عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
من آنچه هست بعشق تو دادهام از دست
که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که بدارم ترا ز دامان دست
محبت تو نهام روز کرده جا به دلم
که من بروی تو عاشق شدم بروز الست
به شادمانی جاوید امیدوار شدم
دلم چو از همه ببرید و با غمت پیوست
کجا من از تو توانم برید رشته مهر
خدای تار وجود مرا بزلف تو بست
بمحفلی که تو باشی بباده حاجت نیست
که هر که چشم تو بیند خراب گردد و مست
صغیر گرد جهان گشت در پی دلدار
رسید بر سر کوی تو وزپای نشست
که منتهای مرادم تویی از آنچه که هست
به دوستی توام گر به پای دار برند
من آن نیم که بدارم ترا ز دامان دست
محبت تو نهام روز کرده جا به دلم
که من بروی تو عاشق شدم بروز الست
به شادمانی جاوید امیدوار شدم
دلم چو از همه ببرید و با غمت پیوست
کجا من از تو توانم برید رشته مهر
خدای تار وجود مرا بزلف تو بست
بمحفلی که تو باشی بباده حاجت نیست
که هر که چشم تو بیند خراب گردد و مست
صغیر گرد جهان گشت در پی دلدار
رسید بر سر کوی تو وزپای نشست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بطرف باغ هر آن سرو کز زمین برخاست
بیاد قامت آن یار نازنین برخاست
شمیم طرهٔ پرچین او بسی خوشتر
از آن نسیم بود کز سواد چین برخاست
کسی نشست ببزم وصال با جانان
که در رهش ز سر جان و عقل و دین برخاست
نمود عشق به او چون تنم بجان نزدیک
دمیکه از سر من عقل دور بین برخاست
میانهٔ من و او هر حجاب بود بسوخت
ز بسکه از دل من آه آتشین برخاست
چو بست نقش تو نقاش کارگاه ازل
از او بخامهٔ صنع خودآفرین برخاست
صدآفرین بتو بادا که هر که صورت تو
بدید در طلب صورت آفرین برخاست
نمود سجده بمحراب ابروی تو ملک
چو دید صورت معنی ز ماء و طین برخاست
شرافتی است نجف را که همچو سرمه ملک
کشد بدیده غباری کز آن زمین برخاست
مراست مذهب و دین مهر آنکه از تیغش
غریو و ولوله از خیل مشرکین برخاست
علی که باج شرف از جهان گرفت صغیر
چو بهر بندگیش از سر یقین برخاست
بیاد قامت آن یار نازنین برخاست
شمیم طرهٔ پرچین او بسی خوشتر
از آن نسیم بود کز سواد چین برخاست
کسی نشست ببزم وصال با جانان
که در رهش ز سر جان و عقل و دین برخاست
نمود عشق به او چون تنم بجان نزدیک
دمیکه از سر من عقل دور بین برخاست
میانهٔ من و او هر حجاب بود بسوخت
ز بسکه از دل من آه آتشین برخاست
چو بست نقش تو نقاش کارگاه ازل
از او بخامهٔ صنع خودآفرین برخاست
صدآفرین بتو بادا که هر که صورت تو
بدید در طلب صورت آفرین برخاست
نمود سجده بمحراب ابروی تو ملک
چو دید صورت معنی ز ماء و طین برخاست
شرافتی است نجف را که همچو سرمه ملک
کشد بدیده غباری کز آن زمین برخاست
مراست مذهب و دین مهر آنکه از تیغش
غریو و ولوله از خیل مشرکین برخاست
علی که باج شرف از جهان گرفت صغیر
چو بهر بندگیش از سر یقین برخاست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دلم ز دست تو خون گشت و حجت هم این است
که هر چه اشک فشانم ز دیده خونین است
بغیر شهد چشانی بدوست خون جگر
بحیرتم که تو را ای صنم چه آئین است
همیشه وصف لبان تو بر زبان دارم
