عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
خط سبزی که ز پشت لب جانان برخاست
رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست
می کند بس دل پر آبله را شق چو انار
چون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاست
خط پاکی است بر آیینه صفا جوهر را
از رخ او خط مشکین به چه عنوان برخاست؟
خاک در کاسه خورشید جهانتاب کند
این غباری که ازان چهره تابان برخاست
زان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دمید
موی از سبزه بر اندام گلستان برخاست
فتنه را عالم پر شور کمر می بندد
مگر از جای خود آن سرو خرامان برخاست؟
پیش دریای پر آتش چه نماید شرری؟
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
غوطه در چشمه خورشید زند دیده وری
که چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاست
می شود در صف عشاق علم، جانبازی
که به تعظیم خرامش ز سر جان برخاست
رفتن از عالم پرشور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
برد از سرمه چنان گوشه چشمت آرام
که نفس سوخته از خاک صفاهان برخاست
تا من از گرمروی بادیه پیما گشتم
از ره کعبه روان خار مغیلان برخاست
نشد از خون جگر دست و دهانش رنگین
هر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست
رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست
می کند بس دل پر آبله را شق چو انار
چون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاست
خط پاکی است بر آیینه صفا جوهر را
از رخ او خط مشکین به چه عنوان برخاست؟
خاک در کاسه خورشید جهانتاب کند
این غباری که ازان چهره تابان برخاست
زان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دمید
موی از سبزه بر اندام گلستان برخاست
فتنه را عالم پر شور کمر می بندد
مگر از جای خود آن سرو خرامان برخاست؟
پیش دریای پر آتش چه نماید شرری؟
لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست
غوطه در چشمه خورشید زند دیده وری
که چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاست
می شود در صف عشاق علم، جانبازی
که به تعظیم خرامش ز سر جان برخاست
رفتن از عالم پرشور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
برد از سرمه چنان گوشه چشمت آرام
که نفس سوخته از خاک صفاهان برخاست
تا من از گرمروی بادیه پیما گشتم
از ره کعبه روان خار مغیلان برخاست
نشد از خون جگر دست و دهانش رنگین
هر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
آنچنان بلبل من واله و حیران گل است
که شکاف قفسم چاک گریبان گل است
هر طرف می نگری نعمت الوان گل است
قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است
می شود مایده حسن گلوسوز از عشق
شور مرغان گلستان نمک خوان گل است
آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد
اشک شبنم اثر چهره خندان گل است
چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل
تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است
حسن را تربیت عشق کند صاحب درد
شور بلبل نمک زخم نمایان گل است
نتوان کرد نظر بند پریرویان را
ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است
چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟
تربیت یافته گوشه دامان گل است
اگر از بال پری بود سلیمان را چتر
شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است
خار گل می شود از پرتو روشن گهران
مژه در دیده خونبار خیابان گل است
نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض
خرج باد سحر از کیسه احسان گل است
ناتوانان سبب نظم جهان می باشند
خار شیرازه اوراق پریشان گل است
دل صد اره به از آه ندارد اثری
بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است
حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است
سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است
تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش
گر همه باغ بهشت است که زندان گل است
مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است
زان چراغی که نهان در ته دامن گل است
دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش
کشتی می مده از دست که طوفان گل است
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است
زخمی خار گمان است دل بیجگران
ورنه از گریه من راه خیابان گل است
رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است
ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است
مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست
که سبکسیرتر از اختر تابان گل است
نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز
جمع یکجا همه در پله میزان گل است
برگریزان فنا را پس سر خواهد دید
تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است
نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید
یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است
می چکد از نفسم خون شکایت صائب
مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است
چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند
دیده شبنم اگر واله و حیران گل است
که شکاف قفسم چاک گریبان گل است
هر طرف می نگری نعمت الوان گل است
قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است
می شود مایده حسن گلوسوز از عشق
شور مرغان گلستان نمک خوان گل است
آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد
اشک شبنم اثر چهره خندان گل است
چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل
تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است
حسن را تربیت عشق کند صاحب درد
شور بلبل نمک زخم نمایان گل است
نتوان کرد نظر بند پریرویان را
ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است
چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟
تربیت یافته گوشه دامان گل است
اگر از بال پری بود سلیمان را چتر
شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است
خار گل می شود از پرتو روشن گهران
مژه در دیده خونبار خیابان گل است
نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض
خرج باد سحر از کیسه احسان گل است
ناتوانان سبب نظم جهان می باشند
خار شیرازه اوراق پریشان گل است
دل صد اره به از آه ندارد اثری
بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است
حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است
سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است
تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش
گر همه باغ بهشت است که زندان گل است
مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است
زان چراغی که نهان در ته دامن گل است
دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش
کشتی می مده از دست که طوفان گل است
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است
زخمی خار گمان است دل بیجگران
ورنه از گریه من راه خیابان گل است
رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است
ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است
مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست
که سبکسیرتر از اختر تابان گل است
نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز
جمع یکجا همه در پله میزان گل است
برگریزان فنا را پس سر خواهد دید
تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است
نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید
یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است
می چکد از نفسم خون شکایت صائب
مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است
چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند
دیده شبنم اگر واله و حیران گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
پشت دست تو به از آینه روی گل است
گرد دامان تو جان بخش تر از بوی گل است
شوخی حسن، نگه را هوس آلود کند
رخنه باغ هر از خنده دلجوی گل است
می رسد بوی سپند از دل بلبل به مشام
تا دگر دیده گستاخ که بر روی گل است؟
از پریشان نظری حلقه بیرون درست
شبنم ما که چو آیینه به زانوی گل است
خوی گل مردم بیدرد ملایم دانند
ورنه بلبل کف خاکستری از خوی گل است
پیش چشمی که کند همچو هدف خود را جمع
خار تیری ز کمانخانه ابروی گل است
خاطر جمع ز آشفته دماغان مطلب
که پریشان سفری لازمه بوی گل است
بر سر گنج زند مار بر آتش خود را
بر حذر باش ازان خار که پهلوی گل است
چون نسیم سحری نیست قرارش صائب
هر که را نعل در آتش ز تکاپوی گل است
گرد دامان تو جان بخش تر از بوی گل است
شوخی حسن، نگه را هوس آلود کند
رخنه باغ هر از خنده دلجوی گل است
می رسد بوی سپند از دل بلبل به مشام
تا دگر دیده گستاخ که بر روی گل است؟
از پریشان نظری حلقه بیرون درست
شبنم ما که چو آیینه به زانوی گل است
خوی گل مردم بیدرد ملایم دانند
ورنه بلبل کف خاکستری از خوی گل است
پیش چشمی که کند همچو هدف خود را جمع
خار تیری ز کمانخانه ابروی گل است
خاطر جمع ز آشفته دماغان مطلب
که پریشان سفری لازمه بوی گل است
بر سر گنج زند مار بر آتش خود را
بر حذر باش ازان خار که پهلوی گل است
چون نسیم سحری نیست قرارش صائب
