عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
تا صید تو شد مرغ مرا بال وبال است
دانست که از دام تو پرواز محال است
نالیدم و صیاد ز باغم به قفس برد
دیگر نتوان گفت که دل بیهده نال است
در مرحله ی عشق که صد سلسله یک زلف
نشگفت اگر شیر ژیان صید غزال است
سوری ثمر سرو و سمن بار صنوبر
این گبن نو خیز ندانم چه نهال است
آراست فلک بدر و هلالی به دو هفته
کابروی و رخ ماه ترا این دو مثال است
بی جبهه ببین وجهش و بی جفت نگر طاق
شبه رخ و ابروی تو کی بدر و هلال است
یا رب چکند با غم ایام جدایی
آن را که غم از هجر تو در عین وصال است
می از کف آن شاهد خورشید شمایل
مسرای حرامم که بدین وجه حلال است
گر چشم نپوشی وکنی ترک تغافل
دانی که صفایت ز فراقت به چه حال است
دانست که از دام تو پرواز محال است
نالیدم و صیاد ز باغم به قفس برد
دیگر نتوان گفت که دل بیهده نال است
در مرحله ی عشق که صد سلسله یک زلف
نشگفت اگر شیر ژیان صید غزال است
سوری ثمر سرو و سمن بار صنوبر
این گبن نو خیز ندانم چه نهال است
آراست فلک بدر و هلالی به دو هفته
کابروی و رخ ماه ترا این دو مثال است
بی جبهه ببین وجهش و بی جفت نگر طاق
شبه رخ و ابروی تو کی بدر و هلال است
یا رب چکند با غم ایام جدایی
آن را که غم از هجر تو در عین وصال است
می از کف آن شاهد خورشید شمایل
مسرای حرامم که بدین وجه حلال است
گر چشم نپوشی وکنی ترک تغافل
دانی که صفایت ز فراقت به چه حال است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مرا درد از شکیبایی فزون است
که دل در سینه چندین بی سکون است
ز احوالم چه پرسی کاشک خونین
گواهم بر جراحات درون است
بگوخود بی تو چون پایم که در هجر
عنان طاقت از دستم برون است
مهل بار فراقم بردل ریش
که آن غم بیش از این یک قطره خون است
مرا دور از لبت هر لحظه در جام
به جای می سرشک لاله گون است
به عین رحمتم یک ره نظر کن
که اشکم در رهت رشک عیون است
خدا را از دل خود پرس باری
که شوقم بر وصالت چند و چون است
مرا گه درد و گه درمان فرستاد
ندانستم که عشقت ذوفنون است
خوری در دوستی خونم دریغا
که چرخم خصم و بختم باژگون است
به سودایت نشاطی دارم اما
نشاطی کم به صد غم رهنمون است
ز عهد زر به مهرت بسته میثاق
نه این سودا مرا در سر کنون است
صفایی را ز رسوایی مترسان
که با عشقت خردمندی جنون است
که دل در سینه چندین بی سکون است
ز احوالم چه پرسی کاشک خونین
گواهم بر جراحات درون است
بگوخود بی تو چون پایم که در هجر
عنان طاقت از دستم برون است
مهل بار فراقم بردل ریش
که آن غم بیش از این یک قطره خون است
مرا دور از لبت هر لحظه در جام
به جای می سرشک لاله گون است
به عین رحمتم یک ره نظر کن
که اشکم در رهت رشک عیون است
خدا را از دل خود پرس باری
که شوقم بر وصالت چند و چون است
مرا گه درد و گه درمان فرستاد
ندانستم که عشقت ذوفنون است
خوری در دوستی خونم دریغا
که چرخم خصم و بختم باژگون است
به سودایت نشاطی دارم اما
نشاطی کم به صد غم رهنمون است
ز عهد زر به مهرت بسته میثاق
نه این سودا مرا در سر کنون است
صفایی را ز رسوایی مترسان
که با عشقت خردمندی جنون است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
سوای دل که به ترک تو مایل افتاده است
کجا قتیل به سودای قاتل افتاده است
گواه صدق و ارادت بس است عاشق را
که پیش دیده ی معشوق بسمل افتاده است
مرا خیال تو خطی به لوح سینه نگاشت
که نقش غیر توام داغ باطل افتاده است
سحاب خشم تو بارد چنان تگرگ جفا
که کشت زار وفا هیچ حاصل افتاده است
دلا طمع ببر از نوش آن لبان خموش
که نیش غمزه ی او سهم سایل افتاده است
بگو به ناقه الاساربان که تند مرو
ترا به دوش و مرا بار بر دل افتاده است
شب افتاب نتابد فروغ طلعت دوست
به طرف بادیه گویی ز محمل افتاده است
خطر مراست که کشتی نشسته در گرداب