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
دلم بدام سر زلف پر خمت ماند
بصعوهٔی که گرفتار چنگ شاهین است
شکسته رونق بازار قند را به جهان
حلاوتی که ترا در دهان شیرین است
طمع مدار ز من دین و دل دگر زاهد
که کفر زلف بتان رهزن دل و دین است
اگر بآتش حسرت بسوخت جان صغیر
کند چه چاره که تقدیرش از ازل این است
که هر چه اشک فشانم ز دیده خونین است
بغیر شهد چشانی بدوست خون جگر
بحیرتم که تو را ای صنم چه آئین است
همیشه وصف لبان تو بر زبان دارم
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
دلم بدام سر زلف پر خمت ماند
بصعوهٔی که گرفتار چنگ شاهین است
شکسته رونق بازار قند را به جهان
حلاوتی که ترا در دهان شیرین است
طمع مدار ز من دین و دل دگر زاهد
که کفر زلف بتان رهزن دل و دین است
اگر بآتش حسرت بسوخت جان صغیر
کند چه چاره که تقدیرش از ازل این است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تشبیه جمال تو به خورشید روا نیست
این رتبه بلی در خور هر بی سر و پا نیست
گو تا نزند دم دگر از عشق و ارادت
آن را که بپایت سر تسلیم و رضا نیست
از دوست اگر نوش ببینند و اگر نیش
رندان جهان را بزبان چون و چرا نیست
از جور تو میسوزم و میسازم و شادم
چون جور و جفای تو بجز مهر و وفا نیست
با باد صبا چون بتو پیغام فرستم
آنجا که توئی رهگذر باد صبا نیست
هر طایفه را روی نیاز است به سوئی
ما را بجز ابروی تو محراب دعا نیست
غیر از تو مرا نیست بخاطر ولی افسوس
یادی نکنی از من و این از تو روا نیست
پیوسته صغیر است بدرگاه تو نالان
جز این بدر شاه بلی رسم گدا نیست
این رتبه بلی در خور هر بی سر و پا نیست
گو تا نزند دم دگر از عشق و ارادت
آن را که بپایت سر تسلیم و رضا نیست
از دوست اگر نوش ببینند و اگر نیش
رندان جهان را بزبان چون و چرا نیست
از جور تو میسوزم و میسازم و شادم
چون جور و جفای تو بجز مهر و وفا نیست
با باد صبا چون بتو پیغام فرستم
آنجا که توئی رهگذر باد صبا نیست
هر طایفه را روی نیاز است به سوئی
ما را بجز ابروی تو محراب دعا نیست
غیر از تو مرا نیست بخاطر ولی افسوس
یادی نکنی از من و این از تو روا نیست
پیوسته صغیر است بدرگاه تو نالان
جز این بدر شاه بلی رسم گدا نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای حسن تو بگرفته ز خوبان جهان باج
امروز تویی بر سر خوبان جهان تاج
رخسار تو از حلقهٔ زلف است نمایان
یا عارض احمد بود اندر شب معراج
از تیر حذر باید و مژگان تو تیری است
کانرا دل عشاق تو از جان شود آماج
هر دل که تو در آن ز صفا جلوه نمائی
گردد به طوافش حرم کعبه یک از حاج
سوی تو بود دیدهٔ ما خیل گدایان
تو پادشه عالمی و ما به تو محتاج
هر کس سپرد راهی و پوید به طریقی
ما را نبود غیر ره عشق تو منهاج
دم در نکشم از سخن عشق صغیرا
ور آنکه زنندم به سر دار چو حلاج
امروز تویی بر سر خوبان جهان تاج
رخسار تو از حلقهٔ زلف است نمایان
یا عارض احمد بود اندر شب معراج
از تیر حذر باید و مژگان تو تیری است
کانرا دل عشاق تو از جان شود آماج
هر دل که تو در آن ز صفا جلوه نمائی
گردد به طوافش حرم کعبه یک از حاج
