عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
عاشق روی نگارم کفر چه ایمان چه
خاکسار کوی یارم باغ چه بستان چه
هر که را یوسف رخی گردد عزیز مصر دل
دهر او را محبس آید چاه چه زندان چه
شد بت هر جائی ما لایری و لامکان
خانه چه جای چه آباد چه ویران چه
هر کجا بینم به مویدوست بینم روی اوست
وصل چه هجران چه پیدای چه پنهان چه
با وصال وهجر تو با دوری ودیدار تو
جنت چه دوزخ چه نور چه نیران چه
پیش لب های تو وچشمان من ای نوبهار
غنچه چه ابر چه گریان چه خندان چه
شد بلند اقبال اقبالش بلند از عشق تو
با بلند اقبال او فغفور چه خاقان چه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در شاه نشین دل من یار نشسته
نوری است فروزنده که در نار نشسته
آن تازه گل آمد به کفم عاقبت الامر
غم نیست به دست من اگر خار نشسته
گفتا چو شوم مست دهم یکدو سه بوست
شب و رفت وسحر آمد وهشیار نشسته
مسکین دلم امروز چه دیده است که امشب
چون غمزدگان روی به دیوار نشسته
نالان برچشمش مشو ای دل که ننالد
هر کس به عیادت بر بیمار نشسته
زاهدکه ز می توبه همی داد بدیدم
می خورده ودرخانه خمار نشسته
حیران گلاب وگلم از بهر چه گردید
آن پرده نشین این سر بازار نشسته
در عاشقی اقبال بلند است کسی را
کو داده دل و در بر دلدار نشسته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
ز مو قیمت مشک وعنبر شکسته
به لب نرخ قند مکرر شکسته
چه پرسی دلم ازچه بشکسته در بر
دلم در بر از دست دلبر شکسته
بت من به هنگام مستی مکرر
سر ساقیان را به ساغر شکسته
به هر جا که بنشسته وخوره صهبا
بسی دست وپا سینه وسرشکسته
به دیوار ودرگاهی از شورمستی
زده خنجر آن سان که خنجر شکسته
بکن شادش آزادی ار خواهی از غم
دلا بینی از غم دلی گر شکسته
مرا گر بلند است اقبال از چه
چنین از غم دلبرم پرشکسته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
دل جای در آن طره طرار گرفته
گنجشک مگر جا به بر مار گرفته
اشکم شده شنگرفی و روزم شده نیلی
تا آینه روی تو زنگار گرفته
گیسوی تواش راهزنی کرده که زاهد
تسبیح ز کف داده و زنار گرفته
در عاشقی آنکس که زیان کرده که باشد
کس دانه ای ار ریخته خروار گرفته
کس سیم و زر ار کرده تلف باده خریده
کس جان و دل ار داده ز کف یار گرفته
خرم دل آنکس که به یک دست صراحی
با دست دگر طره دلدار گرفته
اقبال بلند است کسی را که چو منصور
از عشق تو جا بر زبر دار گرفته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
سلطان عشق ما را سرباز خویش کرده
همدم به خود نموده دمساز خویش کرده
با ما چرا نگوئید راز خود ای حریفان
ما را چو یار محرم بر راز خویش کرده
جوید پری ز آهن دوری پریوش من
تفتیده آهنان را درگاز خویش کرده
هر جا که بود شیری با آن همه دلیری
صیدش چو کبکی آن شه با باز خویش کرده
این نائی از چه شهر است کز نغمه شوردهر است
ما راچه مست و بی خود ز آواز خویش کرده
پروانه را چه پروا از این که سوزدش شمع
عاشق نباشد آنکو پروا ز خویش کرده
آن نازنین شمایل همچون بلنداقبال
بی دین ودل چنینم از ناز خویش کرده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
گردش چشم تو مستم کرده
لعل تو باده پرستم کرده
سرگرانی به من از بسکه رقیب
پیش تو شکوه ز دستم کرده
چه کنم من که چو ماهی ماهی
صید در زلف چوشستم کرده
نیستم عاشق امروزی یار
عاشق از روز الستم کرده