ترا چه خطره که پشتی به ساحل افتاده است
به عقل دعوتم از عشق می کند چون شد
که پیر صومعه با علم جاهل افتاده است
سر او فکنده صفایی به پای یار و خموشم
که ره نرفته و بارم به منزل افتاده است
کجا قتیل به سودای قاتل افتاده است
گواه صدق و ارادت بس است عاشق را
که پیش دیده ی معشوق بسمل افتاده است
مرا خیال تو خطی به لوح سینه نگاشت
که نقش غیر توام داغ باطل افتاده است
سحاب خشم تو بارد چنان تگرگ جفا
که کشت زار وفا هیچ حاصل افتاده است
دلا طمع ببر از نوش آن لبان خموش
که نیش غمزه ی او سهم سایل افتاده است
بگو به ناقه الاساربان که تند مرو
ترا به دوش و مرا بار بر دل افتاده است
شب افتاب نتابد فروغ طلعت دوست
به طرف بادیه گویی ز محمل افتاده است
خطر مراست که کشتی نشسته در گرداب
ترا چه خطره که پشتی به ساحل افتاده است
به عقل دعوتم از عشق می کند چون شد
که پیر صومعه با علم جاهل افتاده است
سر او فکنده صفایی به پای یار و خموشم
که ره نرفته و بارم به منزل افتاده است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
غم بی تو مرا ز زندگانی است
ور خود همه عین شادمانی است
دوزخ کند اشتیاق بر ما
هر چندبهشت جاودانی است
برهان ز جداییم به کشتن
وین غایت لطف و مهربانی است
چون است که باکمال اکرام
با مات هوای سر گرانی است
دل ها همه بی بهار چهرت
چون باغ ز غارت خزانی است
بخرام که بیند آنکه می گفت
شمشاد چمن بدین چمانی است
دل خون شد و ریخت همره اشک
و اینها همه عیب دیده بانی است
صد مایه زیان ز یار نادان
سودم ز خواص کاردانی است
دردا که وفای اهل دل را
از دوست به جز جفا جزا نیست
گر من نیم از سگان این کوی
پس کار من از چه پاسبانی است
ناکامی عاشقان صفایی
او را ز شروط کامرانی است
ور خود همه عین شادمانی است
دوزخ کند اشتیاق بر ما
هر چندبهشت جاودانی است
برهان ز جداییم به کشتن
وین غایت لطف و مهربانی است
چون است که باکمال اکرام
با مات هوای سر گرانی است
دل ها همه بی بهار چهرت
چون باغ ز غارت خزانی است
بخرام که بیند آنکه می گفت
شمشاد چمن بدین چمانی است
دل خون شد و ریخت همره اشک
و اینها همه عیب دیده بانی است
صد مایه زیان ز یار نادان
سودم ز خواص کاردانی است
دردا که وفای اهل دل را
از دوست به جز جفا جزا نیست
گر من نیم از سگان این کوی
پس کار من از چه پاسبانی است
ناکامی عاشقان صفایی
او را ز شروط کامرانی است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
اگر مرا سر و جانی بود برای تو هست
هلاک به ز حیاتم اگر رضای تو هست
خدا گواست که شادم به مردن از غم عشق
توگر حضورنداری ولی خدای تو هست
مرا به عمر دراز آنچنان تعلق نیست
که باکمند دو زلف گره گشای تو هست
به دوش گردنم اندر فراقت آمده بار
ز الفتی که سرم را به خاک پای تو هست
بیا برون کنش از جوی دیده همره اشک
اگر کسی به سرای دلم سوای تو هست
اگر چه عشق به دل جای دیگری نگذاشت
ولی تو هم گهی ای غم بیا که جای تو هست
مرا کجا خبر از دل تو حال او دانی
اگر به حلقه ی گیسوی مشک سای تو هست
هزار مرتبه پامال دست هجران شد
هنوز در سر شوریده ماجرای تو هست
به التفات تو ما خوش دلیم در همه حال
گرم وفای تو نبود چه غم، جفای تو هست
جفای یار صفایی کم از وفای تو نیست
اگر خطا نکنم بیش از این سزای تو هست
هلاک به ز حیاتم اگر رضای تو هست
خدا گواست که شادم به مردن از غم عشق
توگر حضورنداری ولی خدای تو هست
مرا به عمر دراز آنچنان تعلق نیست
که باکمند دو زلف گره گشای تو هست
به دوش گردنم اندر فراقت آمده بار
ز الفتی که سرم را به خاک پای تو هست
بیا برون کنش از جوی دیده همره اشک
اگر کسی به سرای دلم سوای تو هست
اگر چه عشق به دل جای دیگری نگذاشت
ولی تو هم گهی ای غم بیا که جای تو هست
مرا کجا خبر از دل تو حال او دانی
اگر به حلقه ی گیسوی مشک سای تو هست
هزار مرتبه پامال دست هجران شد