سوی تو بود دیدهٔ ما خیل گدایان
تو پادشه عالمی و ما به تو محتاج
هر کس سپرد راهی و پوید به طریقی
ما را نبود غیر ره عشق تو منهاج
دم در نکشم از سخن عشق صغیرا
ور آنکه زنندم به سر دار چو حلاج
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
تعالی الله از این بالا وزین رخ
ندیده کس چنین قامت چنین رخ
کنی روز مرا شب چون نمائی
نهان در زیر زلف عنبرین رخ
ز حیرت نقش بر دیوار گردند
نمائی گر به نقاشان چین رخ
بگیرم زندگی از سر تو بر من
نمائی گر به روز واپسین رخ
کسی کو دیده دارد کی تواند
که یکدم دیده بردارد از این رخ
رخی داری که خورشیدار به بیند
به پیش آن بساید بر زمین رخ
فکند اندر جهانی شور و غوغا
تو را تا با ملاحت شد قرین رخ
ندارد طاقت هجران خدا را
مپوشان از صغیر دلغمین رخ
ندیده کس چنین قامت چنین رخ
کنی روز مرا شب چون نمائی
نهان در زیر زلف عنبرین رخ
ز حیرت نقش بر دیوار گردند
نمائی گر به نقاشان چین رخ
بگیرم زندگی از سر تو بر من
نمائی گر به روز واپسین رخ
کسی کو دیده دارد کی تواند
که یکدم دیده بردارد از این رخ
رخی داری که خورشیدار به بیند
به پیش آن بساید بر زمین رخ
فکند اندر جهانی شور و غوغا
تو را تا با ملاحت شد قرین رخ
ندارد طاقت هجران خدا را
مپوشان از صغیر دلغمین رخ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
منت دلم ز حلقهٔ موی تو میکشد
کان را ز دیر و کعبه بسوی تو میکشد
با روی زرد گرم فرار است آفتاب
گویا خجالت ازمه روی تو میکشد
زیبد اگر زند به سر هر دو کون پای
میخوارهٔی که میز سبوی تو میکشد
زان دم که پا ز دامن مادر کشیدهام
عشقم عنان گرفته به سوی تو میکشد
ای زلف یار چوندل ما از چه خو نشود
خجلت اگر نه نافه ز بوی تو میکشد
خواهد اگر که نقش قیامت رقم کند
نقاش نقش قد نکوی تو میکشد
آنرا که میدهند بباغ بهشت جای
گر آدم است رخت بسوی تو میکشد
از چاک سینه هر نفسی میکشد صغیر
آهی در انتظار رفوی تو تو میکشد
کان را ز دیر و کعبه بسوی تو میکشد
با روی زرد گرم فرار است آفتاب
گویا خجالت ازمه روی تو میکشد
زیبد اگر زند به سر هر دو کون پای
میخوارهٔی که میز سبوی تو میکشد
زان دم که پا ز دامن مادر کشیدهام
عشقم عنان گرفته به سوی تو میکشد
ای زلف یار چوندل ما از چه خو نشود
خجلت اگر نه نافه ز بوی تو میکشد
خواهد اگر که نقش قیامت رقم کند
نقاش نقش قد نکوی تو میکشد
آنرا که میدهند بباغ بهشت جای
گر آدم است رخت بسوی تو میکشد
از چاک سینه هر نفسی میکشد صغیر
آهی در انتظار رفوی تو تو میکشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
صبحدم باد صبا مشک فشان میآید
گوئی از طرهٔ آن جان جهان میآید
عجب است اینکه رساند بیقین عاشق را
دهن او که نه در وهم و گمان میآید
بسکه بر ناوک نازش دل و جان گشته هدف
هر طرف افکند آنرا بنشان میآید
جویها میرود از سیل سرشگم بکنار
صحبت از سر و قدش چون بمیان میآید
گر نه سوز دل پروانه دهد شرح چرا
شمع را شعلهٔ آتش بزبان میآید
در شب هجر که دارد بقفا روز وصال
شاد از آنیم که این میرود آن میآید
دوش جان کن سبک از بار ریا ای زاهد
گرچه این نکته بطبع تو گران میآید
