عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - استاد جمال الدین در جواب نگاشته
ای کلک نقشبند تو آرایش جهان
وی لفظ دلگشای تو آسایش جنان
ای نکته بدیع تو خوشتر ز آرزو
وی گفته رفیع تو بر تر ز آسمان
چو روح پاک عرضی و چون علم نیکنام
چون و هم دوربینی و چون عقل نیکدان
نظارگی خط تو نرگس بهر دو چشم
مدحت سرای فضل تو سوسن بده زبان
هم نثر زیر پای تو افتاده چون رکاب
هم نظم زیردست تو گشتست چون عنان
اندر سواد خط شریف تو لفظ عذب
آب حیات در ظلماتست بی گمان
بی مجلس رفیع تو بودست پیش ازین
کارم بجان و کارد رسیده باستخوان
زان نو شد اروئی که بر آمیختی بلطف
دارم همی کنون طمع عمر جاودان
از جنتیان تو شده ام سرخروی لیک
از بیم لفظ مر رخ من شد چو زعفران
ورخواندن و براندن ازین نغز تر بود
ما بنده ایم خواه بخوان خواهمان بران
بخت من ار مساعد بودی بهیچ حال
یک لحظه برنداشتمی سر ز آستان
لیکن بخدمت تو اگر کمترک رسم
آنرا توهم زخدمتهای بزرگ دان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
جائی که آفتاب فلکه شعله زد سها
معذور باشد ارشود از دیده ها نهان
گیرم که خود عطارد گشتم بنظم و نثر
با آفتاب فضل چگونه کنم قران
بر من ز عرض پاک گمانی همی بری
ترسم که چون ببینی باشد خلاف آن
نزدیک من چو گوئی این خام نیک خوی
خوشتر از آنکه گوئی این لنگر گران
پس گر بدین گرانی مقبول خدمتم
در بخت این مراد همی یافتن توان
رنجه مکن قلم که رهی خود قلم صفت
آمد میان ببسته و بر سر شده دوان
اول خطای بنده تو این بیتها شناس
اندر برابر سخنی پاکتر ز جان
صد بار عقل گفت بتهدید کاین سخن
کرمان و زیره بصره و خرماست هان و هان
تا اختران بتابد چون اختران بتاب
تا آسمان بماند چون آسمان بمان
قدر تو از سعادت افلاک در علو
جاه تو از حوادث ایام در امان
وی لفظ دلگشای تو آسایش جنان
ای نکته بدیع تو خوشتر ز آرزو
وی گفته رفیع تو بر تر ز آسمان
چو روح پاک عرضی و چون علم نیکنام
چون و هم دوربینی و چون عقل نیکدان
نظارگی خط تو نرگس بهر دو چشم
مدحت سرای فضل تو سوسن بده زبان
هم نثر زیر پای تو افتاده چون رکاب
هم نظم زیردست تو گشتست چون عنان
اندر سواد خط شریف تو لفظ عذب
آب حیات در ظلماتست بی گمان
بی مجلس رفیع تو بودست پیش ازین
کارم بجان و کارد رسیده باستخوان
زان نو شد اروئی که بر آمیختی بلطف
دارم همی کنون طمع عمر جاودان
از جنتیان تو شده ام سرخروی لیک
از بیم لفظ مر رخ من شد چو زعفران
ورخواندن و براندن ازین نغز تر بود
ما بنده ایم خواه بخوان خواهمان بران
بخت من ار مساعد بودی بهیچ حال
یک لحظه برنداشتمی سر ز آستان
لیکن بخدمت تو اگر کمترک رسم
آنرا توهم زخدمتهای بزرگ دان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس
من سوخته جگر چه نهم اندرین میان
جائی که آفتاب فلکه شعله زد سها
معذور باشد ارشود از دیده ها نهان
گیرم که خود عطارد گشتم بنظم و نثر
با آفتاب فضل چگونه کنم قران
بر من ز عرض پاک گمانی همی بری
ترسم که چون ببینی باشد خلاف آن
نزدیک من چو گوئی این خام نیک خوی
خوشتر از آنکه گوئی این لنگر گران
پس گر بدین گرانی مقبول خدمتم
در بخت این مراد همی یافتن توان
رنجه مکن قلم که رهی خود قلم صفت
آمد میان ببسته و بر سر شده دوان
اول خطای بنده تو این بیتها شناس
اندر برابر سخنی پاکتر ز جان
صد بار عقل گفت بتهدید کاین سخن
کرمان و زیره بصره و خرماست هان و هان
تا اختران بتابد چون اختران بتاب
تا آسمان بماند چون آسمان بمان
قدر تو از سعادت افلاک در علو
جاه تو از حوادث ایام در امان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در بیان مقامات خود فرماید
منم که گوهر طبع منست کان سخن
منم که زنده بلفظ منست جان سخن
منم زجمله اقران و همسران امروز
که پیر عقلم خواننده و نوجوان سخن
چو من نروید شاخی زبوستان هنر
چو من نخیزد مرغی ز آشیان سخن
بآب طبعم تر گشت جویبار علوم
بباد فضلم بشکفت گلستان سخن
سپر ز ماه کند تیر چرخ جوشنور
چو من بشست بیان درکشم کمان سخن
ببحر نظم چو کشتی کنم ز آتش طبع
