عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
تا شدم آگاه از آن زنجیر زلف قیرگون
از هوای او دلم افتاد در راه جنون
گر توئی ماه دو هفته پس نمیگوئی چرا
همچو ماه نو بود حسن تو هر ساعت فزون
گنج حسنت را که مار مشک پیکر بر سرست
چون بدست آرم که در مارت نمیگیرد فسون
شاید ار گویم که جانست آن پری پیکر که هست
زلف او چون جیم و قامت چون الف ابرو چو نون
از هوای شکر میگون او طوطی عقل
شد زبون آری خرد باشد بدست می زبون
خاک هستی مرا دادند بر باد فنا
آب چشمم از برون و آتش دل از درون
بر دل ابن یمین ترک کمان ابرو زد است
تیر غمزه زخم آن پیدا و پنهان جوی خون
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
یا رب گلست عارض زیبات یاسمن
یا بر فراز سرو شکفته است یاسمن
چشم تو آهوئیست که هنگام ترکتاز
باشد بسوی کشور جانهاش تاختن
میگفت با صبا ز رخت گل حکایتی
باد صباش خرده زر کرد در دهن
از چین زلف تو بختن نافه ئی رسید
از شرم شد سیه رخ آن نافه ختن
کی با شکست حال دل زار میرسد
زلفت که زیر هر خم او هست صد شکن
ایسرو سیمتن ز سرم سایه بر مدار
کز تاب آفتاب غمت سوخت جان من
ابن یمین ز عشق تو پروانه وار سوخت
تا روی دلربای تو شد شمع انجمن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بکمند تابدارت که مهست در خم او
به بنفشه عذارت که گلست همدم او
بدو چشم اهوانش که دو مست شیر گیرند
که توان گرفت و نتوان کم جان خود کم او
من و درد عشق جانان ز کسی دوا نجویم
بهزار شادمانی ندهم دمی غم او
عرق سمن نسیمش که فراز لاله بینی
ز گل چمن نگوئی و ز زلف شبنم او
بدو جزع آبدارم گهر آورند بیرون
لب چون نگین لعلش دهن چو خاتم او
دل ریش بنده ایرا بنوازشی دوا کن
که بلب رسید جانم بامید مرهم او
پسر یمین چگوید که ره جنون نپوید
چو فتاد در سلاسل ز دو زلف پر خم او
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
ای ترک پریچهره از آن جام شبانه
در ده بصبوحی می گلرنگ مغانه
گفنی که بده جان ز پی بوسه و بستان
بستان و بده تا کی از این عذر و بهانه
جان بر طبق شوق نهم پیش تو روزی
کائی بصبوحی بر من مست شبانه
چون آینه رخ از رخ زیبات نتابم
گر اره نهد بر سرم ایام چو شانه
با حسن تو و عشق من از وامق و عذرا
هر قصه که گویند بود جمله فسانه
چون عشق تو در حجره دل صدر نشین شد
گر خواست خرد ور نه برون رفت ز خانه
هست ابن یمین از می عشق تو چنان مست
کاوازه تسبیح نداند ز ترانه
مشغول بیاد تو چنانست که گوشش
جز نام تو می نشنود از چنگ و چغانه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ایزلف تو سر تا قدم آشوب جهانی
وی در چمن حسن قدت سرو روانی
یکنقطه موهوم سخنگوی نمودی
در دایره ماه که این هست دهانی
چون سایه رخسار تو خورشید ندیدست
چون داد چنین روشن از آنچهره نشانی
بوسی بروانی لب میگونت روان کرد
برخاست خریدار بهر سوی روانی
برخاسته ایم از سر جان تا بنشینیم
در پای سهی سرو خرامانت زمانی
دور از رخ زیبای تو در چشم پر آبم
مژگان شده هر یک چو گهر دار سنانی
جان در سر سودای تو کردیم و نگفتیم
در حضرت جانان که کند یاد ز جانی
بگشاد کمین ناوک مژگان چو کشیدی
از عنبر تر بر سپر ماه کمانی
چون ابن یمین دست در آرد بمیانت