گوئیا گشته محول به صغیر و بلبل
آنچه از عشق بتوصیف و بیان میآید
گوئی از طرهٔ آن جان جهان میآید
عجب است اینکه رساند بیقین عاشق را
دهن او که نه در وهم و گمان میآید
بسکه بر ناوک نازش دل و جان گشته هدف
هر طرف افکند آنرا بنشان میآید
جویها میرود از سیل سرشگم بکنار
صحبت از سر و قدش چون بمیان میآید
گر نه سوز دل پروانه دهد شرح چرا
شمع را شعلهٔ آتش بزبان میآید
در شب هجر که دارد بقفا روز وصال
شاد از آنیم که این میرود آن میآید
دوش جان کن سبک از بار ریا ای زاهد
گرچه این نکته بطبع تو گران میآید
گوئیا گشته محول به صغیر و بلبل
آنچه از عشق بتوصیف و بیان میآید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
جدا از طره اش حال دلم دانی چسان باشد
همان حال دل مرغی که دور از آشیان باشد
دورن دل از آنرخسار روشن گشت اینمعنی
که در هر ذرهٔی خورشید تابانی نهان باشد
کشید از مسجدم بیرون صنم نام صمدرویی
که طاق ابروی او قبلهٔ کروبیان باشد
برنک زرد من چون غنچه گل خندد و گوید
مرنج از منکه این خاصیت از آنزعفران باشد
شنیدی مرد در زیر زبان خود بود پنهان
کمال مرد را یعنی کلامش ترجمان باشد
جهان با خویش هم در صورت و معنی دو رنگام د
گلشن خار و سرورش غصه و سودش زیانباشد
تو پنداری بکام هیچکس گردون نمیگردد
که من یکتن ندیدم ز اختر خود کامرا نباشد
صغیر اندر میان خلق عالم هرچه میگردم
نمی بینم دلی کز بحر اندوه بر کران باشد
همان حال دل مرغی که دور از آشیان باشد
دورن دل از آنرخسار روشن گشت اینمعنی
که در هر ذرهٔی خورشید تابانی نهان باشد
کشید از مسجدم بیرون صنم نام صمدرویی
که طاق ابروی او قبلهٔ کروبیان باشد
برنک زرد من چون غنچه گل خندد و گوید
مرنج از منکه این خاصیت از آنزعفران باشد
شنیدی مرد در زیر زبان خود بود پنهان
کمال مرد را یعنی کلامش ترجمان باشد
جهان با خویش هم در صورت و معنی دو رنگام د
گلشن خار و سرورش غصه و سودش زیانباشد
تو پنداری بکام هیچکس گردون نمیگردد
که من یکتن ندیدم ز اختر خود کامرا نباشد
صغیر اندر میان خلق عالم هرچه میگردم
نمی بینم دلی کز بحر اندوه بر کران باشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
نالهٔ من نی عجب گر جا به دلها میکند
هرکجا آتش بیفتد جای خود وامیکند
از نگاهی داد عقل و دین ما را دل بیار
کس نداند این دل شیدا چه با ما میکند
کرده خود با عشقبازی گر سمندر نیست دل
از چه بهر سوختن خود را مهیا میکند
جویها کرده است جاری چشم از سیل سرشک
چشمه را بنگر که هم چشمی به دریا میکند
آسمان خم گشته و بگشوده از خورشید چشم
در زمین ماه مرا گویی تماشا میکند
ای که جویی جزر و مد دیدهٔ ما را سبب
گاه آن مه رخ نهان گاهی هویدا میکند
هرکجا هست انس با دیوانگان دارد صغیر
راستی هر جنس جنس خویش پیدا میکند
هرکجا آتش بیفتد جای خود وامیکند
از نگاهی داد عقل و دین ما را دل بیار
کس نداند این دل شیدا چه با ما میکند
کرده خود با عشقبازی گر سمندر نیست دل
از چه بهر سوختن خود را مهیا میکند
جویها کرده است جاری چشم از سیل سرشک
چشمه را بنگر که هم چشمی به دریا میکند
آسمان خم گشته و بگشوده از خورشید چشم
