عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
گفتمش دیوانه ام گفتا که زنجیرت کنم
گفتمش ویرانه ام گفتا که تعمیرت کنم
گفتم ازعشق توچون زلف توپرچین شد رخم
گفت درعهدجوانی خواستم پیرت کنم
گفتمش تا چندباشم تشنه دیدار تو
گفت زآب کوثر لب غم مخور سیرت کنم
گفتم ازخیل سگان درگهت خواهم شوم
گفت اگرگردی سگ این آستان شیرت کنم
گفتمش داری ز مژگان تیر وا ز ابروکمان
گفت هستم درخیال اینکه نخجیرت کنم
گفتم اندر پای تو خواهم کهتا میرم ز عشق
گفت تا میری در اقلیم بقا میرت کنم
چون بلنداقبال گفتم هر زمانم حالتی است
گفت میخواهم که تا آگه زتقدیرت کنم
گفتمش ویرانه ام گفتا که تعمیرت کنم
گفتم ازعشق توچون زلف توپرچین شد رخم
گفت درعهدجوانی خواستم پیرت کنم
گفتمش تا چندباشم تشنه دیدار تو
گفت زآب کوثر لب غم مخور سیرت کنم
گفتم ازخیل سگان درگهت خواهم شوم
گفت اگرگردی سگ این آستان شیرت کنم
گفتمش داری ز مژگان تیر وا ز ابروکمان
گفت هستم درخیال اینکه نخجیرت کنم
گفتم اندر پای تو خواهم کهتا میرم ز عشق
گفت تا میری در اقلیم بقا میرت کنم
چون بلنداقبال گفتم هر زمانم حالتی است
گفت میخواهم که تا آگه زتقدیرت کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
ز آب چشم از بسکه روز و شب زمین را تر کنم
مشت خاکی دست ندهد کز غمت بر سر کنم
کاسه چشم است وافغان دل وخون جگر
بی تو گر مطرب طلب یا باده در ساغر کنم
گشته ام درانتظار از بس ز وصلت ناامید
کافرم گر چون دل آئی در برم باور کنم
خون شودبی شک چو اول روز کاندر نافه بود
وصف زلفت را اگر در پیش مشک تر کنم
از سیاهی چون محک زلفت چو آید در نظر
تا بدوسایم رخی رخ را به زردی زرکنم
شعر من آشفته دیوانم پریشان شد زبس
شرح مشکین طره ات را ثبت دردفتر کنم
پیش سرو قامتت نه نامی از طوبی برم
با می لعل لبت نه یادی از کوثر کنم
آسمان را رشکها از دامنم باشد به دل
دامنم را شب ز اشک از بسکه پراختر کنم
زهره اندر چرخ با یاران خود می گفت دوش
از بلنداقبال کوشعری که تا از برکنم
مشت خاکی دست ندهد کز غمت بر سر کنم
کاسه چشم است وافغان دل وخون جگر
بی تو گر مطرب طلب یا باده در ساغر کنم
گشته ام درانتظار از بس ز وصلت ناامید
کافرم گر چون دل آئی در برم باور کنم
خون شودبی شک چو اول روز کاندر نافه بود
وصف زلفت را اگر در پیش مشک تر کنم
از سیاهی چون محک زلفت چو آید در نظر
تا بدوسایم رخی رخ را به زردی زرکنم
شعر من آشفته دیوانم پریشان شد زبس
شرح مشکین طره ات را ثبت دردفتر کنم
پیش سرو قامتت نه نامی از طوبی برم
با می لعل لبت نه یادی از کوثر کنم
آسمان را رشکها از دامنم باشد به دل
دامنم را شب ز اشک از بسکه پراختر کنم
زهره اندر چرخ با یاران خود می گفت دوش
از بلنداقبال کوشعری که تا از برکنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
تونوبهار منی نوبهار را چکنم
به پیش عارض تو لاله زار را چکنم
توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز
صفای سرو ولب جویبار راچکنم
به باغ رفتم وشیدا شدم ز صوت هزار
توچون به صوت درآئی هزار راچکنم
قرار از دل من زلف بیقرار توبرد
به بی قراری زلفت قرار راچکنم
ز چین زلف تو دامان من پر است از مشک
عبیر وعنبر و مشک تتار را چکنم
شنیده ام که تو را بر سر است عزم سفر
توگر روی به سفر من دیار را چکنم
به ناله ها که زدل می کشد بلند اقبال
