عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بتم بر طلعت خود شانه زد زلف چلیپا را
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
هلاکم کرده بی پروا فرنگی زاده ترسایی
که گر دستش رسد یکباره خون ریزد مسیحا را
من از رخسار و گیسوی تو حیرانم نمی دانم
که دخلش چیست این کافر ید بیضای موسی را
اگر محراب ابروی تو را از گریه می بیند
به فرق خویشتن ویران کند راهب کلیسا را
خیال قد جانان در دل سوزان و حیرانم
که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبی را
بهار آمد بیا ساقی به رغم چرخ مینایی
وبال گردن زاهد بریزان خون مینا را
به یک خنده دل و دین «وفایی» برده، حیرانم
مگر برق یمان زد خرمن جان تمنا را
پریشان بر صباح عید دارد شام یلدا را
هلاکم کرده بی پروا فرنگی زاده ترسایی
که گر دستش رسد یکباره خون ریزد مسیحا را
من از رخسار و گیسوی تو حیرانم نمی دانم
که دخلش چیست این کافر ید بیضای موسی را
اگر محراب ابروی تو را از گریه می بیند
به فرق خویشتن ویران کند راهب کلیسا را
خیال قد جانان در دل سوزان و حیرانم
که ترسم آتش دوزخ بسوزد نخل طوبی را
بهار آمد بیا ساقی به رغم چرخ مینایی
وبال گردن زاهد بریزان خون مینا را
به یک خنده دل و دین «وفایی» برده، حیرانم
مگر برق یمان زد خرمن جان تمنا را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای ترک خطا، ماه ختن، سرو خودآرا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدارا
ما تشنه لبانیم تو هم آب بقایی
بر تشنه یکی جرعه ببخش آب بقا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
آرایش روی تو صلا زد به قیامت
یارا در این روی دلارای میارا
گویند «وفایی» ز فلانی تو بکش دست
با پادشهان کی سر و کار است گدا را
در مکتب ما حرف جفا خوانده نمی شد
چشم تو اگر درس به من داد وفا را
از ناکسی من، همه ملت گله دارند
در صومعه و دیر مسلمان و نصارا
لطفی کن و بر حال «وفایی» نظری کن
ای خواجه ی احرار من ای شاه بخارا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدارا
ما تشنه لبانیم تو هم آب بقایی
بر تشنه یکی جرعه ببخش آب بقا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
آرایش روی تو صلا زد به قیامت
یارا در این روی دلارای میارا
گویند «وفایی» ز فلانی تو بکش دست
با پادشهان کی سر و کار است گدا را
در مکتب ما حرف جفا خوانده نمی شد
چشم تو اگر درس به من داد وفا را
از ناکسی من، همه ملت گله دارند
در صومعه و دیر مسلمان و نصارا
لطفی کن و بر حال «وفایی» نظری کن
ای خواجه ی احرار من ای شاه بخارا
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴
تاریک مکن روز مرا باز، نگارا
بر چهره مزن شانه دگر زلف دو تا را
دیوانه شدم در غم بالای تو از جان
هر چند به جان دوست ندارند بلا را
داد از ستم چشم تو، ای پادشه ناز!
ز اندازه به در می برد این ترک جفا را
بزمی خوش و می بی غش و دلدار کریم است
ساقی تو بزن ساغر و مطرب تو سه تا را
نومید ز عفو و کرم حق نشود کس
جایی که فرو شست سیه نامهٔ ما را
یک قطره ز بحر کرم اوست دو عالم
با کی نبود غرقهٔ الطاف خدا را
شیطان چه کند با دل هوشیار «وفایی»
سگ را به حریم حرم کعبه چه یارا؟!
بر چهره مزن شانه دگر زلف دو تا را
دیوانه شدم در غم بالای تو از جان
هر چند به جان دوست ندارند بلا را
داد از ستم چشم تو، ای پادشه ناز!
