عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۴
هر کس که در نماز به روی و ریا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کوردر او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه بال هما رود
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه لیلی کجا رود
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجارود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کوردر او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه بال هما رود
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه لیلی کجا رود
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجارود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۵
از آه دل سرآمد ارباب غم شود
میدان از آن کس است که صاحب علم شود
هر سر سزای افسر بخت سیاه نیست
این تاج از سری است که شق چون قلم شود
این جسم چون سفال که سنگ است ازو دریغ
گر پروری به خون جگر، جام جم شود
در گوش چرخ حلقه مردانگی شود
از بار درد قامت هر کس که خم شود
آشفتگی به هر که رسد جای غیرت است
داغم ز خامه ای که پریشان رقم شود
در موج خیز حادثه دیوانه ترا
هر سنگ لنگری است که ثابت قدم شود
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز شکوه تو تیغ حوادث دو دم شود
دریا به سوز سینه عاشق چه می کند
از شبنمی چه آتش خورشید کم شود
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
چون ابر هر که آب ز شرم کرم شود
فریاد عندلیب چه بیدادها کند
بر خاطری که سایه گل کوه غم شود
چندین هزار درد طلب غنچه گشته اند
تا زین میان دل که سزاوار غم شود
صائب روا مدار که بیت الحرام دل
از فکر های بیهده بیت الصنم شود
میدان از آن کس است که صاحب علم شود
هر سر سزای افسر بخت سیاه نیست
این تاج از سری است که شق چون قلم شود
این جسم چون سفال که سنگ است ازو دریغ
گر پروری به خون جگر، جام جم شود
در گوش چرخ حلقه مردانگی شود
از بار درد قامت هر کس که خم شود
آشفتگی به هر که رسد جای غیرت است
داغم ز خامه ای که پریشان رقم شود
در موج خیز حادثه دیوانه ترا
هر سنگ لنگری است که ثابت قدم شود
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز شکوه تو تیغ حوادث دو دم شود
دریا به سوز سینه عاشق چه می کند
از شبنمی چه آتش خورشید کم شود
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
چون ابر هر که آب ز شرم کرم شود
فریاد عندلیب چه بیدادها کند
بر خاطری که سایه گل کوه غم شود
چندین هزار درد طلب غنچه گشته اند
تا زین میان دل که سزاوار غم شود
صائب روا مدار که بیت الحرام دل
از فکر های بیهده بیت الصنم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۵
صد شکوه بجا ز دلم جوش می زند
شرم حضور مانع اظهار می شود
گر صاف شد کلام تو صائب غریب نیست
اشک سحاب گوهر شهوار می شود
لعل تو چون به خنده گهربار می شود
این نه صدف پر از در شهوار می شود
از خار پا مدزد که این عاقبت بخیر
چون دور می زند گل بی خار می شود
از جلوه های صورت بی معنی جهان
آیینه زود تشنه زنگار می شود
می زهر قاتل است چو ز اندازه بگذرد
خون زیاد نشتر آزار می شود
دلهای زنگ بسته خورد زخم دورباش
آیینه را که مانع دیدار می شود
چندان که در کتاب جهان می کنم نظر
یک حرف بیش نیست که تکرار می شود
آن نونهال را چه دماغ شکایت است
این شاخ از شکوفه گرانبار می شود
در زیر بار قرض نماند کف کریم
با دستگیر خلق، خدا یار می شود
با گریه خنده شکرین را چه نسبت است
آخر دلی ز گریه سبکبار می شود
در حیرتم که از چه خم و از کدام می
پیمانه نگاه تو سرشار می شود
آماده است روزیش از سنگ کودکان
دیوانه ای که شهری بازار می شود
یک بوسه لب تو به صد جان رسیده است
گوهر گران ز جوش خریدار می شود
طول امل که اینهمه پیچیده ای بر او
در وقت مرگ رشته زنار می شود
از کجروان فتاد گذارم به راه راست
از صیقل کج آینه هموار می شود
تا بوی پیرهن سفری می شود ز مصر