دگر نوای نی وچنگ وتار را چکنم
به پیش عارض تو لاله زار را چکنم
توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز
صفای سرو ولب جویبار راچکنم
به باغ رفتم وشیدا شدم ز صوت هزار
توچون به صوت درآئی هزار راچکنم
قرار از دل من زلف بیقرار توبرد
به بی قراری زلفت قرار راچکنم
ز چین زلف تو دامان من پر است از مشک
عبیر وعنبر و مشک تتار را چکنم
شنیده ام که تو را بر سر است عزم سفر
توگر روی به سفر من دیار را چکنم
به ناله ها که زدل می کشد بلند اقبال
دگر نوای نی وچنگ وتار را چکنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
تا که خود را زبر دوست جدا می بینم
مبتلای غم ودر بند بلا می بینم
دل و جانم اگر از عشق فنا شدغم نیست
که بقای همه رامن به فنا می بینم
می ندانم به حقیقت که چه باشد در عشق
که از او رابطه شاه وگدا می بینم
سر موئی ز طبیبان نکشم منت ازآنک
دردخود را به لب یار دوا می بینم
پادشاهی کنم ار سایه به سر افکندم
زلف اورا به صفت پر هما می بینم
به خدا ذره ای از پرتوروی مه ماست
این همه نور که با مهر سما می بینم
هر کجا می نگرم پرتونور رخ اوست
از چراغ دل ودیده چه ضیا می بینم
کی کجا کس ز دم عیسی روح الله دید
فیض هایی که من از باد صبا می بینم
دوش وقت سحر آورد مرا مژده وگفت
دلبرت را به سر صلح وصفا می بینم
گفتمش یار کجا بود وچه فرمودمگر
که تو را این همه با فرو بها می بینم
گفت می گفت مرا هست بلنداقبالی
که نوازم گرش از وصل روا می بینم
مبتلای غم ودر بند بلا می بینم
دل و جانم اگر از عشق فنا شدغم نیست
که بقای همه رامن به فنا می بینم
می ندانم به حقیقت که چه باشد در عشق
که از او رابطه شاه وگدا می بینم
سر موئی ز طبیبان نکشم منت ازآنک
دردخود را به لب یار دوا می بینم
پادشاهی کنم ار سایه به سر افکندم
زلف اورا به صفت پر هما می بینم
به خدا ذره ای از پرتوروی مه ماست
این همه نور که با مهر سما می بینم
هر کجا می نگرم پرتونور رخ اوست
از چراغ دل ودیده چه ضیا می بینم
کی کجا کس ز دم عیسی روح الله دید
فیض هایی که من از باد صبا می بینم
دوش وقت سحر آورد مرا مژده وگفت
دلبرت را به سر صلح وصفا می بینم
گفتمش یار کجا بود وچه فرمودمگر
که تو را این همه با فرو بها می بینم
گفت می گفت مرا هست بلنداقبالی
که نوازم گرش از وصل روا می بینم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم
خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم
به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم
ز تشویش فراقت در وصالت زار وغمگینم
مرا تا بت پرستی گشته از عشق رخت آئین
نه پروا دیگر از کفر است ونه اندیشه از دینم
شبی درخواب دیدم می کنم با طره ات بازی
شدم بیدار و بوی مشک می آمد ز بالینم
کفن درم به تن خیزم ز جا گیرم حیات از سر
چودر قبرم گذارندار شود نام توتلقینم
توراخورشید ومه گر سر زده است از چاک پیراهن
مرا بنگر که اندر دامن افتاده است پروینم
ز عکس عارضت چشمم گلستانی بود پرگل
که گرداگرد اوآمد زخار مژه پرچینم
تورادر بندگی هستم چوقمری طوق درگردن
زنی همچون خروس از تاج اگر بر سر تبر زینم
سزدگر چون بلنداقبال مدحت گویم از خسرو
چولعل شکرافشانت ز بس شعر است شیرینم
خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم
به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم
ز تشویش فراقت در وصالت زار وغمگینم