ز آب گرد بر آرم ببادبان سخن
بخور فضلم پر عطر ساخت مغز خرد
همای طبعم حل کرد استخوان سخن
یقین بدان که مرا شد مسلم آنمعنی
که هیچوقت نبودست در گمان سخن
همیرسند بر طبع من ز عالم غیب
ز در حکمت پر بار کاروان سخن
ز بس نتایج فکر و زبس معانی بکر
ز بی نشانی من میدهم نشان سخن
سخن مسخر و منقاد طبع من گشتست
ازانکه تیغ زبانست قهرمان سخن
ز طبع و خاطر من تا سخن همی زاید
پر آب و آتش گشتست خانمان سخن
بدان جهت که منم محرم سخن امروز
نهفته نیست زمن هیچ سوزیان سخن
ندیده ذره از آفتاب جود کسی
شدم بطبع گهربار لعل کان سخن
اگر بشعر کسی را ترقیی بودی
بچرخ بر شدمی من بنردبان سخن
ولیک حاصلش این بین که باهمه هنرم
جگر همی خورم آن نیز هم زخوان سخن
اگرچه آب روانست برزبانم شعر
چو فایدة ندهد خاک در دهان سخن
کرم بیک ره پا در رکاب آوردست
دریغ سوی که تابم دیگر عنان سخن
نه زر و سیم ز خلق و نه روشنی ز فلک
همی زییم چو خفاش در جهان سخن
جهان فضل خرابست چون سرای کرم
ردای جود سیه شد چو طیلسان سخن
وبال شد شرف و فضل بر من از پی آن
که در هبوط فتادند اختران سخن
نه یوسفی است درین خشکسال آب کرم
نه عیسیی است درین آخر الزمان سخن
نه بهراحسان یکدست پایمرد سخا
نه بهر تحسین یکشخص میزبان سخن
چو کس بشربت آبم همی نگیرد دست
بباد از چه دهم گنج شایگان سخن
بحرص قطره گشاده شود دهان صدف
ببوی تحسین تازه بود روان سخن
زباد عشوه که پیمود حرص خام طمع
شد آبرویم و پخته نگشت نان سخن
عجبتر آنکه گروهی ز فضل و دانش دور
زمن کنند بهر ساعت امتحان سخن
کشیده دست برون زاستین دعوی و هیچ
هنوز پای نبرده بر آستان سخن
در استماع همه غول سنگلاخ حسد
در استراق همه دیو آسمان سخن
زبس ستایش نااهل کرده اند زجهل
سیه شده چو زبان قلم زبان سخن
ازان درخت سخن را نماند برگ و نوا
که خاست از نفس سردشان خزان سخن
هم از فضاحت طبعست نز فصاحت لفظ
که کلک لفظ گرفتند در بنان سخن
کناره گیرم ازین رهزنان معنی دزد
که تعبیه است مرا عقد در لسان سخن
نعوذ بالله ازین گفته ژاژ میخایم
همی چه دائم من رمز ترجمان سخن
منآنچه گفتم رسم و طریقت شعر است
و گر نه من کیم آخر ز خاندان سخن
خدای داند اگر من گمان برم که کسی
کم از من آمده هر گزز رهروان سخن
بعذر آنچه بگفتم قیام ننمودی
اگر مرا بودی عمر جاودان سخن
ز حقتعالی توفیق طاعتی خواهم
که هیچ فایده ناید ز داستان سخن
منم که زنده بلفظ منست جان سخن
منم زجمله اقران و همسران امروز
که پیر عقلم خواننده و نوجوان سخن
چو من نروید شاخی زبوستان هنر
چو من نخیزد مرغی ز آشیان سخن
بآب طبعم تر گشت جویبار علوم
بباد فضلم بشکفت گلستان سخن
سپر ز ماه کند تیر چرخ جوشنور
چو من بشست بیان درکشم کمان سخن
ببحر نظم چو کشتی کنم ز آتش طبع
ز آب گرد بر آرم ببادبان سخن
بخور فضلم پر عطر ساخت مغز خرد
همای طبعم حل کرد استخوان سخن
یقین بدان که مرا شد مسلم آنمعنی
که هیچوقت نبودست در گمان سخن
همیرسند بر طبع من ز عالم غیب
ز در حکمت پر بار کاروان سخن
ز بس نتایج فکر و زبس معانی بکر
ز بی نشانی من میدهم نشان سخن
سخن مسخر و منقاد طبع من گشتست
ازانکه تیغ زبانست قهرمان سخن
ز طبع و خاطر من تا سخن همی زاید
پر آب و آتش گشتست خانمان سخن
بدان جهت که منم محرم سخن امروز
نهفته نیست زمن هیچ سوزیان سخن
ندیده ذره از آفتاب جود کسی
شدم بطبع گهربار لعل کان سخن
اگر بشعر کسی را ترقیی بودی
بچرخ بر شدمی من بنردبان سخن
ولیک حاصلش این بین که باهمه هنرم
جگر همی خورم آن نیز هم زخوان سخن
اگرچه آب روانست برزبانم شعر
چو فایدة ندهد خاک در دهان سخن
کرم بیک ره پا در رکاب آوردست
دریغ سوی که تابم دیگر عنان سخن
نه زر و سیم ز خلق و نه روشنی ز فلک
همی زییم چو خفاش در جهان سخن
جهان فضل خرابست چون سرای کرم
ردای جود سیه شد چو طیلسان سخن
وبال شد شرف و فضل بر من از پی آن
که در هبوط فتادند اختران سخن
نه یوسفی است درین خشکسال آب کرم
نه عیسیی است درین آخر الزمان سخن
نه بهراحسان یکدست پایمرد سخا
نه بهر تحسین یکشخص میزبان سخن
