولی گر یکی دو می بیند
هیچ منعش مکن که معذور است
آفتاب است بر همه تابان
تو گمان می بری که مستور است
جام گیتی نما سید ماست
در همه کاینات مشهور است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
عشق مست است و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
گنجخانه به کُنج معمور است
نظری کن که نزد اهل نظر
هر که او ناظر است منظور است
نور چشم است در نظر پیدا
دیده ای کو ندید بی نور است
زاهد ار ذوق ما نمی داند
هیچ عیبش مکن که معذور است
آفتاب ار به نور پیدا شد
سید ما به نور مستور است
نعمت الله به رندی و مستی
در همه کاینات مشهور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
گنجخانه به کُنج معمور است
نظری کن که نزد اهل نظر
هر که او ناظر است منظور است
نور چشم است در نظر پیدا
دیده ای کو ندید بی نور است
زاهد ار ذوق ما نمی داند
هیچ عیبش مکن که معذور است
آفتاب ار به نور پیدا شد
سید ما به نور مستور است
نعمت الله به رندی و مستی
در همه کاینات مشهور است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دل مسند پادشاه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است
سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است
عشقست پناه و پشت عالم
عالم همه در پناه عشق است
در مذهب عشق می حلالست
ما را چه گنه گناه عشق است
ای عقل ز مملکت برون شو
کاین ملک از آن شاه عشق است
از ترک دو کون خوش کلاهی
بر دوز که آن کلاه عشق است
راهی که به حق توان رسیدن
ای سید بنده راه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است
سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است
عشقست پناه و پشت عالم
عالم همه در پناه عشق است
در مذهب عشق می حلالست
ما را چه گنه گناه عشق است
ای عقل ز مملکت برون شو
کاین ملک از آن شاه عشق است
از ترک دو کون خوش کلاهی
بر دوز که آن کلاه عشق است
راهی که به حق توان رسیدن
ای سید بنده راه عشق است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
مخزن اسرار سبحانی دل است
مظهر انوار ربانی دل است
دل بود آئینه گیتی نما
هفت هیکل را اگر خوانی دل است
جنت المأوای جان عاشقان
نزد سرمستان روحانی دل است
دل به دست آور در او دلبر بجو
خلوت دلدار گر دانی دل است
گوهر دریای بی پایان ما
باز جو گر طالب آنی دل است
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج و گنج سلطانی دل است
راز دل از دل بجو از دل بگو
نزد سید محرم جانی دل است
مظهر انوار ربانی دل است
دل بود آئینه گیتی نما
هفت هیکل را اگر خوانی دل است
جنت المأوای جان عاشقان
نزد سرمستان روحانی دل است
دل به دست آور در او دلبر بجو
خلوت دلدار گر دانی دل است
گوهر دریای بی پایان ما
باز جو گر طالب آنی دل است
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج و گنج سلطانی دل است
راز دل از دل بجو از دل بگو
نزد سید محرم جانی دل است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
دردمندیم و دوا درد دل است
درد دل درمان دوای مشکل است
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
خوش دلارامی که ما را در دلست
عاقل ار پندی به عاشق می دهد
وعظ او نزدیک ما بی حاصل است
حق پرست و ترک باطل را بگو
هرچه غیر حق بود او باطل است
حال ما از زاهد رعنا مپرس
زآنکه او از بحر ما در ساحل است
آفتابی می نماید مه به ما
گرچه در ظاهر حجابی حایل است
نعمت الله از منازل درگذشت
هشت منزل نزد او یک منزل است
درد دل درمان دوای مشکل است
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
خوش دلارامی که ما را در دلست
عاقل ار پندی به عاشق می دهد
وعظ او نزدیک ما بی حاصل است
حق پرست و ترک باطل را بگو
هرچه غیر حق بود او باطل است
حال ما از زاهد رعنا مپرس
زآنکه او از بحر ما در ساحل است
آفتابی می نماید مه به ما
گرچه در ظاهر حجابی حایل است
نعمت الله از منازل درگذشت
هشت منزل نزد او یک منزل است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
نعمت الله میر مستان است
در خرابات میر مستان است
در گلستان عشق رندانه
گوئیا چون هزاردستان است
عقل از اینجا برفت و عشق آمد
موسم ذوق می پرستان است
عهد بستیم با سر زلفش
دل اگر بشکند شکست آنست
در عدم خوش به تخت بنشستیم
نزد اهل نظر نشست آنست
چون ز هستی خویش نیست شدیم
هستی اوست هرچه هست آنست
دامن سید است در دستم
جاودان بنده را به دست آنست
در خرابات میر مستان است
در گلستان عشق رندانه
گوئیا چون هزاردستان است
عقل از اینجا برفت و عشق آمد
موسم ذوق می پرستان است
عهد بستیم با سر زلفش
دل اگر بشکند شکست آنست
در عدم خوش به تخت بنشستیم
نزد اهل نظر نشست آنست
چون ز هستی خویش نیست شدیم
هستی اوست هرچه هست آنست
دامن سید است در دستم
