عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
نگرددماه نوطالع گر از رخ پرده برداری
نروید سرو در بستان به بستان گر گذار آری
توئی آن بت که دین بت پرستی را دهند از کف
اگر بینند رویت را برهمن های فرخاری
دگر از هند سوی فارس نارد کاروان شکر
تعالی الله ز شیرین لب ز بس قندوشکرباری
چه حاجت آنکه مشک آرنداز چین وختن دیگر
تو اندر چین زلف خویش از بس مشک تر داری
غم عشق تومی باشد گران باری به دوش من
مکن وامانده ام از درد هجر خودز سربازی
به دامان وصالت کی رسد دست من مسکین
به حال من کند رحمی ز فضل خود مگر باری
بلند اقبال شاید گردد آزاد از غم هجرت
کند گردون اگر شفقت کند طالع اگر یاری
نروید سرو در بستان به بستان گر گذار آری
توئی آن بت که دین بت پرستی را دهند از کف
اگر بینند رویت را برهمن های فرخاری
دگر از هند سوی فارس نارد کاروان شکر
تعالی الله ز شیرین لب ز بس قندوشکرباری
چه حاجت آنکه مشک آرنداز چین وختن دیگر
تو اندر چین زلف خویش از بس مشک تر داری
غم عشق تومی باشد گران باری به دوش من
مکن وامانده ام از درد هجر خودز سربازی
به دامان وصالت کی رسد دست من مسکین
به حال من کند رحمی ز فضل خود مگر باری
بلند اقبال شاید گردد آزاد از غم هجرت
کند گردون اگر شفقت کند طالع اگر یاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
از طلعت اگر ماهی گفتار چرا داری
وز قامت اگر سروی رفتار چرا داری
خون دل ما خوردی از لعل لبت پیداست
حاشا نتوان کردن انکار چرا داری
صنعان صفت از دستم بردی دل و دین اززلف
ای بت نیی ار ترسا زنار چرا داری
با اینکه به لب داری اعجاز مسیحائی
از چشم نمی دانم بیمار چرا داری
ای ترک اگر از لب ضحاک نمی باشی
بر دوش ز دو گیسو دومار چرا داری
ای زلف نگار من هندوئی وکافر دل
جا ورنه چوهندویان درنار چرا داری
چون وصل نشدحاصل از یار بلنداقبال
از چراغ شکایت کن از یار چرا داری
وز قامت اگر سروی رفتار چرا داری
خون دل ما خوردی از لعل لبت پیداست
حاشا نتوان کردن انکار چرا داری
صنعان صفت از دستم بردی دل و دین اززلف
ای بت نیی ار ترسا زنار چرا داری
با اینکه به لب داری اعجاز مسیحائی
از چشم نمی دانم بیمار چرا داری
ای ترک اگر از لب ضحاک نمی باشی
بر دوش ز دو گیسو دومار چرا داری
ای زلف نگار من هندوئی وکافر دل
جا ورنه چوهندویان درنار چرا داری
چون وصل نشدحاصل از یار بلنداقبال
از چراغ شکایت کن از یار چرا داری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
چرا با دیگران مهر و وفا با من ستم داری
مرا پیوسته خوار و این و آن محترم داری
هر آن حسنی که خوبان راست داری بلکه افزونتر
همی مهر است و بس در دلبری چیزی که کم داری
فریبم می دهی تا کی گهی از نقل و گه از می
بده بوسی اگر با من سر لطف و کرم داری
ز درمان باشدم خوشتر هر آن دردی که هست از تو
ز تریاق آیدم بهتر اگر در دست سم داری
ز سیر باغ و بستان بی نیازی داده یزدانت
که از رخ هر کجا باشی گلستان ارم داری
همی زآن سوره ن و القلم می خوانم از قرآن
که در ابرو و بینی معنی ن و القلم داری
بلند اقبال اگر هستی بلنداقبال از وصلش
چو ابرویش ز بار غم قد از بهر چه خم داری
مرا پیوسته خوار و این و آن محترم داری
هر آن حسنی که خوبان راست داری بلکه افزونتر
همی مهر است و بس در دلبری چیزی که کم داری
فریبم می دهی تا کی گهی از نقل و گه از می
بده بوسی اگر با من سر لطف و کرم داری
ز درمان باشدم خوشتر هر آن دردی که هست از تو
ز تریاق آیدم بهتر اگر در دست سم داری
ز سیر باغ و بستان بی نیازی داده یزدانت