چو کس بشربت آبم همی نگیرد دست
بباد از چه دهم گنج شایگان سخن
بحرص قطره گشاده شود دهان صدف
ببوی تحسین تازه بود روان سخن
زباد عشوه که پیمود حرص خام طمع
شد آبرویم و پخته نگشت نان سخن
عجبتر آنکه گروهی ز فضل و دانش دور
زمن کنند بهر ساعت امتحان سخن
کشیده دست برون زاستین دعوی و هیچ
هنوز پای نبرده بر آستان سخن
در استماع همه غول سنگلاخ حسد
در استراق همه دیو آسمان سخن
زبس ستایش نااهل کرده اند زجهل
سیه شده چو زبان قلم زبان سخن
ازان درخت سخن را نماند برگ و نوا
که خاست از نفس سردشان خزان سخن
هم از فضاحت طبعست نز فصاحت لفظ
که کلک لفظ گرفتند در بنان سخن
کناره گیرم ازین رهزنان معنی دزد
که تعبیه است مرا عقد در لسان سخن
نعوذ بالله ازین گفته ژاژ میخایم
همی چه دائم من رمز ترجمان سخن
منآنچه گفتم رسم و طریقت شعر است
و گر نه من کیم آخر ز خاندان سخن
خدای داند اگر من گمان برم که کسی
کم از من آمده هر گزز رهروان سخن
بعذر آنچه بگفتم قیام ننمودی
اگر مرا بودی عمر جاودان سخن
ز حقتعالی توفیق طاعتی خواهم
که هیچ فایده ناید ز داستان سخن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در نکوهش روزگار
بنگرید این چرخ و استیلای او
بنگرید این دهر و این ابنای او
محنت من از فلک همچون فلک
نیست بیدار مقطع و مبدای او
میدهد ملکی بکمتر جاهلی
هست با من جمله استقصای او
نیست بی صد غصه ازوی شربتی
نیست بی صد خار یک خرمای او
همچو ترکان تنگ چشم آمد فلک
زان بود بر جان من یغمای او
مرد در عالم نه و آبستنست
ای عجب شبهای محنت زای او
می نگردد جز بآب چشم من
این سپهر آسیا آسای او
باش تا از صرصر قهر فنا
بر سرآید دور جان فرسای او
باش تا سهم قیامت بگسلد
چنبر این طارم مینای او
باش تا از موج دریای عدم
آب گیرد مرکز غبرای او
باش تا آرام گیرد عاقبت
جنبش این گنبد خضرای او
تا ز نفخ صور آخر بشکفد
گنبد نیلوفر دروای او
تا شود پژمرده زاسیب قضا
صد هزاران نرگس شهلای او
تا فرود افتد ز تأثیر زوال
آفتاب آسمان پیمای او
هر کجا بینی هنرمندی که هست
گوش گردون پر گهر زانشای او
از میان موج خون آید برون
نکته های نغز جان افزای او
تیره تر از پار مر امسال وی
بدتر از امروز مر فردای او
وای آن کو در هنر سعیی ببرد
وای آن مسکین حقیقت وای او
فضل چون شیر است و خذلانش دهن
علم طاوس است و حرمان پای او
هر که دارد ده درم افزون ترک
بیست مولانا سزد مولای او
صبح کوته عمر ارزان شد که نمود
از گریبانش ید بیضای او
سرو بی بر بود ازان آزاد گشت
یافت خلعت جامه دیبای او
نیشکر زو با هزاران بند ماند
شکرش نشکست هم صفرای او
مشتری گر طیلسان دارد چه سود
هندوئی بنشسته بر بالای او
ور عطارد خامه دارد چه شد
زیر پای مطربی شد جای او
بلبل اینک مفرش از گل ساختست
ورچه صد لحن است در آوای او
پیشه صید ار بدان آموخت باز
تا شود دست شهان ملجای او
لاجرم باشد همیشه گرسنه
دوخته هم نرگس بینای او
طوطی از منطق اگر دم میزند
شد حصار آهنین مأوای او
شد خروس سرد مولع تر زبان
گشته تاج او هم از اعضای او
هر که او را هست معنی کمترک
بیش بینم لاف ما و مای او
ماکیان را از برای خایه
بنگر آن آشوب و آن غوغای او
وانگهی می بین صدف را گشته گنگ
پیش چندین لؤلؤ لالای او
رو بخر طبلی و بشکن این قلم
نه عطارد رست و نه جوزای او
هر که او زد چنگ در نی داشتن
باد پیماید همیشه نای او
صبح چون حق گفت خورشید اندرو
میکشد تیغ ارچه کرد احیای او
ابر کتمان کرده حق آفتاب
میکشد قوس قزح طغرای او
شد عروس طبع من پیر ایدریغ
نیست کس را در جهان پروای او
گر چه بودم پیش ازین از دور چرخ
همچنو سرگشته از ایذای او
چون شهاب الدین نظر بر من فکند
نام من بردن بود یارای او؟
آنکه در آیینه گردون ندید
جز ز عکس او کسی همتای او
آنکه طوطی خرد جوید همی
وجه قوت از نطق شکرخای او
مهر یک ذره است از آثار او
چرخ یک قطره است از دریای او
ساخت دولت از پی دفع گزند
خال عارض مهره زیبای او
ملک چون دریاست از روی صفت
ذات پاکش عنبر سارای او
هست همچون نافه صحرای جهان
