عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
وصف رخش گلست و ورق گلشن است ازو
شمع است خامه ام سخن روشن است ازو
بلبل به دوش شاخ کبابیست خونفشان
گل در کنار باغ سر بی تن است ازو
آن غنچه یی که چاک گریبان ندیده است
سرهای حلقه تکمه پیراهن است ازو
آن یوسفی که دیده زلیخای من به خواب
خورشید و مه چراغ ته دامن است ازو
عیسی دمی که چاک به گردون فگنده است
دامان صبح در طلب سوزن است ازو
در خانه ای که ماه من آرام کرده است
نه گنبد سپهر یکی روزن است ازو
خال رخش اگر چه سپندیست سوخته
آتش فتاده در دل هر خرمن است ازو
گردون که دامنش ز شفق گشته لاله زار
رخساره اش چو برگ گل سوسن است ازو
باد صبا که از نفسش مشک می دمد
دور ستاره سوخته گلخن است ازو
این داغها که بر جگر لاله مانده است
ای سیدا به جان فگار من است ازو
شمع است خامه ام سخن روشن است ازو
بلبل به دوش شاخ کبابیست خونفشان
گل در کنار باغ سر بی تن است ازو
آن غنچه یی که چاک گریبان ندیده است
سرهای حلقه تکمه پیراهن است ازو
آن یوسفی که دیده زلیخای من به خواب
خورشید و مه چراغ ته دامن است ازو
عیسی دمی که چاک به گردون فگنده است
دامان صبح در طلب سوزن است ازو
در خانه ای که ماه من آرام کرده است
نه گنبد سپهر یکی روزن است ازو
خال رخش اگر چه سپندیست سوخته
آتش فتاده در دل هر خرمن است ازو
گردون که دامنش ز شفق گشته لاله زار
رخساره اش چو برگ گل سوسن است ازو
باد صبا که از نفسش مشک می دمد
دور ستاره سوخته گلخن است ازو
این داغها که بر جگر لاله مانده است
ای سیدا به جان فگار من است ازو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
شوخ نقاشی که رنگم می کند تسخیر او
بوی خون بلبل آید از گل تصویر او
شوخ نقاشی که خون می ریزد از تحریر او
می پرد رنگ از رخم از دیدن تصویر او
در بیابانی که من طرح شکار افگنده ام
از سواد سایه اش رم می کند نخچیر او
کوهکن را کرد عشق آشکار آخر هلاک
عاقبت دریای خون گردید جوی شیر او
سر بریدن خامه را راه سخن واکردن است
عرضحال خویش گویم در ته شمشیر او
در تلاش زلف او خوبان به هم پیچیده اند
حلقه گوش پریرویان بود زنجیر او
سیدا از بس که دارم اشتیاق ناوکش
سبز میگردد به مغز استخوانم تیر او
بوی خون بلبل آید از گل تصویر او
شوخ نقاشی که خون می ریزد از تحریر او
می پرد رنگ از رخم از دیدن تصویر او
در بیابانی که من طرح شکار افگنده ام
از سواد سایه اش رم می کند نخچیر او
کوهکن را کرد عشق آشکار آخر هلاک
عاقبت دریای خون گردید جوی شیر او
سر بریدن خامه را راه سخن واکردن است
عرضحال خویش گویم در ته شمشیر او
در تلاش زلف او خوبان به هم پیچیده اند
حلقه گوش پریرویان بود زنجیر او
سیدا از بس که دارم اشتیاق ناوکش
سبز میگردد به مغز استخوانم تیر او
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نمی نهم به در باغ خلد پا بی تو
نمایدم به نظر کام اژدها بی تو
ز رفتن تو جنون روی بر من آورده
به کوه و دشت گریزم ز آشنا بی تو
ز دوریی تو اسیرم بکنده زانو
مقید است به زنجیر دست و پا بی تو
ز پشت کلبه من آفتاب می گذرد
رمیده است ز کاشانه ام ضیا بی تو
کنند خنده به ناکامیم گل و غنچه
ز عندلیب به گوشم رسد نوا بی تو
فرو رفتن تو شده غنچه خسپ لاله و گل
نکرده است چمن سینه بر هوا بی تو
ز گریه خانه به سیلاب دادم و رفتم
ز سوز دل زدم آتش به بوریا بی تو
چو سایه از ته دیوار خود نمی جنبم
نمی روم من بیچاره هیچ جا بی تو
بهر زمین که گذارم قدم بسر غلتم
خورم ز گردش افلاک پیش پا بی تو
مرا اگر به تماشای لاله زار برند
بود به دیده من دشت کربلا بی تو
به فکر خواب سرم تا به روز می گردد
شدست بالش من سنگ آسیا بی تو
فراق تو زده آتش به ساکنان چمن