که از رخ هر کجا باشی گلستان ارم داری
همی زآن سوره ن و القلم می خوانم از قرآن
که در ابرو و بینی معنی ن و القلم داری
بلند اقبال اگر هستی بلنداقبال از وصلش
چو ابرویش ز بار غم قد از بهر چه خم داری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
دل ز آهن تو سیم تن داری
یا به من کینه کهن داری
کینه هائی که داری اندر دل
همه را از برای من داری
نه همی چین به زلف خم درخم
که دراو تبت و ختن داری
خودتوئی گلعذار وغنچه دهان
چه هوای گل و چمن داری
چه به گلشن روی که از قد وبر
خود سهی سرو ونسترن داری
رشک می آیدم که می بینم
به بر خویش پیرهن داری
دلم از چشم مورتنگ تر است
تنگ تر از دلم دهن داری
نبری دل چرا ز دشمن ودوست
که تو ترکان راهزن داری
توئی آن بت که چون بلنداقبال
در کلیسا بسی شمن داری
یا به من کینه کهن داری
کینه هائی که داری اندر دل
همه را از برای من داری
نه همی چین به زلف خم درخم
که دراو تبت و ختن داری
خودتوئی گلعذار وغنچه دهان
چه هوای گل و چمن داری
چه به گلشن روی که از قد وبر
خود سهی سرو ونسترن داری
رشک می آیدم که می بینم
به بر خویش پیرهن داری
دلم از چشم مورتنگ تر است
تنگ تر از دلم دهن داری
نبری دل چرا ز دشمن ودوست
که تو ترکان راهزن داری
توئی آن بت که چون بلنداقبال
در کلیسا بسی شمن داری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
وفا گر بگوئیم داری نداری
صفا گر بگوئیم داری نداری
به ما بوسه ای از لب شکرینت
روا گر بگوئیم داری نداری
به هر کس تو را التفات است اما
به ما گر بگوئیم داری نداری
به قتل من بینوای ستم کش
ابا گر بگوئیم داری نداری
طبیبا به درمان دردی که دارم
دوا گر بگوئیم داری نداری
دلا چون شدی عاشق روی دلبر
فنا گر بگوئیم داری نداری
دلبری داری ودلداری نداری
یار من هستی ولی یاری نداری
در نکوروئی نداری نقصی اما
رسم وقانون وفاداری نداری
گر وفا داری به دیگر کس ندانم
لیک با من جز ستمکاری نداری
داری ار دلداری ودلجوئی اما
با دل من جز دل آزاری نداری
تاکی ای زاهد کنی از عشق منعم
همچو من گویا گرفتاری نداری
عاقبت گردی بلند اقبال ای دل
زآنکه با کی از گرانباری نداری
صفا گر بگوئیم داری نداری
به ما بوسه ای از لب شکرینت
روا گر بگوئیم داری نداری
به هر کس تو را التفات است اما
به ما گر بگوئیم داری نداری
به قتل من بینوای ستم کش
ابا گر بگوئیم داری نداری
طبیبا به درمان دردی که دارم
دوا گر بگوئیم داری نداری
دلا چون شدی عاشق روی دلبر
فنا گر بگوئیم داری نداری
دلبری داری ودلداری نداری
یار من هستی ولی یاری نداری
در نکوروئی نداری نقصی اما
رسم وقانون وفاداری نداری
گر وفا داری به دیگر کس ندانم
لیک با من جز ستمکاری نداری
داری ار دلداری ودلجوئی اما
با دل من جز دل آزاری نداری
تاکی ای زاهد کنی از عشق منعم
همچو من گویا گرفتاری نداری
عاقبت گردی بلند اقبال ای دل
زآنکه با کی از گرانباری نداری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
فغان که یار ندارد به ما سر یاری
مگر کندمددی فضل حضرت باری
سفیدگشت مرا موی در سیه بختی
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری
از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار
ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری
شنیده ام که بودچشم یار من بیمار
برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراری
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
ندیده ام به برگلرخان مگر خواری
بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری
مگر کندمددی فضل حضرت باری
