عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۴
تسلیم در کشاکش اهل زمانه باش
هرکس کمان طعن کند زه،نشانه باش
در رهگذار سیل که لنگر فکنده است ؟
از خاکدان دهر به سرعت روانه باش
تا درحریم زلف توانی نخوانده رفت ؟
باده زبان به کم سخنی همچو شانه باش
ازبهر آب خضر به ظلمت چه می روی ؟
گوهر فروز جان ز شراب شبانه باش
میراب زندگی به سکندر ندادآب
دلسرد گرمخونی اهل زمانه باش
تا بوسه گاه صدر نشینان شود درست
درصدر، خاکسارتر از آستانه باش
کوته زبان خمار ندامت نمی کشد
گر آتش کلیم شوی بی زبانه باش
صائب مریز پیش خضر آبروی خویش
از بحر شعر آب بخور جاودانه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۷
هرجا نمی خرند متاعت گران مباش
پرواز گیر و خار و خس آشیان مباش
چون بوی گل ردای سیاحت فکن به دوش
چون سبزه پاشکسته یک بوستان مباش
ای شاخ گل به صحبت بلبل سری بکش
بسیار بر رضای دل باغبان مباش
یک حرف بشنو ازمن ودر خلدسیر کن
درمجلسی که گوش توان شد زبان مباش
صائب که منع می کنداز جلوه یار را؟
خورشید را که گفته که آتش عنان مباش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۱
هر رهروی که شوق تو سازد روانه اش
ازموج خود چوآب بود تازیانه اش
مرغی است روح، قطره می آب و دانه اش
دل توسنی است ناله نی تازیانه اش
هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامی کند ز سرلب شیرین بهانه اش
در قلزمی که موجه من سیر می کند
خارو خسی است هردو جهان برکرانه اش
مرغی که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگریز چه باشد ترانه اش
در وقت خویش هرکه دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
امید هیچ کس به قیامت نمانده است
ازبس که روز می گذراند بهانه اش
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش
هرکس کند زپایه خود بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش
از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تیر هوائیی که نباشد نشانه اش
کو روی سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تیر هرکه سر زده آید به خانه اش
افسانه ای است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش
بیچاره رهروی که دل از دست داده است
سرگشته ناوکی که نباشد نشانه اش
ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشی که نباشد زبانه اش
از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف می زند به سر زلف، شانه اش
صائب اگر به یار سخن فهم می رسید
می شد جهان پر از غزل عاشقانه اش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۷
از صحبت افسرده روانان به حذر باش
جویای جگر سوختگان همچو شرر باش
بی درد و غم عشق، گرامی نشوددل
از گرد یتیمی پی تعمیر گهر باش
چون سیل به ویرانه نهد گهر روی
جمعیت اگر می طلبی زیر وزیرباش
هموار کن از تاب زدن رشته خودرا
شیرازه جمعیت صد عقد گهر باش
چون لاله درین انجمن از نعمت الوان
قانع به دل سوخته و لخت جگر باش
این نکته سربسته به هشیار نگویند
دربیخبری گوش برآواز خبر باش
بی آب محال است شود دایره آهنگ
در دایره ماتمیان دیده تر باش
در دیده من رقعه ای از عالم بالاست
هر برگ خزان دیده که در فکر سفر باش
صائب مکن از سختی ایام شکایت
چون کبک سبکروح درین کوه و کمر باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۱
در رکاب برق دارد پای ،ایام نشاط
دربهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط
پیش هرکس پنبه غفلت برون آرد ز گوش
دربهار آوازه رعدست پیغام نشاط
خنده برق است بر خوشوقتی گردون دلیل
سایه ابرست بر روی زمین دام نشاط
نعل ایام بهاران است درآتش ز برق
از گرانخوابی مشو غافل ز هنگام نشاط
توبه در آغاز عمر از نقل و می کردن خطاست
سعی کن تا هست فرصت در سرانجام نشاط
همچو شبنم، تا زبرگ عیش لبریزست باغ