مرا تا بت پرستی گشته از عشق رخت آئین
نه پروا دیگر از کفر است ونه اندیشه از دینم
شبی درخواب دیدم می کنم با طره ات بازی
شدم بیدار و بوی مشک می آمد ز بالینم
کفن درم به تن خیزم ز جا گیرم حیات از سر
چودر قبرم گذارندار شود نام توتلقینم
توراخورشید ومه گر سر زده است از چاک پیراهن
مرا بنگر که اندر دامن افتاده است پروینم
ز عکس عارضت چشمم گلستانی بود پرگل
که گرداگرد اوآمد زخار مژه پرچینم
تورادر بندگی هستم چوقمری طوق درگردن
زنی همچون خروس از تاج اگر بر سر تبر زینم
سزدگر چون بلنداقبال مدحت گویم از خسرو
چولعل شکرافشانت ز بس شعر است شیرینم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
تا گدای درتوام شاهم
شاه را رشک آید از جاهم
مهر وماهم مطیع فرمانند
حرکتشان بود به دلخواهم
بی خبر گر چه از خودم لیکن
از بدونیک دهر آگاهم
من خلیل نشسته درآذر
یوسف اوفتاده درچاهم
تن چوکاه است وجان چو دانه خوش است
که جدا دانه گردد از کاهم
بر رخم پرده از غبار تن است
پرده چون از رخ افکنم ماهم
گفتم ای دل ز رازهای نهان
سخنی بازگو ز هر راهم
گفت خامش مگر نمی دانی
محرم خاص خلوت شاهم
ای خوش آندم که چون بلنداقبال
بنشینیم ما و اوباهم
شاه را رشک آید از جاهم
مهر وماهم مطیع فرمانند
حرکتشان بود به دلخواهم
بی خبر گر چه از خودم لیکن
از بدونیک دهر آگاهم
من خلیل نشسته درآذر
یوسف اوفتاده درچاهم
تن چوکاه است وجان چو دانه خوش است
که جدا دانه گردد از کاهم
بر رخم پرده از غبار تن است
پرده چون از رخ افکنم ماهم
گفتم ای دل ز رازهای نهان
سخنی بازگو ز هر راهم
گفت خامش مگر نمی دانی
محرم خاص خلوت شاهم
ای خوش آندم که چون بلنداقبال
بنشینیم ما و اوباهم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
توگرماه منی من ماه تابان را نمی خواهم
توگر سرو منی من سروبستان را نمی خواهم
تمنا می کند هر کس ز یزدان حور وغلمان را
توگر یار منی من حور وغلمان را نمی خواهم
به کویت پاسبانم گر کنی بالله که درعالم
خراج ملک قیصر تاج خاقان رانمی خواهم
نه درهجرت دلم خون گشت ونه جانم ز تن بیرون
من از این دل بری هستم من این جان را نمی خواهم
اطاعت لازم است از دوست اگر گوئی که کافر شو
همان کفرم شود ایمان به جز آن را نمی خواهم
شنیدم دخت ترسائی به صنعان گفت ترسا شو
چو عاشق بود براوگفت ایمان را نمی خواهم
بت من درکلیسا رفت وبتها را شکست از هم
برهمن گفت بشکن کز تو تاوان را نمی خواهم
رضا گر بر قضا گردی عزیز مصر خواهی شد
نیی یوسف اگر گوئی که زندان رانمی خواهم
بلند اقبال را گفتم به دردخود علاجی کن
بگفتا دردم از عشق است و درمان رانمی خواهم
توگر سرو منی من سروبستان را نمی خواهم
تمنا می کند هر کس ز یزدان حور وغلمان را
توگر یار منی من حور وغلمان را نمی خواهم
به کویت پاسبانم گر کنی بالله که درعالم
خراج ملک قیصر تاج خاقان رانمی خواهم
نه درهجرت دلم خون گشت ونه جانم ز تن بیرون
من از این دل بری هستم من این جان را نمی خواهم
اطاعت لازم است از دوست اگر گوئی که کافر شو
همان کفرم شود ایمان به جز آن را نمی خواهم
شنیدم دخت ترسائی به صنعان گفت ترسا شو
چو عاشق بود براوگفت ایمان را نمی خواهم
بت من درکلیسا رفت وبتها را شکست از هم
برهمن گفت بشکن کز تو تاوان را نمی خواهم
رضا گر بر قضا گردی عزیز مصر خواهی شد
نیی یوسف اگر گوئی که زندان رانمی خواهم