سفیدگشت مرا موی در سیه بختی
امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری
از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار
ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری
به روز وشب نبود مونسم به جز افغان
به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری
شنیده ام که بودچشم یار من بیمار
برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری
مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل
ربوده دل ز کفم طره اش به طراری
از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم
ندیده ام به برگلرخان مگر خواری
بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران
چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری
چو لاله زار بود دامن بلند اقبال
ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
چون تونبودآدمی در دلبری
حور وغلمانی ندانم یا پری
گر نمی باشی پری ازما چرا
می بری دل را و می گردی بری
مژه ات گر نیست نشتر پس ز چیست
بر رگ دلها نماید نشتری
کردی الحق از می لعل لبت
بی نیازم از شراب کوثری
گفتمی مانند رویت ماه را
ماه را بود ار دوزلف عنبری
دادمی نسبت به قدت سرورا
سرو را بود ار دوچشم عبهری
زلفت ار گردیده چون عقرب چه باک
چون به رخ داری خط سیسنبری
شاهبازی در شکار مرغ دل
از روش هستی اگر کبک دری
با بلنداقبال کن اظهار لطف
تا زمهر وماه جوید برتری
حور وغلمانی ندانم یا پری
گر نمی باشی پری ازما چرا
می بری دل را و می گردی بری
مژه ات گر نیست نشتر پس ز چیست
بر رگ دلها نماید نشتری
کردی الحق از می لعل لبت
بی نیازم از شراب کوثری
گفتمی مانند رویت ماه را
ماه را بود ار دوزلف عنبری
دادمی نسبت به قدت سرورا
سرو را بود ار دوچشم عبهری
زلفت ار گردیده چون عقرب چه باک
چون به رخ داری خط سیسنبری
شاهبازی در شکار مرغ دل
از روش هستی اگر کبک دری
با بلنداقبال کن اظهار لطف
تا زمهر وماه جوید برتری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
مگر گشتی اسیر سروقدی چون من ای قمری
که بندی چون دل خودبینمت بر گردن ای قمری
به چوب از باغ سروت را نماید باغبان بیرون
خرامان سوی باغ آید اگر سرو من ای قمری
مگو درروزگار ار هست همچون سرو من کوکو
که سرو تو ندارد چشم وزلف رهزن ای قمری
گرفتم سروتودارد قدی رعنا چو سرومن
ولی کس سیم ساق است وکجا سیمین تن ای قمری
کس ار سرومرا بیندمن از این رشک می میرم
تو سروت جلوه گر باشد به هر مردوزن ای قمری
نشستن بر سر سرو این نه شرط دوستی باشد
به دشمن چون توگستاخی کندکی دشمن ای قمری
بلند اقبال را دائم بود این آرزو در دل
که باشد چون تو با سرو خود اندر گلشن ای قمری
که بندی چون دل خودبینمت بر گردن ای قمری
به چوب از باغ سروت را نماید باغبان بیرون
خرامان سوی باغ آید اگر سرو من ای قمری
مگو درروزگار ار هست همچون سرو من کوکو
که سرو تو ندارد چشم وزلف رهزن ای قمری
گرفتم سروتودارد قدی رعنا چو سرومن
ولی کس سیم ساق است وکجا سیمین تن ای قمری
کس ار سرومرا بیندمن از این رشک می میرم
تو سروت جلوه گر باشد به هر مردوزن ای قمری
نشستن بر سر سرو این نه شرط دوستی باشد
به دشمن چون توگستاخی کندکی دشمن ای قمری
بلند اقبال را دائم بود این آرزو در دل
که باشد چون تو با سرو خود اندر گلشن ای قمری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
دلا منال گراز یار خویشتن دوری
که اختیار به دست تونیست مجبوری
ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را
چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری
مدام سوره واللیل ونور می خوانم
به چهر وطره چوواللیل و سوره نوری
اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد
چه سود کز مژه مانند نیش زنبوری
دگر به مشک وبه کافورم احتیاجی نیست
توچون زموی چو مشک وز رو چوکافوری
نمی شوی گهی آگه ز طعم شیرینی
ز بسکه از نمکین لعل خویش پرشوری
دل مرا که چوکوه است کنده ای از جای
به بازوی توهزار آفرین چه پر زوری
به حسن روی توکس نیست در بنی آدم
ندانمت که پری یا فرشته یا حوری
ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال
به او بگو که چو بیمار هست معذوری
که اختیار به دست تونیست مجبوری
ندیده چشم کسی ای نگار روی تو را
چه شد که درهمه عالم به حسن مشهوری
مدام سوره واللیل ونور می خوانم
به چهر وطره چوواللیل و سوره نوری
اگر چه آب دهان تو بهتر است از شهد
چه سود کز مژه مانند نیش زنبوری
دگر به مشک وبه کافورم احتیاجی نیست
توچون زموی چو مشک وز رو چوکافوری
نمی شوی گهی آگه ز طعم شیرینی
ز بسکه از نمکین لعل خویش پرشوری
دل مرا که چوکوه است کنده ای از جای
به بازوی توهزار آفرین چه پر زوری
به حسن روی توکس نیست در بنی آدم
ندانمت که پری یا فرشته یا حوری
ز دست چشم تو گر گشته شد بلنداقبال
به او بگو که چو بیمار هست معذوری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
مگرنه جان منی پس چرا ز من دوری
بیا که راحت روحی ومایه سوری
ز آدمی چو توحاشا که دروجود آید
فرشته ای وز نوری پری ویا حوری
چنانکه جان به تن و دل به بر بود مستور
میان جان ودل من مدام مستوری
تورا چه حاجت کافور و مشک ازعطار
که خودبهزلف چومشک وبه رخ چو کافوری
رسد اگر به لبت شهد شورخواهد شد
به شهد آن نمکین لب ز بسکه پرشوری
عجب نه کآب دهان توانگبین باشد
چرا که ازمژه مانند نیش زنبوری
محال عقل بودجمع نور با ظلمت
ز زلف وچهره توچون جمع ظلمت ونوری
کنم ز مرمر وبلور بستر وبالین
به سینه ز آنکه چومرمر به ساق بلوری
دل ار بگفت تورا تا مرا کشی از هجر
بکن فدای توگردم بدآنچه مأموری
مرا هلاک کن از درد هجر وباک مدار
به حکمآنکه چومأمور بوده معذوری
شدم به عشق تومشهور چون بلنداقبال
بدان صفت که تودر حسن روی مشهوری
بیا که راحت روحی ومایه سوری
ز آدمی چو توحاشا که دروجود آید
فرشته ای وز نوری پری ویا حوری
چنانکه جان به تن و دل به بر بود مستور
میان جان ودل من مدام مستوری
تورا چه حاجت کافور و مشک ازعطار
که خودبهزلف چومشک وبه رخ چو کافوری
رسد اگر به لبت شهد شورخواهد شد
به شهد آن نمکین لب ز بسکه پرشوری
عجب نه کآب دهان توانگبین باشد
چرا که ازمژه مانند نیش زنبوری
محال عقل بودجمع نور با ظلمت
ز زلف وچهره توچون جمع ظلمت ونوری
کنم ز مرمر وبلور بستر وبالین
به سینه ز آنکه چومرمر به ساق بلوری
دل ار بگفت تورا تا مرا کشی از هجر
بکن فدای توگردم بدآنچه مأموری
مرا هلاک کن از درد هجر وباک مدار
به حکمآنکه چومأمور بوده معذوری
شدم به عشق تومشهور چون بلنداقبال
بدان صفت که تودر حسن روی مشهوری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
اگر آن مهربان یارم شود مهمان شب و روزی
نیارد خوشتر از آن روز وشب دوران شب وروزی
به فیروزی شبم چون روز وروزم عید نوروز است
اگر چون جان کندجا در برم جانان شب وروزی
ز بیخوابی وبی تابی کس از شب روز نشناسد
ز عشقت پیش خلقی گرکشم افغان شب وروزی
قیامت را ودوزخ را کسی انکار اگر دارد
گرفتارش کن اندر زحمت هجران شب وروزی
نبندد باغ را در باغبان دیگر به روز و شب
تفرج را کنی گر جای در بستان شب وروزی
