عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
پرده را بردار از رخسار بود
مات وحیرانم کن از دیدار خود
بنگر اندر آینه بر روی خویش
تا بگردی عاشق رخسار خود
بشکند تا نرخ عنبر قدر مشک
شانه کش بر زلف عنبر بار خود
لاله سان خونین دلم را داغدار
کرده ای از نرگس بیمار خود
ای بت ترسا چو صنعان عاقبت
بت پرستم کردی از زنار خود
ای شده ضحاک عهد ما ز ما
تا به کی گیری دمار از مار خود
شد کنارم گلشن از بس ریختم
بی توخون از دیده خونبار خود
بربلنداقبال خویش انعام کن
بوسه ای از لعل شکر بار خود
مات وحیرانم کن از دیدار خود
بنگر اندر آینه بر روی خویش
تا بگردی عاشق رخسار خود
بشکند تا نرخ عنبر قدر مشک
شانه کش بر زلف عنبر بار خود
لاله سان خونین دلم را داغدار
کرده ای از نرگس بیمار خود
ای بت ترسا چو صنعان عاقبت
بت پرستم کردی از زنار خود
ای شده ضحاک عهد ما ز ما
تا به کی گیری دمار از مار خود
شد کنارم گلشن از بس ریختم
بی توخون از دیده خونبار خود
بربلنداقبال خویش انعام کن
بوسه ای از لعل شکر بار خود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
چهر تو آتش است وزلفت دود
چشمم از دود توست اشک آلود
سر رزم که باشدت کز زلف
به بر وسر توراست جوشن وخود
ز آمد و رفتن تودلگیرم
کامدی دیر و رفتی از بر زود
جستم از عقل چاره ای به غمش
عشق ناگه به گوش من فرمود
عقل در کار خویش حیران است
کس بدین درد چاره ای ننمود
بارک الله ز عشق کز همت
در دولت به روی من بگشود
داد منصب مرا بلند اقبال
کرد از لطف خود مرا خشنود
چشمم از دود توست اشک آلود
سر رزم که باشدت کز زلف
به بر وسر توراست جوشن وخود
ز آمد و رفتن تودلگیرم
کامدی دیر و رفتی از بر زود
جستم از عقل چاره ای به غمش
عشق ناگه به گوش من فرمود
عقل در کار خویش حیران است
کس بدین درد چاره ای ننمود
بارک الله ز عشق کز همت
در دولت به روی من بگشود
داد منصب مرا بلند اقبال
کرد از لطف خود مرا خشنود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
گهی که طره طرار او به تاب رود
ز دست من دل واز دل قرار و تاب رود
بگفت کز ره مهر آیمت شبی درخواب
بگفتمش که کجا چشم من به خواب رود
بگفتمی به منجم کی است وقت خسوف
بگفت آن بت مه رو چودرنقاب رود
شبیه زلف ورخ یار آیدم به نظر
به برج عقرب ومیزان چوآفتاب رود
مگر که گردش چشم توام دهد مستی
وگرنه پیش لبت نشئه از شراب رود
عجب مدار شود شهر اگر خراب از سیل
همی ز چشمه چشمم ز بسکه آب رود
رواست نالد اگر روز وشب بلند اقبال
ز بس که از تو به او جور بی حساب رود
ز دست من دل واز دل قرار و تاب رود
بگفت کز ره مهر آیمت شبی درخواب
بگفتمش که کجا چشم من به خواب رود
بگفتمی به منجم کی است وقت خسوف
بگفت آن بت مه رو چودرنقاب رود
شبیه زلف ورخ یار آیدم به نظر
به برج عقرب ومیزان چوآفتاب رود
مگر که گردش چشم توام دهد مستی
وگرنه پیش لبت نشئه از شراب رود
عجب مدار شود شهر اگر خراب از سیل
همی ز چشمه چشمم ز بسکه آب رود
رواست نالد اگر روز وشب بلند اقبال
ز بس که از تو به او جور بی حساب رود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آن سرو قد به سیر گل و لاله میرود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله می رود
کس ترک می به پیروی زاهد ار کند
چون سامری است کز پی گوساله می رود
از باده دو ساله خوری گر سه چار جام
یکباره از دلت غم صد ساله می رود
ای دل وصال اگر طلبی روز وشب بنال
کاری به پیش اگر رود از ناله می رود
گر پیش شاهزاده رود این غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله می رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمری که به تلخی گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دیر است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قیمت بوسی ز لب ای دل