اوست مشک خوش دم بویای او
در دل و دیده سویدا و سواد
نقطه از نسخت سیمای او
زانکه اندر دولت و دین مقتداست
شد مفوض ملک و دین بر رای او
در جهان هر جا که صاحب معنییست
شد مقیم درگه والای او
چرخرا یکروزه خرج جوداوست
حاصل من ذلک و منهای او
از لطافت روح را ماند همی
عقل دیوانه است در سودای او
ایمن آبادست و باشد تا ابد
از حوادث حضرت والای او
پیش آن دست و دل گوهر فشان
بحر و کان هر دو شده رسوای او
هست در جلوه بنات فکر من
نیست کابینش مگر اصغای او
جان فزاید زین سخن زیرا که هست
جزءهای روح در اجزای او
تا درین موسم بود حجاج را
قصد سوی کعبه و بطحای او
روزگار او سراسر عید باد
وندرو قربان شده اعدای او
بنگرید این دهر و این ابنای او
محنت من از فلک همچون فلک
نیست بیدار مقطع و مبدای او
میدهد ملکی بکمتر جاهلی
هست با من جمله استقصای او
نیست بی صد غصه ازوی شربتی
نیست بی صد خار یک خرمای او
همچو ترکان تنگ چشم آمد فلک
زان بود بر جان من یغمای او
مرد در عالم نه و آبستنست
ای عجب شبهای محنت زای او
می نگردد جز بآب چشم من
این سپهر آسیا آسای او
باش تا از صرصر قهر فنا
بر سرآید دور جان فرسای او
باش تا سهم قیامت بگسلد
چنبر این طارم مینای او
باش تا از موج دریای عدم
آب گیرد مرکز غبرای او
باش تا آرام گیرد عاقبت
جنبش این گنبد خضرای او
تا ز نفخ صور آخر بشکفد
گنبد نیلوفر دروای او
تا شود پژمرده زاسیب قضا
صد هزاران نرگس شهلای او
تا فرود افتد ز تأثیر زوال
آفتاب آسمان پیمای او
هر کجا بینی هنرمندی که هست
گوش گردون پر گهر زانشای او
از میان موج خون آید برون
نکته های نغز جان افزای او
تیره تر از پار مر امسال وی
بدتر از امروز مر فردای او
وای آن کو در هنر سعیی ببرد
وای آن مسکین حقیقت وای او
فضل چون شیر است و خذلانش دهن
علم طاوس است و حرمان پای او
هر که دارد ده درم افزون ترک
بیست مولانا سزد مولای او
صبح کوته عمر ارزان شد که نمود
از گریبانش ید بیضای او
سرو بی بر بود ازان آزاد گشت
یافت خلعت جامه دیبای او
نیشکر زو با هزاران بند ماند
شکرش نشکست هم صفرای او
مشتری گر طیلسان دارد چه سود
هندوئی بنشسته بر بالای او
ور عطارد خامه دارد چه شد
زیر پای مطربی شد جای او
بلبل اینک مفرش از گل ساختست
ورچه صد لحن است در آوای او
پیشه صید ار بدان آموخت باز
تا شود دست شهان ملجای او
لاجرم باشد همیشه گرسنه
دوخته هم نرگس بینای او
طوطی از منطق اگر دم میزند
شد حصار آهنین مأوای او
شد خروس سرد مولع تر زبان
گشته تاج او هم از اعضای او
هر که او را هست معنی کمترک
بیش بینم لاف ما و مای او
ماکیان را از برای خایه
بنگر آن آشوب و آن غوغای او
وانگهی می بین صدف را گشته گنگ
پیش چندین لؤلؤ لالای او
رو بخر طبلی و بشکن این قلم
نه عطارد رست و نه جوزای او
هر که او زد چنگ در نی داشتن
باد پیماید همیشه نای او
صبح چون حق گفت خورشید اندرو
میکشد تیغ ارچه کرد احیای او
ابر کتمان کرده حق آفتاب
میکشد قوس قزح طغرای او
شد عروس طبع من پیر ایدریغ
نیست کس را در جهان پروای او
گر چه بودم پیش ازین از دور چرخ
همچنو سرگشته از ایذای او
چون شهاب الدین نظر بر من فکند
نام من بردن بود یارای او؟
آنکه در آیینه گردون ندید
جز ز عکس او کسی همتای او
آنکه طوطی خرد جوید همی
وجه قوت از نطق شکرخای او
مهر یک ذره است از آثار او
چرخ یک قطره است از دریای او
ساخت دولت از پی دفع گزند
خال عارض مهره زیبای او
ملک چون دریاست از روی صفت
ذات پاکش عنبر سارای او
هست همچون نافه صحرای جهان
اوست مشک خوش دم بویای او
در دل و دیده سویدا و سواد
نقطه از نسخت سیمای او
زانکه اندر دولت و دین مقتداست
شد مفوض ملک و دین بر رای او
در جهان هر جا که صاحب معنییست
شد مقیم درگه والای او
چرخرا یکروزه خرج جوداوست
حاصل من ذلک و منهای او
از لطافت روح را ماند همی
عقل دیوانه است در سودای او
ایمن آبادست و باشد تا ابد
از حوادث حضرت والای او
پیش آن دست و دل گوهر فشان
بحر و کان هر دو شده رسوای او
هست در جلوه بنات فکر من
نیست کابینش مگر اصغای او
