عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که باریک تر از موی تو بود
رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت
که ره قافلهٔ دیر و حرم سوی تو بود
گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید
که سر همت ما بر سر زانوی تو بود
پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد
بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود
پنجهٔ چرخ ز سر پنجهٔ من عاجز شد
که تواناییام از قوت بازوی تو بود
زان شکستم به هم آیینهٔ خودبینی را
که نگاهم همه در آینهٔ روی تو بود
پیر پیمانهکشان شاهد من بود مدام
که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود
تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم
که قیامت مثل از قامت دلجوی تو بود
ماه نو کاسته از گوشهٔ گردون سر زد
که خجالتزدهٔ گوشهٔ ابروی تو بود
نفس خرم جبریل و دم باد مسیح
همه از معجزهٔ لعل سخنگوی تو بود
مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید
زان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود
هیچ کس آب ز سرچشمهٔ مقصود نخورد
مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود
دوش با ماه فروزنده فروغی میگفت
کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود
آه از این راه که باریک تر از موی تو بود
رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت
که ره قافلهٔ دیر و حرم سوی تو بود
گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید
که سر همت ما بر سر زانوی تو بود
پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد
بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود
پنجهٔ چرخ ز سر پنجهٔ من عاجز شد
که تواناییام از قوت بازوی تو بود
زان شکستم به هم آیینهٔ خودبینی را
که نگاهم همه در آینهٔ روی تو بود
پیر پیمانهکشان شاهد من بود مدام
که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود
تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم
که قیامت مثل از قامت دلجوی تو بود
ماه نو کاسته از گوشهٔ گردون سر زد
که خجالتزدهٔ گوشهٔ ابروی تو بود
نفس خرم جبریل و دم باد مسیح
همه از معجزهٔ لعل سخنگوی تو بود
مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید
زان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود
هیچ کس آب ز سرچشمهٔ مقصود نخورد
مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود
دوش با ماه فروزنده فروغی میگفت
کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
به کویش دوش یا رب یا ربی بود
که را یارب ندانم مطلبی بود
شب و روزی که در میخانه بودیم
ز حق مگذر که خوش روز و شبی بود
کسی داند حدیث تلخ کامی
که جانش بر لب از شیرین لبی بود
نبودم تیرهروز از عشق آن ماه
به چرخم گر فروزان کوکبی بود
بهای اشک سیمینم ندانست
نمیدانم چه سیمین غبغبی بود
رخ زیبای او در چنبر زلف
تو پنداری قمر در عقربی بود
از آن رو کافر عشقم فروغی
که عشق اولی تر از هر مذهبی بود
که را یارب ندانم مطلبی بود
شب و روزی که در میخانه بودیم
ز حق مگذر که خوش روز و شبی بود
کسی داند حدیث تلخ کامی
که جانش بر لب از شیرین لبی بود
نبودم تیرهروز از عشق آن ماه
به چرخم گر فروزان کوکبی بود
بهای اشک سیمینم ندانست
نمیدانم چه سیمین غبغبی بود
رخ زیبای او در چنبر زلف
تو پنداری قمر در عقربی بود
از آن رو کافر عشقم فروغی
که عشق اولی تر از هر مذهبی بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشود
همه جا قیمت مشک ختن ارزان نشود
دل یک سلسله دیوانه نجنبد از جای
حلقهٔ موی تو گر سلسله جنبان نشود
راه در جمع پراکنده دلانش ندهند
آن که در حلقهٔ زلف تو پریشان نشود
پیش صاحب نظران صورت بر دیوار است
آن که در صورت زیبای تو حیران نشود
خضر اگر بوسه زند لعل میآلود تو را
هرگز آلوده به سر چشمهٔ حیوان نشود
تا دمادم نکشد جام لبالب ساقی
سر به سر با خبر از گردش دوران نشود
تا کسی خواجگی هر دو جهان را نکند
لایق بندگی حضرت انسان نشود
تاکسی ذره صفت پاک نگردد در عشق
قابل تربیت مهر درخشان نشود
دوش با آن مه تابنده فروغی میگفت
کز دلم مهر تو پیدا شد و پنهان نشود
همه جا قیمت مشک ختن ارزان نشود
دل یک سلسله دیوانه نجنبد از جای
حلقهٔ موی تو گر سلسله جنبان نشود
راه در جمع پراکنده دلانش ندهند
آن که در حلقهٔ زلف تو پریشان نشود
پیش صاحب نظران صورت بر دیوار است
آن که در صورت زیبای تو حیران نشود
خضر اگر بوسه زند لعل میآلود تو را
هرگز آلوده به سر چشمهٔ حیوان نشود
تا دمادم نکشد جام لبالب ساقی
سر به سر با خبر از گردش دوران نشود
تا کسی خواجگی هر دو جهان را نکند
لایق بندگی حضرت انسان نشود