هر که را نعل در آتش ز تکاپوی گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
بزم عالم ز دل خون شده ما گرم است
مجلس عیش به یک شیشه صهبا گرم است
که گذشته است ازی بادیه دیگر، کامروز
می جهد نبض ره و سینه صحرا گرم است؟
سرد شد معرکه عالم و چون بیخبران
همچنان در سر ما ذوق تماشا گرم است
چون چراغ سحری پا به رکاب سفرست
سر هر کس که ز کیفیت صهبا گرم است
رهرو عشق محال است ز پا بنشیند
پشت این موج سبکسیر به دریا گرم است
صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید
همچنان بسترم از آتش سودا گرم است
گردبادش به نظر جلوه فانوس کند
بس که از ناله من دامن صحرا گرم است
ریگ از موج برآورد به زنهار انگشت
بس که مجنون مرا نقش کف پا گرم است
فیض ما چون نفس صبح بود عالمگیر
همچو خورشید سر عالمی از ما گرم است
گل ز شبنم نتوانست عرق کردن خشک
بس که در کوی تو بازار تماشا گرم است
دارد از حلقه خود نعل در آتش شب و روز
بس که در صید دل آن زلف چلیپا گرم است
گر چه شد هر سر موی تو چو کافور سفید
از تب حرص ترا باز سراپا گرم است
از سموم است اگر گرمی صحرا صائب
جگر سوختگان از نفس ما گرم است
مجلس عیش به یک شیشه صهبا گرم است
که گذشته است ازی بادیه دیگر، کامروز
می جهد نبض ره و سینه صحرا گرم است؟
سرد شد معرکه عالم و چون بیخبران
همچنان در سر ما ذوق تماشا گرم است
چون چراغ سحری پا به رکاب سفرست
سر هر کس که ز کیفیت صهبا گرم است
رهرو عشق محال است ز پا بنشیند
پشت این موج سبکسیر به دریا گرم است
صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید
همچنان بسترم از آتش سودا گرم است
گردبادش به نظر جلوه فانوس کند
بس که از ناله من دامن صحرا گرم است
ریگ از موج برآورد به زنهار انگشت
بس که مجنون مرا نقش کف پا گرم است
فیض ما چون نفس صبح بود عالمگیر
همچو خورشید سر عالمی از ما گرم است
گل ز شبنم نتوانست عرق کردن خشک
بس که در کوی تو بازار تماشا گرم است
دارد از حلقه خود نعل در آتش شب و روز
بس که در صید دل آن زلف چلیپا گرم است
گر چه شد هر سر موی تو چو کافور سفید
از تب حرص ترا باز سراپا گرم است
از سموم است اگر گرمی صحرا صائب
جگر سوختگان از نفس ما گرم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
گریه ابر بهار از دل پر درد من است
چهره زرد خزان از نفس سرد من است
به چه تقریب مه از هاله حصاری شده است؟
گر نه شرمنده ز حسن مه شبگرد من است
غوطه در چشمه شمشیر زدن آسان نیست
جای رحم است بر آن کس که هماورد من است
پسته پوچ محال است که خندان گردد
سینه چاک گواه دل پر درد من است
سالها شد که برون رفته ام از خود صائب
آنچه مانده است درین عرصه به جا، گرد من است
چهره زرد خزان از نفس سرد من است
به چه تقریب مه از هاله حصاری شده است؟
گر نه شرمنده ز حسن مه شبگرد من است
غوطه در چشمه شمشیر زدن آسان نیست
جای رحم است بر آن کس که هماورد من است
پسته پوچ محال است که خندان گردد
سینه چاک گواه دل پر درد من است
سالها شد که برون رفته ام از خود صائب
آنچه مانده است درین عرصه به جا، گرد من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
سیل درمانده کوتاهی دیوار من است
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
می کند کار نسیم سحری با دل من
خامشی گر چه به ظاهر گره کار من است
چون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنم
زین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟
چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبید
شبنم سوخته چهره گلزار من است
می توانم سر طومار شکایت وا کرد
عرق شرم تو مهر لب اظهار من است
دوستان آینه صورت احوال همند
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
منم آن آینه خاطر که رگ خواب جهان
همچو مژگان به کف دیده بیدار من است
نیست آیینه بینایی من عیب نما
به چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟
در خرابات من آن باده پرستم صائب
که رگ تلخی می رشته زنار من است
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
می کند کار نسیم سحری با دل من
خامشی گر چه به ظاهر گره کار من است
چون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنم
زین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟
چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبید
شبنم سوخته چهره گلزار من است
می توانم سر طومار شکایت وا کرد
عرق شرم تو مهر لب اظهار من است
دوستان آینه صورت احوال همند
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
منم آن آینه خاطر که رگ خواب جهان
همچو مژگان به کف دیده بیدار من است
نیست آیینه بینایی من عیب نما
به چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟
در خرابات من آن باده پرستم صائب
که رگ تلخی می رشته زنار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
در کف هر که بود ساغر می، خاتم ازوست
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
هر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافت
هر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوست
هوس تخت سلیمان گرهی بر بادست
هر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوست
دم جان بخش همین قسمت روح الله نیست
هر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوست
به من کار فرو بسته کجا پردازد؟
آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوست
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب
که درین عهد گلستان کرم را نم ازوست
به جز از خامه صائب نتوان داد نشان
رگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
هر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافت
هر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوست
هوس تخت سلیمان گرهی بر بادست
هر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوست
دم جان بخش همین قسمت روح الله نیست
هر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوست
به من کار فرو بسته کجا پردازد؟
آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوست
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب
که درین عهد گلستان کرم را نم ازوست
به جز از خامه صائب نتوان داد نشان
رگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
نه همین مشک مرا خون جگر ساخته است
عشق بسیار ازین عیب هنر ساخته است
در ته سنگ ملامت، دل خوش مشرب ما
کبک مستی است که با کوه و کمر ساخته است
مطلبی نیست کز آن بحر کرم نتوان یافت
صدف از ساده دلیها به گهر ساخته است
کشتی از بحر گهر خیز به خشکی بسته است
طوطیی کز لب لعلش به شکر ساخته است
دامن شب مده از دست که این بحر گهر
نفس سوخته را عنبر تر ساخته است
می تواند ز بناگوش بتان گلها چید
هر که چون زلف ز هر حلقه نظر ساخته است
کیمیایی است قناعت که به شیرین کاری
خاک را در دهن مور شکر ساخته است
یک نظر با رخ آن دلبر نوخط چه کند؟
که ز هر حلقه خط، روی دگر ساخته است
رفته آرام و قرار از رگ جانها، تا زلف
دست خود حلقه بر آن موی کمر ساخته است
نیست پیکان تو از سینه صائب دلگیر
با لب خشک صدف، آب گهر ساخته است
عشق بسیار ازین عیب هنر ساخته است
در ته سنگ ملامت، دل خوش مشرب ما
کبک مستی است که با کوه و کمر ساخته است
مطلبی نیست کز آن بحر کرم نتوان یافت
صدف از ساده دلیها به گهر ساخته است
کشتی از بحر گهر خیز به خشکی بسته است
طوطیی کز لب لعلش به شکر ساخته است
دامن شب مده از دست که این بحر گهر
نفس سوخته را عنبر تر ساخته است
می تواند ز بناگوش بتان گلها چید
هر که چون زلف ز هر حلقه نظر ساخته است
کیمیایی است قناعت که به شیرین کاری
خاک را در دهن مور شکر ساخته است
یک نظر با رخ آن دلبر نوخط چه کند؟
که ز هر حلقه خط، روی دگر ساخته است
رفته آرام و قرار از رگ جانها، تا زلف
دست خود حلقه بر آن موی کمر ساخته است
نیست پیکان تو از سینه صائب دلگیر
با لب خشک صدف، آب گهر ساخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
هر طرف روی نهی باده جان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ریخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
در بیابان طلب راهبری حاجت نیست
گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان
برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است
نگرانم که چسان پای گذارم به زمین
بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است
هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی
بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است
چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک
هر جا پای نهی شیره جان ریخته است
تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی
دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ریخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
در بیابان طلب راهبری حاجت نیست
گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان
برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است
نگرانم که چسان پای گذارم به زمین
بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است
هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی
بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است
چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک
هر جا پای نهی شیره جان ریخته است
تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی
دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
این نه غنچه است که گلزار به بار آورده است
که به ما نامه سربسته ز یار آورده است
بلبلان را به سر مشق جنون می آرد
خط سبزی که بناگوش بهار آورده است
می کند دیده نظارگیان را روشن
نسخه هایی که بهار از رخ یار آورده است
می توان یافت ز بوی خوش باد سحری
که شبیخون به سر زلف نگار آورده است
تا که دارد سر گلگشت گلستان، که بهار
از گل سرخ، طبقهای نثار آورده است
کوه را سر به بیابان دهد از تاب کمر
خوشخرامی که مرا بر سر کار آورده است
نیست ممکن که به پیراهن یوسف نرسد
دیده هر که چو یعقوب غبار آورده است
نه همین دار ز منصور برومند شده است
عشق بسیار ازین نخل به بار آورده است
گوشه ای هر که ازین عالم پرشور گرفت
کشتی خویش ز دریا به کنار آورده است
دم نشمرده محال است برآرد صائب
هر که در خاطر خود روز شمار آورده است
که به ما نامه سربسته ز یار آورده است
بلبلان را به سر مشق جنون می آرد
خط سبزی که بناگوش بهار آورده است
می کند دیده نظارگیان را روشن
نسخه هایی که بهار از رخ یار آورده است
می توان یافت ز بوی خوش باد سحری
که شبیخون به سر زلف نگار آورده است
تا که دارد سر گلگشت گلستان، که بهار
از گل سرخ، طبقهای نثار آورده است
کوه را سر به بیابان دهد از تاب کمر
خوشخرامی که مرا بر سر کار آورده است
نیست ممکن که به پیراهن یوسف نرسد
دیده هر که چو یعقوب غبار آورده است
نه همین دار ز منصور برومند شده است
عشق بسیار ازین نخل به بار آورده است
گوشه ای هر که ازین عالم پرشور گرفت
کشتی خویش ز دریا به کنار آورده است
دم نشمرده محال است برآرد صائب
هر که در خاطر خود روز شمار آورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
موج خط حلقه بر آن عارض گلگون زده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
خط مشکین تو بسیار به خود پیچیده است
تا بر آن عارض گلرنگ شبیخون زده است
بی نیازست ز خلق آن که رسیده است به حق
فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خویش
از دل خاک برآورده و در خون زده است
پرده چشم غزال است سیه خانه او
آن پریزاد که راه دل مجنون زده است
موج دریای ملال است مه عید فلک
پی این نعل مگیرید که وارون زده است
تا قیامت دهد از سلطنت مجنون یاد
سکه داغ که بر لاله هامون زده است
عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل
بوسه از دور بر این مهر همایون زده است
می شمارند کنون بیخبران باد سموم
از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است
نیست در وادی مجنون اثر از نقش سراب
موج بیتابی عشق است که بیرون زده است
نیست یک جلوه کم از شاهد معنی صائب
که ره فاخته یک مصرع موزون زده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
خط مشکین تو بسیار به خود پیچیده است
تا بر آن عارض گلرنگ شبیخون زده است
بی نیازست ز خلق آن که رسیده است به حق
فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خویش
از دل خاک برآورده و در خون زده است
پرده چشم غزال است سیه خانه او
آن پریزاد که راه دل مجنون زده است
موج دریای ملال است مه عید فلک
پی این نعل مگیرید که وارون زده است
تا قیامت دهد از سلطنت مجنون یاد
سکه داغ که بر لاله هامون زده است
عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل
بوسه از دور بر این مهر همایون زده است
می شمارند کنون بیخبران باد سموم
از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است
نیست در وادی مجنون اثر از نقش سراب
موج بیتابی عشق است که بیرون زده است
نیست یک جلوه کم از شاهد معنی صائب
که ره فاخته یک مصرع موزون زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
از رگ ابر، هوا سینه شهباز شده است
باده پیش آر که قانون طرب ساز شده است
نیست خاری کهن باشد مژه گلگونش
مگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!
من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو را
خال آن لب، گره رشته پرواز شده است
بهله تا دست به آن موی میان افکنده است
مژه بر دیده من چنگل شهباز شده است
دل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
روی گرم تو مرا بر سر حرف آورده است
طوطی از پرتو آیینه سخنساز شده است
صائب از فیض دعای شب و اوراد سحر
در توفیق به روی دل من باز شده است
باده پیش آر که قانون طرب ساز شده است
نیست خاری کهن باشد مژه گلگونش
مگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!