هنوز در سر شوریده ماجرای تو هست
به التفات تو ما خوش دلیم در همه حال
گرم وفای تو نبود چه غم، جفای تو هست
جفای یار صفایی کم از وفای تو نیست
اگر خطا نکنم بیش از این سزای تو هست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
تاب دلم ار تو را عیان نیست
سیل از مژهام عبث روان نیست
هر کم دل و دیده دید بازش
بر لب سخنی ز بحر و کان نیست
در هجر روان ناتوان را
زین بیش تحمل و توان نیست
خاموشیم از سکون مپندار
ز آنست که نیروی فغان نیست
شب نیست که در فراقت ای ماه
انجم ز دو دیده ام روان نیست
بر مهر تو ترکتازی دل
ز آن بود که در کفم عنان نیست
جز سخت دلت به سینه ی نرم
خارا به حجاب پرنیان نیست
جز مهر تو کاستقامت ماست
از ماه سامت کتان نیست
افسوس که بنده ات به درگاه
در خیل سگان پاسبان نیست
بگریزم از او درو صفایی
کز هیچ طرف ره ی امان نیست
سر بر خط وی نهم علی الله
هر چند مرا مقام آن نیست
سیل از مژهام عبث روان نیست
هر کم دل و دیده دید بازش
بر لب سخنی ز بحر و کان نیست
در هجر روان ناتوان را
زین بیش تحمل و توان نیست
خاموشیم از سکون مپندار
ز آنست که نیروی فغان نیست
شب نیست که در فراقت ای ماه
انجم ز دو دیده ام روان نیست
بر مهر تو ترکتازی دل
ز آن بود که در کفم عنان نیست
جز سخت دلت به سینه ی نرم
خارا به حجاب پرنیان نیست
جز مهر تو کاستقامت ماست
از ماه سامت کتان نیست
افسوس که بنده ات به درگاه
در خیل سگان پاسبان نیست
بگریزم از او درو صفایی
کز هیچ طرف ره ی امان نیست
سر بر خط وی نهم علی الله
هر چند مرا مقام آن نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
با دو ابروی توام بر دل شمشیر چیست
پیش آن مژگان مرا در دیده نوک تیر چیست
من به ذوق جان سپاری و تو خون ریزیت کار
آفت تعجیل چبود علت تأخیر چیست
زلف لیلی بند برگردن گذارد عقل را
در دل مجنون من سودای این زنجیر چیست
تا ننالیدم گهی بر سر مرا می بود پای
جز تغافل سود افغان من از تأثیر چیست
دل ز ترکش مهر جو غافل ز کین غمزگان
در کفش صد قبضه خنجر فکر این نخجیر چیست
نیست عادت چون تو ای دل با گرفتاری مرا
بهر استخلاص این قیدم بگو تدبیر چیست
در غمت زین چشم و دل جز دامن تر کام خشک
سود اشک شامگاه و نالهٔ شبگیر چیست
آن دو قوت داد جان را وین درآمد قوت تن
پیش آن یاقوت و گوهر می چه باشد شیر چیست
او غیوری سخت دل من ناصبوری سست جان
با جوانی همچو او سودای چون من پیر چیست
فتنه ی جان جهانی گر نبودی از نخست
عشق ما بر یک طرف این حسن عالمگیر چیست
در هجوم غم صفایی رامش از دل رفت و گفت
این خرابآباد را خاصیت تعمیر چیست
پیش آن مژگان مرا در دیده نوک تیر چیست
من به ذوق جان سپاری و تو خون ریزیت کار
آفت تعجیل چبود علت تأخیر چیست
زلف لیلی بند برگردن گذارد عقل را
در دل مجنون من سودای این زنجیر چیست
تا ننالیدم گهی بر سر مرا می بود پای
جز تغافل سود افغان من از تأثیر چیست
دل ز ترکش مهر جو غافل ز کین غمزگان
در کفش صد قبضه خنجر فکر این نخجیر چیست
نیست عادت چون تو ای دل با گرفتاری مرا
بهر استخلاص این قیدم بگو تدبیر چیست
در غمت زین چشم و دل جز دامن تر کام خشک
سود اشک شامگاه و نالهٔ شبگیر چیست
آن دو قوت داد جان را وین درآمد قوت تن
پیش آن یاقوت و گوهر می چه باشد شیر چیست
او غیوری سخت دل من ناصبوری سست جان
با جوانی همچو او سودای چون من پیر چیست
فتنه ی جان جهانی گر نبودی از نخست
عشق ما بر یک طرف این حسن عالمگیر چیست
در هجوم غم صفایی رامش از دل رفت و گفت
این خرابآباد را خاصیت تعمیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تا غایبی تو اهل صفا را حضور نیست
با صد چراغ بزم مرا بی تو نور نیست
آنکش به التفات توان کشت دم به دم
خون ریختن به تیغ تغافل ضرور نیست
شاید به قتلم از غم هجران دهی فراغ
وین لطف از مکارم خلق تو دور نیست