در زمین ماه مرا گویی تماشا میکند
ای که جویی جزر و مد دیدهٔ ما را سبب
گاه آن مه رخ نهان گاهی هویدا میکند
هرکجا هست انس با دیوانگان دارد صغیر
راستی هر جنس جنس خویش پیدا میکند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
نالیدن مهجوران سوز دگری دارد
حرفی که ز دل خیزد بر دل اثری دارد
گویند نیارد زد کس با تو میگلگون
ممکن بود اینام ا خون جگری دارد
حال دل من میپرس از ناوک مژگانت
چون میگذرد بروی از آن خبری دارد
هر جا که دلی باشد از عشق تو مینالد
این برق بهر خرمن گویی شرری دارد
عشق ارنه فسون سازد گوید که زلیخا را
یعقوب دل آزرده زیبا پسری دارد
پنهان نتوانم کرد این عشق و جنون دیگر
خواهد بظهور آرد هر کس هنری دارد
بنیاد غم و شادی بس دیر نمی پاید
هر صبح ز پی شامی هر شب سحری دارد
هین پیشه بد مگزین هان ریشهٔ بدمنشان
هر کرده مکافاتی هر کشته بری دارد
بایست صغیر انسان پوید ره حق ورنه
این جنبش حیوانی هر جانوری دارد
حرفی که ز دل خیزد بر دل اثری دارد
گویند نیارد زد کس با تو میگلگون
ممکن بود اینام ا خون جگری دارد
حال دل من میپرس از ناوک مژگانت
چون میگذرد بروی از آن خبری دارد
هر جا که دلی باشد از عشق تو مینالد
این برق بهر خرمن گویی شرری دارد
عشق ارنه فسون سازد گوید که زلیخا را
یعقوب دل آزرده زیبا پسری دارد
پنهان نتوانم کرد این عشق و جنون دیگر
خواهد بظهور آرد هر کس هنری دارد
بنیاد غم و شادی بس دیر نمی پاید
هر صبح ز پی شامی هر شب سحری دارد
هین پیشه بد مگزین هان ریشهٔ بدمنشان
هر کرده مکافاتی هر کشته بری دارد
بایست صغیر انسان پوید ره حق ورنه
این جنبش حیوانی هر جانوری دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
هزار بار به خون جگر طهارت کرد
که تا جمال ترا چشم من زیارت کرد
چه فتنهٔی تو ندانم که چشمت از مردم
بغمزه دین و دل و عقل و هوش غارت کرد
بگفتمش بکجا اهل دل سجود آرند
بابروان چو محراب خود اشارت کرد
بگفت عاقبتت میکشم بخون یارب
غمش مباد که شادم از این بشارت کرد
مقام قرب خدا یافت همچو ابراهیم
کسی که کعبهٔ ویران دل عمارت کرد
اگر صغیر کبیرانه میخورد نه عجب
که جا بمیکدهٔ عشق در صغارت کرد
که تا جمال ترا چشم من زیارت کرد
چه فتنهٔی تو ندانم که چشمت از مردم
بغمزه دین و دل و عقل و هوش غارت کرد
بگفتمش بکجا اهل دل سجود آرند
بابروان چو محراب خود اشارت کرد
بگفت عاقبتت میکشم بخون یارب
غمش مباد که شادم از این بشارت کرد
مقام قرب خدا یافت همچو ابراهیم
کسی که کعبهٔ ویران دل عمارت کرد
اگر صغیر کبیرانه میخورد نه عجب
که جا بمیکدهٔ عشق در صغارت کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
هر چند دانمت مهر ای نازنین نباشد
اما روا به عاشق پیوسته کین نباشد
هر کس نکرد قبله محراب ابرویت را
شک نیست اینچنین کس اهل یقین نباشد
چشمت که خواند آهو آهو نه شیر گیرد
زلفت که گفت نافه در نافه چین نباشد
ریزد همی کلامت شهدی به کام جان ها
حقا که این حلاوت در انگبین نباشد
با لعل روح بخشت کوثر طمع ندارم
با عارض تو کارم با حور و عین نباشد
بادا حرام بر من دیدار روی خوبان