جان فزاید زین سخن زیرا که هست
جزءهای روح در اجزای او
تا درین موسم بود حجاج را
قصد سوی کعبه و بطحای او
روزگار او سراسر عید باد
وندرو قربان شده اعدای او
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار
بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۹ - زاده سپاهان
ای که همای کرم طبع تو
عالم در سایه پر پرورد
بهر نثار قدمت آفتاب
در دل کان گوهر و زر پرورد
مردمک دیده شرعی ازان
عقلت در دیده سر پرورد
کر زچه خوانند صد فراازانک
لفظ تو نشنیده گهر پرورد
با خوشی لفظ تو طرفی نی است
تا بچه امید شکر پرورد
والله اگر مادر فضل و هنر
مثل تو یکشخص دگر پرورد
رسم قدر داری در تربیت
کان پدر این نیز پسر پرورد
چون تو کنی تربیت از شرم تو
شاخ سرافکنده ثمر پرورد
سایه فکن بر من حیران که شاخ
از نظر چشمه خور پرورد
جز تو مرا در همه عالم کسی
بالله والله اگر پرورد
مثل توئی تربیت من کند
قرصه خورشید قمر پرورد
زاد مراد خاک سپاهان ولیک
خوی ندارد که پسر پرورد
گر چه شرر زاید ز آتش همی
نیست بر آتش که شرر پرورد
خصم من ار گوید صدر جهان
مردم را بهر هنر پرورد
نز هنر ذره بود کافتاب
دایم در ظل نظر پرورد
آهوی آنکس چکند کو چو مشک
مدح تو در خون جگر پرورد
فیض کف تست که طبعم چنین
لفظ و معانی خوش و تر پرورد
گل همه زان دارد این رنگ و بوی
کش نفس باد سحر پرورد
قدر من از مدح تو افزون شود
ماه ز تأثیر سفر پرورد
عقل اگر مدح چو تو سروری
در من بی قدر و خطر پرورد
دور نباشد ز خرد کافتاب
لعل اندر حجر حجر پرورد
چرخ زمن عمر بر شوت ستد
بر طمع بوک و مگر پرورد
رفت جوانی و نپرورد هیچ
بعد خزان شاخ چه بر پرورد
ور بقضا فایت باز آورد
گیر کز این پس چقدر پرورد
تا که درین مهد بتحریک باد
نامیه را شیر قدر پرورد
بادی در غنچه عصمت که چرخ
از گلت افروخته تر پرورد
فرخت اینعید که گردون عدوت
از پی قربان تو بر پرورد
عالم در سایه پر پرورد
بهر نثار قدمت آفتاب
در دل کان گوهر و زر پرورد
مردمک دیده شرعی ازان
عقلت در دیده سر پرورد
کر زچه خوانند صد فراازانک
لفظ تو نشنیده گهر پرورد
با خوشی لفظ تو طرفی نی است
تا بچه امید شکر پرورد
والله اگر مادر فضل و هنر
مثل تو یکشخص دگر پرورد
رسم قدر داری در تربیت
کان پدر این نیز پسر پرورد
چون تو کنی تربیت از شرم تو
شاخ سرافکنده ثمر پرورد
سایه فکن بر من حیران که شاخ
از نظر چشمه خور پرورد
جز تو مرا در همه عالم کسی
بالله والله اگر پرورد
مثل توئی تربیت من کند
قرصه خورشید قمر پرورد
زاد مراد خاک سپاهان ولیک
خوی ندارد که پسر پرورد
گر چه شرر زاید ز آتش همی
نیست بر آتش که شرر پرورد
خصم من ار گوید صدر جهان
مردم را بهر هنر پرورد
نز هنر ذره بود کافتاب
دایم در ظل نظر پرورد
آهوی آنکس چکند کو چو مشک
مدح تو در خون جگر پرورد
فیض کف تست که طبعم چنین
لفظ و معانی خوش و تر پرورد
گل همه زان دارد این رنگ و بوی
کش نفس باد سحر پرورد
قدر من از مدح تو افزون شود
ماه ز تأثیر سفر پرورد
عقل اگر مدح چو تو سروری
در من بی قدر و خطر پرورد
دور نباشد ز خرد کافتاب
لعل اندر حجر حجر پرورد
چرخ زمن عمر بر شوت ستد
بر طمع بوک و مگر پرورد
رفت جوانی و نپرورد هیچ
بعد خزان شاخ چه بر پرورد
ور بقضا فایت باز آورد
گیر کز این پس چقدر پرورد
تا که درین مهد بتحریک باد
نامیه را شیر قدر پرورد
بادی در غنچه عصمت که چرخ
از گلت افروخته تر پرورد
فرخت اینعید که گردون عدوت
از پی قربان تو بر پرورد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - شمسه نرگس
ای ملک بدیدار تو چون باغ بگل شاد
عالم بوجود تو چو روح از جسد آباد
با رحمت تو دود سقر مروحه روح
با هیبت تو نکهت صبح آذر حداد
از حزم تو پوشید زره قامت ماهی
وزجود تو زد موج گهر صفحه فولاد
با شربت الطاف تو تحلیل پذیرد
بحران سموم از مدد گرمی مرداد
از نعمت تو شمسه نرگس شده زرین
وز طیبت تو گنبد گل شاخه شمشاد
منشی فلک اجری ارزاق نداند
تا نشنود از کلک تو پروانه انفاد
گر بگذرد از عدل تو بر بیشه نسیمی
هرگز نکند شیر بر آهو بچه بیداد