دیده خود آب ده ازروی گلفام نشاط
خنده رویان صیقل آیینه یکدیگرند
خوش بود درموسم گل گردش جام نشاط
نوش و نیش عالم امکان به هم آمیخته است
می شود از تلخی می،شکرین کام نشاط
وقت ساقی خوش که در یک دم کند ماه تمام
از می روشن هلال جام را شام نشاط
چاره نبود حسن کامل را ز نیل چشم زخم
از شب آدینه باشد نیل ایام نشاط
در دل ساده است عیش عالم ایجاد فرش
جامه بی نقش باید بهر احرام نشاط
گرم کن هنگامه افسردگان خاک را
تا سرت گرم است چون خورشید از جام نشاط
تا سلیمان زمان صائب به تخت جم نشست
کامرانی را زسر بگرفت ایام نشاط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۳
مکن با خاکساران سرکشی درروزگار خط
که می پیچد بساط حسن رابرهم غبار خط
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
به آب تیغ هیهات است بنشیند غبار خط
نباشد سرفرازی یک دم افزون شعله خس را
منه زنهار دل بر دولت ناپایدار خط
تبسم می کنی چون برق بی پروا، نمی دانی
که دارد گریه ها در آستین ابربهار خط
مکن استادگی زین بیش در تعبیر احوالم
که آمد آفتابت برلب بام از غبار خط
اثر بسیار می باشد دعای دامن شب را
به حسن امیدها دارد دلم درروزگار خط
ترا گرشسته رویان زنگ می شویند از خاطر
مرازنگار ازدل می زداید سبزه دار خط
شب کوته به خورشید درخشان زودپیوندد
به چشم من زیاد از زلف باشد اعتبار خط
به روز ما چه می کردند این سنگین دلان صائب
اگر می داشت چون زلف امتدادی روزگار خط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۷
مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع
مشو ز خوان سلیمان به استخوان قانع
چو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده گل
به برگ سبز شوم چون زباغبان قانع ؟
حلال باد به یعقوب بوی پیراهن
که من ز دور به گردم زکاروان قانع
خطا چگونه شودتیر من،که گردیم
ز صید خویش به خمیازه چون کمان قانع
مرا ز خویش درین آسیا چوباری نیست
شدم به گردش خشکی زآسمان قانع
خوش است لقمه که چشمی نباشد از پی آن
به خوردن دل خود گشته ام ازان قانع
ز بوسه صلح به پیغام خشک نتوان کرد
به نیم جان نشوم زان جهان جان قانع
همان ز رهگذر رزق می کشم سختی
اگر چه من چو همایم به استخوان قانع
به یک دو کف نتوان سیر شد زآب حیات
به یک دو زخم زتیغش شوم چسان قانع؟
ز زخم خار شود امن بلبلی صائب
که شد به رخنه دیوار گلستان قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۷
معنی ز لفظ جوهر خود را عیان کند
زان چهره لطیف مکن مو به یک طرف
تاسر برآورد ز گریبان پیرهن
هردم کند نسیم تکاپو به یک طرف
یکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیست
شاهین عدل را زترازو به یک طرف
حیرت نگر که بی سرو سامان عشق را
چوگان به یک طرف رود وگو به یک طرف
صائب مدار فیض خود راتشنگان دریغ
این آب تا نرفته ازین جو به یک طرف
گلها تمام یک طرف آن رو به یک طرف
چین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرف
بدمستی سپهر جفا جو به یک طرف
مستانه جلوه های قد اوبه یک طرف
آخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟
دل یک طرف هزار پریرو به یک طرف
از پیچ وتاب ،رشته عمرش شود تمام
با هر که افتد آن خم گیسو به یک طرف
اکنون که زلف بر خط انصاف سرنهاد
افتاده است خال لب اوبه یک طرف
دروادیی که لیلی بیگانه خوی ماست
مجنون به یک طرف رود آهو به یک طرف
گردد عصای موسوی انگشت زینهار
هرجا فتاد غمزه جادو به یک طرف
با دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمع
من میروم به یک طرف و او به یک طرف
عام است فیض عشق به ذرات کاینات
حاشا که آفتاب کند روبه یک طرف
بیرون فتاد مهره اش از ششدر جهات
آن راکه برد جاذبه او به یک طرف
باشش جهت توجه آن بی جهت یکی است
بیچاره رهروی که کند رو به یک طرف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۶