جانی بده و بوسه ای از یار بخر زود
جان کیست پیامی برد از من بر دلدار
وآرد سوی من از بر دلدار خبر زود
گفتی به نگاهی برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزدیک شد از هجر که جانم رود از تن
جانی ز نو آید به تنم آئی اگر زود
ای دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بیاید ز سفر زود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله می رود
کس ترک می به پیروی زاهد ار کند
چون سامری است کز پی گوساله می رود
از باده دو ساله خوری گر سه چار جام
یکباره از دلت غم صد ساله می رود
ای دل وصال اگر طلبی روز وشب بنال
کاری به پیش اگر رود از ناله می رود
گر پیش شاهزاده رود این غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله می رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمری که به تلخی گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دیر است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قیمت بوسی ز لب ای دل
جانی بده و بوسه ای از یار بخر زود
جان کیست پیامی برد از من بر دلدار
وآرد سوی من از بر دلدار خبر زود
گفتی به نگاهی برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزدیک شد از هجر که جانم رود از تن
جانی ز نو آید به تنم آئی اگر زود
ای دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بیاید ز سفر زود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای بلبل بی دل منال آخر گلت پیدا شود
اردیبهشت آید ز نو وز سر جهان برنا شود
من هم دلی دارم غمین از هجر یار نازنین
امید دارم کز کمین چون فروردین پیدا شود
من هرچه می گویم به من بوسی دهی گوئی که لا
زآن لاله رو خواهددلم آسوده از الا شود
جنی که من دارم به تن گورو بر جانان من
کآب روان از هر کجا لابد سوی دریا شود
بگذار جان و دل به کف شو پیش تیر اوهدف
باران رود چون در صدف ز آن لوء لوء لا لا شود
تا کی زدنیا غم خوری به باشد ار غم کم خوری
زیرا که دنیا را غنی ناید اگر بی ما شود
گفتم بلند اقبال را آشفته گوئی تا به کی
گفتاکه در زنجیر آن گیسو مرا تا جا شود
اردیبهشت آید ز نو وز سر جهان برنا شود
من هم دلی دارم غمین از هجر یار نازنین
امید دارم کز کمین چون فروردین پیدا شود
من هرچه می گویم به من بوسی دهی گوئی که لا
زآن لاله رو خواهددلم آسوده از الا شود
جنی که من دارم به تن گورو بر جانان من
کآب روان از هر کجا لابد سوی دریا شود
بگذار جان و دل به کف شو پیش تیر اوهدف
باران رود چون در صدف ز آن لوء لوء لا لا شود
تا کی زدنیا غم خوری به باشد ار غم کم خوری
زیرا که دنیا را غنی ناید اگر بی ما شود
گفتم بلند اقبال را آشفته گوئی تا به کی
گفتاکه در زنجیر آن گیسو مرا تا جا شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
سر بزن از زلف اگر خواهی که دلبرتر شود
شمع هم روشن تر آید هر زمان بی سر شود
دلبری چیز دیگر داردنه هر خوش منظری
چشم وابروئی نکو دارد توان دلبر شود
ای بت عابد فریب ای آفت صبر وشکیب
چهره بنما تا هر آنکس بیندت کافر شود
گشته ام از همت عشق رخت رشک فلک
بسکه هر شب دامنم ازاشک پراختر شود
هر شبی درخواب بینم زلف مشکین تو را
بسترم خوشبوی تر از طبله عنبر شود
یا بده صبری که دیگر طاقت دوری نماند
یا بفرما تا که جان زارم از تن در شود
بیش ازین مپسند درهجرت بلند اقبال را
در قفس افتاده همچون طایر بی پر شود
شمع هم روشن تر آید هر زمان بی سر شود
دلبری چیز دیگر داردنه هر خوش منظری
