عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هستم از لعل تو در آتش و آب
مردم و سوختم مرا دریاب
از جلال و جمال و زلف و رخت
میکند در دلم خطاب خطاب
از دل و آب دیده در عشقت
میخورم روز و شب شراب و کباب
آه کز نفس قیس و طاعت جان
چند باشیم در خطا و ثواب
همه زنار کافری بستند
از دو زلف تو شیخ و طفل و شباب
ز آتشت سوختیم با دم سرد
تا مرا سوختی ز آب و تراب
تو محیطی و هر چه موجودند
غرقه در موج بحر بی پایاب
خاک در کاه تست هر دو جهان
ان هذا اقل ما فی الباب
ما به نسبت صفات فعل توئیم
خویشتن گفته فلا انساب
هم بچشم تو دیده ام روشن
شدت ذات تو است بر توحجاب
هست کوهی چو قشر و عشقت لب
عین یکدیگرند قشر و لباب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هر صبا از چرخ آمد آفتاب مه نقاب
روی بنماید که هستم نور آن عالیجناب
با همه ذرات عالم در حدیث آمد خموش
گوید ای اولاد من چون نی تو در آب و تراب
گل سئوال از بلبل شیدا کند کین ناله چیست
عنچه بگشاید دهن گوید سئوالشرا جواب
در دهان بلبل ای گل صد زبان بگشاده
تا بگوئی وصف حسن خویشتن با شیخ و شاب
وه که پیش شمع رخسار جمالش تا بروز
همچو پروانه دل سوزان ما می‌شد کباب
کوهی دیوانه دل شد مست و لایعقل بماند
چون کشید از جام ساقی باده با چنگ و رباب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ظل ممدود سر زلف تو چون بر سر ماست
ز آفتاب رخت ای جان همه نور است و صفاست
غیر خورشید جمال تو نه بیند دگری
از مه روی تو چون دیده جان‌ها بیناست
تا بگویم صفت عشق تو را موی به موی
بر سر موی من از تن به زبانی گویاست
اختلافات بسی هست بصورت ای دل
هستی اوست به تحقیق که در من پیداست
همچو پرگار تو سرگشته چرا میگردی
نقطه از سرعت خود گر چه که دائر بنماست
به از آن نیست که بر هر چه نظر بگشائی
به یقین بازشناسی که همان ماه‌لقاست
سرخ و اسفید و کبود و سیه و زرد یکی است
گر چه در دیده ما چهره خوبان زیباست
کوهیا میل به اعلی و به اسفل چه کنی
چون همه اوست نه پستی بود و نه بالاست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ماه رخسار شما خورشید پر انوار ما است
روشن این کز هر دو روئی دیده دیدار ماست
چون گل روی تو را دیدیم و مژگان دو چشم
هر سر خاری که می بینم آن گلزار ما است
تا بهم بینیم اسماء صفات ذات را
در رخ و زلف صنم دایم تماشا کار ما است
عالم السری که پنهان نیست پیش او عیان
سر نگه دارید کان شه صاحب اسرار ما است
هر سر موئی ز زلف آن بت کافر بچه
بر میان چون گبر و ترسا بسته صد زنار ما است
چو سقیهم ربهم جامی کجا هی میفروخت
می پرستان مست می گفتند آنجا جای ماست
جام جان بر جان دلها کرد و خوش در میکشید
با صراحی گفت این قوت لب خونخوار ماست
تیر مژگان بر کمان ابروی مشکین او
ترک تیرانداز چشمش در پی آزار ما است
تاخت اندر صحن جانها شهسوار حسن او
جلوه ها میکرد در میدان که این مضمار ماست
مرغ دلرا به تیر و از هوا بگرفت و جست
بست بر فتراک خویش و گفت این اشکار ماست
همچو گوی افتاده بودم بر سر میدان عشق
زد بچوگانم که این از عاشقان زار ماست
خود انا الحق گفت و کرد انکار توحید آشکار
گفت منصوریم ما و هر دو عالم دار ماست
حق الست و ربکم گفت و بلی خود درجواب
منکر او کی توان شد چون گواه اقرار ماست
آب چشم ما بدان در باغ حسن گلرخان
در بهشت عدن تجری تحتها الانهار ما است
مردم چشم دل انسان نه بیند جز خدا
این سعادت در ازل از دولت دیدار ما است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
مه و خورشید روی ما عیان است
که میگوید که آن مه رو نهان است
نفخت فیه من روحی شنیدی
جهان جسم است و او مانند جان است
ز انوار رخ فیاض آن ماه