نهاده اند چو گل سینه بر هوا بی تو
به سیدا نظر ای لاله رو نمی سازی
گرفته چهره او رنگ کهربا بی تو
نمایدم به نظر کام اژدها بی تو
ز رفتن تو جنون روی بر من آورده
به کوه و دشت گریزم ز آشنا بی تو
ز دوریی تو اسیرم بکنده زانو
مقید است به زنجیر دست و پا بی تو
ز پشت کلبه من آفتاب می گذرد
رمیده است ز کاشانه ام ضیا بی تو
کنند خنده به ناکامیم گل و غنچه
ز عندلیب به گوشم رسد نوا بی تو
فرو رفتن تو شده غنچه خسپ لاله و گل
نکرده است چمن سینه بر هوا بی تو
ز گریه خانه به سیلاب دادم و رفتم
ز سوز دل زدم آتش به بوریا بی تو
چو سایه از ته دیوار خود نمی جنبم
نمی روم من بیچاره هیچ جا بی تو
بهر زمین که گذارم قدم بسر غلتم
خورم ز گردش افلاک پیش پا بی تو
مرا اگر به تماشای لاله زار برند
بود به دیده من دشت کربلا بی تو
به فکر خواب سرم تا به روز می گردد
شدست بالش من سنگ آسیا بی تو
فراق تو زده آتش به ساکنان چمن
نهاده اند چو گل سینه بر هوا بی تو
به سیدا نظر ای لاله رو نمی سازی
گرفته چهره او رنگ کهربا بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
نمی نهم به تماشای گل قدم بی تو
نمی زنم به کسی همچو غنچه دم بی تو
کتابتی به تو انشا نمی توانم کرد
فتاده است ز انگشت من قلم بی تو
شدست کشورم از رفتن تو زیر و زبر
گرفته ملک دلم را سپاه غم بی تو
به داغ سینه خود مرهمی که بگذارم
فتیله می شود و می کند ستم بی تو
چو شمع شب همه شب سوختن بود کارم
ز دیده ریخته اشک و نشسته ام بی تو
به روی بستر خود خواب را نمی بینم
چو چشم آهوی وحشی نموده رم بی تو
دل کباب من از جای برنمی خیزد
نهاده آتش من سینه را به نم بی تو
خط غبار جمال تو بود سر خط من
قلم شکسته و گم کرده ام رقم بی تو
ز رفتن تو هلالی شدست ماه تمام
شدست نور چراغ سپهر کم بی تو
نمی کنند لبم تر ز چشمه زمزم
نمی دهند مرا جای در هرم بی تو
چو شمع ماتمیان دود شعله آهم
در آسمان زده چون کهکشان علم بی تو
غلام حلقه به گوش تو قمریان شده اند
چو طوق فاخته گردیده سرو خم بی تو
نمی کنی به لب خشک سیدا رحمی
کشیده است ارادت ز جام جم بی تو
نمی زنم به کسی همچو غنچه دم بی تو
کتابتی به تو انشا نمی توانم کرد
فتاده است ز انگشت من قلم بی تو
شدست کشورم از رفتن تو زیر و زبر
گرفته ملک دلم را سپاه غم بی تو
به داغ سینه خود مرهمی که بگذارم
فتیله می شود و می کند ستم بی تو
چو شمع شب همه شب سوختن بود کارم
ز دیده ریخته اشک و نشسته ام بی تو
به روی بستر خود خواب را نمی بینم
چو چشم آهوی وحشی نموده رم بی تو
دل کباب من از جای برنمی خیزد
نهاده آتش من سینه را به نم بی تو
خط غبار جمال تو بود سر خط من
قلم شکسته و گم کرده ام رقم بی تو
ز رفتن تو هلالی شدست ماه تمام
شدست نور چراغ سپهر کم بی تو
نمی کنند لبم تر ز چشمه زمزم
نمی دهند مرا جای در هرم بی تو
چو شمع ماتمیان دود شعله آهم
در آسمان زده چون کهکشان علم بی تو
غلام حلقه به گوش تو قمریان شده اند
چو طوق فاخته گردیده سرو خم بی تو
نمی کنی به لب خشک سیدا رحمی
کشیده است ارادت ز جام جم بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
تا کی چو گل نشینم در خون تپیده بی تو
خارم شکسته بر پا دستم بریده بی تو
بی روی تو نگاهم صیدیست زخم خورده
مژگان بود به چشمم تیر خلیده بی تو
از بوی صندل آید درد سرم به فریاد
از یاد سرمه افتد خاکم به دیده بی تو
برگ خزان به رویم سیلی زنان نشسته
ای گل بیا که عمریست رنگم پریده بی تو
از برق انتظاری بگداخت چشم زارم
بر کشتزار صبرم آفت رسیده بی تو
سر رشته امیدم از دست غم گسسته
پیراهن حیاتم بر تن دریده بی تو
بر زانوی تفکر دارم سر ارادت
در زیر بار کلفت پشتم خمیده بی تو