جان تازه می شود ز نسیم بهارعشق
از یک سرست جوش گل وخار خار عشق
در شوره زار عقل به درمان گیاه نیست
پیوسته سرخ روی بود لاله زار عشق
خاری است خار عشق که در پای چون خلید
نتوان کشید پا دگر از رهگذار عشق
از جان مگو که در گرو نقش اول است
سرمایه دوکون به دارالقمار عشق
رحمی به بال کاغذی خود کن ای خرد
خود را مزن برآتش بی زینهار عشق
عشقی که بی شمار نباشد بلای او
پیش بلاکشان نبود در شمار عشق
دایم به زیر دار فنا ایستاده ایم
بیرون نمی رویم ز دارالقرار عشق
اینجا مدار کارگزاری به همت است
از بحر آتشین گذرد نی سوار عشق
تکلیف بار عشق دوتا کردچرخ را
من کیستم که خم نشوم زیر بار عشق؟
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
با هیچ کار جمع نگردید کارعشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۰
نقش و نگار مار بود سرنوشت خلق
با زهر کرده اند همانا سرشت خلق
هر خوشه صد زبان ملامت کشیده است
زنهار چشم رزق نداری ز کشت خلق
از بهر نان در آتش حرصند روز و شب
بود از گل تنور همانا سرشت خلق
مردم ز بیم آتش دوزخ درآتشند
مارا خدا پناه دهد از بهشت خلق
سوزن به دل ز رشته مریم شکسته ام
برزخم من چه بخیه زند دست رشت خلق؟
چون غنچه بالشم سر زانوی وحدت است
در زیر سنگ نیست سر من زخشت خلق
با صد چراغ می طلبم عیب خویش را
کو فرصتی که فرق کنم خوب وزشت خلق؟
در تنگنای بیضه عنقا گریخته است
صائب ز بس رمیده از اطوار زشت خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۱
بر من مریز اشک ترحم به زیر خاک
آن دانه نیستم که شوم گم به زیر خاک
از دل به مرگ شورمحبت نمی رود
جوش نشاط می زند این خم به زیر خاک
سر سبزی بهار نیرزد به برگریز
خوش وقت دانه ای که شود گم به زیر خاک
دامان خاک کلبه بزار گشته است
مانده است بس که دامن مردم به زیر خاک
درروی خاک گرسنه ای رابگیردست
ازخنده لب مبند چو گندم به زیر خاک
چون سرمه خوردگان نفس خاک تیره است
شد سرمه بس که دیده مردم به زیر خاک
گل می کند زباده گلرنگ زهر خصم
چون دربهار ماند گژدم به زیر خاک ؟
ازدانه های آبله صائب سبکروان
چون مور می کنند تنعم به زیر خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۳
جمعی که پیش خلق گذارند به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۳
دل شبها مشو از دیده گریان غافل
در سیاهی مشو از چشمه حیوان غافل
نیست بی خار درین شوره زمین یک کف خاک
مشو ای راهرو از چیدن دامان غافل
قد خم گشته رسول سفر آخرت است
مشو ای گوی سبک مغز ز چوگان غافل
نقش درآینه صاف نگردد پنهان
چون زمعشوق شود عاشق حیران غافل
هست هر صفحه گل نامه ای از عالم غیب
در بهاران مشو از سیر گلستان غافل
فیض در دامن شب بیشتر از روز بود
مشو ایام خط از آینه رویان غافل
پرده خواب بود عینک جویای گهر
که صدف را نکند بحر زنیسان غافل
نکند حسن فراموش نظربازان را
که زیعقوب نگردد مه کنعان غافل
دوسه روزی به مراد تو اگر گشت فلک
مشو از گردش این مهره غلطان غافل
چون گشودی به شکر خنده لب از بی مغزی
از سر خود مشو ای پسته خندان غافل
در غریبی زوطن کامروا می گردد
در وطن هرکه نگردد ز غریبان غافل
شمع بی رشته محال است کند قامت راست
مشو ای دیده وراز پاس ضعیفان غافل
کف افسوس شود برگ نشاطش صائب
هرکه گردید زبی برگ و نوایان غافل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۴
اگر شود زنی بوریا شکر حاصل
شود ز خامه بی مغز هم ثمر حاصل
اگر چه بر سر خوان محیط مهمان است
صدف به کد یمین می کند گهر حاصل
به سالها نشود آنچه حاصل از خلوت
ز پیر میکده گردد به یک نظر حاصل
سفید ساز نظر تابه مدعا برسی
که بی شکوفه نمی گردد این ثمر حاصل
کند جلای وطن عالمی اگر گویم
مرا چه تجربه ها گشت از سفر حاصل
توان ز سختی ایام سرخ رویی یافت
که لعل می شود از کوه واز کمر حاصل
ببند لب ز طمع تا ترا دهند از غیب