ز اندازه به در می برد این ترک جفا را
بزمی خوش و می بی غش و دلدار کریم است
ساقی تو بزن ساغر و مطرب تو سه تا را
نومید ز عفو و کرم حق نشود کس
جایی که فرو شست سیه نامهٔ ما را
یک قطره ز بحر کرم اوست دو عالم
با کی نبود غرقهٔ الطاف خدا را
شیطان چه کند با دل هوشیار «وفایی»
سگ را به حریم حرم کعبه چه یارا؟!
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای ترک خطا، ماه ختن، سرو دل آرا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
سودازده ی زلف توم، مرحمتی کن
صد نیش به جان است از این مار دو تا را
از باد غبار در تو صد گله دارم
کین سرمه سلامی نکند دیده ی ما را
چشمان تو خوش ساخته با ابرو و مژگان
کافر عجب از کف ندهد قبله نما را
حال دل صد پاره به جانان که رساند؟
کاندر حرمش ره نبود باد صبا را
من خود به کجا، یار کجا این چه «وفایی» است
با پادشهان کی سر و کار است گدا را؟
بر سوخته ی خویش ببخشای خدا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
سودازده ی زلف توم، مرحمتی کن
صد نیش به جان است از این مار دو تا را
از باد غبار در تو صد گله دارم
کین سرمه سلامی نکند دیده ی ما را
چشمان تو خوش ساخته با ابرو و مژگان
کافر عجب از کف ندهد قبله نما را
حال دل صد پاره به جانان که رساند؟
کاندر حرمش ره نبود باد صبا را
من خود به کجا، یار کجا این چه «وفایی» است
با پادشهان کی سر و کار است گدا را؟
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶
باغبان از ما در گلزار بندیدن چرا؟
جان گرفتن بهر یک نظاره نادیدن چرا؟
با نگاهی قتل من کردی و رفتی جان من
کام خود از خون من دیدی و رنجیدن چرا؟
لشکر مژگان مکش بر کشتگان ناز خود
ملک، ملک توست دیگر فکر چاپیدن چرا؟
روی گردان، چین در ابرو افکنان از ما چه بود
فصل گل از ماه قوس این ژاله باریدن چرا؟
گر جمال کعبه ی مقصود می خواهی بنال
در بیابان طلب، ای دوست، خوابیدن چرا؟
گل چو از بلبل نخواهد غیر شیون مطلبی
تا بود جان در بدن دیگر ننالیدن چرا؟
شمع چون از سوزش پروانه می نالد به جوش
جان اگر شیرین تر است، آخر نسوزیدن چرا؟
احتیاط جان «وفایی»، نیست در بازار عشق
دوست گفتن سر ز تیغ دوست خاریدن چرا؟
جان گرفتن بهر یک نظاره نادیدن چرا؟
با نگاهی قتل من کردی و رفتی جان من
کام خود از خون من دیدی و رنجیدن چرا؟
لشکر مژگان مکش بر کشتگان ناز خود
ملک، ملک توست دیگر فکر چاپیدن چرا؟
روی گردان، چین در ابرو افکنان از ما چه بود
فصل گل از ماه قوس این ژاله باریدن چرا؟
گر جمال کعبه ی مقصود می خواهی بنال
در بیابان طلب، ای دوست، خوابیدن چرا؟
گل چو از بلبل نخواهد غیر شیون مطلبی
تا بود جان در بدن دیگر ننالیدن چرا؟
شمع چون از سوزش پروانه می نالد به جوش
جان اگر شیرین تر است، آخر نسوزیدن چرا؟
