عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
چمن چمن گل آشفتگی به دامن ماست
نسیم اگر دم عیسی است برق خرمن ماست
چمن شناس نیم از خزان چرا پرسم
شکست حادثه دور از قفس که مسکن ماست
چسان جواب دل بینوای خویش دهیم
که خون ناحق صد آرزو به گردن ماست
نسیم شرطه دریا دلان شکست بس است
بجز خطر همه گر ناخداست دشمن ماست
به کاینات ز آیینه سینه صاف تریم
به دوستیش سپردیم هرکه دشمن ماست
اسیر قدر تماشای خویش می دانیم
خیال اوست که نور دو چشم روشن ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دردی که رنگ چاره نداند دوای ماست
شمعیم و زود کشتن ما خونبهای ماست
در عاشقی به اوج توکل رسیده ایم
از فیض فقر بال هما بوریای ماست
درکشتی حباب کشیدیم رخت خویش
خاطر شکسته ایم و خطر ناخدای ماست
در بزم بیخودان تو قانون دیگر است
لب بسته ایم و ساز خموشی نوای ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
جمعیت جهان ز پریشانی من است
تعمیر این خرابه ز ویرانی من است
هوش از سرم نظاره روی تو برده است
آیینه داغ منصب حیرانی من است
منت دگر ز چاک گریبان نمی کشم
بوی بهار خلعت عریانی من است
زخم فراق هم شده ناسور و زنده ام
تیغ وفا خجل ز گرانجانی من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
در تن بیمار لعل روح پرورد تو نیست
استخوانی کو نمک پرورده درد تو نیست
غیر مژگانی که باشد خانه زاد چشم تر
کس در این ره محرم نظاره گرد تو نیست
لذت عشقت نه تنها با دل ریش است و بس
مرهم آسودگی هم خالی از درد تو نیست
گر چه از دستت کسی را نیست رنگی جز حنا
نیست یک گل در چمن کو دستپرورد تو نیست
با غم او شکوه در افسردگی کم کن اسیر
آتش پروانه چون خاکستر سرد تو نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
دلم با سوز پنهانی سری داشت
که چون گردون کف خاکستری داشت
خیالش هم مرا در پرده می سوخت
اگر با خود گمان دیگری داشت
دل ما دعوی اعجاز می کرد
اگر دیوانگی پیغمبری داشت
نشد صید پریشان اختلاطی
جنون در کشور ما لنگری داشت
غبارم عمرها پرواز می کرد
چو دور افتادگی بال و پری داشت
اسیر از خاطر او می گذشتم
اگر باغ فراموشی بری داشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
شوق روزی که پی چاک گریبان می گشت
عمرها بود که مجنون تو عریان می گشت
یاد معماری مجنون که ز خاکستر دل
رنگ هر خانه که می ریخت بیابان می گشت
گردش چشم تو روزی که شکارم می کرد
تا چها در دلت ای زود پشیمان می گشت
ناله را با نفس سوخته بنواخته بود
که نیستان چقدر بی سر و سامان می گشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
هر دم ز گریه فیض نوی می توان گرفت
سامان خرمنی ز جوی می توان گرفت
در راه شوق توشه دل درد دل بس است
عمر گذشته را به دوی می توان گرفت
جولان دل شکاریش از کار برده است
مستانه می رسد جلوی می توان گرفت
منشین ز پا که خضر دچارت نمی شود
دامان شوق هرزه دوی می توان گرفت
طرف کلاه شوخی مژگان شکسته است
از چشم خویش هم گروی می توان گرفت
تنها اسیر برق به منزل نمی رسد
دست رفیق گر مروی می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
سخنها بر زبان چون رشته ها بر سوزنی پیچید
خوش آزاری کشد هوشی که در فهمیدنی پیچد
دلم گر پنجه با فولاد گیرد تا بد از جوهر
ندارد دستم آن قدرت که طرف دامنی پیچد
به خارم هر که آتش می زند در پرده می سوزم
مبادا دود تلخی در دماغ دشمنی پیچد
نبندد خواب غفلت بال پرواز دل روشن
ندیدم ذره ای هرگز به دام روزنی پیچد
به این نیرنگها صید دلم کردن به آن ماند
که طفل از ساده لوحی بلبلی در گلشنی پیچد
ز بیم حرف سرد دوستان آتش مزاجان را
نفس دودی است کز باد صبا در گلخنی پیچد
نفس پیچد چو دود از وصف هر مویش اسیر امشب
چه خواهم گفت اگر آن طره در پیچیدنی پیچد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
در آن وادی که سرعت خاک دامنگیر می گردد
جنون همچون صدا در حلقه زنجیر می گردد
عداوت با دل بی کینه رنگین رفتنی دارد
ز خون واژگون بختان دم شمشیر می گردد
شکست کار عاشق داغ دارد مومیایی را
غبارم صندل دردسر تعمیر می گردد
خروشی از نی هر استخوانم بی تو می جوشد
که خون در حلقه های دیده زنجیر می گردد
هما پروانه شمع مزارم گشته پندارد
ز تنهایی شهید بیکسی دلگیر می گردد
ز شوقت گر کشد حیران نگاهی در نظرگاهی
به خون غلطد هوس گرد سر تصویر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
دیوانه ما قحط خریدار پسندد
از سوختگی گرمی بازار پسندد
شایستگی درد به درمان نخرد کس
بیزارم از آن درد که عطار پسندد
گر سینه اقبال کنی چاک نیابی
امروز دلی را که غم یار پسندد
از بسکه خجل گشته ز ناکامی مطلب
محرومی عاشق دل بیعار پسندد
از حسن طلب سوخت لب اظهار کدام است
مخمور نگه ساغر سرشار پسندد
در عالم دلسوختگان ساختگی نیست
