عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
خط ریحان تو از نسترن آمد بیرون
در گل نسترنت یاسمن آمد بیرون
غنچه صد لخت قبا را به سحر گه زد چاک
تا گل اندام تو از پیرهن آمد بیرون
بهوای گل رویت دلم از کتم عدم
همچو بلبل بچمن نعره زن آمد بیرون
بوئی از سنبل زلف تو صبا برد به چین
از خطا آهوی مشکین ختن آمد بیرون
مصطفی گفت که از غیب هویت اول
بهر اظهار خدا نور من آمد بیرون
شاه لولاک ز خلوتگه خاص وحدت
با سر زلف شکن پرشکن آمد بیرون
لب دلدار چه فرمود نفخت فیه
روح من همچو شکر زان دهن آمد بیرون
روحم از لعل لبش خورد شرابی شیرین
آنکه از سینه ما در لبن آمد بیرون
چون بیاد لب لعلش دل ما خون بگریست
اشک از دیده عقیق یمن آمد بیرون
وه چه سر است که آن روز خدا در محشر
بهر یک دیدن اویس قرن آمد بیرون
کوهیا روح اضافی که شنیدی نطق است
کز خدا پیش محمد سخن آمد بیرون
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
یار چون از زلف کج آویخت ما را سرنگون
دارم از زنجیر زلف یار سودای جنون
خواستم بگریزم از دام بلا درعافیت
عشق او بگرفت سر تا پام بیرون و درون
عاشقان با عاقلان گفتند ای بیحاصلان
نیست جز دیوانگی در عشق ما فن وفنون
دوش می گشتم بسر درخاک آن در تا بروز
این ندا آمد بگوشم از رواق نیلگون
هاتفی میگفت راجع شو بیا با اصل خود
تعرج الروح الینا و الملایک اجمعون
سر قدم سازیم پیش از جمله پیشت آوریم
حق چو بفرستاد حرف السابقون السابقون
مهر او با شیر شد ای دوستان در جان ما
هست آن دلداردر رگها روان مانند خون
گرنه حق بودی با شیا در بطون و در ظهور
کی شدی از هر دو عالم از حروف کاف و نون
از چه رو فرمود الست و ربکم ای سالکان
امتحان می کرد ما را از برای آزمون
هر کرا پرسیدم از کنه صفات لم یزل
ما عرفناک است قول جمله لا یعقلون
کوهیا در صبر خواهی وصل جانان یافتن
کس نیابد وصل او را زود الا صابرون
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
مرکز عرش است دل خال سیه همتای او
رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او
عالمی را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا
یحیی الموتی است می بینم در لبهای او
می نگنجد در زمین وعرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمی بینم یاران جای او
هست موجودات ظل او واو چون آفتاب
در دل هر ذرهٔ روی قمرفرسای او
بر لب دل گوش نه تا بشنوی بی واسطه
علم توحید خداوند از لب گویای او
کوهی دیوانه دل تا دید آن چشم سیاه
همچو آهو می دود پیوسته در صحرای او
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
بیا ای دوست دیداری از این سو
معزز کن شبی رخسار از این سو
وگرنه با نسیم صبح بفرست
رموی زلف خود یکتا از این سو
بگوشت می رسد هر صبح و شامی
فغان و ناله های زار از این سو
برای دفع مخموری صبحها
روان کن باده ی ابرار از این سو
گره دارد دلم از گریه بگشای
بخنده لعل شکربار از این سو
ز گلزار جمال خود نسیمی
بیاد صبحدم بگذار از این سو
چو بلبل بیقرارم هر سحرگاه
فکن برگی از آن گلزار از این سو
ایا ای دلبر عیار شب رو
بیا بر کوری اغیار از این سو
روا نبود که تنها می خوری می
بده یک ساغر خمار از این سو
قدح بر کف بکوهی گفت ساقی
بیا از جانب کهسار از این سو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
کوته نمی شود سخن ما به گفتگو
هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو
یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام
جائیکه هست ماه به خورشید روبرو
سودای زلف آن گل سیراب سرو قد
مانند غنچه در دل ما هست تو بتو
تا سر نهد بپای جوانان گلعذار
اشکم رود زدیده بهر باغ جوبجو
از بهر یک شمامه ی زلفین عنبرین
چون باد صبح در بدر افتیم و کوبکو
گفتم گذشتم از طلب وصل دلبرا
آمد ندا که حضرت ما را بجو بجو
بگریستم ز درد که جانم بلب رسید
خندید لعل یار که کوهی بگو بگو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دیده ام در دل و جان روی تو را دزدیده
کرده ام طوف سرکوی تو را دزدیده
جگرم خون شد و دزدیده و دل زین حسرت
تا صبا دید شبی موی تو را دزدیده
منم آن دزد که شب تا به سحر می گردم
هر دم از باد صبا بوی تو را دزدیده
میگدازد همه شب روز از این بیم چو شمع
که ز رخ خال چو هندوی تو را دزدیده
به چمن سرو سهی را به سحر گه دیدم
سایه ی قامت دلجوی تو را دزدیده
ماه و خورشید بدزدی برد از روی تو نور
بر فلک نیز ملک خوی تو را دزدیده
گفت کوهی به شب تار به آواز بلند
ذره ی حلقه گیسوی تو را دزدیده
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
زلفت گشاده عنبر سارا گره گره
بر بست و داد باد صبا را گره گره
گل لخت لخت جامه بیاد تو چاک زد
بگشاد غنچه بند قبا را گره گره
می بست و می گشاد بهر جا که می رسید
سیلاب اشک دیده ما را گره گره
چون باد صبح خفته ز مردم شب دراز
روحم گشاده جعد شما را گره گره
بگشا بچشم مرحمت ای پادشاه حسن
از ابروان بسته خدا را گره گره
مانند قدما که چو چنگیم در رکوع
برهم بلند زلف دو تا را گره گره
در خدمت قبول تو جاروب وار جست
بر بسته ام میان صفا را گره گره
در چین زلف سرکشت ای سرو گلعذار
خالت به بست باد صبا را گره گره
زاهد بدانکه از زر و سیم جهانیان
مانند خواجه نیست گدا را گره گره
از بیم رسته ایم و ز امید فارغیم
کوهی ببست خوف و رجا را گره گره
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
هست اوجان من وجان همه
جان چه باشد بلکه جانان همه
جامه جان را چو در پوشید یار
سربرآورد از گریبان همه
با رخ و زلف خود آن بت روز و شب
تازه دارد کفر و ایمان همه
آیت ایکو کثیرا را بخوان
خندد او بر چشم گریان همه
مهوشان از حسن او دزدیده اند
روی او خورشید تابان همه
جمله اشیا صوت و حزفی بیش نیست
حفظ او بردوستداران همه
ناله میکن کوهیا چون مست حق
در میان آه سوزان همه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
مه ما هست چارده ساله
شد از او شیخ و شاب در ناله
آسمانسوخت ز آتش خورشید
هست در منقل جهان ناله
دل ز خال وصال او برداشت
محنت و درد عشق را ژاله
تا رسیدم بوصل آن مه دوش
بود خورشید و چرخ در ناله
کوهیا در سرای آن گل روی
آمد از سنگ و خاک او لاله
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دلم از درد تو فریاد برآورد که آه
شده از حال دلم جمله ی ذرات گواه
تا سگ کوی تو بر دیده ما پای نهد
خاک گشتیم و فتادیم از این رو در راه
گفتم ای جان جهان جز تو ندارم در دل
گفت مائیم چوجان در دلت الله الله
تا ز خورشید رخش دیده ما روشن شد
روی او بود بهر ذره چو کردیم نگاه
بر در غیر خدا کوهی دیوانه نرفت
دارد از حضرت سلطان جهان شی الله
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
آفتاب منی و ماه همه
چشم و زلفت شب سیاه همه
علم و ادراک را بتوره نیست
تو نمائی به لطف راه همه
ناله می گویدم ببانگ بلند
که توئی در میان آه همه
هو غنی و انتم الفقراء
ماگدائیم و او است شاه همه
ز آفتاب رخت چو کوهی سوخت
سایه زلف او پناه همه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
برآمد آفتاب روی آن ماه
شب تاریک روشن شد سحرگاه
بزلف و روی خود آن مه شب و روز
نه تنها عشق بازد گاه و بیگاه
شبی در بزم بودم پیش ترسا
بت و زنار می گفتند الله
نظر کردم بتا قولی و فعلی
همی گفتند از دلهای آگاه
چو شیر روح شد در بیشه وصل
خلاصی یافتم از نفس روباه
بدان کوهی که کفر و دین واسلام
بهم رستند همچون دانه وکاه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
آتش عشق بتان هر دو جهان را سوخته
شمع روی یار پیدا و نهان را سوخته
عکس رخسارش نه تنها سوخته گل در چمن
یاد آن رو هر سحر گه بلبلان را سوخته
وه چه سر است اینکه شوق وصل حی لایموت
در بهشت عدن دیدم مردمانرا سوخته
وصف شیرینی آن لب هر که دارد در دهان