احتیاط جان «وفایی»، نیست در بازار عشق
دوست گفتن سر ز تیغ دوست خاریدن چرا؟
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷
شانه زد بر روی خود چون طرهٔ دلاله را
یاسمن بر ماه من داغی به دل زد لاله را
پر عرق شد لعل او از چشم، چون رو برافروخت
پس چرا گویند مهر از گل بگیرد ژاله را؟
روزها دل در پی زلف تو آه و ناله کرد
جز پریشانی چه حاصل گشت آه و ناله را؟
گم شد از بیداد خط، شیرینی لعل لبش
غارتی کردند آوخ، هندوان، بنگاله را
جز خط روی تو در زلف پریشان کس ندید
عقرب عنبر فشان و ماه مشکین هاله را
در خط خود بین به افسون عالمی را راه زد
گمره آن کو پی رود آوازه ی گوساله را
چون «وفایی» التفات نرگس مغ بچگان
بگذرانیدم به مستی عمر چندین ساله را
یاسمن بر ماه من داغی به دل زد لاله را
پر عرق شد لعل او از چشم، چون رو برافروخت
پس چرا گویند مهر از گل بگیرد ژاله را؟
روزها دل در پی زلف تو آه و ناله کرد
جز پریشانی چه حاصل گشت آه و ناله را؟
گم شد از بیداد خط، شیرینی لعل لبش
غارتی کردند آوخ، هندوان، بنگاله را
جز خط روی تو در زلف پریشان کس ندید
عقرب عنبر فشان و ماه مشکین هاله را
در خط خود بین به افسون عالمی را راه زد
گمره آن کو پی رود آوازه ی گوساله را
چون «وفایی» التفات نرگس مغ بچگان
بگذرانیدم به مستی عمر چندین ساله را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۸
حلقه چون زد در دی زلفان رخ جانان را
مانا ز گلستان پر گل کرده به دامان را
ای کز اثر خنده دل پرور و جان بخشی
بر کشتهٔ خود بگشا باری لب خندان را
رویت گل و لب شکر، من خسته، تو جان پرور
ای گل شکر، ای دلبر، رحمی من بریان را
نازم خط خوشبویت، گرد لب دلجویت
ریحان که نمی روید جوی شکرستان را
آسوده خوش آن روزی لعل تو مزم زانسان
یک قطره نماند باقی آن چشمه ی حیوان را
بگرفت خط مشکین لعل لب شیرینت
مور از چه به کف دارد این مهر سلیمان را
گر کحل نظر خواهی تا عالم جان بینی
دریاب به جان ای دل! خاک در مستان را
دور دهنت گردم، ساقی به کرم جامی!
شاید که کنم بیرون از دل غم دوران را
خوش رفت نپرسید آن کاو عمر «وفایی» بود
آری که وفا نبود خود عمر شتابان را
مانا ز گلستان پر گل کرده به دامان را
ای کز اثر خنده دل پرور و جان بخشی
بر کشتهٔ خود بگشا باری لب خندان را
رویت گل و لب شکر، من خسته، تو جان پرور
ای گل شکر، ای دلبر، رحمی من بریان را
نازم خط خوشبویت، گرد لب دلجویت
ریحان که نمی روید جوی شکرستان را
آسوده خوش آن روزی لعل تو مزم زانسان
یک قطره نماند باقی آن چشمه ی حیوان را
بگرفت خط مشکین لعل لب شیرینت
مور از چه به کف دارد این مهر سلیمان را
گر کحل نظر خواهی تا عالم جان بینی
دریاب به جان ای دل! خاک در مستان را
دور دهنت گردم، ساقی به کرم جامی!