چشم وابروئی نکو دارد توان دلبر شود
ای بت عابد فریب ای آفت صبر وشکیب
چهره بنما تا هر آنکس بیندت کافر شود
گشته ام از همت عشق رخت رشک فلک
بسکه هر شب دامنم ازاشک پراختر شود
هر شبی درخواب بینم زلف مشکین تو را
بسترم خوشبوی تر از طبله عنبر شود
یا بده صبری که دیگر طاقت دوری نماند
یا بفرما تا که جان زارم از تن در شود
بیش ازین مپسند درهجرت بلند اقبال را
در قفس افتاده همچون طایر بی پر شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نگاه بر رخ خوبان اگر گناه شود
مرا بهل که به رویت همی نگاه شود
اگر که پر هما نیست زلف تو از چیست
به فرق هر که زندسایه پادشاه شود
تو را چو طره سیاه است وچشم ومژه سیاه
غمی ندارم اگر بخت من سیاه شود
نه همچو موی توخوشبوی گشته عنبر ومشک
نه همچو روی تو تابنده مهر وماه شود
به مهر وماه نمودم شبیه روی تو را
ز من مرنج اگر بر من اشتباه شود
کند شبیه کس ار مهر و ماه را به رخت
به پیش روی تو باید که عذر خواه شود
غبار خط به رخت ز آه من نشست آری
مگر نه تیره رخ آئینه را زآه شود
تو آن گلی که چواندر چمن شوی پیدا
به پیش روی تو گل خوار چون گیاه شود
به دهر خواهد اگر کس شودبلند اقبال
بیایدش که به پستی چوخاک راه شود
مرا بهل که به رویت همی نگاه شود
اگر که پر هما نیست زلف تو از چیست
به فرق هر که زندسایه پادشاه شود
تو را چو طره سیاه است وچشم ومژه سیاه
غمی ندارم اگر بخت من سیاه شود
نه همچو موی توخوشبوی گشته عنبر ومشک
نه همچو روی تو تابنده مهر وماه شود
به مهر وماه نمودم شبیه روی تو را
ز من مرنج اگر بر من اشتباه شود
کند شبیه کس ار مهر و ماه را به رخت
به پیش روی تو باید که عذر خواه شود
غبار خط به رخت ز آه من نشست آری
مگر نه تیره رخ آئینه را زآه شود
تو آن گلی که چواندر چمن شوی پیدا
به پیش روی تو گل خوار چون گیاه شود
به دهر خواهد اگر کس شودبلند اقبال
بیایدش که به پستی چوخاک راه شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گلگون چو روی یار من از غازه می شود
داغ دل من از غم اوتازه می شود
از یادچشم وچهره او اشک وبخت من
سرخ وسیه چو سرمه وچون غازه می شود
اوجا به شهر دارد ودارم عجب از آنک
بیرون به سیر باغ ز دروازه می شود
هر گه به یاد آیدم آن چشم نیمخواب
اعضای من زشوق به خمیازه می شود
بی پرده دید هر که رخ دوست را چومن
داندکه حسن تا به چه اندازه می شود
ای دل نگفتمت که مگو وصف روی دوست
دیدی نگفته شهر پر آوازه می شود
داغ دل من از غم اوتازه می شود
از یادچشم وچهره او اشک وبخت من
سرخ وسیه چو سرمه وچون غازه می شود
اوجا به شهر دارد ودارم عجب از آنک
بیرون به سیر باغ ز دروازه می شود
هر گه به یاد آیدم آن چشم نیمخواب
اعضای من زشوق به خمیازه می شود
بی پرده دید هر که رخ دوست را چومن
داندکه حسن تا به چه اندازه می شود
ای دل نگفتمت که مگو وصف روی دوست
دیدی نگفته شهر پر آوازه می شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای باعث ایجاد جهان احمد محمود
ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود
لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم
زلف تو زره سازتر از حضرت داود
پیش که برم حاجت وآرم به کجا روی
گردم اگر از درگه تو رانده ومردود
همچون دگران بود وصال تو نصیبم
می بود مرا نیز اگر طالع مسعود
اندر تن من نیست به جز عشق تومدغم
اندر دل من نیست مگر وصل تومقصود
کوراه که روی سوی توآریم به زاری
کزچار جهت بر رخ ما ره شده مسدود
اقبال بلندی که مرا بود ز عشقت
شد از بر منز انده هجران تو مفقود
ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود
لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم
زلف تو زره سازتر از حضرت داود
پیش که برم حاجت وآرم به کجا روی
گردم اگر از درگه تو رانده ومردود
همچون دگران بود وصال تو نصیبم
می بود مرا نیز اگر طالع مسعود
اندر تن من نیست به جز عشق تومدغم
اندر دل من نیست مگر وصل تومقصود
کوراه که روی سوی توآریم به زاری
کزچار جهت بر رخ ما ره شده مسدود
اقبال بلندی که مرا بود ز عشقت
شد از بر منز انده هجران تو مفقود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بی سبب نبود که یار ازچشم خود دورم نمود
دیدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود
خواستم کز شهد لبهایش دهان شیرین کنم
تلخکام از مژه چون نیش زنبورم نمود
من نبویم مشک و نه کافور جویم ز آنکه یار
بی نیاز از روی و مواز مشک وکافورم نمود
چون لبش آمدعقیق آسا خطش فیروزه فام
گه مقیم اندر یمنگاه درنشابورم نمود
عاشقی را بعد مردن زنده دیدم گفتمش
چون شدی گفتا گذر یار از سر گورم نمود
زاهدا من می نخوردم چند تکفیرم کنی
از نگاهی چشم دلبر مست ومخمورم نمود
بودم اندر پستی وظلمت بسی از هجر دوست
وصل رخسارش بلند اقبال وپر نورم نمود
دیدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود
خواستم کز شهد لبهایش دهان شیرین کنم
تلخکام از مژه چون نیش زنبورم نمود
من نبویم مشک و نه کافور جویم ز آنکه یار
بی نیاز از روی و مواز مشک وکافورم نمود
چون لبش آمدعقیق آسا خطش فیروزه فام
گه مقیم اندر یمنگاه درنشابورم نمود
عاشقی را بعد مردن زنده دیدم گفتمش
چون شدی گفتا گذر یار از سر گورم نمود
زاهدا من می نخوردم چند تکفیرم کنی
از نگاهی چشم دلبر مست ومخمورم نمود
بودم اندر پستی وظلمت بسی از هجر دوست
وصل رخسارش بلند اقبال وپر نورم نمود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود
پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود
در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم
شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم نمود
چاره دیوانه این باشدکه زنجیرش کنند
من دل دیوانه را زنجیر نتوانم نمود
از ازل دلبر پرست وباده نوش امد دلم
این چنینم تا ابد تزویر نتوانم نمود
شیخ را گفتم بیا با عشق او دمساز شو
گفت بازی با دم این شیر نتوانم نمود
ترک مستش دارد از ابروبهکف شمشیر ومن
جان یقین سالم از این شمشیر نتوانم نمود
سوره والشمس را و آیه واللیل را
جز ز روی وموی اوتفسیر نتوانم نمود
بامعبر گفتم اندر خواب دیدم زلف دوست
گفت من آشفته ام تعبیر نتوانم نمود
برتن من هر سر مویم شودگر صد زبان
صدیک از حسن رخش تقریر نتوانم نمود
سوزد انگشتم چوانگشت آتش افتددرقلم
شرح دردهجر را تحریر نتوانم نمود
گر دلش مایل شود بر کشتنم گردن نهم
ز آنکه آن دلدار را دلگیر نتوانم نمود
با بلنداقبال گفتم ترک می کن تا به کی
گفت شد حکم از ازل تغییر نتوانم نمود
پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود
در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم
شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم نمود
چاره دیوانه این باشدکه زنجیرش کنند
من دل دیوانه را زنجیر نتوانم نمود
از ازل دلبر پرست وباده نوش امد دلم
این چنینم تا ابد تزویر نتوانم نمود
شیخ را گفتم بیا با عشق او دمساز شو
گفت بازی با دم این شیر نتوانم نمود
ترک مستش دارد از ابروبهکف شمشیر ومن
جان یقین سالم از این شمشیر نتوانم نمود
سوره والشمس را و آیه واللیل را
جز ز روی وموی اوتفسیر نتوانم نمود
بامعبر گفتم اندر خواب دیدم زلف دوست
گفت من آشفته ام تعبیر نتوانم نمود
برتن من هر سر مویم شودگر صد زبان
صدیک از حسن رخش تقریر نتوانم نمود
سوزد انگشتم چوانگشت آتش افتددرقلم