رنجی که بهر وقت صداع تو نمودی
این بار بعذر آمد و در پای تو افتاد
بر درگه عالیت جهان همچو و شاقی
بر پای بماندست که هرگز منشیناد
عالم بوجود تو چو روح از جسد آباد
با رحمت تو دود سقر مروحه روح
با هیبت تو نکهت صبح آذر حداد
از حزم تو پوشید زره قامت ماهی
وزجود تو زد موج گهر صفحه فولاد
با شربت الطاف تو تحلیل پذیرد
بحران سموم از مدد گرمی مرداد
از نعمت تو شمسه نرگس شده زرین
وز طیبت تو گنبد گل شاخه شمشاد
منشی فلک اجری ارزاق نداند
تا نشنود از کلک تو پروانه انفاد
گر بگذرد از عدل تو بر بیشه نسیمی
هرگز نکند شیر بر آهو بچه بیداد
رنجی که بهر وقت صداع تو نمودی
این بار بعذر آمد و در پای تو افتاد
بر درگه عالیت جهان همچو و شاقی
بر پای بماندست که هرگز منشیناد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - فراق
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
بر من ز عشق دوست بنوعی قیامتست
جانم ز عشق در همه عالم علامتست
از روزگار خویش مرا صد شکایتست
وز دوستان خویش مرا صد ملامتست
گردل قبول نیست که کردم فدای تو
جان در میان نهاده بوجه غرامتست
آن خط مشک رنگ تو یارب چه شاهدست
وان قد همچو سرو تو الحق قیامتست
چندین هزاردست برو برگرفته سرو
حقا که از خجالت آن سرو قامتست
با آنکه نیست با غم تو رنگ عافیت
گرهیچ بوی وصل بود هم سلامتست
جانم ز عشق در همه عالم علامتست
از روزگار خویش مرا صد شکایتست
وز دوستان خویش مرا صد ملامتست
گردل قبول نیست که کردم فدای تو
جان در میان نهاده بوجه غرامتست
آن خط مشک رنگ تو یارب چه شاهدست
وان قد همچو سرو تو الحق قیامتست
چندین هزاردست برو برگرفته سرو
حقا که از خجالت آن سرو قامتست
با آنکه نیست با غم تو رنگ عافیت
گرهیچ بوی وصل بود هم سلامتست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
عشق تو همچون قضا فرمانرواست
وصل تو همچون قدر مشکل گشاست
لعل میگونت بسرخی میزند
سرخیش زانست کاندر خون ماست
عشق تو زر کرد رنگ روی من
این نه عشقست ای پسر این کیمیاست
گفتی از تو جان و ازمن یک نظر
اینچنین اسراف کردن هم خطاست
محنت من دایم از دل خاستست
خشم تو باری ندانم کز چه خاست
گفتی ای بدعهد برگشتی ز ما
هم مرا بدعهد خوان فرمان تراست
رخ مگردان چون مرا بینی زدور
بی سبب اعراض نوعی از جفاست
چند گوئی صبر باید کرد چند؟
من ندانم صبر زندانت کجاست
وصل تو همچون قدر مشکل گشاست
لعل میگونت بسرخی میزند
سرخیش زانست کاندر خون ماست
عشق تو زر کرد رنگ روی من
این نه عشقست ای پسر این کیمیاست
گفتی از تو جان و ازمن یک نظر
اینچنین اسراف کردن هم خطاست
محنت من دایم از دل خاستست
خشم تو باری ندانم کز چه خاست
گفتی ای بدعهد برگشتی ز ما
هم مرا بدعهد خوان فرمان تراست
رخ مگردان چون مرا بینی زدور
بی سبب اعراض نوعی از جفاست
چند گوئی صبر باید کرد چند؟
من ندانم صبر زندانت کجاست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
هر وقت دلدار مرا با من خطابی دیگر است
بی جرم با من هر دمش از نو عتابی دیگر است
گفتم به جان منت بنه جان بستدی بوسه بده
در زیر لب میگفت زه این از حسابی دیگر است
گفتم به من بگذار جان یا بوسهای ده رایگان
گفتا نه این بینی نه آن این خود جوابی دیگر است
گفتم طریقی ساز پس یک ساعتم فریاد رس
کز هجر تو جان هر نفس در رنج و تابی دیگر است
گفتا که زر باید کهن ور نیست کوته کن سخن
نی نی حدیث زر مکن کان فصل بابی دیگر است
گفتم گذر کن سوی من باز آر آب روی من
کز طعنهٔ بدگوی من دل در عذابی دیگر است
بگشاد ز اشک چون گهر بر روی من روی دگر
یا رب ندانست اینقدر کاین آب آبی دیگر است
گفتی که دل شد نیکخو شد با دگر کس مهرجو
دوشین کجا خفتی بگو کاین خواب خوابی دیگر است
بی جرم با من هر دمش از نو عتابی دیگر است
گفتم به جان منت بنه جان بستدی بوسه بده
در زیر لب میگفت زه این از حسابی دیگر است
گفتم به من بگذار جان یا بوسهای ده رایگان
گفتا نه این بینی نه آن این خود جوابی دیگر است
گفتم طریقی ساز پس یک ساعتم فریاد رس