بلند اقبال را گفتم به دردخود علاجی کن
بگفتا دردم از عشق است و درمان رانمی خواهم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
توسلیمانی وما مورتوایم
لیک شیریم چومنظور توایم
غائب از چشمی و حاضر به خیال
تو مپندار که ما دور توایم
چه غم از فتنه چشمت شب وروز
که گرفتار شر و شور توایم
توگر از تندی خو زنبوری
ما به پیش تو چو انگورتوایم
هر خطائی که بکردیم وکنیم
همه زآنروست که مغرور توایم
گر بجنگیم به شاه توران
همه رستم جگر از زور توایم
گر کلیم تو بلند اقبال است
همه گویند که ما طور توایم
لیک شیریم چومنظور توایم
غائب از چشمی و حاضر به خیال
تو مپندار که ما دور توایم
چه غم از فتنه چشمت شب وروز
که گرفتار شر و شور توایم
توگر از تندی خو زنبوری
ما به پیش تو چو انگورتوایم
هر خطائی که بکردیم وکنیم
همه زآنروست که مغرور توایم
گر بجنگیم به شاه توران
همه رستم جگر از زور توایم
گر کلیم تو بلند اقبال است
همه گویند که ما طور توایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ما اگر خاریم اگر گل از گلستان توایم
ما اگر نیکیم اگر بد در شبستان توایم
نه زجور چرخ می نالیم ونه از دست بخت
زآنکه آشفته دل از زلف پریشان توایم
دل پریشان تر ز مشکین طره طرار تو
بخت برگشته تر ازبرگشته مژگان توایم
تیر اگر آری به کف گردیم تیرت را هدف
پتک اگر گیری به زیر پتک سندان توایم
جنگ اگر داری سپر از چنگ اندازیم ما
حاش لله ما کجا کی مرد میان توایم
از دل وجان شاد وآزاریم از قیدجهان
تا اسیر عشق وتا دربندوزندان توایم
هرچه فرمائی اطاعت پیشه ایم از جان ودل
تامطیع امر تو محکوم فرمان توایم
چون بلنداقبال بایدجان به قربانت کنیم
تا بدانی گوسفند عید قربان توایم
ما اگر نیکیم اگر بد در شبستان توایم
نه زجور چرخ می نالیم ونه از دست بخت
زآنکه آشفته دل از زلف پریشان توایم
دل پریشان تر ز مشکین طره طرار تو
بخت برگشته تر ازبرگشته مژگان توایم
تیر اگر آری به کف گردیم تیرت را هدف
پتک اگر گیری به زیر پتک سندان توایم
جنگ اگر داری سپر از چنگ اندازیم ما
حاش لله ما کجا کی مرد میان توایم
از دل وجان شاد وآزاریم از قیدجهان
تا اسیر عشق وتا دربندوزندان توایم
هرچه فرمائی اطاعت پیشه ایم از جان ودل
تامطیع امر تو محکوم فرمان توایم
چون بلنداقبال بایدجان به قربانت کنیم
تا بدانی گوسفند عید قربان توایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
توصاحب کرمی ما گدای کوی توایم
تمام تشنه یک قطره ز آب جوی توایم
نمی شود دل ما خالی ازخیال رخت
همی به روز وشب از بس درآرزوی توایم
ز دیده غائب واندر دلی چنان حاضر
که روبه هر طرف آریم رو به سوی توایم
نشسته ای به بر ما چو جان ودل شب وروز
ز غفلت است که دایم به جستجوی توایم
تو آفتاب درخشنده ای وما حربا
به هرکجا که کنی روی ربروی توایم
مران زگفته بدگو ز آستان ما را
چرا که عاشق رخساره نکوی توایم
همه شکسته دلیم وهمه پریشان حال
ز عشق روی تو آشفته تر ز موی توایم
گرت به بازی چوگان وگوهراس افتد
بگیر چوگان از زلف خود که گوی توایم
دگر به باده چه حاجت که چون بلنداقبال
مدام سر خوش وبیخود ز گفتگوی توایم
تمام تشنه یک قطره ز آب جوی توایم
نمی شود دل ما خالی ازخیال رخت
همی به روز وشب از بس درآرزوی توایم
ز دیده غائب واندر دلی چنان حاضر
که روبه هر طرف آریم رو به سوی توایم
نشسته ای به بر ما چو جان ودل شب وروز