شرح دردهجر را تحریر نتوانم نمود
گر دلش مایل شود بر کشتنم گردن نهم
ز آنکه آن دلدار را دلگیر نتوانم نمود
با بلنداقبال گفتم ترک می کن تا به کی
گفت شد حکم از ازل تغییر نتوانم نمود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
وه که رم کرده غزالت را دل از من رام خواهد
رام گردد گر دلم را رام دام آرام خواهد
طفل دل ما را به تنگ آوره از بس گاه وبیگه
از لب وچشم تو از ما شکر و بادام خواهد
کامهایی کز لب شیرین وشکر جست خسرو
از طمع خامی ز لعلت این دل ناکام خواهد
از دم عیسی هر آن معجز که سر زد از دولعلت
صد هزاران برتر از آن دل به یک دشنام خواهد
الله الله عقل حیران شد به کار چشمت از بس
دل ز شیخ وشاب دزدد جان ز خاص وعام خواهد
هم تو راخال است هم زلف از برای صید دلها
صید هر مرغی بلی هم دانه وهم دام خواهد
آخر اندر زلف توگم گشته دل در چنگم آمد
قدم ازغم خم چودال است وزلفت لام خواهد
این پریشانی نه امروزی مرا باشدکه زلفت
خواست زآغازم پریشان تا چه درانجام خواهد
زلف توپیش لب لعل تو کج کرده است گردن
راستی از بس پریشان گشته گویا وام خواهد
زاشک ورخ از گوهر وزر حبیب ودامن بایدش پر
هر که اندر عاشقی وصل توسیم اندام خواهد
با بلنداقبال فرمودی زلطف ازما چه خواهی
بوسی ازلعل لب جان پرورت انعام خواهد
رام گردد گر دلم را رام دام آرام خواهد
طفل دل ما را به تنگ آوره از بس گاه وبیگه
از لب وچشم تو از ما شکر و بادام خواهد
کامهایی کز لب شیرین وشکر جست خسرو
از طمع خامی ز لعلت این دل ناکام خواهد
از دم عیسی هر آن معجز که سر زد از دولعلت
صد هزاران برتر از آن دل به یک دشنام خواهد
الله الله عقل حیران شد به کار چشمت از بس
دل ز شیخ وشاب دزدد جان ز خاص وعام خواهد
هم تو راخال است هم زلف از برای صید دلها
صید هر مرغی بلی هم دانه وهم دام خواهد
آخر اندر زلف توگم گشته دل در چنگم آمد
قدم ازغم خم چودال است وزلفت لام خواهد
این پریشانی نه امروزی مرا باشدکه زلفت
خواست زآغازم پریشان تا چه درانجام خواهد
زلف توپیش لب لعل تو کج کرده است گردن
راستی از بس پریشان گشته گویا وام خواهد
زاشک ورخ از گوهر وزر حبیب ودامن بایدش پر
هر که اندر عاشقی وصل توسیم اندام خواهد
با بلنداقبال فرمودی زلطف ازما چه خواهی
بوسی ازلعل لب جان پرورت انعام خواهد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید
دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید
بودی چو ماه اگر ماه چون توشدی زره پوش
بودی چو سرواگر سروچون توسمن برآید
هر چین زلف تو چین هر تار اوست تاتار
باشد خطا به شیراز مشک از ختن گر آید
دیشب ز طره ات گفت دل قصه درازی
چشمت ولی به چشمم زو راهزن تر آید
سرو چمن چو من سر بنهد به پیش پایت
گر سروقامت تو اندر چمن درآید
برچهر آتشینت آن دل که نیست عاشق
درسوختن بباید همچون سمندر آید
شاید بلند اقبال گرددکسی زعشقت
لیکن گمان مفرما چون من سخنور آید
دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید
بودی چو ماه اگر ماه چون توشدی زره پوش
بودی چو سرواگر سروچون توسمن برآید
هر چین زلف تو چین هر تار اوست تاتار
باشد خطا به شیراز مشک از ختن گر آید
دیشب ز طره ات گفت دل قصه درازی
چشمت ولی به چشمم زو راهزن تر آید
سرو چمن چو من سر بنهد به پیش پایت
گر سروقامت تو اندر چمن درآید
برچهر آتشینت آن دل که نیست عاشق
درسوختن بباید همچون سمندر آید
شاید بلند اقبال گرددکسی زعشقت
لیکن گمان مفرما چون من سخنور آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نخواهد آمد آن دلبر دگر در بر اگر آید
مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید
نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته
بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید
ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان
چوشیرین نیست خسروا چه لذت از شکر آید
اگر مانندروئین تن شوم در آهنین جوشن
که نوک تیز مژگانت به جانم کارگر آید
هر آن دردی که ازعشق تودارم هست درمانی
هر آن زهری که ازدست تونوشم چون شکر آید
گمان نارم ز نوک تیر مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آید
بلند اقبال شور انگیزی از شیرین سخن تا کی
هزارت آفرین برجان از این طبع وفکر آید
از آن ترسم که از بس شورانگیزی کنی آخر
گران روزی به طبع پادشاه دادگر آید
مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید
نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته
بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید
ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان
چوشیرین نیست خسروا چه لذت از شکر آید
اگر مانندروئین تن شوم در آهنین جوشن
که نوک تیز مژگانت به جانم کارگر آید
هر آن دردی که ازعشق تودارم هست درمانی
هر آن زهری که ازدست تونوشم چون شکر آید
گمان نارم ز نوک تیر مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آید
بلند اقبال شور انگیزی از شیرین سخن تا کی
هزارت آفرین برجان از این طبع وفکر آید
از آن ترسم که از بس شورانگیزی کنی آخر
گران روزی به طبع پادشاه دادگر آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گفتم که چرا طبع تو ازمن بری آید
گفتا به نظر عشق تو چون سرسری آید
گفتم که کنی قیمت یک بوسه به جانی
گفت ار کنم از چرخ ششم مشتری آید
گفتم به جفا چشم توچون طره تو نیست
گفتا نه زهر تیره دلی کافری آید
گفتم که در آفاق ندیدم چون تودلبر
گفتا نه زهر سیم بری دلبری آید
گفتم که دگر همچو تو فرزندکس آرد
گفتا پدر ومادر او گر پری آید
گفتم چو توهرگز نبود جلوه طاووس
گفتا روشم هم نه ز کبک دری آید
گفتم که به عشق توام اقبال بلند است
گفتا که به زلفم هوسش همسری آید
گفتا به نظر عشق تو چون سرسری آید
گفتم که کنی قیمت یک بوسه به جانی
گفت ار کنم از چرخ ششم مشتری آید
گفتم به جفا چشم توچون طره تو نیست
گفتا نه زهر تیره دلی کافری آید
گفتم که در آفاق ندیدم چون تودلبر
گفتا نه زهر سیم بری دلبری آید
گفتم که دگر همچو تو فرزندکس آرد
گفتا پدر ومادر او گر پری آید
گفتم چو توهرگز نبود جلوه طاووس
گفتا روشم هم نه ز کبک دری آید
گفتم که به عشق توام اقبال بلند است
گفتا که به زلفم هوسش همسری آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
در دلم از تو پریچهره شکی می آید
که پری می گذرد یا ملکی می آید
اشک من سیم شد وچهره مرا زر گردید
زآنکه زلفت به نظر چون محکی می آید
شکرین لعل توقنداست ز شیرینی لیک
بر دل خسته من چون نمکی می آید
مشتری طلعت وخورشید لقازهره جبین
به نظرماه رخ من فلکی می آید
وه که نازک بدنش بسکه بود نرم ولطیف
پرنیان در بر او چوقدکی می آید
احولانند دو بین خلق بلنداقبال است
که به چشمش همه آفاق یکی می آید
که پری می گذرد یا ملکی می آید
اشک من سیم شد وچهره مرا زر گردید
زآنکه زلفت به نظر چون محکی می آید
شکرین لعل توقنداست ز شیرینی لیک
بر دل خسته من چون نمکی می آید
مشتری طلعت وخورشید لقازهره جبین
به نظرماه رخ من فلکی می آید
وه که نازک بدنش بسکه بود نرم ولطیف
پرنیان در بر او چوقدکی می آید
احولانند دو بین خلق بلنداقبال است
که به چشمش همه آفاق یکی می آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
از آن زمان که تو را شیوه دلبری گردید
قسم به جان تو دل از برم بری گردید