گر دیده داغ است که دیدار پسندد
دیوانه دلی خواهد و سودای رسایی
زنجیر زند برهم و زنار پسندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
به بزم شیخ و برهمن نشستنی دارد
بساط مردم نادیده دیدنی دارد
غنیمت است که زنجیر سر بسر گوش است
سخن نگفتن مجنون شنیدنی دارد
ستمگران تغافل منش چه می دانند
که صیدم از نرمیدن رمیدنی دارد
دلم بهار شکست است تا شد از تو درست
پذیره ای که چه رنگین تپیدنی دارد
اسیر چاره راحت ز غیر می جوید
دلش خوش است که چون دوست دشمنی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
نه تنها صبر با کم آرزوی بیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
رنگی که حسن از دل نومید می برد
عشق از برای آینه دید می برد
زاهد که دوزخ از دمش افسرده خاطر است
نام بهشت را به چه امید می برد
هرکس به قدر بار سبکبار می شود
دنیا پرست حسرت جاوید می برد
سامان نشتر از دل ما کم نمی شود
این قطره نم ز چشمه خورشید می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
بسکه دارم به دل محبت درد
درد جویم ز یار و طاقت درد
شاد از آنم که آشنا شده است
با لب زخم من شکایت درد
می ربایند مو به مو از هم
عضو عضو مرا ز لذت درد
ما کجا تلخی دوا ز کجا
می گریزیم در حمایت درد
ناله می روید از نی تیرش
در دل ما به ذوق عشرت درد
استخوانم به خویش می بالد
هر نفس زیر بار منت درد
بند بندم طلسم شور نی است
تا نمکسود شد ز لذت درد
زده عشقت صلای مهمانی
داغ ما را به خوان قسمت درد
می کنم جان فدای گرمی عشق
دل اسیر وفای راحت درد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
جان سختی دلم را بیداد می شناسد
قدر ستمکشان را فرهاد می شناسد
مشت غبار عاشق در دام اضطراب است
گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد
چون تیغ عشق بارد بیجاست لاف طاقت
از سر گذشتگان را جلاد می شناسد
ما رازدار عشقیم رسوا چرا نباشد
گلبانگ بیزبانی فریاد می شناسد
دارد نگاه عاشق اکسیر آشنایی
چشمش به خاک هر کس افتاد می شناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
جایی که حکم ناله شبگیر می رسد
غافل مشو که تیر پی تیر می رسد
بی او نمی شود سر و برگ جنون درست
دل را نسب به حلقه زنجیر می رسد
شد بیستون حوصله جان سختی خمار
فرهاد برق تیشه می دیر می رسد
گردم بهانه جو شده پرواز می کند
گر زود می رسد به سرم دیر می رسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
دل شکاران که مرا بی سر و پا ساخته اند
حلقه دام ز محراب دعا ساخته اند
گر همه سایه خاری است طوافی دارد
کعبه شوق مرا در همه جا ساخته اند
دل ناکام نمیرد که نظر کرده اوست
استخوان بندی قالب ز هما ساخته اند
چاره از کوشش بی صرفه پشیمان شدن است
برده اند از دل ما درد و دوا ساخته اند
شش جهت چیست که آهی بکند بنیادش
چار دیوار جهان را ز هوا ساخته اند
دل فولاد هم از آتش عشق آب شود
گر بداند که در این کوره چه ها ساخته اند
غم پنهانیم از دیده توان نقش زدن
خلوت راز تو را پرده نما ساخته اند
زنده بادا دلت از حسرت جاوید اسیر
خاک این کوزه گل از آب بقا ساخته اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
همچو خس آیینه پرداز شرارم کرده اند
همچو جوهر وقف تیغ آبدارم کرده اند
تا کنم پرواز بال از زخم تیغم داده اند
تا سبک برخیزم از پستی غبارم کرده اند
دور گرد صیدگاه التفاتم دیده اند
وز تغافلهای پی در پی شکارم کرده اند
بهر زهر آشامی غم کام تلخم داده اند
از برای ترکتاز شعله خارم کرده اند
بلبل و پروانه از بس پاکبازم دیده اند
از هوا داری گل آتش نثارم کرده اند
خضر راه من به کوی آشنا بیگانگی است
بحر آشوب فراق بیقرارم کرده اند
تا نگردد خضر راه قرب من بیگانگی
از قرار آشنایی بیقرارم کرده اند
بار بی برگی به نخل باغ عیشم داده اند
خون سرسبزی طراز نوبهارم کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
عشق نگشوده طلسمی است که بر دل بستند
آه از این عقده آسان که چه مشکل بستند
گر چه صید قفسم کی روم از خاطر دام
در هواداری من عهد به یک دل بستند
عشق موجی است که ساغر کش گرداب فناست
لب این بحر ز خمیازه ساحل بستند
جگر صید حرم سوز شهیدان وفا
اول احرام به نقش پی قاتل بستند
شدم آواره و بی دام ندیدم طرفی
پایم از رشته صد راه به منزل بستند
رخصت گفت و شنید از نگهت داشت اسیر
دل و جان راهش از اندیشه باطل بستند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
آنانکه هوس مائده کام شناسند
هر ساغر کم حوصله را جام شناسند
راحت طلبان لذت اندوه چه دانند
این طایفه غم را مگر از نام شناسند
زنار ز تسبیح ندانند اسیران
هر تاری از این سلسله را دام شناسد
جمعی که ندانند هوس را ز محبت
بیدردم اگر کفر ز اسلام شناسد
در عشق بجز عشق نداریم پناهی
مرغان گرفتار همین دام شناسند