ز غفلت است که دایم به جستجوی توایم
تو آفتاب درخشنده ای وما حربا
به هرکجا که کنی روی ربروی توایم
مران زگفته بدگو ز آستان ما را
چرا که عاشق رخساره نکوی توایم
همه شکسته دلیم وهمه پریشان حال
ز عشق روی تو آشفته تر ز موی توایم
گرت به بازی چوگان وگوهراس افتد
بگیر چوگان از زلف خود که گوی توایم
دگر به باده چه حاجت که چون بلنداقبال
مدام سر خوش وبیخود ز گفتگوی توایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
دین ودل درعشق یار از گفتگوئی داده ایم
قوت روح وقوت جان را ز بوئی داده ایم
عاقلان دیوانه می خوانندما ز آنکه ما
دل به دست دلبر زنجیر موئی داده ایم
خاک ما را آتش سودای او بر باد داد
نه همی اندر هوایش آبروئی داده ایم
حال دل ازما چه می جوئی که در میدان عشق
دل به چوگان سر زلفش چوگوئی داده ایم
بالله از دوزخ اگر اندیشه ای داریم ما
زآنکه دل را خو به ترک تندخوئی داده ایم
تاابد سبز است وخرم نونهال بخت ما
چونکه جای او را کنار آب جوئی داده ایم
ما دراین میخانه می خواهیم از پیر مغان
کی کجا دل بر خمی یا بر سبوئی داده ایم
برمچین زاهد ز ما دامن چوبر ما بگذری
ما به دریا خویشتن را شستشوئی داده ایم
گفتم او را کی مرا کردی بلنداقبال گفت
از دلت آنم که ترک آرزوئی داده ایم
قوت روح وقوت جان را ز بوئی داده ایم
عاقلان دیوانه می خوانندما ز آنکه ما
دل به دست دلبر زنجیر موئی داده ایم
خاک ما را آتش سودای او بر باد داد
نه همی اندر هوایش آبروئی داده ایم
حال دل ازما چه می جوئی که در میدان عشق
دل به چوگان سر زلفش چوگوئی داده ایم
بالله از دوزخ اگر اندیشه ای داریم ما
زآنکه دل را خو به ترک تندخوئی داده ایم
تاابد سبز است وخرم نونهال بخت ما
چونکه جای او را کنار آب جوئی داده ایم
ما دراین میخانه می خواهیم از پیر مغان
کی کجا دل بر خمی یا بر سبوئی داده ایم
برمچین زاهد ز ما دامن چوبر ما بگذری
ما به دریا خویشتن را شستشوئی داده ایم
گفتم او را کی مرا کردی بلنداقبال گفت
از دلت آنم که ترک آرزوئی داده ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
گوئیم عاشقیم وز هجرت نمرده ایم
گویا هنوز بهره ز عشقت نبرده ایم
امروز در زمانه منجم چوما مجو
شب تا سحر ز بس همی اختر شمرده ایم
شرحی ز شوق وصل تونتوان بیان نمود
از دردهجر بسکه غمین وفسرده ایم
عشق تو نقش بست چوما را به لوح دل
از لوح دل علایق هستی سترده ایم
دامان ما چوچهر توگردیده لال گون
از راه دیده خون دل از بس فشرده ایم
مستیم آنچنان که ندانیم پا ز سر
هستیم در خیال تو صهبا نخورده ایم
شد چون بلنداقبال اقبال ما بلند
تا دل به دست عشق تودلبر سپرده ایم
گویا هنوز بهره ز عشقت نبرده ایم
امروز در زمانه منجم چوما مجو
شب تا سحر ز بس همی اختر شمرده ایم
شرحی ز شوق وصل تونتوان بیان نمود
از دردهجر بسکه غمین وفسرده ایم
عشق تو نقش بست چوما را به لوح دل
از لوح دل علایق هستی سترده ایم
دامان ما چوچهر توگردیده لال گون
از راه دیده خون دل از بس فشرده ایم
مستیم آنچنان که ندانیم پا ز سر
هستیم در خیال تو صهبا نخورده ایم
شد چون بلنداقبال اقبال ما بلند
تا دل به دست عشق تودلبر سپرده ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ما به یاد آن پری دیوانه ایم
خلق پندارند ما فرزانه ایم
تا به جانان آشنا گردیم ما
از همه اهل جهان بیگانه ایم
مرد و زن ما را نصیح گوولی