مگر به قد تو دل داشت الفتی ز ازل
که همچو قد تو شکلش صنوبری گردید
چه حکمت است که هر کس بدید چشم تو را
ز درد عشق تو بیمار بستری گردید
اگر که زلف تو داود نیست پس از چیست
که شغل او گه و بیگه زره گری گردید
هزار شکر که ما را ستمکشی است شعار
شعار تو به جهان چون ستمگری گردید
تو آن مهی که چو برداشتی ز چهره نقاب
خجل به پیش رخت مهر خاوری گردید
نه مشتری به رُخت شد همی بلند اقبال
ستاره روی تو را دید و مشتری گردید
قسم به جان تو دل از برم بری گردید
مگر به قد تو دل داشت الفتی ز ازل
که همچو قد تو شکلش صنوبری گردید
چه حکمت است که هر کس بدید چشم تو را
ز درد عشق تو بیمار بستری گردید
اگر که زلف تو داود نیست پس از چیست
که شغل او گه و بیگه زره گری گردید
هزار شکر که ما را ستمکشی است شعار
شعار تو به جهان چون ستمگری گردید
تو آن مهی که چو برداشتی ز چهره نقاب
خجل به پیش رخت مهر خاوری گردید
نه مشتری به رُخت شد همی بلند اقبال
ستاره روی تو را دید و مشتری گردید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
پیش شیرین لب او وصف ز شکر نکنید
وصف شکر به بر قند مکرر نکنید
دسترس هست اگر بر سر گیسوی نگار
هوس مشک تر وخواهش عنبر نکنید
رخ دلدار من ازحسن نداردهمتا
دیگر اورا به خدا بیهده زیور نکنید
تا دراوجلوه کند روی دلارای نگار
دل چون آینه را هیچ مکدر نکنید
دل که خلوتگه عیش است به دیوار ودرش
به جز از نقش رخ دوست مصورنکنید
ندهد یار سما را به بر خویش قرار
تاکه اشک ورخ خود را زر وگوهر نکنید
بردر دوست نشینید ونماییدطلب
طلب حاجت خود از در دیگر نکنید
دلبر آن است که دایم بردل دارد جای
نام هر کس که ره دل زده دلبر نکنید
با ملائک به فلک زهره شنیدم می گفت
به جز اشعار بلنداقبال از بر نکنید
وصف شکر به بر قند مکرر نکنید
دسترس هست اگر بر سر گیسوی نگار
هوس مشک تر وخواهش عنبر نکنید
رخ دلدار من ازحسن نداردهمتا
دیگر اورا به خدا بیهده زیور نکنید
تا دراوجلوه کند روی دلارای نگار
دل چون آینه را هیچ مکدر نکنید
دل که خلوتگه عیش است به دیوار ودرش
به جز از نقش رخ دوست مصورنکنید
ندهد یار سما را به بر خویش قرار
تاکه اشک ورخ خود را زر وگوهر نکنید
بردر دوست نشینید ونماییدطلب
طلب حاجت خود از در دیگر نکنید
دلبر آن است که دایم بردل دارد جای
نام هر کس که ره دل زده دلبر نکنید
با ملائک به فلک زهره شنیدم می گفت
به جز اشعار بلنداقبال از بر نکنید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
جز قد دلبر که داردطره های مشکبار
کس درخت سرونشنیده است کآرد مشک بار
سروجا گیرد کنار جوکنارم زآب چشم
شد چو جوکان سرو بالایم نشنید درکنار
خواهش سیر گلستانش کجا باشد دگر
آنکه اندر خانه دارد سروقدی گل عذار
تا دمار آرد برون از روزگار عاشقان
بر دو دوش افکنده چون ضحاک از گیسو دومار
خورد وخوابم راگرفته است از دوچشم نیخواب
صبر وتابم را ربوده است از دوزلف بیقرار
غم مخور ای دل که باشد یار همدم با رقیب
نوش با نیش است وگل با خار وصهبا با خمار
گوبلنداقبال را بر وعده اودل مبند
عهدوپیمان نکو رویان ندارد اعتبار
کس درخت سرونشنیده است کآرد مشک بار
سروجا گیرد کنار جوکنارم زآب چشم
شد چو جوکان سرو بالایم نشنید درکنار
خواهش سیر گلستانش کجا باشد دگر
آنکه اندر خانه دارد سروقدی گل عذار
تا دمار آرد برون از روزگار عاشقان
بر دو دوش افکنده چون ضحاک از گیسو دومار
خورد وخوابم راگرفته است از دوچشم نیخواب
صبر وتابم را ربوده است از دوزلف بیقرار
غم مخور ای دل که باشد یار همدم با رقیب
نوش با نیش است وگل با خار وصهبا با خمار
گوبلنداقبال را بر وعده اودل مبند
عهدوپیمان نکو رویان ندارد اعتبار