جهان اندر جهان اندر جهان است
زرنگ و بوی او امروز در باغ
گل سرخ و سفید و ارغوان است
اگر جانرا ندیدی چشم بگشای
نظر کن قد آن سر روان است
بفکر آن دهان جان در عدم شد
دلم گم شد در آن مو کومیان است
از آن شد شعر کوهی همچو شکر
که او را وصف او ورد زبان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
آن نازنین پسر که دل از ما ربود و رفت
خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت
یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ
خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت
در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد
ادراک و هوی و علم و خرد هر چه بود رفت
بیت الله است دل که در او غیر دوست نیست
جانم بیاد قامت او در سجود رفت
چندان بیاد شمع رخش سوختم که باز
تا آسمان ز سوز دلم آه و دود رفت
جانم چو دید بر رخ او خال عنبرین
در آتش فراق دلم همچو عود رفت
کوهی ز غیب رست و ز پندار وهم نیز
شکر خدا که جان و دلش در شهود رفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از گل روی تو باغ دل ما خندان است
بهر اندوه تو چشم و دل ما گریان است
عندلیب چمن از آه دل خسته ما
بر سر سرو سهی وقت سحر نالان است
خال ابروی تو محراب نشین است ایماه
سر زلفین تو سر حلقه عیاران است
چشم بر هم مزن ایدل شب تاریک بگشت
یار چون مردمک دیده بیداران است
کو بکو گشتم و از باد صبا پرسیدم
همه گفتند که دلدار تو هم در جان است
گفته بودی که دل جمله در انگشت من است
دل از این روی چو زلف تو چه سرگردانست
کوهی از جمله ذرات گواهی دارد
گفت پیش همه درویشی درویشان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
تا ز رخ آن مه لقا زلفین مشکین برگرفت
نور خورشید رخش هر دو جهان یکسر گرفت
آتش تر را در آب خشک ساقی چون بریخت
شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت
جز کباب آتشین نقلی نخوردم در شراب
روح من قوت از لب جانبخش آندلبر گرفت
دید در آئینه روی خویش و آمد در سخن
طوطی روحم که از لعل لبش شکرگرفت
تا ابد مست می وصلش بماند بی خمار
در ازل جامی که جام از ساقی کوثر گرفت
روز گم شد در دل شب تا سحر گه بی حجاب
هندوی زلفش بشب خورشید را در برگرفت
مست بیرون آمد از صحن چمن بگشاد لب
زلف و روی کفر و دین و مؤمن و کافر گرفت
ذره ذره آفتاب آمد ز حیرت مه نقاب
هر شبی کو برقع از خورشید درخشان برگرفت
خواستم پنهان کنم مهر رخش را در جگر
آفتابی بود لاشرقی که بام و در گرفت
گفته کوهی چو بلبل خواند بر سرو سهی
نرگس از مستی آن در بزم گل ساغر گرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ما بدانیم که خوبی چو تو در عالم نیست
در پری و ملک و نسل بنی آدم نیست
هر که نشناخت ترا گوهری هر دو جهان
همه دانند که در علم نظر اعلم نیست
در حریم حرم وصل نمی گنجد غیر
جز که خال سیهش با لب او همدم نیست
ماجرائی که میان گل و بلبل می رفت
غنچه با مرغ سحر گفت صبا محرم نیست
نیست عاقل بر ارباب کرم می دانم
هر که دیوانه آن زلف خم اندر خم نیست
خرم از گریه کوهی است گل و باغ و چمن
در چه و چشمه ابرو و دل دریا نم نیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جان را ز عکس خال تو بر دل چو داغ‌هاست
در دیده هم ز روی تو بینم چراغ‌هاست
چشمت به غمزه کُشت مرا بارها ولی
دل زنده شد که خنده لعل تو جان‌فزاست
از عرش تا به فرش فروغ رخت گرفت
روشن شد اینکه پرتو خورشید از کجاست
در اصبعین او است دل منقلب بدان
شکر خدا که منزل دلدار جان ماست
بگذشته‌ایم از بد و از نیک فارغیم
چون هر چه غیر هستی او هست او فناست
در شام زلف او همه سرگشته مانده‌ایم