من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو را
خال آن لب، گره رشته پرواز شده است
بهله تا دست به آن موی میان افکنده است
مژه بر دیده من چنگل شهباز شده است
دل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
روی گرم تو مرا بر سر حرف آورده است
طوطی از پرتو آیینه سخنساز شده است
صائب از فیض دعای شب و اوراد سحر
در توفیق به روی دل من باز شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
صحن گلزار ز گل کاسه پر خون شده است
لب جو از شفق گل لب میگون شده است
ابر چون بال پریزاد به هم پیوسته است
خاک تخت جم و گل تاج فریدون شده است
شده مضراب گل از نغمه رنگین گلگون
از رگ ابر هوا سینه قارون شده است
بوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلی
دشت از لاله ستان سینه مجنون شده است
می کند جلوه فانوس، سیه خیمه دشت
لاله از بس که فروزنده به هامون شده است
بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن
گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است
بس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به هم
گرد رخسار گلستان خط شبگون شده است
چهره لاله عذاران شده ویرانه ز گل
جغد چون خال فریبنده و موزون شده است
جلوه سنبل سیراب جنون می آرد
بید ازین سلسله سودایی و مجنون شده است
خار دیوار به سرپنجه مرجان ماند
چمن از لاله و گل بس که شفق گون شده است
بس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگ
دهن رخنه دیوار پر از خون شده است
هر زمان صورتی از غیب چمن می گیرد
لاله و گل، صدف خامه بیچون شده است
دیده از نقش به نقاش نمی پردازد
حسن خط پرده مستوری مضمون شده است
کمی از حکمت اشراق دارد می ناب
خم مکرر طرف بحث فلاطون شده است
گشته سر حلقه صاحب نظران همچو حباب
کاسه هر که درین میکده وارون شده است
می دهد یادی ازان چهره گلگون گلزار
چه عجب صائب اگر واله و مفتون شده است
لب جو از شفق گل لب میگون شده است
ابر چون بال پریزاد به هم پیوسته است
خاک تخت جم و گل تاج فریدون شده است
شده مضراب گل از نغمه رنگین گلگون
از رگ ابر هوا سینه قارون شده است
بوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلی
دشت از لاله ستان سینه مجنون شده است
می کند جلوه فانوس، سیه خیمه دشت
لاله از بس که فروزنده به هامون شده است
بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن
گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است
بس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به هم
گرد رخسار گلستان خط شبگون شده است
چهره لاله عذاران شده ویرانه ز گل
جغد چون خال فریبنده و موزون شده است
جلوه سنبل سیراب جنون می آرد
بید ازین سلسله سودایی و مجنون شده است
خار دیوار به سرپنجه مرجان ماند
چمن از لاله و گل بس که شفق گون شده است
بس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگ
دهن رخنه دیوار پر از خون شده است
هر زمان صورتی از غیب چمن می گیرد
لاله و گل، صدف خامه بیچون شده است
دیده از نقش به نقاش نمی پردازد
حسن خط پرده مستوری مضمون شده است
کمی از حکمت اشراق دارد می ناب
خم مکرر طرف بحث فلاطون شده است
گشته سر حلقه صاحب نظران همچو حباب
کاسه هر که درین میکده وارون شده است
می دهد یادی ازان چهره گلگون گلزار
چه عجب صائب اگر واله و مفتون شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
از دل خم می گلرنگ به جام آمده است
آفتاب عجبی بر لب بام آمده است
باده در سلسله تاک ندارد آرام
لب میگون تو تا بر لب جام آمده است
سرو چون سبزه خوابیده زمین گیر شده است
قدر رعنای که دیگر به خرام آمده است؟
اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حیات
تا دگر تیغ که بیرون ز نیام آمده است؟
هاله از غیرت من حلقه ماتم شده است
تا به دلجوییم آن ماه تمام آمده است
از سیاهی چه خیال است برآید داغش
هر عقیقی که گرفتار به نام آمده است
ای بسا خام که بسیار به از پخته بود
عیب عنبر نتوان کرد که خام آمده است
می کند جوش گل و ناله بلبل فریاد
که ز می توبه درین فصل حرام آمده است
سیری از حرص مدارید توقع زنهار
که تهی چشم تر از حلقه دام آمده است
آفتاب عجبی بر لب بام آمده است
باده در سلسله تاک ندارد آرام
لب میگون تو تا بر لب جام آمده است
سرو چون سبزه خوابیده زمین گیر شده است
قدر رعنای که دیگر به خرام آمده است؟
اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حیات
تا دگر تیغ که بیرون ز نیام آمده است؟
هاله از غیرت من حلقه ماتم شده است
تا به دلجوییم آن ماه تمام آمده است
از سیاهی چه خیال است برآید داغش
هر عقیقی که گرفتار به نام آمده است
ای بسا خام که بسیار به از پخته بود
عیب عنبر نتوان کرد که خام آمده است
می کند جوش گل و ناله بلبل فریاد
که ز می توبه درین فصل حرام آمده است
سیری از حرص مدارید توقع زنهار
که تهی چشم تر از حلقه دام آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
نفس باد بهاران چمن آرای خوشی است
سایه ابر عجب دام تماشای خوشی است
نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان
که در احیای دل مرده مسیحای خوشی است
کج مکن پیش قدم گردن خود چون مینا
کز دل و چشم ترا ساغر و مینای خوشی است
چه زنی قطره به هر سوی، فرو رو در خویش
که درین تنگ صدف گوهر یکتای خوشی است
تو بدآموز به صحرا شده ای چون مجنون
ورنه وحشت زده را گوشه دل جای خوشی است
اگر از هر دو جهان چشم توانی پوشید
در پریخانه دل آینه سیمای خوشی است
وصل هر چند میسر به تمنا نشود