شد یقینم اینکه او کام و زبانرا سوخته
لعل سیرابش که آتش پاره ای بود از ازل
در دو عالم دیده پیرو جوان را سوخته
اشک و آه گرم کوهی چونکه با هم ساختند
در زمان گفتند مردم انس و جانرا سوخته
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بر دوخت دلم ز ما سوالله
جان داد مقام لی مع الله
سلطان دو کون در دل تست
تن خیمه شناس و دل چو خرگاه
بنمود درون دیده روشن
در ظلمت و نورگاه و بیگاه
کوهی به هوای تابش نور
چون خاک فتاده بر سر راه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
نعره زن مرغ سحر گفت بباد سحری
رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری
همه فریاد و فغان تو برای دل تست
عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری
بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق
زانکه در جان و دلم نیست بجز گل دگری
از میان غنچه سیراب لب خود بگشود
گفت ای باد صبا چند کنی پرده دری
که توئی بلبل باغ و گل سیراب چمن
گر کنی در دل خویش از ره معنی نظری
کوهی سوخته فریاد برآورد که آه
جز لب خشک نداریم بخون چشم تری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
زلف را تا بر مه رو در نقاب انداختی
مردم چشم مرا در صد حجاب انداختی
غوطه خوردم در سرشک خویش تا بینم تو را
چون ز خورشید رخت تابی در آب انداختی
سوختی دلهای مشتاقان در آتش ساقیا
پیش مستان حقیقت زین کتاب انداختی
روز دیگر از دهانت بوسه ی کردم سؤال
گفت نادرویش واری در جواب انداختی
سوختی در آب و آتش باز انسان در چمن
ناله در جان نی و چنگ و رباب انداختی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
از قدم تا فرق زیبا آمدی
از برای چشم بینا آمدی
کردی از ظاهر بباطن التفات
از دل اندر دیده ما آمدی
آمدی بالذات بر اشیا محیط
بس عجب بر برج دریا آمدی
بودی اندر گوشها سامع بخود
در زبانها جمله گویا آمدی
دوش همچون ماه دیدم نیم شب
با سر زلف مطرا آمدی
روز دیگر مست و جام می بکف
با رباب و چنگ و غوغا آمدی
با لب یاقوت و زلف عنبری
از برای قوت جانها آمدی
تا به بینی حسن روز افزای را
با دو چشم مست شهلا آمدی
نی ازل باشد تو را و نی ابد
نه ز پستی نه ز بالا آمدی
چون سقیهم ربهم گفتی بلطف
ساقی روحی و سقا آمدی
مست رفتی از بر ما بیخبر
قاضی و مفتی و دانا آمدی
دیدم اندر دیروزی ناگهان
وه که با زلف چلیپا آمدی
غیر خود را از میان برداشتی
زین جهت دانم که تنها آمدی
یاد دارم آیت خلق جدید
گاه پیر و گاه برنا آمدی
بر سر قاف قناعت منقطع
کوهیا مانند عنقا آمدی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
نمود صبح سعادت ز غیب دیداری
طلوع کرد چو خورشید روی دلداری
بهر چه دیده جان دید روی دلبر را
ندیده ایم جز او هیچ یار و اغیاری
بدیر و صومعه دیدم بچشم او او را
گهیش زاهد و عابد گهیش خماری
مدام پیشه او عاشقی و معشوقی است
بحسن خود متعلق بخود گرفتاری
چو آفتاب رخ او نداشت مشرق و غرب
ز جان جمله ذرات سر زد انواری
درون سینه کوهی است منزل آن شاه
چنانکه احمد مرسل ز غیر در غاری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
روی چو آفتاب و مه داری
زلف و خال چو شب سیه داری
می بری صد هزار دل هر دم
چه شود گر یکی نگهداری
چون تو سلطان کشور حسنی
همه آفاق را سپه داری
در زنخدان خویش ای دلبر
یوسف روح را بچه داری
وحده لا شریک له گفتی
جمله ذرات را کوه داری
پیش عشقت که کبریای دل است
کوهی خسته را چو که داری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گر شبی آن ماه با زلف پریشان آمدی
ذره ذره از رخش خورشید تابان آمدی
گر نبودی آدم از آئینه ذات خدا
اینهمه نور و صفا در قلب انسان آمدی
آفتاب روی آن مه گر همی کردی طلوع
ازرخش سنگ سیه لعل بدخشان آمدی
دل نمی دانست او را در زمین و آسمان
یار اگر دامن کشان در صورت جان آمدی
گر نبودی گریه کوهی چو ابر نوبهار
بلبل بیدل چرا در باغ نالان آمدی