یعقوب را دو دیده چو دستار می شود
همسایه از تپیدن بی اختیار من
هر شب هزار مرتبه بیدار می شود
شرم حضور مانع اظهار می شود
گر صاف شد کلام تو صائب غریب نیست
اشک سحاب گوهر شهوار می شود
لعل تو چون به خنده گهربار می شود
این نه صدف پر از در شهوار می شود
از خار پا مدزد که این عاقبت بخیر
چون دور می زند گل بی خار می شود
از جلوه های صورت بی معنی جهان
آیینه زود تشنه زنگار می شود
می زهر قاتل است چو ز اندازه بگذرد
خون زیاد نشتر آزار می شود
دلهای زنگ بسته خورد زخم دورباش
آیینه را که مانع دیدار می شود
چندان که در کتاب جهان می کنم نظر
یک حرف بیش نیست که تکرار می شود
آن نونهال را چه دماغ شکایت است
این شاخ از شکوفه گرانبار می شود
در زیر بار قرض نماند کف کریم
با دستگیر خلق، خدا یار می شود
با گریه خنده شکرین را چه نسبت است
آخر دلی ز گریه سبکبار می شود
در حیرتم که از چه خم و از کدام می
پیمانه نگاه تو سرشار می شود
آماده است روزیش از سنگ کودکان
دیوانه ای که شهری بازار می شود
یک بوسه لب تو به صد جان رسیده است
گوهر گران ز جوش خریدار می شود
طول امل که اینهمه پیچیده ای بر او
در وقت مرگ رشته زنار می شود
از کجروان فتاد گذارم به راه راست
از صیقل کج آینه هموار می شود
تا بوی پیرهن سفری می شود ز مصر
یعقوب را دو دیده چو دستار می شود
همسایه از تپیدن بی اختیار من
هر شب هزار مرتبه بیدار می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۷
دل روشن از ریاضت بسیار می شود
آهن ز صیقل آینه رخسار می شود
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند
پیوسته شد چو مور به هم مار می شود
سیم وزر خسیس به کوری شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار می شود
با تشنگی بساز که در تیغ آبدار
جوهر تمام ریشه زنگار می شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کی دل مرا ز گریه سبکبار می شود
صد شکوه بجاست گره زیر لب مرا
شرم حضور مانع اظهار می شود
شبنم به آفتاب رسانیده خویش را
دولت نصیب دیده بیدار می شود
دوری ز برگ بود به دل بار پیش ازین
امروز برگ بر دل من بار می شود
نقش قدم ز پیشروان می برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار می شود
زان روی آتشین دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو دیده گهربارمی شود
آهن ز صیقل آینه رخسار می شود
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند
پیوسته شد چو مور به هم مار می شود
سیم وزر خسیس به کوری شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار می شود
با تشنگی بساز که در تیغ آبدار
جوهر تمام ریشه زنگار می شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کی دل مرا ز گریه سبکبار می شود
صد شکوه بجاست گره زیر لب مرا
شرم حضور مانع اظهار می شود
شبنم به آفتاب رسانیده خویش را
دولت نصیب دیده بیدار می شود
دوری ز برگ بود به دل بار پیش ازین
امروز برگ بر دل من بار می شود
نقش قدم ز پیشروان می برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار می شود
زان روی آتشین دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو دیده گهربارمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۸
از یاد وصل، دیده من سیر می شود
مهتاب در پیاله من شیر می شود
هرگز به سوی خویش نمی بینی از حجاب
در خلوت تو آینه دلگیر می شود
دور نشاط زود به انجام می رسد
می چون دو سال عمر کند پیر می شود
ظالم به مرگ دست نمی دارد از ستم
آخر پر عقاب پر تیر می شود
آن را که روزگار نگیرد به هر گناه
چون جمع شد گناه، خداگیر می شود
از چشم آهوانه لیلی حذر کند
مجنون اگر چه در دهن شیر می شود
تدبیر بنده سایه تقدیر ایزدست
ورنه کدام کار به تدبیر می شود
اشک ندامت تو به دامن نمی رسد
هر چند بیشتر ز تو تقصیر می شود
طومار شکوه تو به افلاک می رسد
یک لحظه روزی تو اگر دیر می شود
چون آفتاب، فکر من آفاق را گرفت
حسن غریب زود جهانگیر می شود