از حسن اگر مرادم حسن آفرین نباشد
با ما مشو مصاحب گر اهل عقل و دینی
در کوی عشق صحبت از عقل و دین نباشد
گر جای باده ساقی ریزد بساغرم خون
نوشم بجان که دانم قسمت جز این نباشد
از چیست میکند جای اندر خزینهٔ دل
گر گفته ات صغیرا در ثمین نباشد
اما روا به عاشق پیوسته کین نباشد
هر کس نکرد قبله محراب ابرویت را
شک نیست اینچنین کس اهل یقین نباشد
چشمت که خواند آهو آهو نه شیر گیرد
زلفت که گفت نافه در نافه چین نباشد
ریزد همی کلامت شهدی به کام جان ها
حقا که این حلاوت در انگبین نباشد
با لعل روح بخشت کوثر طمع ندارم
با عارض تو کارم با حور و عین نباشد
بادا حرام بر من دیدار روی خوبان
از حسن اگر مرادم حسن آفرین نباشد
با ما مشو مصاحب گر اهل عقل و دینی
در کوی عشق صحبت از عقل و دین نباشد
گر جای باده ساقی ریزد بساغرم خون
نوشم بجان که دانم قسمت جز این نباشد
از چیست میکند جای اندر خزینهٔ دل
گر گفته ات صغیرا در ثمین نباشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بر دل چو یاد لعل لب یار بگذرد
گویی مسیح بر سر بیمار بگذرد
صد داغ لاله را بنهد روی داغ اگر
روزی بباغ آن گل بی خار بگذرد
یکبار هر که بنگرد آن روی دلربا
از جان و دین و دل همه یکبار بگذرد
چشم یقین گشا و رخش بی گمان ببین
حیفست عمر جمله به پندار بگذرد
هوشیار دیده ایم بسی مست میرود
مرد آن که مست باشد و هشیار بگذرد
بر بازوی کمان کشت ای مدعی مناز
تیر دعا ز گنبد دوار بگذرد
رشگ آیدم ببخت بلند صبا که آن
هر نیم شب بگیسوی دلدار بگذرد
عاشق ز جان خویش تواند گذشت لیک
هرگز گمان مدار که از یار بگذرد
در خانهٔی که پرده گشاید ز چهره یار
تا عرش نور از سر دیوار بگذرد
بگذشت بر صغیر و نشاند آتش غمش
آنسان که عفو حق بگنهکار بگذرد
گویی مسیح بر سر بیمار بگذرد
صد داغ لاله را بنهد روی داغ اگر
روزی بباغ آن گل بی خار بگذرد
یکبار هر که بنگرد آن روی دلربا
از جان و دین و دل همه یکبار بگذرد
چشم یقین گشا و رخش بی گمان ببین
حیفست عمر جمله به پندار بگذرد
هوشیار دیده ایم بسی مست میرود
مرد آن که مست باشد و هشیار بگذرد
بر بازوی کمان کشت ای مدعی مناز
تیر دعا ز گنبد دوار بگذرد
رشگ آیدم ببخت بلند صبا که آن
هر نیم شب بگیسوی دلدار بگذرد
عاشق ز جان خویش تواند گذشت لیک
هرگز گمان مدار که از یار بگذرد
در خانهٔی که پرده گشاید ز چهره یار
تا عرش نور از سر دیوار بگذرد
بگذشت بر صغیر و نشاند آتش غمش
آنسان که عفو حق بگنهکار بگذرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
یاد دو طره ات بدلم چون درون شود
سررشتهٔ دو عالمم از کف برون شود
زان صاد چشم و میم دهن مد ابروان
ما را رواست گر الف قد چو نون شود
موی سیه سفید شد و عشق من فزود
ثابت شد اینکه حرص بپیری فزون شود
تا صاف نیست قلب تو با موسی زمان
قبطی وش آب نیل بکام تو خون شود
تنها نه آسمان جفا پیشه شد نگون
هرکس بنای ظلم نهد سرنگون شود
هرکس صغیر خواست کسیرا زبون غم
شک نیست اینکه خود بکف غم زبون شود
سررشتهٔ دو عالمم از کف برون شود
زان صاد چشم و میم دهن مد ابروان
ما را رواست گر الف قد چو نون شود
موی سیه سفید شد و عشق من فزود