شب وروزی مه وخورشید اگر بینند رخسارت
نخواهد شد دگر خورشید ومه تابان شب وروزی
بلند اقبال را پرسیدم از زلف ورخ آن مه
بگفتا نیست در عالم چواین وآن شب وروزی
نیارد خوشتر از آن روز وشب دوران شب وروزی
به فیروزی شبم چون روز وروزم عید نوروز است
اگر چون جان کندجا در برم جانان شب وروزی
ز بیخوابی وبی تابی کس از شب روز نشناسد
ز عشقت پیش خلقی گرکشم افغان شب وروزی
قیامت را ودوزخ را کسی انکار اگر دارد
گرفتارش کن اندر زحمت هجران شب وروزی
نبندد باغ را در باغبان دیگر به روز و شب
تفرج را کنی گر جای در بستان شب وروزی
شب وروزی مه وخورشید اگر بینند رخسارت
نخواهد شد دگر خورشید ومه تابان شب وروزی
بلند اقبال را پرسیدم از زلف ورخ آن مه
بگفتا نیست در عالم چواین وآن شب وروزی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
نه مایلی به چه رنجش که یار ما باشی
چرا به زخم دل ماهمی نمک پاشی
به دهر چون تونشددلبری بهعیاری
به شهر چونتوندیدم بتی به قلاشی
شبان هجر مرا کرده ای به غم همدم
توخود نشسته به می خوردنی وعیاشی
زچشم مست تو می خوردن توفاش بود
تو را گمان همه خلقند غافل وناشی
تفاوتی نگذاری میان دشمن ودوست
هزار فرق زفیروزه است تاکاشی
خیال رویتو خوش نقش بسته در دل ما
به منزل تو نکوکرده ایم نقاشی
بلندتر شود از هر شهی مرا اقبال
به کوی خویش گماری گرم به فراشی
چرا به زخم دل ماهمی نمک پاشی
به دهر چون تونشددلبری بهعیاری
به شهر چونتوندیدم بتی به قلاشی
شبان هجر مرا کرده ای به غم همدم
توخود نشسته به می خوردنی وعیاشی
زچشم مست تو می خوردن توفاش بود
تو را گمان همه خلقند غافل وناشی
تفاوتی نگذاری میان دشمن ودوست
هزار فرق زفیروزه است تاکاشی
خیال رویتو خوش نقش بسته در دل ما
به منزل تو نکوکرده ایم نقاشی
بلندتر شود از هر شهی مرا اقبال
به کوی خویش گماری گرم به فراشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
تو راکه گفته ندانم که این چنین باشی
به خصم دوست وبا دوستان به کین باشی
تورا چه غم اگرم کشته بینی اما من
بمیرم از غمت ار بینمت غمین باشی
به حورعین وبه جنت چه حاجت است مرا
که کوی توست بهشت وتوحور عین باشی
بود به ماه دوهفته تو را چه فرق جز اینک
در آسمان بود آن وتو در زمین باشی
من آن زمان که بدیدم رخ تو را گفتم
که آفت دل وجان خصم عقل ودین باشی
به سیر باغ چه حاجت بود تورا که توخود
گل وبنفشه وشمشاد ویاسمین باشی
به قصد صید دل خسته بلنداقبال
کمان کشیده ز ابروی و در کمین باشی
به خصم دوست وبا دوستان به کین باشی
تورا چه غم اگرم کشته بینی اما من
بمیرم از غمت ار بینمت غمین باشی
به حورعین وبه جنت چه حاجت است مرا
که کوی توست بهشت وتوحور عین باشی
بود به ماه دوهفته تو را چه فرق جز اینک
در آسمان بود آن وتو در زمین باشی
من آن زمان که بدیدم رخ تو را گفتم
که آفت دل وجان خصم عقل ودین باشی
به سیر باغ چه حاجت بود تورا که توخود
گل وبنفشه وشمشاد ویاسمین باشی
به قصد صید دل خسته بلنداقبال
کمان کشیده ز ابروی و در کمین باشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چون شانه را به طره طرار می کشی
خط خطا به صفحه تاتار می کشی
بر دوش من گذار چه حمال گشته ای
کز مشک تر ز زلف همی بار می کشی
هر گه به راه بادگشائی گره ز زلف
گویا که روح از تن عطار می کشی
من چون کنم که زاهد شب زنده دار را
از یک نگه به خانه خمار می کشی
مختاری ار کشی به توام نیست سرکشی
خط نشان دگر چه به دیوار می کشی
ای دل اگر نه اشتر مستی به راه عشق
تا چندخار می خوری وبار می کشی
از سخت جانیت عجب آید مرا دلا
ز این جورها کز آن بت عیار می کشی
اقبال ما بلندتر آمد ز زلف دوست
ما را ز بس به جانب دلدارمی کشی
خط خطا به صفحه تاتار می کشی
بر دوش من گذار چه حمال گشته ای
کز مشک تر ز زلف همی بار می کشی
هر گه به راه بادگشائی گره ز زلف
گویا که روح از تن عطار می کشی
من چون کنم که زاهد شب زنده دار را
از یک نگه به خانه خمار می کشی
مختاری ار کشی به توام نیست سرکشی
خط نشان دگر چه به دیوار می کشی
ای دل اگر نه اشتر مستی به راه عشق
تا چندخار می خوری وبار می کشی
از سخت جانیت عجب آید مرا دلا
ز این جورها کز آن بت عیار می کشی
اقبال ما بلندتر آمد ز زلف دوست
ما را ز بس به جانب دلدارمی کشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
توبه زلف از پی آزار دلم شانه کشی
من از این شاد که دل را به سر شانه کشی
ور زنی شانه به زلف از پی آرایش او
دل ما هست چه منت دگر از شانه کشی
دانه از خال به رخ داری واز گیسودام
مرغ دل را به سوی دام خوداز دانه کشی
چشم مخمور تو از کف دل هشیاران برد
الحذر از می اگر یک دوسه پیمانه کشی
بت پرستان به خدا بت نپرستنددگر
نقش رخسار خود ار بر دربتخانه کشی
هرکه بر پیل تن اسب توببیند رخ تو
مات خواهدشد واو را کش شاهانه کشی
دانی ای شمع که سوزانی وگریان ز چه رو
انتقامی است که ازکشتن پروانه کشی
ای دل از عشق اگر یار بلنداقبالی
باید ار بار تو کوه است که مردانه کشی
من از این شاد که دل را به سر شانه کشی
ور زنی شانه به زلف از پی آرایش او
دل ما هست چه منت دگر از شانه کشی
دانه از خال به رخ داری واز گیسودام
مرغ دل را به سوی دام خوداز دانه کشی
چشم مخمور تو از کف دل هشیاران برد
الحذر از می اگر یک دوسه پیمانه کشی
بت پرستان به خدا بت نپرستنددگر
نقش رخسار خود ار بر دربتخانه کشی
هرکه بر پیل تن اسب توببیند رخ تو
مات خواهدشد واو را کش شاهانه کشی
دانی ای شمع که سوزانی وگریان ز چه رو
انتقامی است که ازکشتن پروانه کشی
ای دل از عشق اگر یار بلنداقبالی
باید ار بار تو کوه است که مردانه کشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ای نازنین شمایل آشوب عقل وهوشی
از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی
هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری
خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی
از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم
اما تودر خموشی پا تا به سر چو گوشی
با دوستان پیرو بنشین بگو وبشنو
دلتنگ از چه روئی آخر چرا خموشی
مژگان چونیش زنبور داری وجای دارد
زیرا که درحلاوت ز آب دهان چونوشی
رویت ندیده دادیم از دست دین ودل را
وا حسرتا گر از ما رخساره را نپوشی
وز صبر غوره می شد وزمی غم توطی شد
چندای بلنداقبال از هجر درخروشی
از مشک زلف عطار از لب شکرفروشی
هنگام رزم ای ترک مژگان وزلف داری
خنجر به کف چه گیری بر تن زره چه پوشی
از شوق دیدنت ما سر تا به پا چوچشمیم
اما تودر خموشی پا تا به سر چو گوشی
با دوستان پیرو بنشین بگو وبشنو
دلتنگ از چه روئی آخر چرا خموشی
مژگان چونیش زنبور داری وجای دارد
زیرا که درحلاوت ز آب دهان چونوشی
رویت ندیده دادیم از دست دین ودل را
وا حسرتا گر از ما رخساره را نپوشی
وز صبر غوره می شد وزمی غم توطی شد
چندای بلنداقبال از هجر درخروشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
بتا به کشتن ما عاشقان چه می کوشی
چوآب بر سر آتش ز کین چه می جوشی
مگر نه زلف توافتاده چون زره به برت
چه حاجت است که دیگر به تن زره پوشی
من شکسته دل افراسیاب شاه نیم