کز هجر تو جان هر نفس در رنج و تابی دیگر است
گفتا که زر باید کهن ور نیست کوته کن سخن
نی نی حدیث زر مکن کان فصل بابی دیگر است
گفتم گذر کن سوی من باز آر آب روی من
کز طعنهٔ بدگوی من دل در عذابی دیگر است
بگشاد ز اشک چون گهر بر روی من روی دگر
یا رب ندانست اینقدر کاین آب آبی دیگر است
گفتی که دل شد نیکخو شد با دگر کس مهرجو
دوشین کجا خفتی بگو کاین خواب خوابی دیگر است
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
عشق را با دل من صد رازست
در غم بر دل مسکین بازست
چرخ در کشتن من میکوشد
یار با چرخ درین انبازست
ناز برد از حد و با روی چنین
ناز در گنجد و جای نازست
عشقت ای دوست اگر نه اجلست
گرد جانم ز چه در پروازست
شب زلف تو چه روز افزونست
چشم آهوت چه روبه بازست
صبح و مشگست برخسار و بزلف
لاجرم پرده درو غمازست
گر دلم گرد تو گردد چه عجب
کت سر زلف کمند اندازست
یکدم از من نشود هجر تو دور
یارب این هجر تو چون دمسازست
در غم بر دل مسکین بازست
چرخ در کشتن من میکوشد
یار با چرخ درین انبازست
ناز برد از حد و با روی چنین
ناز در گنجد و جای نازست
عشقت ای دوست اگر نه اجلست
گرد جانم ز چه در پروازست
شب زلف تو چه روز افزونست
چشم آهوت چه روبه بازست
صبح و مشگست برخسار و بزلف
لاجرم پرده درو غمازست
گر دلم گرد تو گردد چه عجب
کت سر زلف کمند اندازست
یکدم از من نشود هجر تو دور
یارب این هجر تو چون دمسازست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دلم از دیده برون می آید
چه دهم شرح که چون می آید
حل شده دل زره دیده برفت
زان سرشکم همه خون می آید
دل اگر خود همه از سنگ بود
به کف عشق زبون می آید
یارب آن مه به چه ماند یارب
که هم از حلقه کنون می آید
چشم خیره شود از طلعت او
کز در حجره درون می آید
ایکه در رنگ و طراوت رخ تو
از گل و لاله فزون می آید
خیز و از پرده برون آی تو نیز
که گل از پرده برون می آید
چه دهم شرح که چون می آید
حل شده دل زره دیده برفت
زان سرشکم همه خون می آید
دل اگر خود همه از سنگ بود
به کف عشق زبون می آید
یارب آن مه به چه ماند یارب
که هم از حلقه کنون می آید
چشم خیره شود از طلعت او
کز در حجره درون می آید
ایکه در رنگ و طراوت رخ تو
از گل و لاله فزون می آید
خیز و از پرده برون آی تو نیز
که گل از پرده برون می آید
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
هر جور که بر عاشق بی سیم توانکرد
امروز بتم بر من سرگشته چنانکرد
از بسکه ستم کرد بمن بر چو مرادید
شرم آمدش از روی من و روی نهانکرد
گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم
تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد
گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او
ایدوست چگویم که نه این کرد و نه آنکرد
گفتا بدلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر که درین بیع که سود و که زیانکرد
گفتم بدلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبک قصد بجان کرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن
گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد
امروز بتم بر من سرگشته چنانکرد
از بسکه ستم کرد بمن بر چو مرادید
شرم آمدش از روی من و روی نهانکرد
گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم
تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد
گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او
ایدوست چگویم که نه این کرد و نه آنکرد
گفتا بدلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر که درین بیع که سود و که زیانکرد
گفتم بدلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبک قصد بجان کرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن
گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
دست من تا چو دهانت باشد
کی کمر گرد میانت باشد
چیست مقصود تو از کشتن ما
که همه قصد بجانت باشد
چه شود گر بسلامی ما را
بخری گر چه گرانت باشد
ورچه ما خود بسلامی نرزیم