تاکسی ذره صفت پاک نگردد در عشق
قابل تربیت مهر درخشان نشود
دوش با آن مه تابنده فروغی میگفت
کز دلم مهر تو پیدا شد و پنهان نشود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
گر آن صنم ز پرده پدیدار میشود
تسبیح شیخ حلقهٔ زنار میشود
ساقی بدین کرشمه اگر میکند به جام
مسجد رواق خانهٔ خمار میشود
گر دم زند ز طرهٔ او باد صبح دم
آفاق پر ز نافهٔ تاتار میشود
هر کس که منع من کند از تار زلف او
آخر بدان کمند گرفتار میشود
جایی رسید غیرت عشقم که جان پاک
حایل میانهٔ من و دلدار میشود
ای گلبن مراد بدین تازه نازکی
مخرام سوی باغ که گل خار میشود
خیزد چو چشم مست تو از خواب بامداد
خوابیده فتنهایست که بیدار میشود
شد روز رستخیز و نیامد دلم به هوش
پنداشتم که مست تو هشیار میشود
مهجورم از وصال تو در عین اتصال
محروم آن که محرم اسرار میشود
هر تن که سر نداد فروغی به پای دوست
در کیش اهل عشق گنهکار میشود
تسبیح شیخ حلقهٔ زنار میشود
ساقی بدین کرشمه اگر میکند به جام
مسجد رواق خانهٔ خمار میشود
گر دم زند ز طرهٔ او باد صبح دم
آفاق پر ز نافهٔ تاتار میشود
هر کس که منع من کند از تار زلف او
آخر بدان کمند گرفتار میشود
جایی رسید غیرت عشقم که جان پاک
حایل میانهٔ من و دلدار میشود
ای گلبن مراد بدین تازه نازکی
مخرام سوی باغ که گل خار میشود
خیزد چو چشم مست تو از خواب بامداد
خوابیده فتنهایست که بیدار میشود
شد روز رستخیز و نیامد دلم به هوش
پنداشتم که مست تو هشیار میشود
مهجورم از وصال تو در عین اتصال
محروم آن که محرم اسرار میشود
هر تن که سر نداد فروغی به پای دوست
در کیش اهل عشق گنهکار میشود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
پیش من کام رقیب از لعل خندان میدهد
از یکی جان میستاند بر یکی جان میدهد
میگشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان میدهد
میکشد عشقم به میدانی که جان خسته را
زخم مرهم میگذارد، درد درمان میدهد
خوابم از غیرت نمیآید مگر امشب کسی
دل به دلبر میسپارد جان به جانان میدهد
گر چنین چشم ترم خونآب دل خواهد فشاند
خانهٔ همسایه را یک سر به توفان میدهد
من که دست چرخ را میپیچم از نیروی عشق
هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان میدهد
یارب آن موی مسلسل را پریشانی مباد
زان که گاهی کام دلهای پریشان میدهد
وای بر حال گرفتاری که دست روزگار
دست او میگیرد و بر دست هجران میدهد
هر که میبوسد لب ساقی به حکم می فروش
نسبت می را کجا با آب حیوان میدهد
یک جهان جان در بهای بوسه میخواهد لبش
گوهر ارزندهاش را سخت ارزان میدهد
تا فروغی گفتگو زان شکرین لب میکند
گفتهٔ خود را به سلطان سخندان میدهد
ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
نطق گوهربار او خجلت به مرجان میدهد
از یکی جان میستاند بر یکی جان میدهد
میگشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان میدهد
میکشد عشقم به میدانی که جان خسته را
زخم مرهم میگذارد، درد درمان میدهد
خوابم از غیرت نمیآید مگر امشب کسی
دل به دلبر میسپارد جان به جانان میدهد
گر چنین چشم ترم خونآب دل خواهد فشاند
خانهٔ همسایه را یک سر به توفان میدهد
من که دست چرخ را میپیچم از نیروی عشق
هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان میدهد
یارب آن موی مسلسل را پریشانی مباد
زان که گاهی کام دلهای پریشان میدهد
وای بر حال گرفتاری که دست روزگار
دست او میگیرد و بر دست هجران میدهد
هر که میبوسد لب ساقی به حکم می فروش
نسبت می را کجا با آب حیوان میدهد
یک جهان جان در بهای بوسه میخواهد لبش
گوهر ارزندهاش را سخت ارزان میدهد
تا فروغی گفتگو زان شکرین لب میکند
گفتهٔ خود را به سلطان سخندان میدهد
ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
نطق گوهربار او خجلت به مرجان میدهد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید
بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری
دامن کفر رها کن گرت ایمان باید
از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست
هر که را بویی از آن زلف پریشان باید
گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند
هر که را کامی از آن غنچهٔ خندان باید
آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد
خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید
چشم من قامت دلجوی تو را میجوید
زان که بر دامن جو سرو خرامان باید
عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری
تشنهکامان تو را چشمهٔ حیوان باید
عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری
شمع افروخته را رو به شبستان باید
از سر کوی تو حیف است فروغی برود
که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید
بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری
دامن کفر رها کن گرت ایمان باید
از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست
هر که را بویی از آن زلف پریشان باید
گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند
هر که را کامی از آن غنچهٔ خندان باید
آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد
خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید
چشم من قامت دلجوی تو را میجوید
زان که بر دامن جو سرو خرامان باید
عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری
تشنهکامان تو را چشمهٔ حیوان باید
عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری
شمع افروخته را رو به شبستان باید
از سر کوی تو حیف است فروغی برود
که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید
دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید
حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی
کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید
شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب
فریاد که از دستش یک شهر به جان آید
هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی
کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید
باید که تنم گردد چون موی به باریکی
شاید به کنار من آن موی میان آید
مشکل ز وجود من ماند اثری باقی
وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید
آنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزد
وانجا که تو برخیزی، شهری به امان آید
ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت
تا تازه بهارت را آسیب خزان آید
اندوه نمیماند در عشق فروغی را
هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید
دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید
حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی
کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید
شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب
فریاد که از دستش یک شهر به جان آید
هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی
کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید
باید که تنم گردد چون موی به باریکی
شاید به کنار من آن موی میان آید
مشکل ز وجود من ماند اثری باقی
وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید
آنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزد
وانجا که تو برخیزی، شهری به امان آید
ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت
تا تازه بهارت را آسیب خزان آید
اندوه نمیماند در عشق فروغی را
هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
همه جا تیر تو بر سینهٔ ما میآید
جان به قربان خدنگی که به جا میآید
جوی خون میرود از چشمهٔ چشمم بر خاک
بر سرم بین که ز دست تو چهها میآید
گر دل از سنگ جفای تو ننالد چه کند
شیشه هنگام شکستن به صدا میآید
صف عشاق به یک چشم زدن بر هم زد
یارب این صف زده مژگان ز کجا میآید
سخت شد بر دل من کار به حدی در عشق
که به سر وقت من آن سست وفا میآید
من ز خود میروم و یار قدح میبخشد
تشنه جان میدهد و آب بقا میآید
همه اخوان صفا بر سر وجدند مگر
صنم ماست که از روی صفا میآید
میرسد جلوهگر آن سرو خرامان ای دل
مستعد باش که توفان بلا میآید
مگر اندیشهام از روی خطا رفت که باز
ترک سر مست من از راه خطا میآید
جمعی افتاده به هر گوشه پریشان حالند
مگر از سنبل او باد صبا میآید
از سر ریختن خون فروغی مگذر
چون به میدان تو در عین رضا میآید
جان به قربان خدنگی که به جا میآید
جوی خون میرود از چشمهٔ چشمم بر خاک
بر سرم بین که ز دست تو چهها میآید
گر دل از سنگ جفای تو ننالد چه کند
شیشه هنگام شکستن به صدا میآید
صف عشاق به یک چشم زدن بر هم زد
یارب این صف زده مژگان ز کجا میآید
سخت شد بر دل من کار به حدی در عشق
که به سر وقت من آن سست وفا میآید
من ز خود میروم و یار قدح میبخشد
تشنه جان میدهد و آب بقا میآید
همه اخوان صفا بر سر وجدند مگر
صنم ماست که از روی صفا میآید
میرسد جلوهگر آن سرو خرامان ای دل
مستعد باش که توفان بلا میآید
مگر اندیشهام از روی خطا رفت که باز
ترک سر مست من از راه خطا میآید
جمعی افتاده به هر گوشه پریشان حالند
مگر از سنبل او باد صبا میآید
از سر ریختن خون فروغی مگذر
چون به میدان تو در عین رضا میآید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید
مرد باید نزند دست به کاری که نباید
چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را
من سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآید
گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد
کاروان سحر از هر طرفی مشک نساید
گر بدین پستهٔ خندان گذری در شکرستان
پس از این طوطی خوش لهجه، شکر هیچ نخاید
گر گشاید گره از کار فرو بستهٔ دلها
شانهگر زلف گرهگیر تو از هم نگشاید
من به جز روی دلآرای تو آیینه ندیدم
که ز آیینهٔ دل گرد کدورت بزداید
ترسم این باده که دور از لب میگون تو خوردم
مستیم هیچ نبخشاید و شادی نفزاید
پیشهٔ من شده در میکدهها شیشه کشیدن
تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید
هر چه معشوق کند عین عنایت بود اما
بیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشاید
شادباش ار دهدت وعدهٔ دیدار به محشر
در سر وعده اگر وعدهٔ دیگر ننماید
لایق بزم شهنشه نشود بزم فروغی
تا ز سودای غزالان غزلی خوش نسراید
ناصردین شه منصور که در معرکه، تیغش
جان دشمن بستاند، سر اعداد برباید
مرد باید نزند دست به کاری که نباید
چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را
من سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآید
گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد
کاروان سحر از هر طرفی مشک نساید
گر بدین پستهٔ خندان گذری در شکرستان
پس از این طوطی خوش لهجه، شکر هیچ نخاید
گر گشاید گره از کار فرو بستهٔ دلها
شانهگر زلف گرهگیر تو از هم نگشاید
من به جز روی دلآرای تو آیینه ندیدم
که ز آیینهٔ دل گرد کدورت بزداید
ترسم این باده که دور از لب میگون تو خوردم
مستیم هیچ نبخشاید و شادی نفزاید
پیشهٔ من شده در میکدهها شیشه کشیدن
تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید
هر چه معشوق کند عین عنایت بود اما
بیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشاید
شادباش ار دهدت وعدهٔ دیدار به محشر
در سر وعده اگر وعدهٔ دیگر ننماید
لایق بزم شهنشه نشود بزم فروغی
تا ز سودای غزالان غزلی خوش نسراید
ناصردین شه منصور که در معرکه، تیغش
جان دشمن بستاند، سر اعداد برباید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
به امیدی که وفا خواهم دید
از تو تا چند جفا خواهم دید
تا کی از لعل شراب آلودت
غیر را کامروا خواهم دید
گر توان وصل تو را دید بخواب
این چنین خواب کجا خواهم دید
طاق ابروی تو گر قبله شود
خوش اثرها ز دعا خواهم دید
تا سر زلف تو در دست من است
مشک چین را به خطا خواهم دید
حسن تو پرده ز چشمم برداشت
تا ازین پرده چها خواهم دید
گر تو شمشیر زنی مردم را
چشم حسرت به قفا خواهم دید
گر کمان دار تویی دلها را
هدف تیر بلا خواهم دید
هر کجا قامت تو بنشیند
بس قیامت که به پا خواهم دید
گر کف پای نهی بر سر خاک
خاک را آب بقا خواهم دید
مگر آن ماه فروغی دیدی
که فروغت همه جا خواهم دید
از تو تا چند جفا خواهم دید
تا کی از لعل شراب آلودت
غیر را کامروا خواهم دید
گر توان وصل تو را دید بخواب
این چنین خواب کجا خواهم دید
طاق ابروی تو گر قبله شود
خوش اثرها ز دعا خواهم دید
تا سر زلف تو در دست من است
مشک چین را به خطا خواهم دید
حسن تو پرده ز چشمم برداشت
تا ازین پرده چها خواهم دید
گر تو شمشیر زنی مردم را
چشم حسرت به قفا خواهم دید
گر کمان دار تویی دلها را
هدف تیر بلا خواهم دید
هر کجا قامت تو بنشیند
بس قیامت که به پا خواهم دید
گر کف پای نهی بر سر خاک
خاک را آب بقا خواهم دید
مگر آن ماه فروغی دیدی
که فروغت همه جا خواهم دید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید
هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید
هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب
پنداشتم حساب تو را میتوان کشید
دیشب به یاد قد تو از دل کشیدهام
آهی که انتقام من از آسمان کشید
آن را که چرخ داد به کف سر خط امان
خود را به زیر سایه پیر مغان کشید
یک بارگی خصومت عشاق و بوالهوس
برخاست از میانه چو تیغ از میان کشید
ابروی او که مایهٔ چندین گشایش است
منت خدای را که به قتلم کمان کشید
مسکین کسی که داد ز کف آستین تو
مسکینتر آن که پای از آن آستان کشید
این است اگر تطاول گلچین و باغبان
باید قدم فروغی از این گلستان کشید
هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید
هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب
پنداشتم حساب تو را میتوان کشید
دیشب به یاد قد تو از دل کشیدهام
آهی که انتقام من از آسمان کشید
آن را که چرخ داد به کف سر خط امان
خود را به زیر سایه پیر مغان کشید
یک بارگی خصومت عشاق و بوالهوس
برخاست از میانه چو تیغ از میان کشید
ابروی او که مایهٔ چندین گشایش است
منت خدای را که به قتلم کمان کشید
مسکین کسی که داد ز کف آستین تو
مسکینتر آن که پای از آن آستان کشید
این است اگر تطاول گلچین و باغبان
باید قدم فروغی از این گلستان کشید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
بگشا به تبسم لب شیرین شکربار
کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار
یک قوم ز ابروی تو در گوشهٔ محراب
یک طایفه از چشم تو در خانهٔ خمار
از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر
وز نرگس بیمار تو یک قوم در آزار
آنجا که ز خطت اثری سجده برد مور
و آنجا که ز زلفت خبری مهره نهد مار
هم برده ز جعد تو صبا نافه به خرمن
هم خورده ز لعل تو امل بادهٔ خروار
هم شربتی از لعل تو در دکهٔ قناد
هم نکهتی از جعد تو در طبلهٔ عطار
در چنبر گیسوی تو بس عنبر سارا
در حقهٔ یاقوت تو بس لل شهوار
یک جمع پراکندهٔ آن سنبل پیچان
یک شهر جگر خستهٔ آن نرگس بیمار
رازم همه افشا شد از آن عمرهٔ عمار
عقلم همه سودا شد از آن طرهٔ طرار
معشوق نداند غم محرومی عاشق
آزاد ندارد خبر از حال گرفتار
کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار
یک قوم ز ابروی تو در گوشهٔ محراب
یک طایفه از چشم تو در خانهٔ خمار
از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر
وز نرگس بیمار تو یک قوم در آزار
آنجا که ز خطت اثری سجده برد مور
و آنجا که ز زلفت خبری مهره نهد مار
هم برده ز جعد تو صبا نافه به خرمن
هم خورده ز لعل تو امل بادهٔ خروار
هم شربتی از لعل تو در دکهٔ قناد
هم نکهتی از جعد تو در طبلهٔ عطار
در چنبر گیسوی تو بس عنبر سارا
در حقهٔ یاقوت تو بس لل شهوار
یک جمع پراکندهٔ آن سنبل پیچان
یک شهر جگر خستهٔ آن نرگس بیمار
رازم همه افشا شد از آن عمرهٔ عمار
عقلم همه سودا شد از آن طرهٔ طرار
معشوق نداند غم محرومی عاشق
آزاد ندارد خبر از حال گرفتار
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
ای ز رخت صبح و شام کاسته شمس و قمر
شاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیر
ای لب عشاق تو، بوسهزن ساق تو
سینهٔ مشتاق تو، تیر بلا را سپر
کوی تو ای دلبرا، کعبهٔ اهل صفا
روی تو ای خوش لقا، قبلهٔ اهل نظر
سنبلت ای گل عذار، بر سر نسرین گذار
هم طبق گل بیار، هم رمق دل ببر
زلف زرهپوش تو، درع برو دوش تو
کوته از آغوش تو دست قضا و قدر
چاک گریبان تو، صحن گلستان تو
سنبل پیچان تو، چنبر باد سحر
ذکر تو کام زبان، فکر تو روح و روان
داغ تو بهتر ز جان، داد تو خوشتر ز سر
مشکتر از روی تو، ریخته در کوی تو
در هوس بوی تو، شهری خونین جگر
چند ز آهوی چین، دم زنی ای هم نشین
چشم سیاهش ببین، روز فروغی نگر
شاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیر
ای لب عشاق تو، بوسهزن ساق تو
سینهٔ مشتاق تو، تیر بلا را سپر
کوی تو ای دلبرا، کعبهٔ اهل صفا
روی تو ای خوش لقا، قبلهٔ اهل نظر
سنبلت ای گل عذار، بر سر نسرین گذار
هم طبق گل بیار، هم رمق دل ببر
زلف زرهپوش تو، درع برو دوش تو
کوته از آغوش تو دست قضا و قدر
چاک گریبان تو، صحن گلستان تو
سنبل پیچان تو، چنبر باد سحر
ذکر تو کام زبان، فکر تو روح و روان
داغ تو بهتر ز جان، داد تو خوشتر ز سر
مشکتر از روی تو، ریخته در کوی تو
در هوس بوی تو، شهری خونین جگر
چند ز آهوی چین، دم زنی ای هم نشین
چشم سیاهش ببین، روز فروغی نگر
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
بستهٔ زلف تو شوریده سرانند هنوز
تشنهٔ لعل تو خونین جگرانند هنوز
ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش
که حریفان همه در خواب گرانند هنوز
حال عشاق تو گلهای گلستان دانند
که به سودای رخت جامه درانند هنوز
از غم سینهٔ سیمین تو ای سیمین ساق
سنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوز
نه همین مات جمال تو منم کز هر سو
واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز
کاش برگردی از این راه که ارباب امید
در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز
هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد
که همه بندهٔ زرین کمرانند هنوز
همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت
دیگران قید جهان گذرانند هنوز
کامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلب
کز سر مهر به کام دگرانند هنوز
تشنهٔ لعل تو خونین جگرانند هنوز
ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش
که حریفان همه در خواب گرانند هنوز
حال عشاق تو گلهای گلستان دانند
که به سودای رخت جامه درانند هنوز
از غم سینهٔ سیمین تو ای سیمین ساق
سنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوز
نه همین مات جمال تو منم کز هر سو
واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز
کاش برگردی از این راه که ارباب امید
در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز
هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد
که همه بندهٔ زرین کمرانند هنوز
همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت
دیگران قید جهان گذرانند هنوز
کامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلب
کز سر مهر به کام دگرانند هنوز
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلا مقید آن گیسوان پرچین باش
در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش
غلام خواجه عنبرفروش نتوان شد
اسیر حلقهٔ آن چین زلف مشکین باش
چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند
تو در مشاهده آن دهان نوشین باش
اگر به شربت شمشیر او سری داری
حریف ضربت آن بازوان سیمین باش
بده به شیوهٔ فرهاد جان به شیرینی
مرید پستهٔ شکرفشان شیرین باش
شبی ز روی عرقناک او سخن سر کن
پی شکستن بازار ماه و پروین باش
ببین خرابی دوران چرخ مینا رنگ
تو هم خراب ز جام شراب رنگین باش
چرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دل
کنون ز طرهٔ او زیر چنگ شاهین باش
نگار ساده اگر پیکرت به خون بکشد
رهین منت سرپنجهٔ نگارین باش
اگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهی
بر آستانهٔ سلطان عشق مسکین باش
گر از مقام مقیمان سدره بیخبری
مقیم بارگه شاه ناصرالدین باش
ز فر طلعت او آفتاب تابان شو
ز قرب حضرت او آسمان تمکین باش
گهی ز دولت او مستحق احسان شو
گهی ز خدمت او مستعد تحسین باش
شها فروغی شاعر مدیح گستر تست
گهی مراقب مدحت شعار دیرین باش
در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش
غلام خواجه عنبرفروش نتوان شد
اسیر حلقهٔ آن چین زلف مشکین باش
چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند
تو در مشاهده آن دهان نوشین باش
اگر به شربت شمشیر او سری داری
حریف ضربت آن بازوان سیمین باش
بده به شیوهٔ فرهاد جان به شیرینی
مرید پستهٔ شکرفشان شیرین باش
شبی ز روی عرقناک او سخن سر کن
پی شکستن بازار ماه و پروین باش
ببین خرابی دوران چرخ مینا رنگ
تو هم خراب ز جام شراب رنگین باش
چرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دل
کنون ز طرهٔ او زیر چنگ شاهین باش
نگار ساده اگر پیکرت به خون بکشد
رهین منت سرپنجهٔ نگارین باش
اگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهی
بر آستانهٔ سلطان عشق مسکین باش
گر از مقام مقیمان سدره بیخبری
مقیم بارگه شاه ناصرالدین باش
ز فر طلعت او آفتاب تابان شو
ز قرب حضرت او آسمان تمکین باش
گهی ز دولت او مستحق احسان شو
گهی ز خدمت او مستعد تحسین باش
شها فروغی شاعر مدیح گستر تست
گهی مراقب مدحت شعار دیرین باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
چون صبا شانه زند طرهٔ عنبربارش
دل یک جمع پریشان شود از هر تارش
عشق گوید که به یاد خم مشکین مویش
عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش
صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد
چشم امید مدار از مژهٔ خون خوارش
سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را
ای بسا سر که شود خاک سر بازارش
آن که نادیده رخش خلق چنین حیرانند
چه کند دیدهٔ حیرت زده با دیدارش
یار مست می دوشین و حریفان به کمین
آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش
با طبیبی است سر و کار دل بیمارم
کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش
کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش
جان شیرین به فدای لب شیرین کارش
گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید
صاحب بار کند شاه فلک دربارش
سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
که نگهدار جهان است دل بیدارش
گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او
برق غیرت نگذارد اثر از آثارش
خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست
جاودان باد به طومار جهان اشعارش
دل یک جمع پریشان شود از هر تارش
عشق گوید که به یاد خم مشکین مویش
عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش
صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد
چشم امید مدار از مژهٔ خون خوارش
سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را
ای بسا سر که شود خاک سر بازارش
آن که نادیده رخش خلق چنین حیرانند
چه کند دیدهٔ حیرت زده با دیدارش
یار مست می دوشین و حریفان به کمین
آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش
با طبیبی است سر و کار دل بیمارم
کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش
کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش
جان شیرین به فدای لب شیرین کارش
گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید
صاحب بار کند شاه فلک دربارش
سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
که نگهدار جهان است دل بیدارش
گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او
برق غیرت نگذارد اثر از آثارش
خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست
جاودان باد به طومار جهان اشعارش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش
نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش
نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش
به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش
به گلزاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش
مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش
به رویی دیده بگشادم که خون میجوشد از شوقش
به مویی عهد بر بستم که جان میریزد از تارش
چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش
چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش
چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش
چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش
دمادم تلخ میگوید دعا گویان دولت را
مکرر قند میریزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام میبخشند
غرض هر لحظه کامی میبرم از فیض گفتارش
پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش میکند جان فروغی آفتابی را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش
نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش
نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش
به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش
به گلزاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش
مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش
به رویی دیده بگشادم که خون میجوشد از شوقش
به مویی عهد بر بستم که جان میریزد از تارش
چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش
چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش
چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش
چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش
دمادم تلخ میگوید دعا گویان دولت را
مکرر قند میریزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام میبخشند
غرض هر لحظه کامی میبرم از فیض گفتارش
پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش میکند جان فروغی آفتابی را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
چو باد بر شکند چین زلف غالیه بارش
قند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارش
چه عشوهها که خریدم ز چشم عشوه فروشش
چه بادهها که کشیدم ز لعل باده گسارش
مرا به صیدگهی میکشد کمند محبت
که خون شیر خورند آهوان شیر شکارش
اگر به داد جان ممکن است دیدن جانان
ز پرده گو به در آید که جان کنم به نثارش
چگونه سرو روانی به فکر خون من افتد
که ریخت خون جهانی به خاک راه گذارش
دلی که میرود اندر قفای سلسلهمویان
نه میکشند به خونش نه میدهند قرارش
کسی که سلسله میسازد از برای مجانین
خبر هنوز ندارد ز موی سلسله دارش
کجا رواست که یک جا رود به دامن گلچین
گلی که بلبل مسکین کشید زحمت خارش
کنون وجود فروغی به هیچ کار نیاید
که باز داشته سودای عشق از همه کارش
قند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارش
چه عشوهها که خریدم ز چشم عشوه فروشش
چه بادهها که کشیدم ز لعل باده گسارش
مرا به صیدگهی میکشد کمند محبت
که خون شیر خورند آهوان شیر شکارش
اگر به داد جان ممکن است دیدن جانان
ز پرده گو به در آید که جان کنم به نثارش
چگونه سرو روانی به فکر خون من افتد
که ریخت خون جهانی به خاک راه گذارش
دلی که میرود اندر قفای سلسلهمویان
نه میکشند به خونش نه میدهند قرارش
کسی که سلسله میسازد از برای مجانین
خبر هنوز ندارد ز موی سلسله دارش
کجا رواست که یک جا رود به دامن گلچین
گلی که بلبل مسکین کشید زحمت خارش
کنون وجود فروغی به هیچ کار نیاید
که باز داشته سودای عشق از همه کارش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
لب تشنهای که شد لب جانان میسرش
دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش
گر طرهٔ تو چنبر دل هست پس چرا
چندین هزار دل شده پابست چنبرش
صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای
دست فلک چهها که نیاورد بر سرش
اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوشاند
زان خواندهام بلای مسلمان و کافرش
طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق
خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش
من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد
خورشید را به سایهٔ چتر معنبرش
دل دادهام بهای نخستین نگاه او
جان را نهادهام ز پی بار دیگرش
دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد
بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش
دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت
کاندیشهای نبود ز فردای محشرش
بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان
آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش
شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز
ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش
دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش
گر طرهٔ تو چنبر دل هست پس چرا
چندین هزار دل شده پابست چنبرش
صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای
دست فلک چهها که نیاورد بر سرش
اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوشاند
زان خواندهام بلای مسلمان و کافرش
طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق
خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش
من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد
خورشید را به سایهٔ چتر معنبرش
دل دادهام بهای نخستین نگاه او
جان را نهادهام ز پی بار دیگرش
دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد
بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش
دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت
کاندیشهای نبود ز فردای محشرش
بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان
آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش
شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز
ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش
منم آن مایهٔ حسرت که نتوان داد تغییرش
تو و زلف گره گیری نتوان دید در چنگش
من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش
تعالالله از این صورت که من ماتم ز تحسینش
بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش
دلا را صورتی دیدم که دل میبرد دیدارش
به صورت خانهای رفتم که جان میداد تصویرش
حریفی شد نگار من که شاهانند محتاجش
غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش
بلای جان مردم فتنهٔ چشم سیه مستش
گشاد کار عالم حلقهٔ زلف گره گیرش
به قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینش
به خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرش
ز دستی خفتهام در خون که تن مینازد از تیغش
ز شستی خوردهام پیکان که جان میرقصد از تیرش
در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین
من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش
ز دست کافری کی میتوان دیدن سلامت را
که خون صد مسلمان میچکد هر دم ز شمشیرش
شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم
دریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرش
به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را
فغان زین درد بیدرمان که درماندم ز تدبیرش
سر معماری ار داری بیا ای خواجهٔ منعم
که من ویرانهای دارم که ویرانم ز تعمیرش
مسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را
تو پندار که از افسون پری کردهست تسخیرش
منم آن مایهٔ حسرت که نتوان داد تغییرش
تو و زلف گره گیری نتوان دید در چنگش
من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش
تعالالله از این صورت که من ماتم ز تحسینش
بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش
دلا را صورتی دیدم که دل میبرد دیدارش
به صورت خانهای رفتم که جان میداد تصویرش
حریفی شد نگار من که شاهانند محتاجش
غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش
بلای جان مردم فتنهٔ چشم سیه مستش
گشاد کار عالم حلقهٔ زلف گره گیرش
به قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینش
به خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرش
ز دستی خفتهام در خون که تن مینازد از تیغش
ز شستی خوردهام پیکان که جان میرقصد از تیرش
در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین
من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش
ز دست کافری کی میتوان دیدن سلامت را
که خون صد مسلمان میچکد هر دم ز شمشیرش
شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم
دریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرش
به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را
فغان زین درد بیدرمان که درماندم ز تدبیرش
سر معماری ار داری بیا ای خواجهٔ منعم
که من ویرانهای دارم که ویرانم ز تعمیرش
مسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را
تو پندار که از افسون پری کردهست تسخیرش