مکن اندیشه دیگر که تمنای خوشی است
بوسه ای گر به دو عالم دهد آن جان جهان
از ندامت مکن اندیشه که سودای خوشی است
صائب از صحبت خوبان جهان قسمت ما
نیست گر لطف بجا، رنجش بیجای خوشی است
سایه ابر عجب دام تماشای خوشی است
نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان
که در احیای دل مرده مسیحای خوشی است
کج مکن پیش قدم گردن خود چون مینا
کز دل و چشم ترا ساغر و مینای خوشی است
چه زنی قطره به هر سوی، فرو رو در خویش
که درین تنگ صدف گوهر یکتای خوشی است
تو بدآموز به صحرا شده ای چون مجنون
ورنه وحشت زده را گوشه دل جای خوشی است
اگر از هر دو جهان چشم توانی پوشید
در پریخانه دل آینه سیمای خوشی است
وصل هر چند میسر به تمنا نشود
مکن اندیشه دیگر که تمنای خوشی است
بوسه ای گر به دو عالم دهد آن جان جهان
از ندامت مکن اندیشه که سودای خوشی است
صائب از صحبت خوبان جهان قسمت ما
نیست گر لطف بجا، رنجش بیجای خوشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
هر طرف می نگری آینه سیمای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است
در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است
اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است
دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است
تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است
اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است
بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است
خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است
دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است
می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است
حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است
ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است
گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است
در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است
اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است
دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است
تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است
اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است
بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است
خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است
دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است
می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است
حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است
ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است
گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
لطف و قهر تو به چشم من غمناک یکی است
نظر مرحمت و حلقه فتراک یکی است
چه گره واکند از خاطر من ابر بهار؟
دانه سوخته و خاطر غمناک یکی است
نسبتی نیست به خورشید گل روی ترا
اینقدر هست که خوی تو و افلاک یکی است
چون خزان آتش بیداد زند در گلشن
چهره نازک گل با خس و خاشاک یکی است
نشود نشأه می مختصر از شیشه و جام
فیض جام جم و آیینه ادراک یکی است
رتبه مردم افتاده کجا، خاک کجا
گر چه در مرتبه، افتادگی و خاک یکی است
بیخبر شد ز جهان هر که گرفتار تو شد
فیض زنجیر تو و سلسله تاک یکی است
به قبول نظر عشق توان گشت تمام
در همه روی زمین آینه پاک یکی است
سربرآورده ام از قلزم وحدت صائب
سرمه در دیده انصاف من و خاک یکی است
نظر مرحمت و حلقه فتراک یکی است
چه گره واکند از خاطر من ابر بهار؟
دانه سوخته و خاطر غمناک یکی است
نسبتی نیست به خورشید گل روی ترا
اینقدر هست که خوی تو و افلاک یکی است
چون خزان آتش بیداد زند در گلشن
چهره نازک گل با خس و خاشاک یکی است
نشود نشأه می مختصر از شیشه و جام
فیض جام جم و آیینه ادراک یکی است
رتبه مردم افتاده کجا، خاک کجا
گر چه در مرتبه، افتادگی و خاک یکی است
بیخبر شد ز جهان هر که گرفتار تو شد
فیض زنجیر تو و سلسله تاک یکی است
به قبول نظر عشق توان گشت تمام
در همه روی زمین آینه پاک یکی است
سربرآورده ام از قلزم وحدت صائب
سرمه در دیده انصاف من و خاک یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
عشق را با دل صد پاره من کاری هست
در دل غنچه من خرده اسراری هست
همچو طوطی سخنش نقل مجالس گردد
هر که را پیش نظر آینه رخساری هست
شبنم بی ادب از دور زمین می بوسد
گلستانی که در او مرغ گرفتاری هست
خواب ما از ره خوابیده گرانخواب ترست
زین چه حاصل که پی قافله بیداری هست؟
بلبلی را که به دیدار ز گل قانع شد
در اگر بسته شود رخنه دیواری هست
می توان فیض بهار از نفس گرمش یافت
هر که را در جگر از تازه گلی خاری هست
باد دستی است که باری ز دلی بردارد
گر درین قافله امروز سبکباری هست
گرد بر دامن گلها ز خزان نشیند
در ریاضی که رگ ابر گهرباری هست
شکوه از بی نمکیهای جهان بی دردی است
بی نمک نیست جهان گر دل افگاری هست
پیش من گرد کسادی و یتیمی است یکی
گوهر من چه شناسد که خریداری هست؟
ظلمت و نور درین نشأه به هم پیوسته است
هر کجا آینه ای هست، سیه کاری هست
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم ازان شهر که بازاری هست
نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب
در چمن شاخ گلی را که هواداری هست
در دل غنچه من خرده اسراری هست
همچو طوطی سخنش نقل مجالس گردد
هر که را پیش نظر آینه رخساری هست
شبنم بی ادب از دور زمین می بوسد
گلستانی که در او مرغ گرفتاری هست