گر بسازی چه زیانت باشد
تو مرا بنده خود خوان و مترس
نه زیانی بزبانت باشد
دل من شاید اگر تنگ بود
بو که باری چو دهانت باشد
جان نثار کف پای تو کنم
هان چه گوئی سرآنت باشد؟
کی کمر گرد میانت باشد
چیست مقصود تو از کشتن ما
که همه قصد بجانت باشد
چه شود گر بسلامی ما را
بخری گر چه گرانت باشد
ورچه ما خود بسلامی نرزیم
گر بسازی چه زیانت باشد
تو مرا بنده خود خوان و مترس
نه زیانی بزبانت باشد
دل من شاید اگر تنگ بود
بو که باری چو دهانت باشد
جان نثار کف پای تو کنم
هان چه گوئی سرآنت باشد؟
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
امشب من و غمگسار تا روز
دست من و زلف یار تا روز
خوش باش که بس تفاوتی نیست
از روی تو ای نگار تا روز
آن غالیه دان شور و شیرین
بی مهر بمن سپار تا روز
هر بی خردی که بینی جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
بستان و ببخش جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
تا باده، همی گسار تا صبح
تا بوسه، همی شمار تا روز
مارا سر خواب نیست امشب
ای شمع تو پاسدار تا روز
دست من و زلف یار تا روز
خوش باش که بس تفاوتی نیست
از روی تو ای نگار تا روز
آن غالیه دان شور و شیرین
بی مهر بمن سپار تا روز
هر بی خردی که بینی جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
بستان و ببخش جام و بوسه
مشناس جز این دوکار تا روز
تا باده، همی گسار تا صبح
تا بوسه، همی شمار تا روز
مارا سر خواب نیست امشب
ای شمع تو پاسدار تا روز
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای ترک بیا و چنگ بنواز
آهنگ بگیر و برکش آواز
چون مست شدی هنوز هم شرم؟
از دست شدم هنوز هم ناز؟
چون چنگ تو زان خمیده پشتم
تا روی بروی تو نهم باز
برکش زتنم اگر رگی نیست
اندر همه پرده یا تو دمساز
چندین مزنم اگر نه چنگم
ور میزنیم نخست بنواز
گفتی تو که عشق من نهاندار
مگذار که فاش گردد این راز
نگذاشتمی اگر نبودی
رنگ رخ و آب دیده غماز
آهنگ بگیر و برکش آواز
چون مست شدی هنوز هم شرم؟
از دست شدم هنوز هم ناز؟
چون چنگ تو زان خمیده پشتم
تا روی بروی تو نهم باز
برکش زتنم اگر رگی نیست
اندر همه پرده یا تو دمساز
چندین مزنم اگر نه چنگم
ور میزنیم نخست بنواز
گفتی تو که عشق من نهاندار
مگذار که فاش گردد این راز
نگذاشتمی اگر نبودی
رنگ رخ و آب دیده غماز
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ای زگرد ماه مشگ آویخته
وی بگرد لاله عنبر پیخته
هرکجا عکس جمالت برفتاد
صورت صد یوسفست انگیخته
ای بسا دلهای جان افشان که هست
بردو زلفت سرنگون آویخته
رخت عشقت هر کجا آمد فرود
عافیت زان ناحیت بگریخته
زلف تو بر پیخت دست روزگار
دست او کس جز قدر ناپیخته
چون توان از عاشقی بگریختن
عشق با اجزای جان آمیخته
چند ازین عاشق کشی رحمی بکن
ای هزاران خون ناحق ریخته
وی بگرد لاله عنبر پیخته
هرکجا عکس جمالت برفتاد
صورت صد یوسفست انگیخته
ای بسا دلهای جان افشان که هست
بردو زلفت سرنگون آویخته
رخت عشقت هر کجا آمد فرود
عافیت زان ناحیت بگریخته
زلف تو بر پیخت دست روزگار
دست او کس جز قدر ناپیخته
چون توان از عاشقی بگریختن
عشق با اجزای جان آمیخته
چند ازین عاشق کشی رحمی بکن
ای هزاران خون ناحق ریخته
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
زهی روی تو خار گل نهاده
قد تو کو شمال سرو داده
مهت چون آفتاب افتاده در پای
به سر چون سایه پیشت ایستاده
ز بهر عشوه ما وعده تو
دری ز امروز بر فردا گشاده
ز اشک چشم من خیزد تف دل
کسی دید آتشی از آب زاده؟
ز شرم روی چون ماهت مه چرخ
شود هر مه دو شب از خود پیاده
به پیش روی خوبت چیست خورشید
چراغی در ره بادی نهاده
قد تو کو شمال سرو داده
مهت چون آفتاب افتاده در پای
به سر چون سایه پیشت ایستاده
ز بهر عشوه ما وعده تو
دری ز امروز بر فردا گشاده
ز اشک چشم من خیزد تف دل
کسی دید آتشی از آب زاده؟
ز شرم روی چون ماهت مه چرخ
شود هر مه دو شب از خود پیاده
به پیش روی خوبت چیست خورشید
چراغی در ره بادی نهاده