نتوان گذشتن از دو جهان بی جهاد نفس
این راه دور قطع به شمشیر می شود
صائب به گریه گرد برآورد از جهان
سیل بهار را که عنانگیر می شود
مهتاب در پیاله من شیر می شود
هرگز به سوی خویش نمی بینی از حجاب
در خلوت تو آینه دلگیر می شود
دور نشاط زود به انجام می رسد
می چون دو سال عمر کند پیر می شود
ظالم به مرگ دست نمی دارد از ستم
آخر پر عقاب پر تیر می شود
آن را که روزگار نگیرد به هر گناه
چون جمع شد گناه، خداگیر می شود
از چشم آهوانه لیلی حذر کند
مجنون اگر چه در دهن شیر می شود
تدبیر بنده سایه تقدیر ایزدست
ورنه کدام کار به تدبیر می شود
اشک ندامت تو به دامن نمی رسد
هر چند بیشتر ز تو تقصیر می شود
طومار شکوه تو به افلاک می رسد
یک لحظه روزی تو اگر دیر می شود
چون آفتاب، فکر من آفاق را گرفت
حسن غریب زود جهانگیر می شود
نتوان گذشتن از دو جهان بی جهاد نفس
این راه دور قطع به شمشیر می شود
صائب به گریه گرد برآورد از جهان
سیل بهار را که عنانگیر می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۳
از جلوه تو سنگ سبکبال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۴
روشن دلم ز باده گلفام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۸
دل کی تهی ز خنده طفلانه می شود
باز این گره ز گریه مستانه می شود
دل را بهم شکن که ز عکس جمال یار
آیینه شکسته پریخانه می شود
صد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت است
بیداریی که خرج به افسانه می شود
ایمن ز تیغ بازی برق حوادث است
قانع ز خرمن آن که به یک دانه می شود
این غافلان همان پی آبادی خودند
هر چند گنج قسمت ویرانه می شود
یک بار رو چرا به در دل نمی کند
آن سایلی که بر در هر خانه می شود
از حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفت
کوته شب دراز به افسانه می شود
از موجه سراب شود شوق آب بیش
از ماه کی خنک دل پروانه می شود
گر خلق همچو ملک سلیمان بود وسیع
چون چشم مور، تنگ ز همخانه می شود
زنگ از دل سیه به هوادار می رود
این شمع روشن از پر پروانه می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر یکدانه می شود
چون می به پای خفته خم می رسد به کام
صائب مقیم هر که به میخانه می شود
باز این گره ز گریه مستانه می شود
دل را بهم شکن که ز عکس جمال یار
آیینه شکسته پریخانه می شود
صد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت است
بیداریی که خرج به افسانه می شود
ایمن ز تیغ بازی برق حوادث است
قانع ز خرمن آن که به یک دانه می شود
این غافلان همان پی آبادی خودند
هر چند گنج قسمت ویرانه می شود
یک بار رو چرا به در دل نمی کند
آن سایلی که بر در هر خانه می شود
از حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفت
کوته شب دراز به افسانه می شود
از موجه سراب شود شوق آب بیش
از ماه کی خنک دل پروانه می شود
گر خلق همچو ملک سلیمان بود وسیع
چون چشم مور، تنگ ز همخانه می شود
زنگ از دل سیه به هوادار می رود
این شمع روشن از پر پروانه می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر یکدانه می شود
چون می به پای خفته خم می رسد به کام
صائب مقیم هر که به میخانه می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۹
بی روی دل گره ز زبان وا نمی شود
طوطی ز پشت آینه گویانمی شود
چندان که گرد محمل لیلی است در نظر
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد
کودک حریف ذوق تماشا نمی شود
دیوانگی است چاره دل چون گرفته شد
این قفل از کلید دگر وا نمی شود
زنجیر کرد جذبه خاشاک برق را
افسون عجز ماست که گیرا نمی شود
دل صاف ساز، معنی باریک را ببین
ماه نو از غبار هویدانمی شود
غافل مشو ز گوشه ابروی التفات
سی شب هلال عید هویدا نمی شود
داری اگر طمع که شوی پادشاه وقت
این بی گدایی در دلها نمی شود
از زهدان خشک، رسایی طمع مدار
سیل ضعیف واصل دریا نمی شود
چون گوشه ای نگیرد از ابنای روزگار
صائب حریف مردم دنیا نمی شود