دوریت کرد مرا نیست ولی
باز دیدار تو هستم کرده
ترک چشم تو ز مژگان سپهی
تربیت بهر شکستم کرده
داشت از تو بلنداقبالی
لیک هجران تو پستم کرده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
بر آتش دلم آن مه ز مهر آب زده
ویا به عارض گلرنگ خودگلاب زده
چه تیغ ها که ز مژگان کشیده بر مریخ
چه طعنه ها که زطلعت برآفتاب زده
منجم آمد وگفتا نبودوقت خسوف
بگفتمش که مه من به رخ نقاب زده
عجب نگر که به رخ ساخته است زلف از مشک
عجب تر اینکه گره ها به مشک ناب زده
ز شیخ وشاب مجو دین ودل در این کشور
ز بسکه راه دل ودین ز شیخ وشاب زده
ز ما زمانه هر آن عقده ای که در دل داشت
گرفته است ودرآن زلف پر ز تاب زده
خرابه دل خود را به عالمی ندهم
که شاه خیمه در این منزل خراب زده
به من مگو ز چه باشد دلت چنین پرشور
بت ز بس نمکم بر دل کباب زده
عجب مدار به شهر ار به خواب کس نرود
که ترک چشم توبر خلق راه خواب زده
دونیمه زلف تو افتاده از یمین ویسار
چو مرحبی که بدوتیغ بو تراب زده
ز چشم مست تو مستی کندبلنداقبال
گمان عارف وعامی که اوشراب زده
ز بس بودطرب انگیز شعر او گوئی
نشسته در بر او زهره ورباب زده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
تا ز دلم خبر شوی آینه پیش روی نه
رونق مشک تا بری شانه به چین موی نه
خواهی اگر که بگذرد از سر سرو فاخته
سوی چمن چو بگذری پا به کنار جوی نه
سرو چمن کنار جو بر سر پا بایستد
سر به کنار من تو ای سرو کناره جوی نه
درقدح وپیاله کی باده کفاف ما دهد
ساقی اگر کرم کنی در بر خم سبوی نه
غنچه لبا سمنبرا از در گلستان درآ
بر دل گل چولاله ها داغ ز رنگ و بوی نه
یاد که دادت این چنین کز پی صید مرغ دل
دانه ز خال ودام از زلف ز چارسوی نه
زلف تو را چو خانه زاد آمده نافه ختن
داغ نشان به رانش از طره مشکبوی نه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
عجب از روح مجسم بدنی ساخته ای
کس نداند به چه تدبیر و فنی ساخته ای
آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود ای بت من
دلی از آهن واز سیم تنی ساخته ای
هیچ ازنقطه موهوم نشان نیست پدید
دل گمان برده که از اودهنی ساخته ای
تا گرفتار کنی مرغ دلم را در دام
دانه از خال وز گیسو رسنی ساخته ای
یوسف از عشق تو خود را به چه اندازد وباز
گر ببیند که چه چاه ذقنی ساخته ای
گر نخواهی دل ما را شکنی از چه به رخ
خم به خم زلف شکن در شکنی ساخته ای
دگر از تبت وچین مشک نیارند به فارس
که تو از زلف ختا وختنی ساخته ای
گل رخی غنچه لبی سرو قدی نسرین بر
بزم ما را به حقیقت چمنی ساخته ای
دارم ازخون جگر باده کباب از دل ریش
شرمسارم که به حال چومنی ساخته ای
کرده از وصل خود ار یار بلنداقبالت
ای دل ازچیست که بیت الحزنی ساخته ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
روبروی آفتاب آئینه بر رو بسته ای
یاگرو رخشندگی را با رخ او بسته ای
نیست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب
برقع از گیسوی خود بیهوده بر روبسته ای
گر ز حنا دلبران سر پنجه رنگین می کنند
تو خضاب از خون دلها تا به بازو بسته ای
رهزنان از یک طرف بندند ره بر کاروان
تو پی تاراج دلها ره ز هر سو بسته ای
از سر کویت به دیگر جای نتوانیم رفت
همچو اشتر بندها ما را به زانو بسته ای
هیچ می دانی پریشان گشته گیسویت چرا
بسکه دلهای پریشان را به گیسو بسته ای
گفتمش اندر برم بنشین بگفتاجای کو