ما به کار عاشقی مردانه ایم
طایر آسا پیش زلف وخال دوست
مبتلای دام بهر دانه ایم
حور وکوثر گر طلب زاهدکند
ما طلبکار وی ومیخانه ایم
شمع رخ هر جا فروزد دیار ما
سوختن را پر زنان پروانه ایم
تا مگر چنگی به زلف او زنیم
از غمش دل ریش تر از شانه ایم
میل می خوردن گر آن دلبر کند
تا نهیمش لب به لب پیمانه ایم
چون بلنداقبال ای گنج مراد
تا دهیمت جا به دل ویرانه ایم
خلق پندارند ما فرزانه ایم
تا به جانان آشنا گردیم ما
از همه اهل جهان بیگانه ایم
مرد و زن ما را نصیح گوولی
ما به کار عاشقی مردانه ایم
طایر آسا پیش زلف وخال دوست
مبتلای دام بهر دانه ایم
حور وکوثر گر طلب زاهدکند
ما طلبکار وی ومیخانه ایم
شمع رخ هر جا فروزد دیار ما
سوختن را پر زنان پروانه ایم
تا مگر چنگی به زلف او زنیم
از غمش دل ریش تر از شانه ایم
میل می خوردن گر آن دلبر کند
تا نهیمش لب به لب پیمانه ایم
چون بلنداقبال ای گنج مراد
تا دهیمت جا به دل ویرانه ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
در تصور ما که ما بینای روی دوستیم
دوست پیش ما وما درجستجوی دوستیم
از پریشان حالی است این حالت ونبود شگفت
و این چنین آشفته دل وآشفته موی دوستیم
برمشام ما نگردد بوی گلها کارگر
زآنکه دایم در زکام از عطر بوی دوستیم
دوست چون خورشید رخشان است وما حربا صفت
رو به هر سو کونماید روبه سوی دوستیم
ترک دل کردیم وترک جان وترک آرزو
زآنکه هر گام وهرره کامجوی دوستیم
گر چمن زنگاری از باران شود چون خط یار
ما چنین سرسبز وخرم زآب جوی دوستیم
صبح وظهر ومغربی زاهد کند ذکری وما
سال وماه وروز و شب درگفتگوی دوستیم
زآتش دوزخ حکایت کم کن ای واعظ که ما
عمر را پرورده سوزندخوی دوستیم
چون گدا برمال وهمچون تشنه بر آب زلال
در خیال یار واندر آرزوی دوستیم
باده ای ساقی مکن درجام بهر ما که ما
مست وبیخوداز می خم وسبوی دوستیم
چون بلنداقبال برافلاکشد هیهای ما
بسکه روز وشب همی درهای وهوی دوستیم
دوست پیش ما وما درجستجوی دوستیم
از پریشان حالی است این حالت ونبود شگفت
و این چنین آشفته دل وآشفته موی دوستیم
برمشام ما نگردد بوی گلها کارگر
زآنکه دایم در زکام از عطر بوی دوستیم
دوست چون خورشید رخشان است وما حربا صفت
رو به هر سو کونماید روبه سوی دوستیم
ترک دل کردیم وترک جان وترک آرزو
زآنکه هر گام وهرره کامجوی دوستیم
گر چمن زنگاری از باران شود چون خط یار
ما چنین سرسبز وخرم زآب جوی دوستیم
صبح وظهر ومغربی زاهد کند ذکری وما
سال وماه وروز و شب درگفتگوی دوستیم
زآتش دوزخ حکایت کم کن ای واعظ که ما
عمر را پرورده سوزندخوی دوستیم
چون گدا برمال وهمچون تشنه بر آب زلال
در خیال یار واندر آرزوی دوستیم
باده ای ساقی مکن درجام بهر ما که ما
مست وبیخوداز می خم وسبوی دوستیم
چون بلنداقبال برافلاکشد هیهای ما
بسکه روز وشب همی درهای وهوی دوستیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
یک یار وفادار دراین شهر ندیدیم
وز گلشن این دهر به جز خار نچیدیم
از سفره این بزم به جز زهر نخوردیم
وز ساغر این عیش به جز غم نچشیدیم
دل کندزما یار ودل از یار نکندیم
برید زما مهر وازاوما نبردیم
هرکس که ستم کرد به ما ناله نکردیم
دیدیم بدو پرده کس را ندردیدیم
تا دیده ما دید ندیدیم به جز دوست
جز قصه حسن رخش از کس نشنیدیم
ای یار چه کردیم که کندی پرما را
از بامتوبربام دگر کس نپریدیم
ز اقبال بلندی که به ما داده خداوند