چون سیدا نداریم با خویش آشنایی
گردم به شهر و صحرا از خود رمیده بی تو
خارم شکسته بر پا دستم بریده بی تو
بی روی تو نگاهم صیدیست زخم خورده
مژگان بود به چشمم تیر خلیده بی تو
از بوی صندل آید درد سرم به فریاد
از یاد سرمه افتد خاکم به دیده بی تو
برگ خزان به رویم سیلی زنان نشسته
ای گل بیا که عمریست رنگم پریده بی تو
از برق انتظاری بگداخت چشم زارم
بر کشتزار صبرم آفت رسیده بی تو
سر رشته امیدم از دست غم گسسته
پیراهن حیاتم بر تن دریده بی تو
بر زانوی تفکر دارم سر ارادت
در زیر بار کلفت پشتم خمیده بی تو
چون سیدا نداریم با خویش آشنایی
گردم به شهر و صحرا از خود رمیده بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
هر شب چو شمع دارم سوز و گداز بی تو
چون کاکلت نماید شبها دراز بی تو
مرهم نهاده ناصور بر زخم سینه من
بیماریم شد افزون ای چاره ساز بی تو
آئینه دل من افتاده از نظرها
بر خاک تیره مالد روی نیاز بی تو
شبها ز بند بندم افغان برون برآید
چون نی شکسته حالم ای دلنواز بی تو
محراب از دو جانب بر روی من کشد تیغ
مسجد اگر درآیم ای قبله ساز بی تو
از رفتن تو افتاد در خانه من آتش
چون داغ از دل من گل کرد راز بی تو
چون مرغ نیم بسمل کارم بود تپیدن
در صیدگاه نازت ای شاهباز بی تو
احوال سیدا را از قمریی چمن پرس
چون سبزه پایمال است ای سرو ناز بی تو
چون کاکلت نماید شبها دراز بی تو
مرهم نهاده ناصور بر زخم سینه من
بیماریم شد افزون ای چاره ساز بی تو
آئینه دل من افتاده از نظرها
بر خاک تیره مالد روی نیاز بی تو
شبها ز بند بندم افغان برون برآید
چون نی شکسته حالم ای دلنواز بی تو
محراب از دو جانب بر روی من کشد تیغ
مسجد اگر درآیم ای قبله ساز بی تو
از رفتن تو افتاد در خانه من آتش
چون داغ از دل من گل کرد راز بی تو
چون مرغ نیم بسمل کارم بود تپیدن
در صیدگاه نازت ای شاهباز بی تو
احوال سیدا را از قمریی چمن پرس
چون سبزه پایمال است ای سرو ناز بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گردیده شمع بزمم بی آب و تاب بی تو
فانوس من فگنده کشتی در آبی بی تو
در بوستان چو شبنم آسایشی ندارم
پرواز کرده رفته از دیده خواب بی تو
از مشرق لب بام خود را نمی نمایی
چون ذره بی قرارم ای آفتاب بی تو
بر روی غنچه و گل سیلی زند نگاهم
خار است در دماغم بوی گلاب بی تو
دیوار آشیانم افتاده بر سر من
عمریست خانمانم باشد خراب بی تو
تو همچو می نشسته در مجلس حریفان
من روز و شب در آتش همچون کباب بی تو
ای بی ترحم از من هرگز خبر نگیری
بی من تو در تنعم من در عذاب بی تو
اسباب عشرتم را بر هم زدی و رفتی
عهد و وفا شکسته چنگ و رباب بی تو
آتش زده صراحی بر خود چو شمع مجلس
پروانه کرده خود را مرغ کباب بی تو
از چشم من چو سیماب آرام رفته بیرون
یک ره نمی برآیم از اضطراب بی تو
پیچد به خود چو گرداب دریا به جستجویت
بستند رخت هستی موج و حباب بی تو
سودای خط سبزت بر دست سیدا را
کلکش ندیده هرگز روی کتاب بی تو
فانوس من فگنده کشتی در آبی بی تو
در بوستان چو شبنم آسایشی ندارم
پرواز کرده رفته از دیده خواب بی تو
از مشرق لب بام خود را نمی نمایی
چون ذره بی قرارم ای آفتاب بی تو
بر روی غنچه و گل سیلی زند نگاهم
خار است در دماغم بوی گلاب بی تو
دیوار آشیانم افتاده بر سر من
عمریست خانمانم باشد خراب بی تو
تو همچو می نشسته در مجلس حریفان
من روز و شب در آتش همچون کباب بی تو
ای بی ترحم از من هرگز خبر نگیری
بی من تو در تنعم من در عذاب بی تو
اسباب عشرتم را بر هم زدی و رفتی
عهد و وفا شکسته چنگ و رباب بی تو
آتش زده صراحی بر خود چو شمع مجلس
پروانه کرده خود را مرغ کباب بی تو
از چشم من چو سیماب آرام رفته بیرون
یک ره نمی برآیم از اضطراب بی تو