در کنار از اشک چشم از هر طرف جو بسته ای
ز آتش غم ای بلند اقبال اگر سوزی سزد
زآنکه دل بر عشق ترکی آتشین خو بسته ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
از چه همچون زلف یار ای دل پریشان گشته ای
همچو من گویا اسیر عشق جانان گشته ای
گوشه گیری داشتی از خلق می بینم کنون
سخت عاشق بر رخ آن سست پیمان گشته ای
بینمت افسرده وپژمرده وزار ونزار
گوئی از کردار وکار خود پشیمان گشته ای
پیش چشم مست دلبر گر نگردیدی کباب
زآتش حسرت چرا اینگونه بریان گشته ای
چشم او دارد ز مژگان لشکر افراسیاب
مرحبا بک هم توگرد زابلستان گشته ای
جان اگر بهر فدای او نمی خواهی چرا
پیش جانان گوسفند عید قربان گشته ای
چون بلنداقبالی ار آسوده دل از درد عشق
پس چرا از هر طرف جویای درمان گشته ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
دل از بت واز بت پرست اندر کلیسا برده ای
ما را هم از چشمان مست ازدست و از پا برده ای
خم شد به تعظیمم فلک وآمد به رشک از من ملک
تا درمیان عاشقان نامی هم ازما برده ای
با تو نشد ای ماهرو ما رامجال گفتگو
تاب وتوان صبر وقرار از ما به ایما برده ای
از شیخ وشاب ومرد وزن هم دل بری هم جان ز تن
بردی زتن ها جان و دل از من نه تنها برده ای
صدباره از حور وپری چابک تری در دلبری
هم برده ای دل هم زدل یکسر تمنا برده ای
گفتی شکیبائی کنم چشم آنچه فرمائی کنم
اما شکیبائی توخود ازما به یغما برده ای
ای دل دگر افغان مکن اندیشه از طوفان مکن
همچون بلند اقبال اگر راهی به دریا برده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
نه همی دین و دل از ما برده ای
دین ودل از پیر وبرنا برده ای
نه همی دل برده ای از بت پرست
دل ز بت های کلیسا برده ای
نه همی دل برده ای از دست من
کز دلم جان و تمنا برده ای
من زچشمان تو مستم نه ز می
نشئه از چشمان صهبا برده ای
هم زعنبر نرخ وهم قیمت ز مشک
با دوزلف عنبرآسا برده ای
نه همی تاب وتوان از جان من
در فراق خود به یغما برده ای
از بلند اقبال بی دل هم ز عشق
طاقت وصبر و شکیبا برده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
باز بر رخ مشکین را پریشان کرده ای
مشک را ارزان وعنبر را فراوان کرده ای
روی تو باشد کف موسی وزلف توعصا
از ره اعجاز اورا شکل ثعبان کرده ای
گاه مار وگاه عقرب گاه اژدر می شود
عقل را درکار زلف خویش حیران کرده ای
نقطه موهوم را ثابت نمودی بر حکیم
وزدهان بی نشان خویش برهان کرده ای
سرو قد وگل رخ و نسرین بدن گردیده ای
خویش را پا تا به سر رشک گلستان کرده ای
تیر رستم کرد آن کاری که با جان شغاد
با دل خونین من بانوک مژگان کرده ای
جامه نیلی به بر فیروزه را از رشک خط
خون زلعل اندر دل یاقوت ومرجان کرده ای
ای عزیز مصر دل ای یوسف کنعان جان
دهر را بر ما ز هجر خویش زندان کرده ای
آتش سوزان چو افتد در نیستان چون کند
با بلنداقبال از درد فراق آن کرده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چرا تواینهمه ای ماه بی وفا شده ای
به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای
جفاکشی شده ما را شعار ودلشادیم
از آن زمان که به ما مایل جفا شده ای
جدا شود چو نی از غصه بنداز بندم
ببینم ازبر من گر دمی جدا شده ای
به ملک حسن تو شاهنشهی زهی احسان
که همنشین به من خسته گدا شده ای
به من به حالت بیگانگان کنی رفتار