ثابت شد اینکه حرص بپیری فزون شود
تا صاف نیست قلب تو با موسی زمان
قبطی وش آب نیل بکام تو خون شود
تنها نه آسمان جفا پیشه شد نگون
هرکس بنای ظلم نهد سرنگون شود
هرکس صغیر خواست کسیرا زبون غم
شک نیست اینکه خود بکف غم زبون شود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
شده گم دلم که از هجر چو لاله داغ دارد
بچنین نشان عزیزان که دلی سراغ دارد
ز شراب ساقیام شب دل و جان برقصام د
متحیرم که این شوخ چه در ایاغ دارد
بر عشق میشود محو چراغ عقل آری
بر آفتاب روشن چه بها چراغ دارد
مکنید جز ز جانان بر من حدیث یاران
که ز غیر دوست عاشق بجهان فراغ دارد
رخ و قامتش دل من چو بدید چشم رغبت
نه به ماه آسمان و نه بسر و باغ دارد
چو من ار نه عاشقانند لب و عذار او را
ز چه غنچه خونجکر شد ز چه لاله داغ دارد
خط سبز یار دیده است صغیر و تا قیامت
نه خیال سیر باغ و نه هوای راغ دارد
بچنین نشان عزیزان که دلی سراغ دارد
ز شراب ساقیام شب دل و جان برقصام د
متحیرم که این شوخ چه در ایاغ دارد
بر عشق میشود محو چراغ عقل آری
بر آفتاب روشن چه بها چراغ دارد
مکنید جز ز جانان بر من حدیث یاران
که ز غیر دوست عاشق بجهان فراغ دارد
رخ و قامتش دل من چو بدید چشم رغبت
نه به ماه آسمان و نه بسر و باغ دارد
چو من ار نه عاشقانند لب و عذار او را
ز چه غنچه خونجکر شد ز چه لاله داغ دارد
خط سبز یار دیده است صغیر و تا قیامت
نه خیال سیر باغ و نه هوای راغ دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
نه تنها خجلت از روی تو ماه آسمان دارد
که پا در گل ز رفتار تو سرو بوستان دارد
برخسار تو هر کس دید آن خال سیه گفتا
که هندو بچهٔی اندر دل آتش مکان دارد
تو بی من میتوانی زندگانی کرد و من بیتو
نمانم زنده آری زندگانی تن بجان دارد
بیا تا نقد جان و سر بسودای تو در بازم
که کردم تجربت جز عشق هر سود زیان دارد
بنازم شیوه چشمت که گر خون دل عاشق
بظاهر میخورد با او نظرها در نهان دارد
نه من ترک تو بتوانم نه بیداد تو کم گردد
خدا ای نازنین با من دلت را مهربان دارد
مران از در صغیر خسته را بگذار تا گویند
امیر کشور خوبان سگی بر آستان دارد
که پا در گل ز رفتار تو سرو بوستان دارد
برخسار تو هر کس دید آن خال سیه گفتا
که هندو بچهٔی اندر دل آتش مکان دارد
تو بی من میتوانی زندگانی کرد و من بیتو
نمانم زنده آری زندگانی تن بجان دارد
بیا تا نقد جان و سر بسودای تو در بازم
که کردم تجربت جز عشق هر سود زیان دارد
بنازم شیوه چشمت که گر خون دل عاشق
بظاهر میخورد با او نظرها در نهان دارد
نه من ترک تو بتوانم نه بیداد تو کم گردد
خدا ای نازنین با من دلت را مهربان دارد
مران از در صغیر خسته را بگذار تا گویند
امیر کشور خوبان سگی بر آستان دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
مردم چشم تو نازیم که در پرده درند
واندر آن پرده ز مردم بملا پرده درند
دهنت هیچ و از آن هیچ بعشاق چنان
کار تنک است که از هستی خود بیخبرند
رسته گرد لب شیرین تو خط مشگین
یا که موران سیه جمع بدور شکرند
رنج خود کم کن و عشاقت از این بیش مکش
زانکه این طایفه را هر چه کشی بیشترند
وادی عشق تو را بی سر و پا باید رفت
زین سبب جملهٔ عشاق تو بی پا و سرند
چون بخوبان نشوم رام که از گندم خال
این بهشتی پسران راه زنان پدرند
همه چشمی نبود در خور آنروی صغیر
قابل دیدن رخسار وی اهل نظرند
واندر آن پرده ز مردم بملا پرده درند
دهنت هیچ و از آن هیچ بعشاق چنان
کار تنک است که از هستی خود بیخبرند
رسته گرد لب شیرین تو خط مشگین
یا که موران سیه جمع بدور شکرند
رنج خود کم کن و عشاقت از این بیش مکش
زانکه این طایفه را هر چه کشی بیشترند
وادی عشق تو را بی سر و پا باید رفت
زین سبب جملهٔ عشاق تو بی پا و سرند
چون بخوبان نشوم رام که از گندم خال
این بهشتی پسران راه زنان پدرند
همه چشمی نبود در خور آنروی صغیر
قابل دیدن رخسار وی اهل نظرند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
هر که را بوئی از آن طرهٔ پرچین آمد
فارغ از مشک خطا و ختن و چین آمد
آب و رنگ رخ یار است که در باغ عیان
از گل و لاله و از سنبل و نسرین آمد
چکنم گر نشوم کافر عشقش که مرا
غمزه اش راهزن عقل و دل و دین آمد
باز آید دل از آن طرهٔ چون پر غراب
باز اگر صعوهٔی از چنگل شاهین آمد
تلخ باشد بنظر تیشه زدن بر سر لیک
آنچه بر کوهکن آمد همه شیرین آمد
خوش بود حالت آن عاشق دلخسته صغیر
که نگارش بدم مرگ به بالین آمد
فارغ از مشک خطا و ختن و چین آمد
آب و رنگ رخ یار است که در باغ عیان
از گل و لاله و از سنبل و نسرین آمد
چکنم گر نشوم کافر عشقش که مرا
غمزه اش راهزن عقل و دل و دین آمد
باز آید دل از آن طرهٔ چون پر غراب
باز اگر صعوهٔی از چنگل شاهین آمد
تلخ باشد بنظر تیشه زدن بر سر لیک
آنچه بر کوهکن آمد همه شیرین آمد
خوش بود حالت آن عاشق دلخسته صغیر
که نگارش بدم مرگ به بالین آمد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
شوخی به همه خلخ و فرخار نباشد
کاندر بر تو با همه فر خوار نباشد
از سبحه و زنار بود زلف تو مقصد
در دیر و حرم غیر تو دیار نباشد
چون دیده ببندم توام اندر دلی و بس
چون باز کنم جز تو پدیدار نباشد
روی تو بهر دیده پدیدار و لیکن
هر دیده ترا قابل دیدار نباشد
منصور بصد شوق سوی دار شد آری
پا بست تو باکش ز سر دار نباشد
با باد صبا سر دل خویش بگویید
کاین بی سر و پا محرم اسرار نباشد
چون گنج نهفتم بدل خود غم خود را
با هیچ کسم حاجت گفتار نباشد
زیرا که اگر دوست بود به که نرنجد
ور خصم بود به که خبردار نباشد
شادی دو عالم غم یار است صغیرا
صد شکر تو را غیر غم یار نباشد
کاندر بر تو با همه فر خوار نباشد
از سبحه و زنار بود زلف تو مقصد
در دیر و حرم غیر تو دیار نباشد
چون دیده ببندم توام اندر دلی و بس
چون باز کنم جز تو پدیدار نباشد
روی تو بهر دیده پدیدار و لیکن
هر دیده ترا قابل دیدار نباشد
منصور بصد شوق سوی دار شد آری
پا بست تو باکش ز سر دار نباشد
با باد صبا سر دل خویش بگویید
کاین بی سر و پا محرم اسرار نباشد
چون گنج نهفتم بدل خود غم خود را
با هیچ کسم حاجت گفتار نباشد
زیرا که اگر دوست بود به که نرنجد
ور خصم بود به که خبردار نباشد
شادی دو عالم غم یار است صغیرا
صد شکر تو را غیر غم یار نباشد