گشایشی که نگردد ز هیچ در حاصل
بپوش دیده ز خورشید طلعتان که مرا
نشد ز دیدنشان غیر چشم تر حاصل
بجز ندامت و افسوس و حسرت بسیار
نگشت صائب ازین عمر مختصر حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۸
جدا ز دولت وصلش به گریه ام مشغول
به سبحه است سرو کار عامل معزول
به آب تا نرساند روان نمی گردد
به خانه ای که کند قهرمان عشق نزول
سپهر دشمن جانهای آرزومندست
که بر بخیل گران است میهمان فضول
تمام سجده سهوست طاعتی که مرا ست
مگر به قبله ابروی او شود مقبول
نظر سیاه نسازد به کام هردو جهان
ز گرد راه تو هر دیده ای که شد مکحول
تلاش کام ترا زیر چرخ زیبنده است
به صید ماهی اگر غرقه می شود مشغول
مرا ز پست و بلند سپهر باکی نیست
به یک قرار بود مهر در طلوع و افول
بود چو سنگ فلاخن همیشه سر گردان
سبکسری که ز میزان عدل کرد عدول
مراست گوشه دل خوشتر از چمن صائب
که زیر بال بود گلستان مرغ ملول
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۴
آن کس که درد رابه دوا می کند بدل
راه صواب رابه خطا می کند بدل
دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش
از سادگی هوا به هوا می کند بدل
دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش
هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل
با خواب امن دولت اگر جمع می شود
شب شاه جای خویش چرا می کند بدل
آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد
هر روز صد هزار قبا می کند بدل
از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست
پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل
گر ره برد جوان به مال شکستگی
قد خدنگ خود به عصا می کند بدل
گر درد پای خویش چنین سخت می کند
بیتابی مرا به رضا می کند بدل
بی دولت آن که سایه دیوار خویش را
با سایبان بال هما می کند بدل
آرام اگر نمی برد از دل طمع چرا
هر روز جای خویش گدا می کند بدل
صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد
آیینه را به آب بقا می کند بدل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۰
گاه گاه از دیده عبرت با دنیا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۲
عشرت روی زمین در بردباری دیده ام
نقش پایم نقش خود در خاکساری دیده ام
وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند
اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام
خضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندید
آنچه من از فیض درشب زنده داری دیده ام
حسن در زندان همان برمسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام
لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است
داغ چندین لاله چون بهاری دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۰
من به آب و نان اگر چون بیغمان می زیستم
بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۲
گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نیستم
جوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستم
جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار
در میان عالمم وز اهل عالم نیستم
خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است
روشناس لاله و گل همچو شبنم نیستم
گل افتد از پنبه راحت به چشم داغ من
زیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستم
یک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرا
در تجرد کمتر از عیسی مریم نیستم
نیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سبب
در کشاکش چند باشم زلف ماتم نیستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل می سوزدم
در حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستم
زین گلستان گل صائب خوشم افتاده است
تا نباشم در یمان خار خرم نیستم