ولیک با همه می بینم آشنا شده ای
هزار درد تو را بی دوا شفا بخشد
اگر به درد دل خسته ای دوا شده ای
دلا چه شد که چو من گشته ای بلنداقبال
مگر به حکم قضا و قدر رضا شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
چه خورده ای که ز رخ همچوارغوان شده ای
کجا بدی و به بزم که میهمان شده ای
به مو چوسنبلی از رو چو گل ز قدچون سرو
زفرق تا به قدم رشک گلستان شده ای
کنون فزون هوس صحبت است با تومرا
که شعر خوان ولغز سنج و نکته دان شده ای
سراغی از تو و ازمنزلت نداد کسم
که لایری ز نظرها ولامکان شده ای
هنوز بر سر قهری و باز در پی جنگ
مرا گمان که به من یار ومهربان شده ای
مگر نه دامن من بود متکای سرت
چه روی داده ندانم که سرگران شده ای
گناه بخت بد من بود وگرنه چرا
زمن به گفته اغیار بدگمان شده ای
چه غم ندارد اگر جان ودل بلنداقبال
که آفت دل خلق و بلای جان شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
توچرا اینهمه بدخو شده ای
تلخ گوگشته ترش روشده ای
همچو شیری به نظر درگه خشم
اگر ازچشم چوآهو شده ای
بی سبب از من دلداده چرا
رنجه از گفتم بدگوشده ای
برده ای دل ز دو صد پیر وجوان
به یکی غمزه چو جادوشده ای
دل طلبکار تو وغافل از این
که تو درجلوه زهر سو شده ای
تا بنفشه خط وسنبل گیسو
تا سهی قد وسمن بو شده ای
همچومن هر که بلنداقبال است
آفت جان و دل او شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تیر مژگان وسنان قد و زره موشده ای
رستم مملکت حسن نه بر زو شده ای
ماه رخساری وخورشید لقا زهره جبین
چشم بد دور چه فرخ رخ و نیکوشده ای
طره ات عقرب وچنگال اسد مژگانت
هم به قد تیری و همقوسز ابرو شده ای
هر که رخسار تو را دید ودوگیسوی تو را
گفت خورشیدی ودربرج ترازو شده ای
با وجود تو به گلزار ندارم سروکار
که سهی قامت وگلچهر وسمن بو شده ای
چشمت از بس دل وجان وزدل وجان صبر وتوان
می بردخلق بر آنند که جادو شده ای
تندکم تلخ بگوای بت شیرین حرکات
ترش رو بی سبب از گفته بدگوشده ای
هر چه حسن است به عالم همه را دارائی
عیب این است که بدعهد و جفا جوشده ای
هست بدخوی هر آنک که نکو دارد روی
تونکو رو پس از آن روست که بدخو شده ای
خلقی از چار جهت ناظر وجویای تولیک
کس نبیند که تو درجلوه ز شش سو شده ای
اگر این طرفه غزل شعر بلند اقبال است
پس بگوئید به اوخواجه خواجو شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
روی تو را ندیده دلم را ربوده ای
در دلبری چه چابک و چالاک بوده ای
دین ودلی سراغ ندارم دگر به کس
غارت همی ز بسکه دل ودین نموده ای
داری کجا ز حالت شب های ما خبر
بیدار ما ز درد وتوفارغ غنوده ای
آزادی از غم دوجهان داده ای مرا
زنگ علایق از دل من تا زدوده ای
اقبال من بلند شد از اینکه درجهان
از عشق بر رخم در دولت گشوده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
دارد آن مه نه همی چشم سیاه عجبی
به سر از نافه چین هشته کلاه عجبی
گفتمش چشم تو آهوی ختا را ماند
کرد بر روی من از خشم نگاه عجبی
نه عجب یوسف یعقوب گر افتاد به چاه
به زنخ یوسف ما راست چه چاه عجبی
از پی غارت دین ودل ما از مژگان
ترک چشم تو کشیده است سپاه عجبی
خط چو سر زد به رختمهر من افزون تر شد
عنبرین خط تو شد مهر گیاه عجبی
قد ورخسار تو راهر که ببیندگوید
شده طالع به سر سرو چه ماه عجبی
دلم از دولت عشق تو بلنداقبال است
کشد از درد ولی متصل آه عجبی