شاید که کنم بیرون از دل غم دوران را
خوش رفت نپرسید آن کاو عمر «وفایی» بود
آری که وفا نبود خود عمر شتابان را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بشکست چو زلف سیه مشک فشان را
بشکست دگر رونق و بو، عنبر وبان را
در ابروت از عارش و مژگان به خیالم
یک جا نبود مهر و مه و تیر و کمان را
زلف تو بلای دل و خط، فتنه ی دل هاست
خونین دل از این پیر و جوان پیر و جوان را
فریاد ازان چشم غزالانه که کردند
در سلسله ی زلف تو صد شیر ژیان را
تا چشم من غم زده سیراب جهان است
یک سرو نرسته است چو تو باغ جهان را
خون گشت دل و دیده ی من موی برآورد
از بس که به دل گریه کنم موی میان را
گفتم که کنم شکوه ز هجران تو، زلفت
در گردنم افتاد و فرو بست فغان را
بسی شمع رخت روز، شب خلوتیان است
یک روز بر افروز شب خلوتیان را
زین جام و سبو طی نشود تشنگی ما
ساقی به بغل گیر سبک رطل گران را
از کشمکش دهر تو آنستی «وفایی»
در چشم کشی خاک در پیر مغان را
بشکست دگر رونق و بو، عنبر وبان را
در ابروت از عارش و مژگان به خیالم
یک جا نبود مهر و مه و تیر و کمان را
زلف تو بلای دل و خط، فتنه ی دل هاست
خونین دل از این پیر و جوان پیر و جوان را
فریاد ازان چشم غزالانه که کردند
در سلسله ی زلف تو صد شیر ژیان را
تا چشم من غم زده سیراب جهان است
یک سرو نرسته است چو تو باغ جهان را
خون گشت دل و دیده ی من موی برآورد
از بس که به دل گریه کنم موی میان را
گفتم که کنم شکوه ز هجران تو، زلفت
در گردنم افتاد و فرو بست فغان را
بسی شمع رخت روز، شب خلوتیان است
یک روز بر افروز شب خلوتیان را
زین جام و سبو طی نشود تشنگی ما
ساقی به بغل گیر سبک رطل گران را
از کشمکش دهر تو آنستی «وفایی»
در چشم کشی خاک در پیر مغان را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
آن روز کزان طره به رخ بست شکن را
در گردن خورشید و مه افکند رسن را
گیسوی تو خود رنگی و روی تو فرنگی
کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را
باز آ ای بت من، در سر این طره چه داری؟
زان رو که به هم برزده ای چین و ختن را
در زلف تو از قامت و رخ ناله ی دل هاست
چون بلبل و قمری که سبب سرو سمن را
زین گونه که خیزد زلبت خنده دمادم
شکر نشنیدم که بود لعل یمن را
بخرام به باغ سمن و سنبله امروز
زان پیش که سنبل دمد این برگ سمن را
در باغ گذر کرد مگر سرو چمانت
کز گریه به گل برده فرو سرو چمن را
مشکین سر زلفت دل مسکین «وفایی»
مشکن دگر این زلف پر از تاب و شکن را
در گردن خورشید و مه افکند رسن را
گیسوی تو خود رنگی و روی تو فرنگی
کافر شده زان، برده ز دل حب وطن را
باز آ ای بت من، در سر این طره چه داری؟
زان رو که به هم برزده ای چین و ختن را
در زلف تو از قامت و رخ ناله ی دل هاست
چون بلبل و قمری که سبب سرو سمن را
زین گونه که خیزد زلبت خنده دمادم
شکر نشنیدم که بود لعل یمن را
بخرام به باغ سمن و سنبله امروز
زان پیش که سنبل دمد این برگ سمن را
در باغ گذر کرد مگر سرو چمانت
کز گریه به گل برده فرو سرو چمن را
مشکین سر زلفت دل مسکین «وفایی»
مشکن دگر این زلف پر از تاب و شکن را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ز دست خود مده ای دیده یاد زلف مشکین را
که این ظلمت فزاید روشنایی چشم خونین را
ز عشق روی او شد دل اسیر غمزهٔ چشمش
چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهین را
پریشان هر زمان گیسو به رخسار عرقناکش
تماشا خوش بود شب در کنار ماه، پروین را
ز مژگان تو ویران گشت دل زان رو همی نالم
که چندین رخنه کرده است این کج آیین، کعبه ی دین را
به هر چشمی ازان چون کوه کن، من جوی خون دانم
که بر شکرلبان خسرو نه بینم جز تو شیرین را
همی سوزم همی نالم گه زا دل گاه از دلبر
بگو مطرب، کجا ساقی دوای جان غمگین را
نسب از کله ی جم دارد، از روی ادب پر کن
به چشم کم مبین ساقی تو این جام سفالین را
«وفایی» جز خدا بینی به کوی می کشان نبود
ز سیر طوف این گلشن چه حاجت چشم خودبین را
که این ظلمت فزاید روشنایی چشم خونین را
ز عشق روی او شد دل اسیر غمزهٔ چشمش
چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهین را
پریشان هر زمان گیسو به رخسار عرقناکش
تماشا خوش بود شب در کنار ماه، پروین را
ز مژگان تو ویران گشت دل زان رو همی نالم
که چندین رخنه کرده است این کج آیین، کعبه ی دین را
به هر چشمی ازان چون کوه کن، من جوی خون دانم
که بر شکرلبان خسرو نه بینم جز تو شیرین را
همی سوزم همی نالم گه زا دل گاه از دلبر
بگو مطرب، کجا ساقی دوای جان غمگین را
نسب از کله ی جم دارد، از روی ادب پر کن
به چشم کم مبین ساقی تو این جام سفالین را
«وفایی» جز خدا بینی به کوی می کشان نبود
ز سیر طوف این گلشن چه حاجت چشم خودبین را
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای خم زلف سیاه تو جنابش مستطاب
در اقالیم دل و جان خسرو مالک رقاب
دارم امید وصال رویت اندر هجر زلف
شب نشانی بخشد آری از طلوع آفتاب
گریم از عکس رخت کافتادهٔ چشم توام
چون کند بیمارم و بر خویش افشانم گلاب
من ز رویت ناامید و زلف شاد، آخر که گفت؟
مؤمن اندر دوزخ و کافر به جنت کامیاب؟
سالکان را ناگریز است از مقام قبض و بسط
زلف و رویت عاشقان را تا به کی اندر حجاب
چون توام دلبر نباشد هر چه هستی بی وفا
چون منت عاشق نباشد گرچه ناید در حساب
ای که وصلت جان ده صد مرده ی هجران تو
عیسای معجز نما «یحیی العظام» شیخ و شاب
در بهشت خاک پایت عاقبت شد زلف شاد
بس که نالیدی به دل «یالَیتَنی کُنتُ تُراب»
در اقالیم دل و جان خسرو مالک رقاب
دارم امید وصال رویت اندر هجر زلف
شب نشانی بخشد آری از طلوع آفتاب
گریم از عکس رخت کافتادهٔ چشم توام
چون کند بیمارم و بر خویش افشانم گلاب
من ز رویت ناامید و زلف شاد، آخر که گفت؟
مؤمن اندر دوزخ و کافر به جنت کامیاب؟
سالکان را ناگریز است از مقام قبض و بسط
زلف و رویت عاشقان را تا به کی اندر حجاب
چون توام دلبر نباشد هر چه هستی بی وفا
چون منت عاشق نباشد گرچه ناید در حساب
ای که وصلت جان ده صد مرده ی هجران تو
عیسای معجز نما «یحیی العظام» شیخ و شاب
در بهشت خاک پایت عاقبت شد زلف شاد
بس که نالیدی به دل «یالَیتَنی کُنتُ تُراب»
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ساقیا سوختم بیا بشتاب
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خویش نقاب
به خیال رخ تو دیده ی من
می فشاند هزار چشمه گلاب
از غم عارض و لب نمکین
سینه پر آتش است و دل چو کباب
روز و شب نیز عاشقان اسیر
به خم طره ی بتاب متاب
یک دو روزی است عیش گلشن و گل