پیچد به خود چو گرداب دریا به جستجویت
بستند رخت هستی موج و حباب بی تو
سودای خط سبزت بر دست سیدا را
کلکش ندیده هرگز روی کتاب بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
پیچیده با نگاهم از سیر باغ بی تو
از سینه ام چو لاله گل کرده داغ بی تو
پروانه ام نشسته بیرون در چو کوران
فانوس من ندیده روی چراغ بی تو
تو می کشی به اغیار من با دو چشم خونبار
تو خوش دماغ بی من من بی دماغ بی تو
چون گل تمام زخمم دارم سری به ناصور
الماس پاره ها را سازم سراغ بی تو
گلبانگ عندلیبان از نوحه گر دهد یاد
ماتم سرا نماید از دور باغ بی تو
آید تبسم تو هر گه به خاطر من
پیمانه نمک را ریزم به داغ بی تو
هر کس ز هند آید پرسم ز خط و خالت
خود را دهم تسلی برگشت زاغ بی تو
ای غنچه سیدا را سیر چمن مفرمای
باشد سر بریده گلهای باغ بی تو
از سینه ام چو لاله گل کرده داغ بی تو
پروانه ام نشسته بیرون در چو کوران
فانوس من ندیده روی چراغ بی تو
تو می کشی به اغیار من با دو چشم خونبار
تو خوش دماغ بی من من بی دماغ بی تو
چون گل تمام زخمم دارم سری به ناصور
الماس پاره ها را سازم سراغ بی تو
گلبانگ عندلیبان از نوحه گر دهد یاد
ماتم سرا نماید از دور باغ بی تو
آید تبسم تو هر گه به خاطر من
پیمانه نمک را ریزم به داغ بی تو
هر کس ز هند آید پرسم ز خط و خالت
خود را دهم تسلی برگشت زاغ بی تو
ای غنچه سیدا را سیر چمن مفرمای
باشد سر بریده گلهای باغ بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
شبها بود چراغم از دود آه بی تو
چون شمع کشته دارم روز سیاه بی تو
او را ز صبح و شامم باشد دعای حیات
محرابم آسمان است ای قبله گاه بی تو
بر نقش پای هر کس از بی کسی زنم دست
دامن فشاند از من چون گرد راه بی تو
بینم به پرده چشم خاصیت کتان را
شبها اگر به مهتاب سازم نگاه بی تو
در کنج غم نشسته شب تا سحر به یادت
ریزم ز دیده انجم ای رشک ماه بی تو
دیوار خانه ام بود پیوسته تکیه گاهم
رفتی و رفت بر باد پشت و پناه بی تو
شاید که بر سر من روزی قدم گذاری
چون نقش پا نشینم سرهای راه بی تو
جرمی که سر زد ای شاه بر سیدا ببخشای
یعنی که زنده بودن باشد گناه بی تو
چون شمع کشته دارم روز سیاه بی تو
او را ز صبح و شامم باشد دعای حیات
محرابم آسمان است ای قبله گاه بی تو
بر نقش پای هر کس از بی کسی زنم دست
دامن فشاند از من چون گرد راه بی تو
بینم به پرده چشم خاصیت کتان را
شبها اگر به مهتاب سازم نگاه بی تو
در کنج غم نشسته شب تا سحر به یادت
ریزم ز دیده انجم ای رشک ماه بی تو
دیوار خانه ام بود پیوسته تکیه گاهم
رفتی و رفت بر باد پشت و پناه بی تو
شاید که بر سر من روزی قدم گذاری
چون نقش پا نشینم سرهای راه بی تو
جرمی که سر زد ای شاه بر سیدا ببخشای
یعنی که زنده بودن باشد گناه بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
پریده رنگ ز گلها و لاله بی تو
شدست خشک دهان پیاله ها بی تو
ز هیچ گوشه صدایی برون نمی آید
گره شد به گلو آه و ناله ها بی تو
کبوتری که برد نامه ها را نمی یابم
نوشته طوطی کلکم رساله ها بی تو
خمیده پشت جوانان به زیر بار غمت
برابرند به هفتاد ساله ها بی تو
به روی باغ بود سبزه نیش زهرآلود
شدست چشمه خون داغ لاله ها بی تو
ستاده اند به یکجا چو آهوی تصویر
نگه رمیده ز چشم غزاله ها بی تو
ز دستبرد فلک ساغری به جای نماند
شکسته سنگ حوادث پیاله ها بی تو
کسی به داد دل ما و سیدا نرسید
به گلشن آمده کردیم ناله ها بی تو
شدست خشک دهان پیاله ها بی تو
ز هیچ گوشه صدایی برون نمی آید
گره شد به گلو آه و ناله ها بی تو
کبوتری که برد نامه ها را نمی یابم
نوشته طوطی کلکم رساله ها بی تو
خمیده پشت جوانان به زیر بار غمت
برابرند به هفتاد ساله ها بی تو
به روی باغ بود سبزه نیش زهرآلود
شدست چشمه خون داغ لاله ها بی تو
ستاده اند به یکجا چو آهوی تصویر
نگه رمیده ز چشم غزاله ها بی تو
ز دستبرد فلک ساغری به جای نماند
شکسته سنگ حوادث پیاله ها بی تو
کسی به داد دل ما و سیدا نرسید
به گلشن آمده کردیم ناله ها بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
شبها چو شمع دارم حال خراب بی تو
گاهی روم در آتش گاهی در آب بی تو
با غیر اگر چه حور است صحبت نمی برآید
همچون کتان گریزم از ماهتاب بی تو
مرغ کباب گردد در بزم من سمندر
طشت است پر ز آتش جام شراب بی تو
بهر شکست اعضا چون موج سعی دارم
خود را زنم به دریا همچون حباب بی تو
از جویبار جنت انگشت تر نسازم
در چشم من نماید موج سراب بی تو
از سایه می گریزم در فکر جستجویت
تنهارویست کارم ای آفتاب بی تو
در بزم می پرستان آب و نمک نباشد
پرواز کرده رفته مرغ کباب بی تو
تا رخت خود ز کشتی بیرون کشیده رفتی
پیچید به خود چو گرداب دریای آب بی تو
آید به بستر من خاصیت فلاخن
پهلو اگر گذارم بر جامه خواب بی تو
عمر گذشته ام را از سیدا چه پرسی
کی در حساب آید روز حساب بی تو
گاهی روم در آتش گاهی در آب بی تو
با غیر اگر چه حور است صحبت نمی برآید
همچون کتان گریزم از ماهتاب بی تو
مرغ کباب گردد در بزم من سمندر
طشت است پر ز آتش جام شراب بی تو
بهر شکست اعضا چون موج سعی دارم
خود را زنم به دریا همچون حباب بی تو
از جویبار جنت انگشت تر نسازم
در چشم من نماید موج سراب بی تو
از سایه می گریزم در فکر جستجویت
تنهارویست کارم ای آفتاب بی تو
در بزم می پرستان آب و نمک نباشد
پرواز کرده رفته مرغ کباب بی تو
تا رخت خود ز کشتی بیرون کشیده رفتی
پیچید به خود چو گرداب دریای آب بی تو
آید به بستر من خاصیت فلاخن
پهلو اگر گذارم بر جامه خواب بی تو
عمر گذشته ام را از سیدا چه پرسی
کی در حساب آید روز حساب بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
باشد به بام دیده من جای خواب تو
روشن بود چراغ من از ماهتاب تو
آبی بزن بسوز دل داغدار من
رحمی نما که سوخت در آتش کباب تو
اهل جهان شدند ز خورشید کامیاب
چشمم سفید شد به ره آفتاب تو
از وعده وصال تسلی دهی مرا
سازد وصال تشنگیم از سراب تو
ای خوش نفس نشین عرق آلوده بر سرم
آرد مرا به هوش نسیم گلاب تو
گردم همیشه چرخ اگر فرصتم دهد
پروانه وار گرد سر آفتاب تو
روشن بود چراغ من از ماهتاب تو
آبی بزن بسوز دل داغدار من
رحمی نما که سوخت در آتش کباب تو
اهل جهان شدند ز خورشید کامیاب
چشمم سفید شد به ره آفتاب تو
از وعده وصال تسلی دهی مرا
سازد وصال تشنگیم از سراب تو
ای خوش نفس نشین عرق آلوده بر سرم
آرد مرا به هوش نسیم گلاب تو
گردم همیشه چرخ اگر فرصتم دهد
پروانه وار گرد سر آفتاب تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
ای گل به سیر باغ چو باد صبا مرو
بیرون ز خانه ای چمن دلگشا مرو
محراب از انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه خدا ز برای خدا مرو
یکجا نشین به معنی بیگانه خوی کن
بیرون ز خود به هر سخنی آشنا مرو
ناموس بلبل چمن خود مده به باد
چون بوی گل به آه نسیمی ز جا مرو
جای تو چشم من بود ای نور چشم من
مانند سرمه سر زده در دیده ها مرو
هر جا رود ز سایه جدا نیست آفتاب
کم نیستم ز سایه تو از من جدا مرو
مانند کوه پای به دامن کشیده دار
چون برگ کاه بر طرف کهربا مرو
ماهی به آب زنده و من با وصال تو
یعنی که دور از نظر سیدا مرو
بیرون ز خانه ای چمن دلگشا مرو
محراب از انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه خدا ز برای خدا مرو
یکجا نشین به معنی بیگانه خوی کن
بیرون ز خود به هر سخنی آشنا مرو
ناموس بلبل چمن خود مده به باد
چون بوی گل به آه نسیمی ز جا مرو
جای تو چشم من بود ای نور چشم من
مانند سرمه سر زده در دیده ها مرو
هر جا رود ز سایه جدا نیست آفتاب
کم نیستم ز سایه تو از من جدا مرو
مانند کوه پای به دامن کشیده دار
چون برگ کاه بر طرف کهربا مرو
ماهی به آب زنده و من با وصال تو
یعنی که دور از نظر سیدا مرو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بیا که غنچه شد ای سرو من چمن بی تو
نسیم صبح فرورفت در کفن بی تو
شکسته چنگ و قدح سرنگون و تیره چراغ
رسیده است بلایی در انجمن بی تو
ز رفتنت به خود آسودگی نمی بینم
مرا ز بیضه بود تنگتر وطن بی تو
غم فراق تو انشا نمی توانم کرد
گره شده به زبان قلم سخن بی تو
ز دوریی تو شدم بر هلاک خود راضی
به پای تیشه نهم سر چو کوهکن بی تو
نفس چو غنچه کند در حریم دلتنگی
مراست خانه صیاد پیرهن بی تو
بنفشه خار و چمن خشک و سبزه بی مقدار
پریده رنگ ز گلهای یاسمن بی تو
ندیده بی تو رخ باغ روی خندیدن
نهاده غنچه گل مهر بر دهن بی تو
چو غنچه خاطر جمعی بود تو را این بس
نشسته ام به دل پاره پاره من بی تو
نهاده شیشه علم بر مزار پروانه
به شمع میکده فانوس شد کفن بی تو
چو سیدا دلم آورده رو به ویرانی
بیا بیا که خراب است حال من بی تو
نسیم صبح فرورفت در کفن بی تو
شکسته چنگ و قدح سرنگون و تیره چراغ
رسیده است بلایی در انجمن بی تو
ز رفتنت به خود آسودگی نمی بینم
مرا ز بیضه بود تنگتر وطن بی تو
غم فراق تو انشا نمی توانم کرد
گره شده به زبان قلم سخن بی تو
ز دوریی تو شدم بر هلاک خود راضی
به پای تیشه نهم سر چو کوهکن بی تو
نفس چو غنچه کند در حریم دلتنگی
مراست خانه صیاد پیرهن بی تو
بنفشه خار و چمن خشک و سبزه بی مقدار
پریده رنگ ز گلهای یاسمن بی تو
ندیده بی تو رخ باغ روی خندیدن
نهاده غنچه گل مهر بر دهن بی تو
چو غنچه خاطر جمعی بود تو را این بس
نشسته ام به دل پاره پاره من بی تو
نهاده شیشه علم بر مزار پروانه
به شمع میکده فانوس شد کفن بی تو
چو سیدا دلم آورده رو به ویرانی
بیا بیا که خراب است حال من بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای گل نرگس فدای چشم چون بادام تو
سرو چون فواره سیمابی آرام تو
خانه چون فانوس از شمع جمالت روشن است
ماه چون پروانه می گردد به گرد بام تو
احتیاج نامه قاصد نمی باشد مرا
خط پشت لب به سویم آورد پیغام تو
گوشه چشمت به سوی من نمی افتد نظر
من کیم تا بهره مندی یابم از انعام تو
گشته همچون حلقه در خواب در چشمم حرام
روزگاری شد که دارم گوش بر پیغام تو
نقش پایت می دهد چشم غزالان را فریب
دیده آهوست گویا حلقه های دام تو
سروها کردند همچون سایه خود را خاکمال
تا به گلشن جلوه گر شد سرو خوش اندام تو
مهر خاموشی به لب چون سیدا افگنده ام
کرده ام همچون نگین خود را فدای نام تو
سرو چون فواره سیمابی آرام تو
خانه چون فانوس از شمع جمالت روشن است
ماه چون پروانه می گردد به گرد بام تو
احتیاج نامه قاصد نمی باشد مرا
خط پشت لب به سویم آورد پیغام تو
گوشه چشمت به سوی من نمی افتد نظر
من کیم تا بهره مندی یابم از انعام تو
گشته همچون حلقه در خواب در چشمم حرام
روزگاری شد که دارم گوش بر پیغام تو
نقش پایت می دهد چشم غزالان را فریب
دیده آهوست گویا حلقه های دام تو
سروها کردند همچون سایه خود را خاکمال
تا به گلشن جلوه گر شد سرو خوش اندام تو
مهر خاموشی به لب چون سیدا افگنده ام
کرده ام همچون نگین خود را فدای نام تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
بردهام امروز بوی خوش ز باغ تازهای
باز پیدا کردهام چون گل دماغ تازهای
میدوم عمریست چون خورشید بر گرد جهان
تا از آن گمگشتهام یابم سراغ تازهای