جاودان بنده را به دست آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
دل به دست آر که آئینهٔ حضرت آنست
مظهر بندگی حضرت عزت آنست
عاشقی سوختهٔ بی سر و پا را مطلب
دست او گیر کلید در جنت آنست
خوشتر از گوشهٔ میخانه دگر خلوت نیست
خلوتی گر طلبی گوشهٔ خلوت آنست
مبتلا از در او باز نگردد به بلا
دوری از درگه او غایت رحمت آنست
خوش بود همت عالی که خدا می جوید
همت از اهل دلان جوی که همت آنست
چه کنی خانقه کون رها کن شیخی
بندهٔ خدمت او باش که خدمت آنست
نعمت دنیی و عقبی به عزیزان بگذار
نعمت الله طلب ای دوست که نعمت آنست
مظهر بندگی حضرت عزت آنست
عاشقی سوختهٔ بی سر و پا را مطلب
دست او گیر کلید در جنت آنست
خوشتر از گوشهٔ میخانه دگر خلوت نیست
خلوتی گر طلبی گوشهٔ خلوت آنست
مبتلا از در او باز نگردد به بلا
دوری از درگه او غایت رحمت آنست
خوش بود همت عالی که خدا می جوید
همت از اهل دلان جوی که همت آنست
چه کنی خانقه کون رها کن شیخی
بندهٔ خدمت او باش که خدمت آنست
نعمت دنیی و عقبی به عزیزان بگذار
نعمت الله طلب ای دوست که نعمت آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
ای که گوئی که ماهتاب آنست
باطنش بین که آفتاب آنست
می عشقش به ذوق می نوشیم
نزد رندان ما شراب آنست
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آنست
ای که گوئی مرا حجاب نماند
آن غلط کرده ای حجاب آنست
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آنست
عقل اول که هست ام کتاب
بشنو خوش بخوان کتاب آنست
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آنست
باطنش بین که آفتاب آنست
می عشقش به ذوق می نوشیم
نزد رندان ما شراب آنست
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آنست
ای که گوئی مرا حجاب نماند
آن غلط کرده ای حجاب آنست
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آنست
عقل اول که هست ام کتاب
بشنو خوش بخوان کتاب آنست
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آنست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
نعمت الله میر رندان است
طلبش کن که پیر رندان است
بزم عشق است عاشقان سرمست
ساقی ما امیر مستان است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
جای آن گنج کنج ویران است
سخن ما به ذوق دریابد
هرکه واقف ز ذوق یاران است
همه عشق است غیر او خود نیست
جان فدایش کنم که جانان است
عالم از آفتاب حضرت او
به مثل همچو ماه تابان است
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن ببین که این آن است
طلبش کن که پیر رندان است
بزم عشق است عاشقان سرمست
ساقی ما امیر مستان است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
جای آن گنج کنج ویران است
سخن ما به ذوق دریابد
هرکه واقف ز ذوق یاران است
همه عشق است غیر او خود نیست
جان فدایش کنم که جانان است
عالم از آفتاب حضرت او
به مثل همچو ماه تابان است
نور چشم است و در نظر پیداست
نظری کن ببین که این آن است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
میر میخانهٔ ما سید سر مستانست
رند اگر می طلبی ساقی سرمست آنست
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابیست که در دور قمر تابانست
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهانست
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او
بجز ای جان عزیزم که نکو ارزانست
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
ز آنکه گنجینهٔ او کُنج دل ویرانست
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمانست
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمة الله طلب از وی که مرا جانانست
رند اگر می طلبی ساقی سرمست آنست
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابیست که در دور قمر تابانست
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهانست
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او
بجز ای جان عزیزم که نکو ارزانست
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
ز آنکه گنجینهٔ او کُنج دل ویرانست
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمانست
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمة الله طلب از وی که مرا جانانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
کشتهٔ حضرت او زندهٔ جاویدانست
ایمن از مرگ بود زنده جاوید آنست
نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
دل ندارد به جز از خدمت دلدار مراد
کار جان در دو جهان بندگی جانانست
صورت نقش خیالی که نگاریم به چشم
نیک می بین که مقصود از این نقش آنست
بی سراپای درین راه بیابان می رو
منزلی را مطلب کاین ره بی پایانست
نعمت الله گرش مست بیابی دریاب
دست او گیر که سر حلقهٔ سر مستانست
ایمن از مرگ بود زنده جاوید آنست
نقد گنجینه که شاهان جهان می جویند
گنج عشقست که در کنج دل ویرانست
دل ندارد به جز از خدمت دلدار مراد
کار جان در دو جهان بندگی جانانست
صورت نقش خیالی که نگاریم به چشم
نیک می بین که مقصود از این نقش آنست
بی سراپای درین راه بیابان می رو
منزلی را مطلب کاین ره بی پایانست
نعمت الله گرش مست بیابی دریاب
دست او گیر که سر حلقهٔ سر مستانست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
یاری که ز ملک آشنائی است
داند که قماش ما کجائی است
زاهد بر مست اگر کند میل
آن میل به نزد ما هوائی است
سلطانی این جهان فانی
با همت عارفان گدائی است
عاشق ز بلا اگر گریزد
در مذهب عشق بی وفائی است
مائیم و نوای بی نوائی
ما را چو نوا ز بی نوائی است
گفتیم که غرق بحر عشقیم
این مائی ما ز خودنمائی است
مستیم و حریف نعمة الله
این نیز عنایت خدائی است
داند که قماش ما کجائی است
زاهد بر مست اگر کند میل
آن میل به نزد ما هوائی است
سلطانی این جهان فانی
با همت عارفان گدائی است
عاشق ز بلا اگر گریزد
در مذهب عشق بی وفائی است
مائیم و نوای بی نوائی
ما را چو نوا ز بی نوائی است
گفتیم که غرق بحر عشقیم
این مائی ما ز خودنمائی است
مستیم و حریف نعمة الله
این نیز عنایت خدائی است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
جامی ز می پر از می در بزم ما روان است
هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است
عالم بود چو جامی باده در او تجلی
این جام و باده با هم مانند جسم و جان است
از نور روی ساقی شد بزم ما منور
و آن نور چشم مردم از دیده ها نهان است
در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی
لطفش نگر که دایم با جمله در میان است
جائیکه اسم باشد بی شک بود مسمی
هر جا که منظری هست اسمی به نام آن است
آئینه ای که بینی روئی به تو نماید
جام مئی که نوشی ساقی در آن میان است
جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق
هر سه یکیست اینجا این قول عاشقان است
سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را
هر قطره ای از این بحر دریای بیکران است
دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات
میخانه در گشاده سر حلقهٔ مغان است
هرگز که دیده باشد جامی که آنچنان است
عالم بود چو جامی باده در او تجلی
این جام و باده با هم مانند جسم و جان است
از نور روی ساقی شد بزم ما منور
و آن نور چشم مردم از دیده ها نهان است
در عمر خود کناری خالی ندیدم از وی
لطفش نگر که دایم با جمله در میان است
جائیکه اسم باشد بی شک بود مسمی
هر جا که منظری هست اسمی به نام آن است
آئینه ای که بینی روئی به تو نماید
جام مئی که نوشی ساقی در آن میان است
جام و شراب و ساقی ، معشوق و عشق و عاشق
هر سه یکیست اینجا این قول عاشقان است
سیلاب رحمت او سیراب کرد ما را
هر قطره ای از این بحر دریای بیکران است
دیدیم نعمت الله سرمست در خرابات
میخانه در گشاده سر حلقهٔ مغان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
چشم ما از نور رویش روشنست
مهر و مه چون یوسف و پیراهنست
نور اول روح اعظم خوانمش
بلکه او جان است و عالم چون تنست
مجلس او بزم سرمستان بود
جرعه ای از جام او شیر افکنست
عشق می گوید سخنها ورنه عقل
در بیان آن معانی الکنست
کی گریزد عاشق از خار جفا
کاو چو بلبل در هوای گلشنست
خود کجا آید به چشم ما بهشت
بر در میخانه ما را مسکن است
نعمت الله را بسی جستم به جان
چون بدیدم نعمت الله با من است
مهر و مه چون یوسف و پیراهنست
نور اول روح اعظم خوانمش
بلکه او جان است و عالم چون تنست
مجلس او بزم سرمستان بود
جرعه ای از جام او شیر افکنست
عشق می گوید سخنها ورنه عقل
در بیان آن معانی الکنست
کی گریزد عاشق از خار جفا
کاو چو بلبل در هوای گلشنست
خود کجا آید به چشم ما بهشت
بر در میخانه ما را مسکن است
نعمت الله را بسی جستم به جان
چون بدیدم نعمت الله با من است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
دردمندیم و آن دوا این است
راحت جان مبتلا این است
نقش رویش خیال می بندم
در نظر نور چشم ما این است
دل ما جان خود به جانان داد
دولت و دین دو سرا این است
عقل بیگانه رفت و عشق آمد
یار سرمست آشنا این است
همه با اصل خویش واگردیم
ابتدا آن و انتها این است
هر که فانی شود بقا یابد
رو فنا شو که خود بقا این است
نعمت الله هر که دید بگفت
مظهر حضرت خدا این است
راحت جان مبتلا این است
نقش رویش خیال می بندم
در نظر نور چشم ما این است
دل ما جان خود به جانان داد
دولت و دین دو سرا این است
عقل بیگانه رفت و عشق آمد
یار سرمست آشنا این است
همه با اصل خویش واگردیم
ابتدا آن و انتها این است
هر که فانی شود بقا یابد
رو فنا شو که خود بقا این است
نعمت الله هر که دید بگفت
مظهر حضرت خدا این است