جز بار بتان بار کسی را نکشیدیم
وز گلشن این دهر به جز خار نچیدیم
از سفره این بزم به جز زهر نخوردیم
وز ساغر این عیش به جز غم نچشیدیم
دل کندزما یار ودل از یار نکندیم
برید زما مهر وازاوما نبردیم
هرکس که ستم کرد به ما ناله نکردیم
دیدیم بدو پرده کس را ندردیدیم
تا دیده ما دید ندیدیم به جز دوست
جز قصه حسن رخش از کس نشنیدیم
ای یار چه کردیم که کندی پرما را
از بامتوبربام دگر کس نپریدیم
ز اقبال بلندی که به ما داده خداوند
جز بار بتان بار کسی را نکشیدیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ما روز ازل عاشق رخسار توبودیم
آشفته تر از طره طرار تو بودیم
زآن پیش که زلف تو شوددام دل ما
از دانه خال توگرفتار تو بودیم
هستیم خبردار ز هر کار تو ای یار
شب تا به سحر در پس دیوار توبودیم
دانی به وجودآمده ایم ازعدم از چه
از بسکه همی طالب دیدار تو بودیم
حسن رخ تو شهره آفاق شد ازعشق
ما گرمی ورونق ده بازار توبودیم
منصور شد از عشق تو سردار سر دار
ای کاش که سردار سر دار تو بودیم
زآن پیش که روید نی وخیزد شکر از نی
شکر شکن از لعل شکربار تو بودیم
ما رانه تنی بود ونه جانی نه مزاجی
کز نرگس بیمار تو بیمار توبودیم
ما را که بهدهر این همه اقبال بلنداست
ز آنروست که گنجینه اسرار توبودیم
آشفته تر از طره طرار تو بودیم
زآن پیش که زلف تو شوددام دل ما
از دانه خال توگرفتار تو بودیم
هستیم خبردار ز هر کار تو ای یار
شب تا به سحر در پس دیوار توبودیم
دانی به وجودآمده ایم ازعدم از چه
از بسکه همی طالب دیدار تو بودیم
حسن رخ تو شهره آفاق شد ازعشق
ما گرمی ورونق ده بازار توبودیم
منصور شد از عشق تو سردار سر دار
ای کاش که سردار سر دار تو بودیم
زآن پیش که روید نی وخیزد شکر از نی
شکر شکن از لعل شکربار تو بودیم
ما رانه تنی بود ونه جانی نه مزاجی
کز نرگس بیمار تو بیمار توبودیم
ما را که بهدهر این همه اقبال بلنداست
ز آنروست که گنجینه اسرار توبودیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
ما ز گیسوی پریشانی تو آشفته تریم
زخیال لب چون لعل تو خونین جگریم
نه ز خاکیم ونه از آب ونه از آتش وباد
آدمی شکل ولیکن نه ز جنس بشریم
آگه از عالم اسرار وخبر ازهمه کار
لیک افتاده چومستان وز خودبی خبریم
گنج قارون بر ما هست تلی خاکستر
که ز اشک ورخ خودمعدن زروگهریم
تلخ کامیم به کام همه هستیم چو زهر
پای تا سر همه شوریم ولی نیشکریم
دل ما دیده بسی دلبر وآمد برتو
لوحش الله که چه صافی دل وصاحب نظریم
همه گفتیم ولی ذکر بلند اقبال است
ما چه نیکی طلبیم از توکه از بد بتریم
زخیال لب چون لعل تو خونین جگریم
نه ز خاکیم ونه از آب ونه از آتش وباد
آدمی شکل ولیکن نه ز جنس بشریم
آگه از عالم اسرار وخبر ازهمه کار
لیک افتاده چومستان وز خودبی خبریم
گنج قارون بر ما هست تلی خاکستر
که ز اشک ورخ خودمعدن زروگهریم
تلخ کامیم به کام همه هستیم چو زهر
پای تا سر همه شوریم ولی نیشکریم
دل ما دیده بسی دلبر وآمد برتو
لوحش الله که چه صافی دل وصاحب نظریم
همه گفتیم ولی ذکر بلند اقبال است
ما چه نیکی طلبیم از توکه از بد بتریم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
ز سوز عشق تودرسینه آتشی داریم
در آتشیم وعجب حالت خوشی داریم
شودنصیب دل ما هر آن بلا که رسد
دل شکسته زار بلاکشی داریم
ز چشمهای توما را دلی بود بیمار