گفت امشب خانهات روشن کنم چون آفتاب
بر کف هر ذرهام باشد چراغ تازهای
مینمایی خویش را هر روز بر رنگ دگر
چند میسوزی مرا ای گل به داغ تازهای
گر نمیگیری خبر از سیدا ای شمع بزم
کُشته خواهد گشت در پای چراغ تازهای
باز پیدا کردهام چون گل دماغ تازهای
میدوم عمریست چون خورشید بر گرد جهان
تا از آن گمگشتهام یابم سراغ تازهای
گفت امشب خانهات روشن کنم چون آفتاب
بر کف هر ذرهام باشد چراغ تازهای
مینمایی خویش را هر روز بر رنگ دگر
چند میسوزی مرا ای گل به داغ تازهای
گر نمیگیری خبر از سیدا ای شمع بزم
کُشته خواهد گشت در پای چراغ تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
برآرد از چمن گل را خزان آهسته آهسته
کشد خار انتقام از بوستان آهسته آهسته
چو شمع از فکر رویش رفته رفته آب گردیدم
فتاد این آتشم در مغز جان آهسته آهسته
میان ما و او یکذره کلفت سد آهن شد
شود ریگ روان کوه گران آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
به رویش زلف و خط چندان هجوم آورد می ترسم
کند این ملک را هندوستان آهسته آهسته
از آن روزی که من خود را نشان تیر او کردم
فتادم دور از آن ابروکمان آهسته آهسته
ببر آن قد موزون خواهد آمد صبر باید کرد
شود صاحب ثمر نخل جوان آهسته آهسته
چو گل امروز اگر چه بر سر هنگامه جا دارد
نشنید عاقبت بر آستان آهسته آهسته
به وقت سبزه نتوان زود رفتن سیدا از باغ
ببر پیوند از خط بتان آهسته آهسته
کشد خار انتقام از بوستان آهسته آهسته
چو شمع از فکر رویش رفته رفته آب گردیدم
فتاد این آتشم در مغز جان آهسته آهسته
میان ما و او یکذره کلفت سد آهن شد
شود ریگ روان کوه گران آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا
ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
به رویش زلف و خط چندان هجوم آورد می ترسم
کند این ملک را هندوستان آهسته آهسته
از آن روزی که من خود را نشان تیر او کردم
فتادم دور از آن ابروکمان آهسته آهسته
ببر آن قد موزون خواهد آمد صبر باید کرد
شود صاحب ثمر نخل جوان آهسته آهسته
چو گل امروز اگر چه بر سر هنگامه جا دارد
نشنید عاقبت بر آستان آهسته آهسته
به وقت سبزه نتوان زود رفتن سیدا از باغ
ببر پیوند از خط بتان آهسته آهسته
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
دل همچو اشک بر سر مژگان برآمده
بهر نظاره رخ جانان برآمده
هر برگ لاله یی ز دل پاره کیست
از دست داغ من به بیابان برآمده
سودای من ز خط لب او زیاده شد
این شور بر سرم ز نمکدان برآمده
عمریست دل ز سینه به پای پرآبله
در جستجوی خار مغیلان برآمده
هر جا رسیده قصه چشم و تبسمش
نرگس دمیده و گل خندان برآمده
دستم ز کو تهی به گریبان نمی رسد
پایم ز جمع کردن دامان برآمده
در هر زمین نشسته برون گشته نخل گل
هر جا گذشته سرو خرامان برآمده
خط غبار نیست به رخسار آن پری
گردیست از بنای سلیمان برآمده
چون شمع پای صبر به دامن کشیده ام
از بس که آتشم ز گریبان برآمده
نتوان گزید لب چو شود موی سر سفید
این ریشه از کشیدن دندان برآمده
آتش زدی به کعبه و بتخانه سوختی
دود از نهاد گبر و مسلمان برآمده
هر غنچه در چمن به امید خدنگ تو
از شاخ گل به صورت پیکان برآمده
زنار بند زلف تو هر جا که رفته است
گردن نهاده لشکر ایمان برآمده
شبنم در آرزوی گلستان روی تو
گریان به باغ آمده گریان برآمده
از چاکهای سینه دل داغدار من
چون سایلان در آرزوی نان برآمده
هر قطره خون که از دل من بر زمین چکد
لعلی بود ز کوه بدخشان برآمده
مرغان چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
آن گل مگر به سیر گلستان برآمده
از خامه ریخت معنی پر زور سیدا
این شیر تندخو ز نیستان برآمده
بهر نظاره رخ جانان برآمده
هر برگ لاله یی ز دل پاره کیست
از دست داغ من به بیابان برآمده
سودای من ز خط لب او زیاده شد
این شور بر سرم ز نمکدان برآمده
عمریست دل ز سینه به پای پرآبله
در جستجوی خار مغیلان برآمده
هر جا رسیده قصه چشم و تبسمش
نرگس دمیده و گل خندان برآمده
دستم ز کو تهی به گریبان نمی رسد
پایم ز جمع کردن دامان برآمده
در هر زمین نشسته برون گشته نخل گل
هر جا گذشته سرو خرامان برآمده
خط غبار نیست به رخسار آن پری
گردیست از بنای سلیمان برآمده
چون شمع پای صبر به دامن کشیده ام
از بس که آتشم ز گریبان برآمده
نتوان گزید لب چو شود موی سر سفید
این ریشه از کشیدن دندان برآمده
آتش زدی به کعبه و بتخانه سوختی
دود از نهاد گبر و مسلمان برآمده
هر غنچه در چمن به امید خدنگ تو
از شاخ گل به صورت پیکان برآمده
زنار بند زلف تو هر جا که رفته است
گردن نهاده لشکر ایمان برآمده
شبنم در آرزوی گلستان روی تو
گریان به باغ آمده گریان برآمده
از چاکهای سینه دل داغدار من
چون سایلان در آرزوی نان برآمده
هر قطره خون که از دل من بر زمین چکد
لعلی بود ز کوه بدخشان برآمده
مرغان چو غنچه سر به گریبان کشیده اند
آن گل مگر به سیر گلستان برآمده
از خامه ریخت معنی پر زور سیدا
این شیر تندخو ز نیستان برآمده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
دل از خود رفته شوری بر من دیوانه افتاده
به جستجوی این طفل آتشم در خانه افتاده
گذر آن ماهرو را بر من دیوانه افتاده
به پابوسی سرم بر آستان خانه افتاده
کجا آن شمع بی پروا نظر بر حالم اندازد
که دلها در رهش چون مرده پروانه افتاده
ز جوش بوالهوس از کوی او بیرون کنم خود را
که این کشور به دست مردم بیگانه افتاده
به جستجوی زلف او شکسته تا کمر پایم
به دامنگیریش دستم جدا از شانه افتاده
به حرف آشنا هرگز دلش مایل نمی گردد
بتی دارم که طبعش از سخن بیگانه افتاده
فلک ای سیدا هرگز به کام من نمی گردد
ز دست کوته ام عمریست این پیمانه افتاده
به جستجوی این طفل آتشم در خانه افتاده
گذر آن ماهرو را بر من دیوانه افتاده
به پابوسی سرم بر آستان خانه افتاده
کجا آن شمع بی پروا نظر بر حالم اندازد
که دلها در رهش چون مرده پروانه افتاده
ز جوش بوالهوس از کوی او بیرون کنم خود را
که این کشور به دست مردم بیگانه افتاده
به جستجوی زلف او شکسته تا کمر پایم
به دامنگیریش دستم جدا از شانه افتاده
به حرف آشنا هرگز دلش مایل نمی گردد
بتی دارم که طبعش از سخن بیگانه افتاده
فلک ای سیدا هرگز به کام من نمی گردد
ز دست کوته ام عمریست این پیمانه افتاده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
دلبر سوداگرم از شهر کابل آمده
در پیش چون عارفان عاشقان کل آمده
بهر طوف آستان کوی آن گل پیرهن
از گلستان خانه خیز امروز بلبل آمده
ساکنان هند را نقش پریشان ساخته
پیش پیش کاروانش بوی سنبل آمده
بهر دامنگیریش قد راست کرده ارغوان
از برای خیربادش نکهت گل آمده
شمع خود را کرده پنهان در میان دود آه
سوی بزمم تا پریشان کرده کاکل آمده
تا نهاده پا به سیر کوچه باغ بوستان
از چمن بیرون به استقبال او گل آمده
سیدا خود را چو قمری در قفس انداخته
بس که سرو او ز سر تا پا تغافل آمده
در پیش چون عارفان عاشقان کل آمده
بهر طوف آستان کوی آن گل پیرهن
از گلستان خانه خیز امروز بلبل آمده
ساکنان هند را نقش پریشان ساخته
پیش پیش کاروانش بوی سنبل آمده
بهر دامنگیریش قد راست کرده ارغوان
از برای خیربادش نکهت گل آمده
شمع خود را کرده پنهان در میان دود آه
سوی بزمم تا پریشان کرده کاکل آمده
تا نهاده پا به سیر کوچه باغ بوستان
از چمن بیرون به استقبال او گل آمده
سیدا خود را چو قمری در قفس انداخته
بس که سرو او ز سر تا پا تغافل آمده