عیش این چند روز، هان دریاب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
تا منم عاشقانه می گویم:
«سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب»
جام می ده که تا ز برگیرم
باز پیرانه سر زمان شباب
کز نداند به جز کرشمه ی دوست
درد دل دادگان مست و خراب
هیچم اسباب نی پی می و نی
«أعطنی یا مسبب الأسباب»
به «وفایی» بده چنان جامی
که نیاید به خویش روز حساب
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خویش نقاب
به خیال رخ تو دیده ی من
می فشاند هزار چشمه گلاب
از غم عارض و لب نمکین
سینه پر آتش است و دل چو کباب
روز و شب نیز عاشقان اسیر
به خم طره ی بتاب متاب
یک دو روزی است عیش گلشن و گل
عیش این چند روز، هان دریاب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
تا منم عاشقانه می گویم:
«سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب»
جام می ده که تا ز برگیرم
باز پیرانه سر زمان شباب
کز نداند به جز کرشمه ی دوست
درد دل دادگان مست و خراب
هیچم اسباب نی پی می و نی
«أعطنی یا مسبب الأسباب»
به «وفایی» بده چنان جامی
که نیاید به خویش روز حساب
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
خوش همی غلتد به رویش طرهٔ پر پیچ و تاب
گر ندیدستی ببین هندو به دوش آفتاب
دوش در خواب من آمد چشم خواب آلود دوست
وین عجب در خواب بودم خواب می دیدم به خواب
شب چو می گریم به یاد رنگ و بوی عارضت
می دهد از خشت بالینم سحر بوی گلاب
چشم شهلای توام آتش به جان افروختند
ترک مست است این مگر کز دل همی جوید کباب
آب چشم و آتش دل بیقرارم کرده اند
چاره ای مطرب بگو، ساقی «بده جام شراب»
با نگاه مطرب و ساقی بر آن عهدم هنوز
بر نخیزم روز محشر جز به آواز رباب
چشم گریان «وفایی» بین و عکس زلف و رو
سنبل و گلدسته ای بربسته از یک قطره آب
گر ندیدستی ببین هندو به دوش آفتاب
دوش در خواب من آمد چشم خواب آلود دوست
وین عجب در خواب بودم خواب می دیدم به خواب
شب چو می گریم به یاد رنگ و بوی عارضت
می دهد از خشت بالینم سحر بوی گلاب
چشم شهلای توام آتش به جان افروختند
ترک مست است این مگر کز دل همی جوید کباب
آب چشم و آتش دل بیقرارم کرده اند
چاره ای مطرب بگو، ساقی «بده جام شراب»
با نگاه مطرب و ساقی بر آن عهدم هنوز
بر نخیزم روز محشر جز به آواز رباب
چشم گریان «وفایی» بین و عکس زلف و رو
سنبل و گلدسته ای بربسته از یک قطره آب
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
صبا از من بگو با آن مه نا مهربان امشب
دمی آرام جان باشد که رفت آرام جان امشب
خیال روی جانان پیش چشم و دل پر از آتش
چو بلبل زان همی نالم به یاد گلستان امشب
به امیدی که باز آن سرو قد را در کنار آرم
هزاران چشمه خون بارید ز چشم خون فشان امشب
جنون عشق را گوش نصیحت نیست، ای واعظ!
مخوان افسانه بر من، آسمان و ریسمان امشب
دماغ جان معطر بینم از باد وزان هر دم
مگر بر زلف جانان می وزد باد وزان امشب
«وفایی» از لب می گون و رمز غمزه مدهوش است
مگر از بادهٔ ساقی چنان شد سرگران امشب
دمی آرام جان باشد که رفت آرام جان امشب
خیال روی جانان پیش چشم و دل پر از آتش
چو بلبل زان همی نالم به یاد گلستان امشب
به امیدی که باز آن سرو قد را در کنار آرم
هزاران چشمه خون بارید ز چشم خون فشان امشب
جنون عشق را گوش نصیحت نیست، ای واعظ!
مخوان افسانه بر من، آسمان و ریسمان امشب
دماغ جان معطر بینم از باد وزان هر دم
مگر بر زلف جانان می وزد باد وزان امشب
«وفایی» از لب می گون و رمز غمزه مدهوش است
مگر از بادهٔ ساقی چنان شد سرگران امشب
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
مرا بی تاب داری هر دم ای زلف بتاب امشب
خدارا یک دم از من ای سیه دل رو متاب امشب
سرم بر سنگ و سنگم بر دل و دل خون و تن بی جان
نه جان در بر، نه جانان، چون ننالم بی حساب امشب!
طبیب مهربان بیهوده زان لب صبر فرمایی
که شکر میل دارد، خسته جان دل کباب امشب
چه شیرین است بر گلبرگ رویش حلقه ی گیسو
مهم را حلقه در گوش است آری آفتاب امشب
چو در زلفم کشیدی، جان فدایت، غمزه کوته کن
مکش خنجر که کار خویش کردی با طناب امشب
درون پر درد مژگانم، برون شیدای آن نرگس
منم آری درین میخانه آباد و خراب امشب
به جان گر می دهد از خال لعلش بوسه ای بستان
که هندو بچه ارزان می فروشد شهد ناب امشب
مگر در خواب بینی وصل آن یار دلارا را
به روی دلبری آشفته، دل دیگر بخواب امشب
ز جا برخاست ساقی گردشی زد جام نرگس را
قیامت بر سرم آورد از ناز و عتاب امشب
مرا زلف و رخ دلدار و چشم می پرستش بس
نخواهم عود و مجمر، بشکنم جام شراب امشب
«وفایی» گاه رو در زلف دارد، گاه در ابرو
مسلمان بین که دارد در دو قبله اکتساب امشب
خدارا یک دم از من ای سیه دل رو متاب امشب
سرم بر سنگ و سنگم بر دل و دل خون و تن بی جان
نه جان در بر، نه جانان، چون ننالم بی حساب امشب!
طبیب مهربان بیهوده زان لب صبر فرمایی
که شکر میل دارد، خسته جان دل کباب امشب
چه شیرین است بر گلبرگ رویش حلقه ی گیسو
مهم را حلقه در گوش است آری آفتاب امشب
چو در زلفم کشیدی، جان فدایت، غمزه کوته کن
مکش خنجر که کار خویش کردی با طناب امشب
درون پر درد مژگانم، برون شیدای آن نرگس
منم آری درین میخانه آباد و خراب امشب
به جان گر می دهد از خال لعلش بوسه ای بستان
که هندو بچه ارزان می فروشد شهد ناب امشب
مگر در خواب بینی وصل آن یار دلارا را
به روی دلبری آشفته، دل دیگر بخواب امشب
ز جا برخاست ساقی گردشی زد جام نرگس را
قیامت بر سرم آورد از ناز و عتاب امشب
مرا زلف و رخ دلدار و چشم می پرستش بس
نخواهم عود و مجمر، بشکنم جام شراب امشب
«وفایی» گاه رو در زلف دارد، گاه در ابرو
مسلمان بین که دارد در دو قبله اکتساب امشب
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گوشهٔ چشم توام گوشه نشین کرد ز خود
معنی گوشه نشین هر که نداند این است
من چه دانم به جگر گاه مرا دست که زد
این قدر هست که سرپنجهٔ او خونین است
شرح گریان ز غم زلف تو ناید به قلم
ماجرای من سودازده صد چندین است
خواستم از دهنش بوسه، به تیغم زد و گفت:
هر که بی جا بزند حرف، سزایش این است
من فدای قدم آن که دلم داد به دوست
مرده را هر که کند زنده مسیحا این است
گر به تیغم بزنی دست ندارم زلبت
چه کنم جان من آخر، نه که جان شیرین است؟
عرق روی تو بر گردن تو ریخته است
یا که با صبح بهار آمده این پروین است
معنی گوشه نشین هر که نداند این است
من چه دانم به جگر گاه مرا دست که زد
این قدر هست که سرپنجهٔ او خونین است
شرح گریان ز غم زلف تو ناید به قلم
ماجرای من سودازده صد چندین است
خواستم از دهنش بوسه، به تیغم زد و گفت:
هر که بی جا بزند حرف، سزایش این است
من فدای قدم آن که دلم داد به دوست
مرده را هر که کند زنده مسیحا این است
گر به تیغم بزنی دست ندارم زلبت
چه کنم جان من آخر، نه که جان شیرین است؟
عرق روی تو بر گردن تو ریخته است
یا که با صبح بهار آمده این پروین است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
طره از باد وزان لرزان به روی دلبر است
کافرم گر باغبان باغ جنت کافر است
ابروان نازنینی بی قرارم کرده است
یا رب این آتش مگر از مهر در نیلوفر است
تا زوصف زلف و لب در باغ رویت دم زدم
نو نهال خامه ام را شکر و عنبر بر است
طره ی آشفته است نازم که بر ابروی کج
راست چون در قلب کافر ذوالفقار حیدر است
با قد خم، ناله ی جانکاه، آه سینه ام
بی تو گویی نغمه های عود و و دود و مجمر است
از غمت با چشم خونین می خورم خون جگر
بی تو در بزم غم آنم باده اینم ساغر است
دیده روشن کن مرا باری به لطف از در درآ
تا کی آخر، دلبرا، چشم «وفایی» بر در است!
کافرم گر باغبان باغ جنت کافر است
ابروان نازنینی بی قرارم کرده است
یا رب این آتش مگر از مهر در نیلوفر است
تا زوصف زلف و لب در باغ رویت دم زدم
نو نهال خامه ام را شکر و عنبر بر است
طره ی آشفته است نازم که بر ابروی کج
راست چون در قلب کافر ذوالفقار حیدر است
با قد خم، ناله ی جانکاه، آه سینه ام
بی تو گویی نغمه های عود و و دود و مجمر است
از غمت با چشم خونین می خورم خون جگر
بی تو در بزم غم آنم باده اینم ساغر است
دیده روشن کن مرا باری به لطف از در درآ
تا کی آخر، دلبرا، چشم «وفایی» بر در است!
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ای رخ و زلفت شب تاریک و روز روشن است
بی شب و روز تو روز و شب فغان کار من است
طرهٔ مشکین مزن بر هم دگر مشکن دلم
زان که مشکین طره ات مسکین دلم را مسکن است
شمع کافوری همی گویند بی دود است و من
حیرتم از سنبل زلف و بیاض گردن است
هر کجا بینم ترا در من فتد شوری دگر
نغمه ی بلبل بود آری که هر جا گلشن است
آسمان ماهی ندارد، بوستان سروی چو من
ماه من مشکین کمند و سرو من سیمین تن است
ناتوان و خسته ام بی خنده ی شیرین لبت
آری آن آرام جان و وان دگر جان من است
آفت جان «وفایی» در سر بازار عشق
زلف مشکین و لب شیرین و چشم پر فن است
بی شب و روز تو روز و شب فغان کار من است
طرهٔ مشکین مزن بر هم دگر مشکن دلم
زان که مشکین طره ات مسکین دلم را مسکن است
شمع کافوری همی گویند بی دود است و من
حیرتم از سنبل زلف و بیاض گردن است
هر کجا بینم ترا در من فتد شوری دگر
نغمه ی بلبل بود آری که هر جا گلشن است
آسمان ماهی ندارد، بوستان سروی چو من
ماه من مشکین کمند و سرو من سیمین تن است
ناتوان و خسته ام بی خنده ی شیرین لبت
آری آن آرام جان و وان دگر جان من است
آفت جان «وفایی» در سر بازار عشق
زلف مشکین و لب شیرین و چشم پر فن است