ما را به وصل شمع رخت یار رهنماست
کوهی دو بوسه جستی و دلدار دم نزد
میبوس پای یار که خاموشی از رضاست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
زلف شبرنگ تو سر حلقه درویشان است
مردم چشم خوشت پیر سیه پوشان است
درخرابات مغان رفتم و دیدم خندان
لعل سیراب لبش ساقی میخواران است
قبله هر دو جهان روی چو خورشید شماست
طاق ابروی تو محراب دل رندان است
چشم جان از رخ او روشن و نورانی شد
زانکه محراب خداوند دل انسان است
یار از دیده ی من در رخ خود مینگرد
او است کز دیده ما در دل خود حیران است
نحن اقرب که بیان کرد مقام قرب است
در دلم یار شکر لب بحقیقت جان است
از دوئی چون بگذشتی بحقیقت جانست
کفر و ایمان و بد و نیک همه انسان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
آن مه ترک چون گل خنده زنان دی بدمست
قدح باده چو لعل لب خونخوار بدست
از دل سوخته پیشش چو کباب آوردیم
کام او سوخت لبش گفت کبابی گرم است
گفتم ای جان جهان سوختم از هجر تو من
گفت بی ما منشین با توام از روز الست
تاحدیث از لب آن ساقی جان بشنیدم
روح من مست شد و شیشه دلدار شکست
دید ساقی که شکستم قدح از شوق لبش
گفت دیوانه شدی عاشق و معشوق پرست
قصد کردم که بگیرم شکن طره او
هم بزنجیر سر زلف مرا در هم بست
دید کوهی که بزنجیر وفا در بند است
در خم جعد سیه رفت بخلوت بنشست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دست عشق آمد گریبانم گرفت
دست دیگر رشته جانم گرفت
کش کشانم برد تا درگاه خویش
در دلم بنشست و ایمانم گرفت
آفتاب روی لاشرقی او
شرق و غرب و طاق و ایوانم گرفت
اول و آخر ندیدم غیر او
ظاهر و باطن چو یکسانم گرفت
نیم شب از آفت ریب المنون
در خم زلف پریشانم گرفت
از طفیل من دو عالم آفرید
نوع دیگر خواند وانسانم گرفت
دانه خال رخ خود را نمود
وز بهشت عدن آسانم گرفت
گشتم از ایمن چو تو در کار چرخ
در پناه خود چو سلطانم گرفت
باز کوهی چشم مست آن غزال
همچو آهو در بیابانم گرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دیده تا رخساره دلدار را دیدن گرفت
جان ز فیض روی آن مه روی پروردن گرفت
آفتاب لایزالی برد پی در شرق و غرب
دل که در آغوش جان این ماه پروردن گرفت
بسکه در خودعاشق است آن آفتاب مه لقا
بوسه از لعل لب و رخسار او چیدن گرفت
از میان برخواستم تا آمدم اندر کنار
شب دلم با او یکی شد ترک ما و من گرفت
جان درآمد در خم زلفش بعیاری شبی
دل دلیری کرد در شب ترک ترسیدن گرفت
تا بدیدم خنده لعل لب یاقوت رنگ
جن برای قوت روح از دیده خونخوردن گرفت
سوختم در پیش شمع روی او پروانه وار
کز دم ما آتش اندر جان مرد و زن گرفت
از فغان و آه ما دوشینه در صحن چمن
مرغ شبخوان از درخت خویش نالیدن گرفت
یوسف روحم که در زندان جسم افتاده بود
شد بتخت مصر دل خوش ترک چاه تن گرفت
چون نسیم آنگل رو یافتم در بوستان
بلبل روحم روان در باغ پریدن گرفت
کوهیا پرواز کن بر آسمان چون آفتاب
تا نگویندت که او در خاکدان مسکن گرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دیده خونبار را دیدار خوبان آرزوست
ذره سرگشته را خورشید تابان آرزوست
تا نسیم آن گل رو یافتم از باد صبح
بلبل روح مرا صحن گلستان آرزوست
باغ حسن گلرخان خرم ز جوی چشم ما است
لعل سیراب بتان را چشم گریان آرزوست
از لب جان بخش ساقی جرعه ای میبایدم
تشنه لب مردیم جانرا آب حیوان آرزوست
تا به بیند ذات و اسماء صفات خویش را
حضرت بیمثل را مرآت انسان آرزوست
تا به بینم صورت جانرا بچشم دل عیان
زان سهی بالا مرا قدی خرامان آرزوست
در هوای دیدن لعل لب یاقوت رنگ
کوهی دیوانه دل را کندن کان آرزوست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دوش در میخانه ما رفتیم مست و می پرست