طوطی ز پشت آینه گویانمی شود
چندان که گرد محمل لیلی است در نظر
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد
کودک حریف ذوق تماشا نمی شود
دیوانگی است چاره دل چون گرفته شد
این قفل از کلید دگر وا نمی شود
زنجیر کرد جذبه خاشاک برق را
افسون عجز ماست که گیرا نمی شود
دل صاف ساز، معنی باریک را ببین
ماه نو از غبار هویدانمی شود
غافل مشو ز گوشه ابروی التفات
سی شب هلال عید هویدا نمی شود
داری اگر طمع که شوی پادشاه وقت
این بی گدایی در دلها نمی شود
از زهدان خشک، رسایی طمع مدار
سیل ضعیف واصل دریا نمی شود
چون گوشه ای نگیرد از ابنای روزگار
صائب حریف مردم دنیا نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۲
با عشق انتقام توان ز آسمان کشید
نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند
دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید
با خامشی بساز که تلخی نمی کشد
این شهد را کسی که به کام وزبان کشید
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
خط انتقام ما ز رخ دلستان کشید
گرد کدورتی که ز اغیار داشتم
دیوار در میان من ودلستان کشید
شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می توان کشید
صائب بغیر گوشه دل نیست در جهان
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند
دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید
با خامشی بساز که تلخی نمی کشد
این شهد را کسی که به کام وزبان کشید
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
خط انتقام ما ز رخ دلستان کشید
گرد کدورتی که ز اغیار داشتم
دیوار در میان من ودلستان کشید
شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می توان کشید
صائب بغیر گوشه دل نیست در جهان
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۰
اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد
بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۵
شرمی که بود ساخته مطلوب نباشد
شهباز نظر دوخته محجوب نباشد
یوسف صفتی را که زلیخا برد از راه
پروای نظربازی یعقوب نباشد
از چهره بی شرم شود عشق هوسناک
زان حسن بپرهیز که محجوب نباشد
حسنی که ز صورت نبود معنی او بیش
گر ماه تمام است که مرغوب نباشد
درد همه کس بیشتر از تاب و توان است
در پله خود کیست که ایوب نباشد
چندان که چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی نشنیدیم که دلکوب نباشد
بی سختی ایام بصیرت نتوان یافت
کورست هرآن ره که لگدکوب نباشد
عقل است حجاب کشش عالم بالا
دیوانه محال است که مجذوب نباشد
صائب دل عاشق به چه امید شود خون
خونخواری اگر شیوه محبوب نباشد
شهباز نظر دوخته محجوب نباشد
یوسف صفتی را که زلیخا برد از راه
پروای نظربازی یعقوب نباشد
از چهره بی شرم شود عشق هوسناک
زان حسن بپرهیز که محجوب نباشد
حسنی که ز صورت نبود معنی او بیش
گر ماه تمام است که مرغوب نباشد
درد همه کس بیشتر از تاب و توان است
در پله خود کیست که ایوب نباشد
چندان که چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی نشنیدیم که دلکوب نباشد
بی سختی ایام بصیرت نتوان یافت
کورست هرآن ره که لگدکوب نباشد
عقل است حجاب کشش عالم بالا
دیوانه محال است که مجذوب نباشد
صائب دل عاشق به چه امید شود خون
خونخواری اگر شیوه محبوب نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۴
خالت ز خط مشکین دست دگر برآورد
حرصش شود دوبالا موری که پر برآورد
مو از خمیر نتوان آسان چنان کشیدن
کز عقل وهوش ماراآن خوش کمر برآورد
چون پسته مغز هر کس از زهر سبز گردید
از پوست چون برآمد سر از شکر برآورد
از پیچ وتاب زنهارچون رشته سر مپیچید
کاین راه پرخم و پیچ سر از گهر برآورد
گفتم کشم به پیری پا چون هدف به دامن
از قد چون کمان حرص چون تیر پر برآورد
ابرام بی اثر نیست کز مغز سنگ آهن
از روی سخت صائب چندین شرر برآورد
حرصش شود دوبالا موری که پر برآورد
مو از خمیر نتوان آسان چنان کشیدن