آن به که شود این تن خاکی بکرانی
ز آنروی که خلوتگه یاران سبکروح
دانم که تحمل نکند بار گرانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ای از تو هزار فتنه بر پای
بنشین و قبای بسته بگشای
از آینه دل سیاهم
زنگی که ز هجر تست بزدای
تا سبزه دمید بر گل تر
تا برگ بنفشه شد سمن سای
چون از لب تو سخن سرایم
طوطی نبود چو من شکر خای
ای دل چو هوای دلبرت هست
زین پس بر ما عفاف منمای
زیرا که بر خرد محال است
مستوری و عاشقی بیکجای
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک بگل میندای
چون ابن یمین ز خود برون آی
بر تارک نام و ننگ نه پای
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
ای داده دل بمهر تو تا بر تو نوگلی
در گلشن امید تو نالان چو بلبلی
جز عارضت که از همه خوبان سر آمدست
هرگز شکفت بر سر سرو سهی گلی
دور و تسلسل ار چه محالست نزد عقل
دوری خوشست خطت و زلفت تسلسلی
باز اشک و چهره سیم و زری میدهد عجب
هستم بفر دولت او با تجملی
جور از تو میکشیم و تحمل همیکنیم
از دست عاشقان چه بر آید تحملی
از ترکتاز چشم تو پیوسته میرسد
بر دل ز تاب هندوی زلفت تطاولی
سیلاب چشم ابن یمین در هوای تو
افکند در بلای صبوری تزلزلی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی
صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی
نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک
رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی
نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را
دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی
ز آن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر
تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی
غرق خونم چون گل و همچون بنفشه سوگوار
تا تو در گلزار حسن خود بنفشه کاشتی
ای سبکروح جهان این سرگرانی تا بکی
طاقت جنگت ندارم آشتی کن آشتی
گر تو باز آئی بصلح از من نبینی جز وفا
گر چه وقت جنگ جای آشتی نگذاشتی
یاد میداری که در مستی حسن از بس غرور
خون ما میریختی و جرعه می پنداشتی
عاشقان از نا امیدی همچو زلفت در هم اند
تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دی بر در دلدار نشستیم زمانی
گفتیم بگویید که اینجاست فلانی
آن عاشق سرگشته که جز زلف تو کس را
ز آشفتگی حال دلش نیست نشانی
چون نام من شیفته بشنید نگارم
کاندر تن خوبی به جز او نیست روانی
برخاست روانی ز سر ناز و کرشمه
می رفت خرامان چو یکی سرو روانی
آمد به رضا جویی عشاق و چو دیدم
دیدیم بتی قوت دل قوت جانی
چون دیده ی موری و چو یک تاره ی مویی
آورد به بازار دهانی و میانی
هر چند سخن گفتن شیرینش یقین است
لیک از دهنش می شنوم دل به گمانی
سازد سپر ماه زره هر که بیابد
از غمزه ی ابروی خوشش تیر و کمانی
گردون چو وی و ابن یمین پیش نیارد
دیگر به جهان وعده دهی عشوه ستانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
زهی ملک لطافت را وجودت نازنین شاهی
جهان عالم آرایت سپهر حسن را ماهی
ز مهر رویت ار عکسی فتد بر عالم خاکی
هزاران ماه کنعانی بر آرد سر ز هر چاهی
بگرد غنچه خندان در آمد سبزه خطت
تو گوئی مور پیدا کرده بر تنگ شکر راهی