گرد استقبال ساقی ساغری پر می بدست
در سجود افتاد جانم پیش روی خویشتن
خنده زد ساقی که ای دیوانه روز الست
ساغری پر کرد و گفت ای مست هشیاری هنوز
در کشیدن از کفش روحم ز ننگو نام رست
نحن اقرب خواند آن حضرت دل خود را بدید
جان مجرد شد ز تن در قرب او ادنی نشست
مجلس حق دیده صف حق تعالی پیش پس
روی ساقی بود چون خورشید در بالا و پست
گفت ساقی دم مزن در آینه در کش شراب
دم نزد ساقی از این رو پردلان مشمار مست
پرتو نور تجلی طوی موسی را بسوخت
آتش دل شعله زد نور تجلی را بسوخت
آه آتش بار عالم سوز ما در نیم شب
شعله زد از سینه و فردوس اعلی را بسوخت
در اشکم شد یتیم و آتشین در طفلیت
امهات سفلی و آباء علوی را بسوخت
نقش میبستم که در معنی به بینم صورتش
پرتو شمع رخش دعوی و معنی را بسوخت
زلف زنار تو را زاهد چو دید از صومعه
عاشق زنار کشت و زهد و تقوی را بسوخت
مفتی صد ساله را شوق رخت در مدرسه
آتشی زد آنچنان کو درس و فتوی را بسوخت
بت پرستی کرد کوهی سالها در سومنات
مهر رویت سومنات و لات و عزی را بسوخت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جانم از صبح ازل چون دیده بر دیدار داشت
تا ابد هم دل تمنای رخ دلدار داشت
یار باری دان دل و جان ابد را تا ازل
پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت
تا که هست از کفر و ایمان چشم کافر کیش او
بر میان پیر مغان از زلف او زنار داشت
تا که معنی هو فی شان بدانستم که چیست
لحظه لحظه جعد او با زلف او در کار داشت
از سقیهم ربهم در داد ساقی دمبدم
نقل می را در دهان عارفان اسرار داشت
چونکه کرد اسرار خود او را انا الحق گفت خویش
پس چرا منصور از این گفتگو بردار داشت
ساعد و دستش ببد مستی جهانی را بکشت
ساغر پرخون خود را بر لب خونخوار داشت
با وجود آنکه عالم مست جام حیرت است
جمله ی جانها لب ساقی بمی هشیار داشت
ذره چون آفتاب آن ماه روی خود نمود
دیدمش روی چو خورشیدش بصد انوار داشت
بر ندارد دیده از دیدار دلبر صبح و شام
هر که چونکوهی ز حضرت دولت بیدار داشت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
عکس لعل لبت ای دوست چو در جان من است
اشکم از دیده خونبار عقین یمن است
دل من کرد قبا جامه جانرا صد چاک
روح بر قامت دلجوی لب پیرهن است
یار با ما است شب و روز نمیداند غیر
خلوت ما نشناسد که در انجمن است
هر کجا هست بدلدار قرینم از جان
دل ما در طلب دوست اویس قرن است
خواجه در باز دل و دین همه در باز و ببین
که حجاب است تو را راه در این چاه تن است
چاره کار من بی سرو پا میدانم
ز آتش مهر رخت سوختن و ساختن است
همچو بلبل به چمن ناله کند با کی نیست
روی چون نسترن و زلف برو یار من است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
سواد اعظم آن خال سیاه است
سواد الوجه او آنجا گواه است
ز عکس خال آن خورشید رخسار
فراوان داغها در جان ما هست
بر آن دانه و آن خط و خالش
ز سوز سینه ما دود آه است
لبش از خون دلها می خورد می
از این دو چشم مستش در نگاه است
ز خورشید جمالش سوخت جانها
ولی در سایه زلفش پناه است
به اسماء و صفات ذات بیچون
که آدم مظهر سر اله است
بسوزان خرمن پندار کوهی
تعین با یقین چون باد و کاه است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
تا نهادم بخاک آن کو رخ
یار بنمود از همه سورخ
وه که در جان هر دل افکاری
مینماید نگار دل جورخ
در شب تار همچو بدر منیر
بنمود از سواد گیسو رخ
روترش کرد یار شیرین لب
چون نمود آن رقیب بد خورخ
عارفان دیده اند واجب را
که نماید ز ممکنات اورخ
در چمن دیدمش صباح چو گل
که گشود آن بت سمن بورخ
زلف و رویش بهم چو دید انسان
داشت بر روی نرگس او رخ