ز طره های توحال مشوشی داریم
گرفته نقش خیال رخ تو دردل ما
بیا که منزل خاص منقشی داریم
به ما مگو زچه شوریده ایم و دیوانه
مگر نه چون تو نگار پریوشی داریم
توراست سیم ز ساق ومراست زر از چهر
عجب من وتوزر وسیم بی غشی داریم
بگفتمش چه رخت کرده با بلند اقبال
بگفت بر شه شطرنج اوکشی داریم
در آتشیم وعجب حالت خوشی داریم
شودنصیب دل ما هر آن بلا که رسد
دل شکسته زار بلاکشی داریم
ز چشمهای توما را دلی بود بیمار
ز طره های توحال مشوشی داریم
گرفته نقش خیال رخ تو دردل ما
بیا که منزل خاص منقشی داریم
به ما مگو زچه شوریده ایم و دیوانه
مگر نه چون تو نگار پریوشی داریم
توراست سیم ز ساق ومراست زر از چهر
عجب من وتوزر وسیم بی غشی داریم
بگفتمش چه رخت کرده با بلند اقبال
بگفت بر شه شطرنج اوکشی داریم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
به که ما دیوانه از عشق پری روئی شویم
تا مگر زنجیری زنجیر گیسوئی شویم
دوزخ سوزان چو از بهر گنهکاران بود
همنشین باید به ترک آتشین خوئی شویم
ما که نتوانیم جان در بردن از چنگال مرگ
کشته آن خوشتر که ازشمشیر ابروئی شویم
چاک زد بر پهلوی ما خنجر مژگان یار
چاره جو ز آن لعل لب از نوشداروئی شویم
یارمیل بازی چوگان وگودارد دلا
پیش چوگان سر زلفش بیا گوئی شویم
گر شود دریا پر از می کی دهدما را کفاف
لیک مست از باده عشق تواز بوئی شویم
شاید از آشفتگی ما را شود حاصل نجات
چون بلنداقبال اگر آشفته از موئی شویم
تا مگر زنجیری زنجیر گیسوئی شویم
دوزخ سوزان چو از بهر گنهکاران بود
همنشین باید به ترک آتشین خوئی شویم
ما که نتوانیم جان در بردن از چنگال مرگ
کشته آن خوشتر که ازشمشیر ابروئی شویم
چاک زد بر پهلوی ما خنجر مژگان یار
چاره جو ز آن لعل لب از نوشداروئی شویم
یارمیل بازی چوگان وگودارد دلا
پیش چوگان سر زلفش بیا گوئی شویم
گر شود دریا پر از می کی دهدما را کفاف
لیک مست از باده عشق تواز بوئی شویم
شاید از آشفتگی ما را شود حاصل نجات
چون بلنداقبال اگر آشفته از موئی شویم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
یا رب آن عمر ز من رفته به من بازرسان
آن گرانمایه درم را به عدن بازرسان
نه دل اندربر من باشد ونه دلبر من
دلبرم را به بر ودل بر من بازرسان
تا که گل شد زچمن روی چمن گشت چومن
صوت بلبل به گل وگل به چمن بازرسان
روز وشبناله کشددل به برم چون ناقوس
بت کافر دل ما را به شمن بازرسان
عهدکردم که کنم جان به نثار قدمش
به منش تا رمقی هست به من بازرسان
نشکنم عهد به زلفش قسم انشاء الله
یا ربم زود به آن عهد شکن بازرسان
گشت چون نافه دل تنگ من از غم پرخون
آهوی وحشی ما را به ختن بازرسان
بکن از وصل رخ یار بلنداقبالم
آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان
آن گرانمایه درم را به عدن بازرسان
نه دل اندربر من باشد ونه دلبر من
دلبرم را به بر ودل بر من بازرسان
تا که گل شد زچمن روی چمن گشت چومن
صوت بلبل به گل وگل به چمن بازرسان
روز وشبناله کشددل به برم چون ناقوس
بت کافر دل ما را به شمن بازرسان
عهدکردم که کنم جان به نثار قدمش
به منش تا رمقی هست به من بازرسان
نشکنم عهد به زلفش قسم انشاء الله
یا ربم زود به آن عهد شکن بازرسان
گشت چون نافه دل تنگ من از غم پرخون
آهوی وحشی ما را به ختن بازرسان
بکن از وصل رخ یار بلنداقبالم
آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان