عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
تا ز پیش چشم من ای دشتپیما رفتهای
آتشی افگنده ای در دشت و صحرا رفتهای
سرمه چشمی و نور چشم از من بردهای
یوسف مصری ز آغوش زلیخا رفتهای
سبز میگردد نهال شوخ در هر سرزمین
میدواند ریشه شمشاد تو هرجا رفتهای
ماندهای در انتظارت همچو بیماران مرا
از سر بالینم ای رشک مسیحا رفتهای
از چراغم آتش بیطاقتی گل میکند
در کدامین صحبت ای هنگامهآرا رفتهای
زردرویی میکشد خورشید از تنهاروی
زینهار غافل مشو از خود که تنها رفتهای
سیدا چون صورت دیوار گردیده است محو
تا ز پیش رویش ای آیینهسیما رفتهای
آتشی افگنده ای در دشت و صحرا رفتهای
سرمه چشمی و نور چشم از من بردهای
یوسف مصری ز آغوش زلیخا رفتهای
سبز میگردد نهال شوخ در هر سرزمین
میدواند ریشه شمشاد تو هرجا رفتهای
ماندهای در انتظارت همچو بیماران مرا
از سر بالینم ای رشک مسیحا رفتهای
از چراغم آتش بیطاقتی گل میکند
در کدامین صحبت ای هنگامهآرا رفتهای
زردرویی میکشد خورشید از تنهاروی
زینهار غافل مشو از خود که تنها رفتهای
سیدا چون صورت دیوار گردیده است محو
تا ز پیش رویش ای آیینهسیما رفتهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا تو رفتی انجمن گردید ماتمخانهای
شمع افتادست همچون مرده پروانهای
رفتی و بزم مرا یکسر پریشان ساختی
نی صراحی پیش ساقی نی به جا پیمانهای
آمدم چون آفتاب از دست تنهایی به جان
روزگاری شد نمییابم به خود همخانهای
جوش سودای تو هردم میزند سنگم به سر
میروم در کوچهها مانندهٔ دیوانهای
جستوجویت میکنم از خود نمییابم خبر
گاه از همصحبتان جویم گه از دیوانهای
استخوانم توتیا خواهد شد از جور فلک
در گلوی آسیا افتادهام چون دانهای
سیدا از خانهام تا آن پریرو رفته است
کشته شمع کلبهام دیوانه پروانهای
شمع افتادست همچون مرده پروانهای
رفتی و بزم مرا یکسر پریشان ساختی
نی صراحی پیش ساقی نی به جا پیمانهای
آمدم چون آفتاب از دست تنهایی به جان
روزگاری شد نمییابم به خود همخانهای
جوش سودای تو هردم میزند سنگم به سر
میروم در کوچهها مانندهٔ دیوانهای
جستوجویت میکنم از خود نمییابم خبر
گاه از همصحبتان جویم گه از دیوانهای
استخوانم توتیا خواهد شد از جور فلک
در گلوی آسیا افتادهام چون دانهای
سیدا از خانهام تا آن پریرو رفته است
کشته شمع کلبهام دیوانه پروانهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
نوخط من ز سفر تا به وطن آمدهای
سرمه چشمی و در دیده من آمدهای
زلف شبرنگ تو دل برده ز سوداگر مشک
رفتهای جانب هند و ز ختن آمدهای
قامت سرو خطت سبزه و رخسار تو گل
چشم بد دور که چون صحن چمن آمدهای
در سر بادهکشان مغز پریشان شده است
تا تو در بزم من ای پستهدهن آمدهای
ساکنان چمن از باغ گریزان شدهاند
بهر غارتگری سرو سمن آمدهای
نافه را سرمه چشم سیهت سوخته است
زده آتش به غزالان ختن آمدهای
کلبهام از رخت ای ماه چراغان شده است
تا به دل پرسی پروانه من آمدهای
گفته بودی به تو پیمان روم و تازه کنم
بر سر عهد خود ای عهدشکن آمدهای
طوطیان بر ورق آیینه تحریر کنند
سیدا همچو قلم تا به سخن آمدهای
سرمه چشمی و در دیده من آمدهای
زلف شبرنگ تو دل برده ز سوداگر مشک
رفتهای جانب هند و ز ختن آمدهای
قامت سرو خطت سبزه و رخسار تو گل
چشم بد دور که چون صحن چمن آمدهای
در سر بادهکشان مغز پریشان شده است
تا تو در بزم من ای پستهدهن آمدهای
ساکنان چمن از باغ گریزان شدهاند
بهر غارتگری سرو سمن آمدهای
نافه را سرمه چشم سیهت سوخته است
زده آتش به غزالان ختن آمدهای
کلبهام از رخت ای ماه چراغان شده است
تا به دل پرسی پروانه من آمدهای
گفته بودی به تو پیمان روم و تازه کنم
بر سر عهد خود ای عهدشکن آمدهای
طوطیان بر ورق آیینه تحریر کنند
سیدا همچو قلم تا به سخن آمدهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
چهره افروخته همچون گل باغ آمدهای
ساغر باده به کف تازه دماغ آمدهای
چه کنم تا به لبت راه سخن بکشایم
تو که محجوبتر از غنچه باغ آمدهای
لالهزاری که دلم داشت خزان ساختهای
بهر غارتگریی گلشن داغ آمدهای
گشتهای برق و به پروانهام آتش زدهای
تند بادی شده بر قصد چراغ آمدهای
بلبل و فاخته را در قفس انداختهای
تا تو ای سرو گلاندام به باغ آمدهای
تیغ خونین به میان سوده الماس به مشت
زدهای زخم و به دل پرسی داغ آمدهای
سیدا بر سر اقبال خود از بخت سیاه
سایه انداخته همچون پر زاغ آمدهای
ساغر باده به کف تازه دماغ آمدهای
چه کنم تا به لبت راه سخن بکشایم
تو که محجوبتر از غنچه باغ آمدهای
لالهزاری که دلم داشت خزان ساختهای
بهر غارتگریی گلشن داغ آمدهای
گشتهای برق و به پروانهام آتش زدهای
تند بادی شده بر قصد چراغ آمدهای
بلبل و فاخته را در قفس انداختهای
تا تو ای سرو گلاندام به باغ آمدهای
تیغ خونین به میان سوده الماس به مشت
زدهای زخم و به دل پرسی داغ آمدهای
سیدا بر سر اقبال خود از بخت سیاه
سایه انداخته همچون پر زاغ آمدهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
جانب کلبهام ای ماهجبین آمدهای
آفتابی به تماشای زمین آمدهای
زاهد و مست به دنبال تو زنار به دوش
بهر تاراج دل و غارت دین آمدهای
شده از نکهت گل خاطرت آشفتهدماغ
از تماشای چمن چین به جبین آمدهای
مست و خنجر به کمر قصد هلاکم داری
میتوان یافت که از بهر همین آمدهای
زلف پیچیده به خط کاکل مشکین به میان
بار بربسته چو سوداگر چین آمدهای
از کلامت شده هنگامه من کان شکر
سوی بزمم به لبان شکرین آمدهای
خط برآورده و دلپرسی من میسازی
به سر من به دم بازپسین آمدهای
سیدا ورد زبان نام تو را کرده چرا
زهر را کرده نهان زیر نگین آمدهای
آفتابی به تماشای زمین آمدهای
زاهد و مست به دنبال تو زنار به دوش
بهر تاراج دل و غارت دین آمدهای
شده از نکهت گل خاطرت آشفتهدماغ
از تماشای چمن چین به جبین آمدهای
مست و خنجر به کمر قصد هلاکم داری
میتوان یافت که از بهر همین آمدهای
زلف پیچیده به خط کاکل مشکین به میان
بار بربسته چو سوداگر چین آمدهای
از کلامت شده هنگامه من کان شکر
سوی بزمم به لبان شکرین آمدهای
خط برآورده و دلپرسی من میسازی
به سر من به دم بازپسین آمدهای
سیدا ورد زبان نام تو را کرده چرا
زهر را کرده نهان زیر نگین آمدهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چهره افروخته از باده ناب آمدهای
بهر پرسیدن دلهای کباب آمدهای
در دل ای توبهشکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمدهای
دوش در کلبهام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانهخراب آمدهای
ای بهار چمنآرا چه شنیدی از من
عرقآلوده چو شبنم به شتاب آمدهای
میرسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمدهای
میرود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمدهای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمدهای
بهر پرسیدن دلهای کباب آمدهای
در دل ای توبهشکن قصد هلاکم داری
بر کمر تیغ به کف جام شراب آمدهای
دوش در کلبهام آتش زده رفتی چون برق
باز از بهر چه ای خانهخراب آمدهای
ای بهار چمنآرا چه شنیدی از من
عرقآلوده چو شبنم به شتاب آمدهای
میرسی از سفر و خط مبارک داری
جان فدایت که رسولی به کتاب آمدهای
میرود هر طرف از شوق چو موج آغوشم
تا تو ای سرو روان از لب آب آمدهای
سیدا تازه دماغ است ز استقبالت
بس که چون شیشه لبالب ز گلاب آمدهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
برده دل را از بر من نونهال تازهای
کردهام بیعت به دست خردسال تازهای
کرده دوران آستانم را زیارتگاه خضر
بر سرم تا آمده صاحبکمال تازهای
دیدهام شمعی که چون پروانه میسوزد دلم
دارم از آغوش فانوسش خیال تازهای
بیسرانجامم ندانم کارم آخر چون شود
دارم ای همصحبتان امروز حال تازهای
هر که در کویش مرا از تیرهبختی دید و گفت
آمده از هند اینجا خاکمال تازهای
سیدا آیینهام گردید چون تصویر محو
کس ندیده اینچنین حسن و کمال تازهای
کردهام بیعت به دست خردسال تازهای
کرده دوران آستانم را زیارتگاه خضر
بر سرم تا آمده صاحبکمال تازهای
دیدهام شمعی که چون پروانه میسوزد دلم
دارم از آغوش فانوسش خیال تازهای
بیسرانجامم ندانم کارم آخر چون شود
دارم ای همصحبتان امروز حال تازهای
هر که در کویش مرا از تیرهبختی دید و گفت
آمده از هند اینجا خاکمال تازهای
سیدا آیینهام گردید چون تصویر محو
کس ندیده اینچنین حسن و کمال تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
در دلم افتاده همچون لاله داغ تازهای
خانهام گردیده روشن از چراغ تازهای
غنچه پژمرده امید من گل کرده است
ای نسیم صبحدم دارم دماغ تازهای
سیر گلزار ارم را از نظر افگندهام
خورده چشمم آب تا از روی باغ تازهای
دیده را از بهر پابوسش تسلی میدهم
هر زمان از خویش میسازم سراغ تازهای
سیدا تا دامن محشر نمیآیم به هوش
خوردهام تا می چو منصور از ایاغ تازهای
خانهام گردیده روشن از چراغ تازهای
غنچه پژمرده امید من گل کرده است
ای نسیم صبحدم دارم دماغ تازهای
سیر گلزار ارم را از نظر افگندهام
خورده چشمم آب تا از روی باغ تازهای
دیده را از بهر پابوسش تسلی میدهم
هر زمان از خویش میسازم سراغ تازهای
سیدا تا دامن محشر نمیآیم به هوش
خوردهام تا می چو منصور از ایاغ تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
برده در پیری دل از دستم جوان تازهای
بنده خود را خدا دادست جان تازهای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازهای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازهای
مینویسم هرشب از هجران او طومارها
میکنم هر روز انشا داستان تازهای
با تو نو دل دادهام زینهار آرامم مده
میشود خوشدل کریم از میهمان تازهای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازهای
از لب من عمرها شد میچکد آب حیات
تا گرفته بوسهام کام از دهان تازهای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازهای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازهای
بنده خود را خدا دادست جان تازهای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازهای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازهای
مینویسم هرشب از هجران او طومارها
میکنم هر روز انشا داستان تازهای
با تو نو دل دادهام زینهار آرامم مده
میشود خوشدل کریم از میهمان تازهای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازهای
از لب من عمرها شد میچکد آب حیات
تا گرفته بوسهام کام از دهان تازهای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازهای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
جان به لب آمده و نیست ز جانان مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی
چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی
روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی
رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی
سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی
چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی
روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی
رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی
سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
ای سرو مایل قد دلجوی کیستی
خم گشته از تصور ابروی کیستی
چون غنچه سر به جیب تفکر نهاده یی
چون گل دریده پیرهن از بوی کیستی
هر سو چو باد صبحدم آشفته می روی
در جستجوی نکهت گیسوی کیستی
نبشته بر رخ تو غباری ز مشک ناب
امروز خاکمال ز هندوی کیستی
آرام چون سپند نداری به هیچ جای
ای آفتاب سوخته روی کیستی
سر در پی غزال تو دارند آهوان
تو خود فریب خورده آهوی کیستی
شبها به دیده خواب نداری چو سیدا
قربان شوم بگوی دعاگوی کیستی!
خم گشته از تصور ابروی کیستی
چون غنچه سر به جیب تفکر نهاده یی
چون گل دریده پیرهن از بوی کیستی
هر سو چو باد صبحدم آشفته می روی
در جستجوی نکهت گیسوی کیستی
نبشته بر رخ تو غباری ز مشک ناب
امروز خاکمال ز هندوی کیستی
آرام چون سپند نداری به هیچ جای
ای آفتاب سوخته روی کیستی
سر در پی غزال تو دارند آهوان
تو خود فریب خورده آهوی کیستی
شبها به دیده خواب نداری چو سیدا
قربان شوم بگوی دعاگوی کیستی!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
هر کوچه باغ دیده ام ای گل خوش آمدی
جوش بهار خانه بلبل خوش آمدی
از خون عاشقان شده کوی تو لاله زار
ای ارغوان ز کشور کابل خوش آمدی
جان می دهیم و نیم نگاهی نمی کنی
بر کف گرفته تیغ تغافل خوش آمدی
از دیدن تو گشت پریشانیم زیاد
ای شانه بهر پرسش کاکل خوش آمدی
گنجینه خانه تو بود چشم سیدا
پیچیده رخت خویش چو سنبل خوش آمدی
جوش بهار خانه بلبل خوش آمدی
از خون عاشقان شده کوی تو لاله زار
ای ارغوان ز کشور کابل خوش آمدی
جان می دهیم و نیم نگاهی نمی کنی
بر کف گرفته تیغ تغافل خوش آمدی
از دیدن تو گشت پریشانیم زیاد
ای شانه بهر پرسش کاکل خوش آمدی
گنجینه خانه تو بود چشم سیدا
پیچیده رخت خویش چو سنبل خوش آمدی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ای شمع بر سر من گریان خوش آمدی
چشم و چراغ شام غریبان خوش آمدی
چون برگ لاله داغ مرا تازه ساختی
ای شاخ گل به سیر گلستان خوش آمدی
زخمم نوشته بود به ناصورنامه یی
هان ای طبیب از پی درمان خوش آمدی
نظاره ام ز شوق نگنجد به پیرهن
چون گل گشاده چاک گریبان خوش آمدی
چشم من از جمال تو امروز روشن است
ای توتیای دیده حیران خوش آمدی
بر دامن تو تا نرسد دست آرزو
مانند سرو برزده دامان خوش آمدی
باشد فدای مقدم تو جان سیدا
ای تیز کرده خنجر مژگان خوش آمدی
چشم و چراغ شام غریبان خوش آمدی
چون برگ لاله داغ مرا تازه ساختی
ای شاخ گل به سیر گلستان خوش آمدی
زخمم نوشته بود به ناصورنامه یی
هان ای طبیب از پی درمان خوش آمدی
نظاره ام ز شوق نگنجد به پیرهن
چون گل گشاده چاک گریبان خوش آمدی
چشم من از جمال تو امروز روشن است
ای توتیای دیده حیران خوش آمدی
بر دامن تو تا نرسد دست آرزو
مانند سرو برزده دامان خوش آمدی
باشد فدای مقدم تو جان سیدا
ای تیز کرده خنجر مژگان خوش آمدی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
رفتی و شوری به جان ناتوان انداختی
آمدی و آتشی در خان و مان انداختی
ناوک اندازان چشمت هر طرف در جلوه اند
تا چو ابرو بر سر بازو کمان انداختی
مهربانیها نمودی اول و آخر چو شمع
شعله بیدادیی در مغز جان انداختی
از خجالت چون کمان مشکل که سر بالا کنم
تا مرا دور از نظر همچون نشان انداختی
عندلیبان از سیه بختی همه خون می خورند
برگ گل را تا ز سنبل سایه بان انداختی
آتشم در جان زدی و از نظر غائب شدی
تشنه ام کردی و در ریگ روان انداختی
لطف ها کردی و افگندی به یکبار از نظر
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
بوی پیراهن که بودی نور چشم اهل دل
آتشی کردی به جان کاروان انداختی
زهر خندی کردی و بنیاد عالم سوختی
این چه شوری بود از آن لب در جهان انداختی
گفته بودی دوش خواهم ریخت خون سیدا
خود یقین کردی و ما را در گمان انداختی
آمدی و آتشی در خان و مان انداختی
ناوک اندازان چشمت هر طرف در جلوه اند
تا چو ابرو بر سر بازو کمان انداختی
مهربانیها نمودی اول و آخر چو شمع
شعله بیدادیی در مغز جان انداختی
از خجالت چون کمان مشکل که سر بالا کنم
تا مرا دور از نظر همچون نشان انداختی
عندلیبان از سیه بختی همه خون می خورند
برگ گل را تا ز سنبل سایه بان انداختی
آتشم در جان زدی و از نظر غائب شدی
تشنه ام کردی و در ریگ روان انداختی
لطف ها کردی و افگندی به یکبار از نظر
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
بوی پیراهن که بودی نور چشم اهل دل
آتشی کردی به جان کاروان انداختی
زهر خندی کردی و بنیاد عالم سوختی
این چه شوری بود از آن لب در جهان انداختی
گفته بودی دوش خواهم ریخت خون سیدا
خود یقین کردی و ما را در گمان انداختی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
سر مگو آنکه شود خم پی احسان کسی
بشکن آن دست که بوسد لب دامان کسی
در تمنای تو محراب بغل وا کرده
سوی مسجد مرو از بهر خدا جان کسی
شانه بر دست چو مشاطه صبا می گردد
خویش را جمع کن ای زلف پریشان کسی
ای که از حال دل بی خبرم می پرسی
همچو آئینه سراپا شده حیران کسی
چشمم از کاوش مژگان تو شد خانه مور
مرحمت چشم نداریم ز مژگان کسی
هر که را می نگرم جامه چو گل چاک ز دست
از غمت نیست درستی به گریبان کسی
چون سکندر به لب تشنه ز عالم مفرست
دم آبی بده ای چشمه حیوان کسی
چون نگین نام تو را نقش به دل ساخته ام
دستگیری بکن ای لعل بدخشان کسی
ما به تکلیف تو چون مهر بهر کوچه دوان
از تو ما خانه بدوشیم تو مهمان کسی
سیدا سینه ام از داغ گلستان شده است
بسته ام چشم خود از سیر گلستان کسی
بشکن آن دست که بوسد لب دامان کسی
در تمنای تو محراب بغل وا کرده
سوی مسجد مرو از بهر خدا جان کسی
شانه بر دست چو مشاطه صبا می گردد
خویش را جمع کن ای زلف پریشان کسی
ای که از حال دل بی خبرم می پرسی
همچو آئینه سراپا شده حیران کسی
چشمم از کاوش مژگان تو شد خانه مور
مرحمت چشم نداریم ز مژگان کسی
هر که را می نگرم جامه چو گل چاک ز دست
از غمت نیست درستی به گریبان کسی
چون سکندر به لب تشنه ز عالم مفرست
دم آبی بده ای چشمه حیوان کسی
چون نگین نام تو را نقش به دل ساخته ام
دستگیری بکن ای لعل بدخشان کسی
ما به تکلیف تو چون مهر بهر کوچه دوان
از تو ما خانه بدوشیم تو مهمان کسی
سیدا سینه ام از داغ گلستان شده است
بسته ام چشم خود از سیر گلستان کسی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا امشب چو زلف خود پریشان کردی و رفتی
به روی خویش چون آئینه میزان کردی و رفتی
تو را آورده بودم از برای حل مشکل ها
چو دیدی مشکل من بر خود آسان کردی و رفتی
کشیدی دامن خود از کفم ای لاله روی من
مرا چون داغ آتش در گریبان کردی و رفتی
روم چون گردباد و در بیابان ها وطن سازم
مرا مانند مجنون خانه ویران کردی و رفتی
نه بیند بعد از این پهلوی زارم خواب آسایش
به روی بسترم خار مغیلان کردی و رفتی
به داغ سینه مرهم جستم و الماس پاشیدی
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
به چشم سیدا ای بی ترحم ای جفا پیشه
به جای توتیا ریگ بیابان کردی و رفتی
به روی خویش چون آئینه میزان کردی و رفتی
تو را آورده بودم از برای حل مشکل ها
چو دیدی مشکل من بر خود آسان کردی و رفتی
کشیدی دامن خود از کفم ای لاله روی من
مرا چون داغ آتش در گریبان کردی و رفتی
روم چون گردباد و در بیابان ها وطن سازم
مرا مانند مجنون خانه ویران کردی و رفتی
نه بیند بعد از این پهلوی زارم خواب آسایش
به روی بسترم خار مغیلان کردی و رفتی
به داغ سینه مرهم جستم و الماس پاشیدی
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
به چشم سیدا ای بی ترحم ای جفا پیشه
به جای توتیا ریگ بیابان کردی و رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مرا در بحر غم چون موج آب انداختی رفتی
به جسم لاغر من پیچ و تاب انداختی رفتی
شتاب آلوده وقت صبحدم رخت سفر بستی
به جانم همچو سیماب اضطراب انداختی رفتی
کرم فرموده احوالم نپرسیدی چه ظلم است این
هلاکم ساختی پا در رکاب انداختی رفتی
به لب مهری زدی چون غنچه گلشن ز مهجوبی
به رخ از سایه مژگان نقاب انداختی رفتی
ندارم بی تو ای کان ملاحت یک دم آرامی
به زخم من نمک همچون کباب انداختی رفتی
مه من پرده های چشم خود فرش رهت کردم
به خونم شستی و در آفتاب انداختی رفتی
به داغم مشک پاشیدی به خونم دست آلودی
به چشمم آتش افگندی در آب انداختی رفتی
نهادی رو به راه و وعده باز آمدن کردن
مرا از انتظاری در عذاب انداختی رفتی
به می آلوده کردی گوشه دامان عصمت را
کتان خویش را در ماهتاب انداختی رفتی
برآوردی خط و بر هم زدی اجزای عالم را
نمودی روی و آتش در کتاب انداختی رفتی
به سوی سیدای خویش کردی گوشه چشمی
به یک پیمانه می مست و خراب انداختی رفتی
به جسم لاغر من پیچ و تاب انداختی رفتی
شتاب آلوده وقت صبحدم رخت سفر بستی
به جانم همچو سیماب اضطراب انداختی رفتی
کرم فرموده احوالم نپرسیدی چه ظلم است این
هلاکم ساختی پا در رکاب انداختی رفتی
به لب مهری زدی چون غنچه گلشن ز مهجوبی
به رخ از سایه مژگان نقاب انداختی رفتی
ندارم بی تو ای کان ملاحت یک دم آرامی
به زخم من نمک همچون کباب انداختی رفتی
مه من پرده های چشم خود فرش رهت کردم
به خونم شستی و در آفتاب انداختی رفتی
به داغم مشک پاشیدی به خونم دست آلودی
به چشمم آتش افگندی در آب انداختی رفتی
نهادی رو به راه و وعده باز آمدن کردن
مرا از انتظاری در عذاب انداختی رفتی
به می آلوده کردی گوشه دامان عصمت را
کتان خویش را در ماهتاب انداختی رفتی
برآوردی خط و بر هم زدی اجزای عالم را
نمودی روی و آتش در کتاب انداختی رفتی
به سوی سیدای خویش کردی گوشه چشمی
به یک پیمانه می مست و خراب انداختی رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
مرا ای شعله خود در تاب و تب انداختی رفتی
چو شمع آتش زدی چشم مرا بگداختی رفتی
نشستی بر سمند و آمدی احوال پرسیدی
رسیدی همچو برق و ایستادی تاختی رفتی
نخواهد دید داغ سینه من روی به بهبودی
نمک پاشیده بگذشتی کبابم ساختی رفتی
نشستی بر سر بالینم و سویم نظر کردی
همین مقدار بر احوال من پرداختی رفتی
چمن از گریه های سیدا دریای شوری شد
تبسم کردی و حق نمک نشناختی رفتی
چو شمع آتش زدی چشم مرا بگداختی رفتی
نشستی بر سمند و آمدی احوال پرسیدی
رسیدی همچو برق و ایستادی تاختی رفتی
نخواهد دید داغ سینه من روی به بهبودی
نمک پاشیده بگذشتی کبابم ساختی رفتی
نشستی بر سر بالینم و سویم نظر کردی
همین مقدار بر احوال من پرداختی رفتی
چمن از گریه های سیدا دریای شوری شد
تبسم کردی و حق نمک نشناختی رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
ز دستم می کشد دامن بهار افشان گریبانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی
گدا باغ ارم بزمی بهشت آئین شبستانی
مزلف دلبری سنبل کمندی مشک صیادی
خطی عنبر خریداری جمال باغ ریحانی
مرصع ترکشی چابک سواری قادراندازی
قوی بازو کمانداری خدنگ الماس پیکانی
قیامت خیز قدی عالم آشوبی دل از سنگی
حریف جنگ جویی تندخویی بی پشیمانی
مه تنها روی شبگرد بی رحمی سیه مستی
بت عاشق کشی خنجر به دست نامسلمانی
ترحم ناز و استغنا عنایت ظلم و بیدادی
نگه تاراج دین و دل تغافل غارت جانی
تکلم سوده قندی تبسم چشمه شهدی
زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آئینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی
ادا فهمی رسا هوشی به عاشق آشنا چشمی
مروت زاده نوخط لبی مژگان زبان دانی
بخوابم سیدا آمد مرصع پوش معشوقی
تجلی آستین دستی طلوع صبح دامانی
چمن پرواز رعنا جلوه پیراهن گلستانی
قدی هنگامه چون شمعی رخی پروانه مهتابی
گدا باغ ارم بزمی بهشت آئین شبستانی
مزلف دلبری سنبل کمندی مشک صیادی
خطی عنبر خریداری جمال باغ ریحانی
مرصع ترکشی چابک سواری قادراندازی
قوی بازو کمانداری خدنگ الماس پیکانی
قیامت خیز قدی عالم آشوبی دل از سنگی
حریف جنگ جویی تندخویی بی پشیمانی
مه تنها روی شبگرد بی رحمی سیه مستی
بت عاشق کشی خنجر به دست نامسلمانی
ترحم ناز و استغنا عنایت ظلم و بیدادی
نگه تاراج دین و دل تغافل غارت جانی
تکلم سوده قندی تبسم چشمه شهدی
زبانی مغز بادامی دهان چون پسته خندانی
چو بوی پیرهن شوخی چو یوسف عصمت آئینی
زلیخا حشمتی زرین قبا سیمین گریبانی
ادا فهمی رسا هوشی به عاشق آشنا چشمی
مروت زاده نوخط لبی مژگان زبان دانی
بخوابم سیدا آمد مرصع پوش معشوقی
تجلی آستین دستی طلوع صبح دامانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
کبابم کرده بی پروا خرامی چشم می پوشی
قلندر مشربی یک شهر عاشق خانه بر دوشی
مرصع آستین گل در گریبان نازک اندامی
منقش جامه زرین کمربندی کله پوشی
بدن یک پیرهن روحی میان ز آب خضر موجی
قد نظاره مشتاقی پر از خمیازه آغوشی
سیه بی سرمه مژگانی بسی بی باده رنگینی
نگه خاموش گویایی زبان گویایی خاموشی
مسافر پروری آرام جانی صاحب ادراکی
سفرها کرده مردم دیده سوداگر هوشی
نگاهی وصل پیغامی به لب ایمای دشنامی
گهی گرم آشنا چشمی گهی عاشق فراموشی
چمن مشاطه بند قبا سنبل هواداری
گل رعنا کف پایی قد کاکل ربا دوشی
به خود مغرور جلا دی نظر بی دام صیادی
به ناحق تیغ زن دستی نصیحت ناشنو گوشی
چو فکر سیدا شوخی چو طوطی نرم گفتاری
زبان فواره شهدی دهان سرچشمه نوشی
قلندر مشربی یک شهر عاشق خانه بر دوشی
مرصع آستین گل در گریبان نازک اندامی
منقش جامه زرین کمربندی کله پوشی
بدن یک پیرهن روحی میان ز آب خضر موجی
قد نظاره مشتاقی پر از خمیازه آغوشی
سیه بی سرمه مژگانی بسی بی باده رنگینی
نگه خاموش گویایی زبان گویایی خاموشی
مسافر پروری آرام جانی صاحب ادراکی
سفرها کرده مردم دیده سوداگر هوشی
نگاهی وصل پیغامی به لب ایمای دشنامی
گهی گرم آشنا چشمی گهی عاشق فراموشی
چمن مشاطه بند قبا سنبل هواداری
گل رعنا کف پایی قد کاکل ربا دوشی
به خود مغرور جلا دی نظر بی دام صیادی
به ناحق تیغ زن دستی نصیحت ناشنو گوشی
چو فکر سیدا شوخی چو طوطی نرم گفتاری
زبان فواره شهدی دهان سرچشمه نوشی