مه دیگر شود پیدا سپهر لاجوردی را
اگر در تیره شب ناگه نمائی رخ ز خرگاهی
مکن با عاشقان جوری عزیز من از آن ترسم
که در آئینه حسنت رسد از چشم بد آهی
کمال حسن شاهی را نباشد هیچ نقصانی
اگر پرسد گدائی را ز راه لطف گه گاهی
مرا بار غمت بر دل فزون میآید از کوهی
ترا باری ز بیرحمی همی آید کم ازکاهی
شب یلدای هجرانت تسلی میدهم دلرا
که شام غم رسد روزی بشادی سحرگاهی
اگر روی ترا بینم شود اندیشه های بد
تو چون ابن یمین آخر کجا یابی نکو خواهی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یا رب کراست چون تو نگاری شکرلبی
سروی سمنبری صنمی سیم غبغبی
جانی بلطف و جمله خوبان چو قالبند
هرگز بلطف جان نشود هیچ قالبی
چون هست نور روی تو گو مه دگر متاب
با نور آفتاب چه حاجت بکوکبی
نسبت مکن بماه نو ابروی خویش را
کوهست پیش ابروی تو نعل مرکبی
بس روزها که در غمت آورده ام بشب
بر یاد آنکه با تو بروز آورم شبی
در آرزوی زلف چو شام تو هر سحر
مائیم و آب دیده و آهی و یا ربی
دائم در آنهوس که تو آئی بپرسشم
شکرانه جان همیدهم ار گیردم تبی
یکشب خیال تو لب بر لبم نهاد
گفتم که حاصلم ز تو جانیست بر لبی
تا در سفر چها کشد ابن یمین چو دید
روز وداع ماه تو در قلب عقربی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
یکچند روز من ز سیهکاری فلک
بودی چنانکه فرق نمیکردمش ز شب
و اکنون چنان شدست که در چشم من چو روز
کافور فام گشت شب عنبرین سلب
بر رغم روزگار بتوفیق کردگار
با سعد گشت نحسم و اندوه با طرب
جور و جفای چرخ سر آمد بفضل حق
اکنون ز خار میدهد از بهر من رطب
با من سپهر دور وفا گر ز سر گرفت
آنرا سبب نه کس ز عجم بود و نه عرب
تا بار منتیم نباید ز کس کشید
منت خدایرا که نشد هیچکس سبب
ایزد نظر بعین عنایت بمن فکند
وینها کی از عنایت ایزد بود عجب
گر حاسدی بمن نظر نحس میکند
ور میدهد صداع من از سوز و از شغب
با تاب ماه چهارده شب تاب نا ورد
در تار و پود اگر چه که تاب آورد قصب
الحمدلله این نه نهانست در جهان
پیداست در صفای حسب صحت نسب
شعری ز نثره رشک بر شعر و نثر من
پاک آن نسب که زیور او باشد از حسب
ابن یمین گشایش کارت ز خلق نیست
گر حاجتیت هست ز درگاه حق طلب
بر آتش جگر نزنی آب زندگی
از دست سفلکان و گرت جان رسد بلب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣٢
شکر ایزد اگر نماند زرم
بحر طبعم هنوز پر گهرست
نزد جوهر شناس بینا دل
عقد در چون بود چه جای زرست
ماه را در منازل علوی
فکر من پیشوا و راهبرست
ز آتش خاطر اثیر وشم
شعله آفتاب یک شررست
ذهن صافیم لوح محفوظ است
کز رموز فلک بر او صورست
نکته های لطیف من چون می
در مزاج عقول کارگرست
طوطی طبع عقل اول را
سخن خوشگوار من شکرست
چه سخن گویم از هنر با کس
سخن من معرف هنرست
سخن اینست گو بگوی جواب
هر کرا اندرین سخن نظرست
کج نشین راست گو بده انصاف
با جزالت نگر چگونه ترست
با چنین حالها که من دارم
بهتر از جمله حالتی دگرست
که اگر تاج منتی با آن
بر سر من نهند درد سرست
فارغم از جهان و هر چه دروست
چون سر انجام جمله بر گذرست
لیکن این روزگار سفله نواز
نیک بد مهر و سخت کینه ورست
ناوکی کز کمان چرخ جهد
سینه من به پیش آن سپرست