کز عقل وهوش ماراآن خوش کمر برآورد
چون پسته مغز هر کس از زهر سبز گردید
از پوست چون برآمد سر از شکر برآورد
از پیچ وتاب زنهارچون رشته سر مپیچید
کاین راه پرخم و پیچ سر از گهر برآورد
گفتم کشم به پیری پا چون هدف به دامن
از قد چون کمان حرص چون تیر پر برآورد
ابرام بی اثر نیست کز مغز سنگ آهن
از روی سخت صائب چندین شرر برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۸
در زلف ناامیدی روی امید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۱
تن را اگر گذاری در عشق ما چه باشد
گراستخوان نگیری باز از هما چه باشد
عشق است مصر اعظم عقل است روستایش
زین بیش اگر نباشی در روستاچه باشد
از راه بیخودی عرش یک نعره وارراه راست
از خویش اگربرآیی ای نارساچه باشد
نی صاحب نوا شد تا ریخت برگ ازخود
گربرگ را بریزی ای خوش نوا چه باشد
موج از عنان فکندن سالم به ساحل آمد
گردست را ببندی پیش قضا چه باشد
با دوستان یکرنگ کفرست سرگرانی
با کاه اگر بسازی این گهربا چه باشد
تدبیر عقل ناقص با عشق برنیاید
اسباب مکر فرعون پیش عصا چه باشد
خاک از فتادگی شد مسجوداهل عالم
چون خاک اگرکنی صبردر زیرپاچه باشد
اکسیرخاکساری روشنگروجودست
گرچشم را نپوشی زین توتیا چه باشد
از پاس دل صنوبر سرسبزی ابدیافت
گرپاس دل بداری ای بیوفا چه باشد
شکرزنی سواری روی زمین گرفته است
پهلواگرندزدی از بوریاچه باشد
از بال پشه ای رفت بربادمغزنمرود
از کبراگرنگویی با کبریا چه باشد
با توتمام سودیم با خودهمه زیانیم
یکبار گرستانی ما را ز ما چه باشد
هیچ است فکر صائب در پیش فکر ملا
با آفتاب تابان نور سها چه باشد
گراستخوان نگیری باز از هما چه باشد
عشق است مصر اعظم عقل است روستایش
زین بیش اگر نباشی در روستاچه باشد
از راه بیخودی عرش یک نعره وارراه راست
از خویش اگربرآیی ای نارساچه باشد
نی صاحب نوا شد تا ریخت برگ ازخود
گربرگ را بریزی ای خوش نوا چه باشد
موج از عنان فکندن سالم به ساحل آمد
گردست را ببندی پیش قضا چه باشد
با دوستان یکرنگ کفرست سرگرانی
با کاه اگر بسازی این گهربا چه باشد
تدبیر عقل ناقص با عشق برنیاید
اسباب مکر فرعون پیش عصا چه باشد
خاک از فتادگی شد مسجوداهل عالم
چون خاک اگرکنی صبردر زیرپاچه باشد
اکسیرخاکساری روشنگروجودست
گرچشم را نپوشی زین توتیا چه باشد
از پاس دل صنوبر سرسبزی ابدیافت
گرپاس دل بداری ای بیوفا چه باشد
شکرزنی سواری روی زمین گرفته است
پهلواگرندزدی از بوریاچه باشد
از بال پشه ای رفت بربادمغزنمرود
از کبراگرنگویی با کبریا چه باشد
با توتمام سودیم با خودهمه زیانیم
یکبار گرستانی ما را ز ما چه باشد
هیچ است فکر صائب در پیش فکر ملا
با آفتاب تابان نور سها چه باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۷
چون رنگ می زمینا بیرون دوید باید
نه پرده فلک از هم دریدباید
کرسی چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است
از زیر پای منصور کرسی کشید باید
سالی دو عید مارا از غم برون نیارد
از باده دوساله هر دم دوعید باید
گرحنظل فلک را در ساغری فشارند
با جبهه گشاده برسرکشیدباید
آنجا که شام ماتم گیسو ز هم گشاید
جانی به تازه رویی چون صبح عید باید
با هر سیه گلیمی نازکدلان نجوشند
تشریف پیرهن راچشم سفید باید
منشوررستگاری است طومار خودحسابان
در روزنامه خود هر روزدید باید
نوش دکان هستی آمیخته است با نیش
چون خنده ای دهد رو لب را گزید باید
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
از میفروش می رابا جان خرید باید
نتوان به پای رفتن این راه را بریدن
چندان که هست میدان از خود رمید باید
این آن غزل که گفته است وقتی کلیم غزنین
ای یار بی تکلف ما را نبید باید
نه پرده فلک از هم دریدباید
کرسی چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است
از زیر پای منصور کرسی کشید باید
سالی دو عید مارا از غم برون نیارد
از باده دوساله هر دم دوعید باید
گرحنظل فلک را در ساغری فشارند
با جبهه گشاده برسرکشیدباید