اگر تودر پی خونخواهی سیاووشی
نخورده باده که داری بما چنین سر جنگ
نعوذ بالله اگر یک دوجام می نوشی
هر آنچه دردنهی بر دلم پرستاری
هر آنچه دور شوی از برم درآغوشی
من از غلامیت ای خواجه بر ندارم دست
هزار بارم اگر بنه وار بفروشی
رواست یار نوازد گرت بلنداقبال
که همچو دایره ز اخلاص حلقه درگوشی
چوآب بر سر آتش ز کین چه می جوشی
مگر نه زلف توافتاده چون زره به برت
چه حاجت است که دیگر به تن زره پوشی
من شکسته دل افراسیاب شاه نیم
اگر تودر پی خونخواهی سیاووشی
نخورده باده که داری بما چنین سر جنگ
نعوذ بالله اگر یک دوجام می نوشی
هر آنچه دردنهی بر دلم پرستاری
هر آنچه دور شوی از برم درآغوشی
من از غلامیت ای خواجه بر ندارم دست
هزار بارم اگر بنه وار بفروشی
رواست یار نوازد گرت بلنداقبال
که همچو دایره ز اخلاص حلقه درگوشی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
همچو چهرت کی بود آتش چوزلفت دودکی
ز آتش ودودت جز آب چشم دیده سودکی
گه زره سازی در آتش گه به گل بازی کند
گشت زلف تو خلیل الله کی داوودکی
با دل من آنچه چشم کافرت کرده است کرد
درجهان فرعون کی شداد کی نمرود کی
چشم تو خونریزی پیر وجوان راکرده فرض
داد پیغمبر کجا فتوی خدا فرمودکی
ازمکافات جزا غافل مشو بدچون دلم
آینه رویت ز رنگ خط غبارآلود کی
همچو تو دردلبری کی بودشیرین کی ایاز
همچو من در عاشقی فرهاد کی محمود کی
بی رخ توچون کنار من بود از اشک چشم
دجله ها کی بحرها کی چشمه ها کی رودکی
همچو من گاهی به بزم ومجمر توسوخته
شمع کی پروانه کی مشک وعبیر وعودکی
شدبلنداقبال از زلفت پریشان گفتگو
دود با داوود ور نه قافیه می بودکی
ز آتش ودودت جز آب چشم دیده سودکی
گه زره سازی در آتش گه به گل بازی کند
گشت زلف تو خلیل الله کی داوودکی
با دل من آنچه چشم کافرت کرده است کرد
درجهان فرعون کی شداد کی نمرود کی
چشم تو خونریزی پیر وجوان راکرده فرض
داد پیغمبر کجا فتوی خدا فرمودکی
ازمکافات جزا غافل مشو بدچون دلم
آینه رویت ز رنگ خط غبارآلود کی
همچو تو دردلبری کی بودشیرین کی ایاز
همچو من در عاشقی فرهاد کی محمود کی
بی رخ توچون کنار من بود از اشک چشم
دجله ها کی بحرها کی چشمه ها کی رودکی
همچو من گاهی به بزم ومجمر توسوخته
شمع کی پروانه کی مشک وعبیر وعودکی
شدبلنداقبال از زلفت پریشان گفتگو
دود با داوود ور نه قافیه می بودکی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
بیاد ابروی تو شد قدم به شکل هلالی
نمی شود دل من گاهی از خیال تو خالی
مگر که دیده منجم قد و رخ تو که داده
خبر زغارت وغوغا به تیر ماه جلالی
چه جوئی از دل زارم چه پرسی از من وکارم
برو درآینه بنگر که تا شود به تو حالی
مرا به بندگی خود قبول کن دو سه روزی
ببین به روزچهارم به شهر حاکم ووالی
حلال نیست می اما به من حرام نباشد
چوهست ازکف وجام تو نوشمش به حلالی
در آب شورگهر پرورش نماید ودلبر
در آب شیرین داده است پرورش به لألی
کس ار بلند شد اقبال او ز منصب و دولت
بلند آمده اقبال من ز حضرتعالی
نمی شود دل من گاهی از خیال تو خالی
مگر که دیده منجم قد و رخ تو که داده
خبر زغارت وغوغا به تیر ماه جلالی
چه جوئی از دل زارم چه پرسی از من وکارم
برو درآینه بنگر که تا شود به تو حالی
مرا به بندگی خود قبول کن دو سه روزی
ببین به روزچهارم به شهر حاکم ووالی
حلال نیست می اما به من حرام نباشد
چوهست ازکف وجام تو نوشمش به حلالی
در آب شورگهر پرورش نماید ودلبر
در آب شیرین داده است پرورش به لألی
کس ار بلند شد اقبال او ز منصب و دولت
بلند آمده اقبال من ز حضرتعالی