میکشم جور چرخ حادثه زای
وز همه حادثاتم این بترست
کافتاب جهان غیاث الدین
از من دلشکسته بیخبرست
آن هنر پروری که ابن یمین
در ره او کمینه خاک درست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۵٧
لاله را گفتم ای پری پیکر
صورتت خوب و سیرتت نیکوست
بازگو این سیه دلی از چیست
مگرت زحمتی رسید از دوست
گفت نی نی که زر ندارم زر
زر که اسباب کامرانی از اوست
غنچه را بین که خرده ئی دارد
می نگنجد ز شادی اندر پوست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢١١
ای شه کامران وجیه الدین
ای چو نام تو طالعت مسعود
رخ نهاده به بندگی چو ایاز
بر بساطت هزار چون محمود
چاکرت لاشه اسبکی دارد
همچو فرزینش کژ روی معهود
هر که گردد برو سوار بود
در عداد پیادگان معدود
گر بچاکر دهی چنان اسبی
که شوم نزد حاسدان محسود
سیل آسا فشانم از دل پاک
در مدیح تو گوهر منضود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٩٨
سالها خاطر مرا ز نشاط
هیچ پروای قیل و قال نبود
ماه طبعم همیشه خرم بود
مهر جان را سر زوال نبود
چرخ میخواست تا کند خطری
لیکنش قدرت و مجال نبود
آخر الامر آنچه خواست بکرد
بطریقی که در خیال نبود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١١
طالع من ببین که از پی آب
گر روم سوی بحر بر گردد
ور بدوزخ طلب کنم آتش
آتش از یخ فسرده تر گردد
گر برم حاجتی بنزد کسی
در زمان گوشهاش کر گردد
ور ز راهی طلب کنم کف خاک
خاک حالی بنرخ رز گردد
گر بکوهی طلب کنم سنگی
سنگ نایاب چون گهر گردد
ور بنزد کسی سلام برم
هر دو گوشش چو گوش خر گردد
اینچنین حالهاش پیش آید
هر که را روزگار بر گردد
بر همه حال شکر ابن یمین
که مبادا ازین بتر گردد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٣٣
گر چه دور فلک سفله نوازم همه عمر
بگمان هنر و فضل مشوش دارد
وز کمان ستم چرخ اگر سوی دلم
ناوک غم گذرد بیلک آرش دارد
ور بدان قصد که قربان کندم ترک فلک
گاه و بیگاه میان بسته بترکش دارد
نکنم میل بدان کس که مرا دیده و دل
از سر جهل پر از آب وز آتش دارد
نشود رام فلک و رچه بسی رنج کشد
هر که نفسی چو رهی توسن و سرکش دارد
سرمه دیده کنم خاک کف پای کسی
که نسیم کرمش وقت مرا خوش دارد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨٧
اقامت در خراسان گشت مشکل
شد اینجا مشرب عشرت مکدر
مرا در رشته دانش نباشد
بجز گوهر فروشی کار دیگر
درین اقلیم صاحب همتانند
که هریک ز آن بزرگان هنرور
بهمت آنچنان باشد که او را
نیرزد نیم نان صد دانه گوهر
مرا گوهر فروشی با چنین قوم
نمیگوئی که چون باشد میسر
ضرورت از خراسان رفت باید
اگر زینسان بدست آید هنر خر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢٢
گر بدست آید مرا در تیه حیرت یک جوین
قانعم منت پذیر از من و از سلوی نیم
ور پلاسی باشدم از نقش منت بی علم
طالب دیبای چین و اطلس و خارا نیم
دم فرو بستم بکلی از مدیح و از غزل
بشنو از من کز چه معنی در پی اینها نیم
از کسی لطفی نمی بینم که گویم مدح او
بر جمال دلبری هم عاشق و شیدا نیم
نوبهار شادمانی و گل عشرت نماند
بلبلم اندر خزان غم از آن گویا نیم
چون بود در کنج خلوت فکر بکرم همنشین
راست گو ابن یمین در جنت المأوا نیم