آنجا که شام ماتم گیسو ز هم گشاید
جانی به تازه رویی چون صبح عید باید
با هر سیه گلیمی نازکدلان نجوشند
تشریف پیرهن راچشم سفید باید
منشوررستگاری است طومار خودحسابان
در روزنامه خود هر روزدید باید
نوش دکان هستی آمیخته است با نیش
چون خنده ای دهد رو لب را گزید باید
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
از میفروش می رابا جان خرید باید
نتوان به پای رفتن این راه را بریدن
چندان که هست میدان از خود رمید باید
این آن غزل که گفته است وقتی کلیم غزنین
ای یار بی تکلف ما را نبید باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۲
زوعده های دروغش دل اضطراب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۷
قد ترا سرواعتدال ندارد
این خم وچم ابروی هلال ندارد
رتبه درویش را به شاه چه نسبت
دولت آزادگی زوال ندارد
هیچ دلی نیست بی غبار کدورت
روی زمین چشمه زلال ندارد
در سر این چارسو که سنگ عقیق است
گوهر ما قیمت سفال ندارد
شبنم من از رخ زوال چکیده است
طاقت خورشیدبی زوال ندارد
راستی قول سروگلشن جان است
حیف که باغ تو این نهال ندارد
صائب پشمینه پوش را که شناسد
مهر طلا بر قبای آل ندارد
این خم وچم ابروی هلال ندارد
رتبه درویش را به شاه چه نسبت
دولت آزادگی زوال ندارد
هیچ دلی نیست بی غبار کدورت
روی زمین چشمه زلال ندارد
در سر این چارسو که سنگ عقیق است
گوهر ما قیمت سفال ندارد
شبنم من از رخ زوال چکیده است
طاقت خورشیدبی زوال ندارد
راستی قول سروگلشن جان است
حیف که باغ تو این نهال ندارد
صائب پشمینه پوش را که شناسد
مهر طلا بر قبای آل ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۱
عشق مقید به خط وخال نگردد
رهزن مرغان قدس دانه نباشد
بوالهوس وعشق بی غرض چه خیال است
گریه اطفال بی بهانه نباشد
کار سپر می کند گشاده جبینی
وای بر آن کس که شادمانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند دل عاشق
جنبش گردون به تازیانه نباشد
لازم فقرست تیره رویی دارین
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
عشق به رنگ هوس ز پرده برآید
صائب اگر شرم در میانه نباشد
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
جوش شکایت کجاوخون شهیدان
آتش یاقوت را زبانه نباشد
رهزن مرغان قدس دانه نباشد
بوالهوس وعشق بی غرض چه خیال است
گریه اطفال بی بهانه نباشد
کار سپر می کند گشاده جبینی
وای بر آن کس که شادمانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند دل عاشق
جنبش گردون به تازیانه نباشد
لازم فقرست تیره رویی دارین
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
عشق به رنگ هوس ز پرده برآید
صائب اگر شرم در میانه نباشد
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
جوش شکایت کجاوخون شهیدان
آتش یاقوت را زبانه نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۸
چرا با دل من صفایی ندارد
اگر درد امشب بلایی ندارد
ره کعبه ودیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد
که را می توان شیشه دل شکستن
کدامین بت اینجا خدایی ندارد
سفر می کنی در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد
علم نیست در حلقه زهدکیشان
کسی کاوعصا و ردایی ندارد
نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد
سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد
ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکایی ندارد
اگر درد امشب بلایی ندارد
ره کعبه ودیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد
که را می توان شیشه دل شکستن
کدامین بت اینجا خدایی ندارد
سفر می کنی در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد
علم نیست در حلقه زهدکیشان
کسی کاوعصا و ردایی ندارد
نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد
سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد
ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکایی ندارد