خواب ما از ره خوابیده گرانخواب ترست
زین چه حاصل که پی قافله بیداری هست؟
بلبلی را که به دیدار ز گل قانع شد
در اگر بسته شود رخنه دیواری هست
می توان فیض بهار از نفس گرمش یافت
هر که را در جگر از تازه گلی خاری هست
باد دستی است که باری ز دلی بردارد
گر درین قافله امروز سبکباری هست
گرد بر دامن گلها ز خزان نشیند
در ریاضی که رگ ابر گهرباری هست
شکوه از بی نمکیهای جهان بی دردی است
بی نمک نیست جهان گر دل افگاری هست
پیش من گرد کسادی و یتیمی است یکی
گوهر من چه شناسد که خریداری هست؟
ظلمت و نور درین نشأه به هم پیوسته است
هر کجا آینه ای هست، سیه کاری هست
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم ازان شهر که بازاری هست
نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب
در چمن شاخ گلی را که هواداری هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
مهلت دور سبکسیر جهان اینهمه نیست
توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست
مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد
پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست
مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست
دردم این است که از یار جدا می گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست
غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست
آتشین رویی اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست
گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر
ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست
غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد
حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست
میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی
رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست
می توان کرد به یک آه دل گردون نرم
زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست
روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم
ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست
سایه را دست به خورشید نباشد صائب
دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست
توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست
مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد
پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست
مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست
دردم این است که از یار جدا می گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست
غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست
آتشین رویی اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست
گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر
ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست
غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد
حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست
میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی
رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست
می توان کرد به یک آه دل گردون نرم
زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست
روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم
ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست
سایه را دست به خورشید نباشد صائب
دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
شب که بر انجمن آن شعله سیراب گذشت
عرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشت
خنده کبک به کهسار زند تمکینش
آن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشت
دوش کان سرو روان سایه به مسجد افکند
چه ز خمیازه آغوش به محراب گذشت
طی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرد
این جراحت ز برون دادن خوناب گذشت
ای که از روی تو شد روی زمین آینه زار
باید از لغزش مستانه سیماب گذشت
صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد
می توان سالم از آتش به همین آب گذشت
چون سیاووش مسلم گذرد از آتش
هر که مردانه تواند ز می ناب گذشت
خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد
زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت
مغز را بوی دل سوخته از جا برداشت
تا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟
نیست در عالم اسباب، صفایی صائب
آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت
عرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشت
خنده کبک به کهسار زند تمکینش
آن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشت
دوش کان سرو روان سایه به مسجد افکند
چه ز خمیازه آغوش به محراب گذشت
طی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرد
این جراحت ز برون دادن خوناب گذشت
ای که از روی تو شد روی زمین آینه زار
باید از لغزش مستانه سیماب گذشت
صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد
می توان سالم از آتش به همین آب گذشت
چون سیاووش مسلم گذرد از آتش
هر که مردانه تواند ز می ناب گذشت
خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد
زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت
مغز را بوی دل سوخته از جا برداشت
تا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟
نیست در عالم اسباب، صفایی صائب
آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت