عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۴
آن کس که درد رابه دوا می کند بدل
راه صواب رابه خطا می کند بدل
دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش
از سادگی هوا به هوا می کند بدل
دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش
هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل
با خواب امن دولت اگر جمع می شود
شب شاه جای خویش چرا می کند بدل
آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد
هر روز صد هزار قبا می کند بدل
از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست
پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل
گر ره برد جوان به مال شکستگی
قد خدنگ خود به عصا می کند بدل
گر درد پای خویش چنین سخت می کند
بیتابی مرا به رضا می کند بدل
بی دولت آن که سایه دیوار خویش را
با سایبان بال هما می کند بدل
آرام اگر نمی برد از دل طمع چرا
هر روز جای خویش گدا می کند بدل
صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد
آیینه را به آب بقا می کند بدل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۰
گاه گاه از دیده عبرت با دنیا دیده ام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام
پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام
درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره نا چیز خود را تا به دریا دیده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من
دیده نرمی که من از کارفرما دیده ام
نشاه صهبای عشرت را نمی دانم که چیست
خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام
نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۲
عشرت روی زمین در بردباری دیده ام
نقش پایم نقش خود در خاکساری دیده ام
وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند
اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام
خضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندید
آنچه من از فیض درشب زنده داری دیده ام
حسن در زندان همان برمسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام
لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است
داغ چندین لاله چون بهاری دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۲
شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله ام
سبزه خوابیده در گلشن نماند از ناله ام
گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام
در بساط آفرینش شعله جواله ام
شد غبارم سرمه چشم غزالان و هنوز
چشم لیلی بر نمی دارد سراز دنباله ام
یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم
تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام
با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست
جلوه شبنم کند بر چهره گل ژاله ام
گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است
نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام
گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام
رفت در خمیازه آغوش عمر هاله ام
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم
گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۰
من به آب و نان اگر چون بیغمان می زیستم
بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۲
گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نیستم
جوهر تیغم ز پیچ و تاب درهم نیستم
جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار
در میان عالمم وز اهل عالم نیستم
خارخشکم دودمان گلخن از من روشن است
روشناس لاله و گل همچو شبنم نیستم
گل افتد از پنبه راحت به چشم داغ من
زیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستم
یک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرا
در تجرد کمتر از عیسی مریم نیستم
نیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سبب
در کشاکش چند باشم زلف ماتم نیستم
بس که بر حسن گلو سوز تو دل می سوزدم
در حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستم
زین گلستان گل صائب خوشم افتاده است
تا نباشم در یمان خار خرم نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۳
برگ عیش بی خزان در بینوایی یافتم
آنچه می جستم ز شاهی در گدایی یافتم
خاکساری دانه را بال و پر نشوونماست
بال گردون سیر از بی دست وپایی یافتم
از دو عالم قطع کردم رشته پیوند را
تا به آن بیگانه پرور آشنایی یافتم
تا شدم چون سکه خوش نقش رو گردان زر
رو به هر مطلب که اوردم روایی یافتم
در شمار خلق بودم داشتم تارو به خلق
پشت کردم بر خلایق مقتدایی یافتم
می شمارم مهد آسایش دهان شیر را
تا ز قید عقل چون مجنون رهایی یافتم
گر شود عالم به چشم خلق از بستن سیاه
من ز راه چشم بستن روشنایی یافتم
تا به زانو پای من از پیروی فرسوده شد
تا میان رهنوردان پیشوایی یافتم
نیست امیدم به جنت کز قبول مردمان
مزد خود اینجا زطاعات ریایی یافتم
چون ز سنگ کودکان صائب کنم پهلوتهی
من که در سختی کشیدن مومیایی یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۳
پیش چشمم شد روان گر تشنه دریا شدم
یافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدم
چون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم
چون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پیدا شدم
کور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتم
از نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدم
دام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدم
از گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنم
تا زوحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدم
در میان مردمان بودم به گمراهی علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم
نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدم
بر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلم
گرچه در آزادگی چون سرو پا بر جا شدم
شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درین بستانسرا چون غنچه گل وا شدم
در شکستم هر خم طاقی میان بسته ای است
تا تهی از باده گلرنگ چون مینا شدم
من که بودم گردباد این بیابان عافیت
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
در کنار لاله و گل دارم آتش زیرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
از لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستم
در بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۵
گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم
خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم
طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم
داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم
علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم
نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم
نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم
داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم
چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۶
هر که می آید به ملک هستی از کوی عدم
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هرکه می داند چه آشوب است درملک وجود
بی تامل برندارد سر ز زانوی عدم
هست در میزان هستی راه ورسم امتیاز
خاک وزرباشد برابر درترازوی عدم
هرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شد
دلنشین افتاده است از بس سر کوی عدم
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را محراب گردد طاق ابروی عدم
تا بیفتی از نفس چون دیده قربانیان
رو مکن زنهار رد آیینه روی عدم
نیست در ملک پرآشوب وجود آسودگی
چون نفس ازپای منشین در تکاپوی عدم
خاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخم
ورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۷
شد ز بیقدری غبار دیده ها شعر ترم
مهره گل گشت از گرد کسادی گوهرم
بس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزیر سرم
گفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدل
می چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم
عندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرم
گرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کرد
می شود روشن چراغ مرده از خاکسترم
غوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم
دیده من تا به خورشید جمال او فتاد
می کند رقص روانی در چشم ترم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۵
چند روزی از در میخانه سروا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم
بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم
بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم
خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم
حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم
شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم
من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم
می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۴
من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم
چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم
در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم
می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم
نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم
حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۸
درریاض آفرینش صد دل بی برگ را
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم
بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم
خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم
فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم
تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم
چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم
باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم
دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم
ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم
برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم
چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم
موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم
چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۷
سوختم چند از هوای نفس بی لنگر شوم
تا به کی چون خار و خس بازیچه صرصر شوم
از بلندی کم نگردد فیض من چون آفتاب
بیش گردد سایه ام چندان که بالاتر شوم
خودنمایی شیوه من نیست چون نادیدگان
از صدف بیرون نمی آیم اگر گوهر شوم
آفتاب بی زوال آسمان همتم
نیستم مه کز گدایی فربه و لاغر شوم
بی پرو بالی گلستانی است بر مرغ قفس
از چه زیر آسمان ممنون بال و پر شوم
چون غم عالم تواند کار برمن تنگ کرد
من که در هر ساغر می عالم دیگر شوم
قدردانی قطره را دریا کند در ظرف من
نیست کم ظرفی اگر بیخود به یک ساغر شوم
گر ز سنگینی غبار آیینه ام را بشکند
روی من باداسیه گرپیش روشنگر شوم
عاقبت چون قامتم را حلقه می سازد سپهر
به که صائب در جوانی حلقه آن در شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۵
ما ز فیض بیخودی از خودپرستی رسته ایم
قطره خود را به دریای بقا پیوسته ایم
سیل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ است
در تن خاکی به دریا جوی خود پیوسته ایم
برده ایم از رشته جان پیچ و تاب حرص را
چون رگ سنگ از کشاکشهای بیجا رسته ایم
سهل باشد رخنه در سد سکندر ساختن
ما که پیوند علایق را ز هم بگسسته ایم
بی نیازیم از وضو چون زاهدان در هر نماز
ما که یکجا دست خود از آرزوها شسته ایم
حلقه بر در کوفتن ما را ندارد حاصلی
ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم
پرده دام است خاک نرم این وحشت سرا
بیشتر ما بر حذر از مردم آهسته ایم
برنمی آییم با خار علایق، ورنه ما
چون سپند از آتش سوزان مکرر جسته ایم
نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان یوسف گمگشته خود جسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۱
ما وفاداری به اسباب جهان نسپرده ایم
لنگر تمکین به این ریگ روان نسپرده ایم
از ورق گردانی باد خزان آسوده ایم
دل به رنگ و بوی باغ و بوستان نسپرده ایم
از شتاب عمر ما را نیست بر خاطر غبار
ایستادن ما به این آب روان نسپرده ایم
از عزیزی شاد و از خواری مکدر نیستیم
امتیازی ما به ابنای زمان نسپرده ایم
قفل ما چون غنچه دارد از درون خود کلید
ما گشاد دل به دست دیگران نسپرده ایم
می کشد از خانه ما را جذبه طفلان برون
از جنون زوری به خود ما چون کمان نسپرده ایم
خودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگان
جوهر دل را به شمشیر زبان نسپرده ایم
با بزرگی از زمین صد پله ایم افتاده تر
شوکت و شانی به خود چون آسمان نسپرده ایم
هرچه از دولت به آگاهی سرآید نعمت است
هوشیاری ما به این رطل گران نسپرده ایم
بر لباس عاریت چون بخیه چسبیدن خطاست
ما به دولت دل چو این نودولتان نسپرده ایم
گر به سیم قلب می گیرند ما را مفت ماست
نقد انصافی به اهل کاروان نسپرده ایم
قانعیم از سرو و بید این چمن با سایه ای
ما برومندی به این بی حاصلان نسپرده ایم
با جنون ساده دل بوده است صائب کار ما
اختیار خود به عقل کاردان نسپرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۶
عشق را در تنگنای سینه پنهان کرده ایم
شور محشر را حصاری در نمکدان کرده ایم
در صفای سینه ما طوطیان را حرف نیست
از تریهای فلک آیینه پنهان کرده ایم
سنگ طفلان را دهد گرد یتیمی خاکمال
از سواد شهر تا رو در بیابان کرده ایم
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
ما به آب تلخ صلح از آب حیوان کرده ایم
تا عزیزان جهان ما را فرامش کرده اند
سجده های شکر پیش طاق نسیان کرده ایم
مطلب ما ترک سر بر خویش آسان کردن است
گر لبی چون پسته زیر پوست خندان کرده ایم
کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است
در زمین شور تخم خود پریشان کرده ایم
در شبستان عدم صبح امید ما بس است
آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ایم
چون به صید جغد چون دون همتان قانع شویم؟
ما که خود را بر امید گنج ویران کرده ایم
چون سمندر صائب از اقبال عشق بی زوال
آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۷
ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایم
بارها این شمع را از آب روشن کرده ایم
هرکه رادیدیم دارد حاصلی از عمر و ما
عقده مشکل به جای دانه خرمن کرده ایم
دیگران را دست بر دل نه، که ما سوداییان
با دل سرگشته عادت چون فلاخن کرده ایم
رتبه ما خاکساران را به چشم کم مبین
خاکها ز افتادگی در چشم دشمن کرده ایم
جوهر شمشیر را در پیچ و تاب آورده است
جامه فتحی که ما از زخم بر تن کرده ایم
حسن گل عالم فروز از شعله آواز ماست
این نهال خشک را ما نخل ایمن کرده ایم
بخیه را چون محرم زخم نهان خود کنیم؟
ما که از غیرت نمک در چشم سوزن کرده ایم
چون نسازد ذوق صید ما قفس را سینه چاک؟
بیضه را چون خلوت خلوت فانوس روشن کرده ایم
از فروغ داغ ما چشم سمندر خیره است
ما چراغ خود ز روی گرم روشن کرده ایم
صائب از گوش گران باغبانان فارغیم
ما که از افکار رنگین طرح گلشن کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۰
چهره از عشق جوانان ارغوانی کرده ایم
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم
کس زبان چشم خوبان را نمی داند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم
صد قدم پیش است از ما خاک ره در اعتبار
گرچه در راه تو عمری جانفشانی کرده ایم
سایه ما بر دل یاران گرانی می کند
تا کجا بر خاطر موری گرانی کرده ایم؟
چون نباشد اول بیداری ما خواب مرگ؟
ما که خواب خویش را در زندگانی کرده ایم
نامرادیهای ما صائب به عالم روشن است
بر مراد خلق دایم زندگانی کرده ایم