ماندم تطاول تو کشم ورنه در رهت
تقصیرم از ندادن جان جز قصور نیست
بر ذیل آستین تو دست وصول نه
و ز خاک آستان تو پای عبور نیست
جاوید اگر جوار توام جایگه دهند
اندیشه ی قصور و تمنای حور نیست
هرگز شراب تلخ و ترش درمذاق من
چون بوسه های لعل تو شیرین و شور نیست
برمن سزد زبان ملامت کنند باز
کم اختیار نیک و بد از باب زورنیست
با لاف دوستی به فراق تو زنده ماند
دیگر مگوی هان که صفایی صبور نیست
با صد چراغ بزم مرا بی تو نور نیست
آنکش به التفات توان کشت دم به دم
خون ریختن به تیغ تغافل ضرور نیست
شاید به قتلم از غم هجران دهی فراغ
وین لطف از مکارم خلق تو دور نیست
ماندم تطاول تو کشم ورنه در رهت
تقصیرم از ندادن جان جز قصور نیست
بر ذیل آستین تو دست وصول نه
و ز خاک آستان تو پای عبور نیست
جاوید اگر جوار توام جایگه دهند
اندیشه ی قصور و تمنای حور نیست
هرگز شراب تلخ و ترش درمذاق من
چون بوسه های لعل تو شیرین و شور نیست
برمن سزد زبان ملامت کنند باز
کم اختیار نیک و بد از باب زورنیست
با لاف دوستی به فراق تو زنده ماند
دیگر مگوی هان که صفایی صبور نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زاهد مرا که بی می و شاهد حضور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نیست
روزی مبرده رشک به عیش مدام ما
می خوشگوارتر ز شراب طهور نیست
ما می کشیم ساغر و داریم اعتراف
و آن باده نیز قسمت اهل غرور نیست
یا رب بود که باز کرامت کنی به ما
وین مکرمت زخلق کریم تو دور نیست
بخشی به رغم مفتیم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نیست
با پیل برزنم اگر آید نوید عفو
اما در انتقام توام تاب مور نیست
با صد جهان گناه صفایی به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نیست
روزی مبرده رشک به عیش مدام ما
می خوشگوارتر ز شراب طهور نیست
ما می کشیم ساغر و داریم اعتراف
و آن باده نیز قسمت اهل غرور نیست
یا رب بود که باز کرامت کنی به ما
وین مکرمت زخلق کریم تو دور نیست
بخشی به رغم مفتیم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نیست
با پیل برزنم اگر آید نوید عفو
اما در انتقام توام تاب مور نیست
با صد جهان گناه صفایی به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
در هجر توام سری به جان نیست
با وصل تویادم از جهان نیست
اشکم به جروح دل گواه است
محتاج به شرح ترجمان نیست
تادر قفس غمت فتادم
دیگر هوسم به بوستان نیست
با یاد تو ذوق گلستان نه
در دام تو شوق آشیان نیست
بر وصل چو خود فشانمت جان
حاجت به فراق جانستان نیست
شاخی که بریزد از بهاران
محتاج به غارت خزان نیست
پیری که نه چون تواش دلارام
چون سعد من اخترش جوان نیست
دل دادم و جان به دل ستادم
سود آور عشق را زیان نیست
در راه محبتت صفایی
در بند حیات جاودان نیست
پا بر سر جان و تن چو بنهاد
زین بیش مجال امتحان نیست
با وصل تویادم از جهان نیست
اشکم به جروح دل گواه است
محتاج به شرح ترجمان نیست
تادر قفس غمت فتادم
دیگر هوسم به بوستان نیست
با یاد تو ذوق گلستان نه
در دام تو شوق آشیان نیست
بر وصل چو خود فشانمت جان
حاجت به فراق جانستان نیست
شاخی که بریزد از بهاران
محتاج به غارت خزان نیست
پیری که نه چون تواش دلارام
چون سعد من اخترش جوان نیست
دل دادم و جان به دل ستادم
سود آور عشق را زیان نیست
در راه محبتت صفایی
در بند حیات جاودان نیست
پا بر سر جان و تن چو بنهاد
زین بیش مجال امتحان نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
سگی به از من سرگشته پاسبان تو نیست
ولی چه سود که رویم بر آستان تو نیست
اگر چه از سر تیر تو اوفتادم دور
ولیک همچو ندانی که دل نشان تو نیست
اگر هزار خدنگ از کفت خورم دارم
هنوزحسرت تیری که درکمان تو نیست
ز رشک غارت گلچین به هیچ دام و قفس
شکسته بال تر از مرغ آشیان تو نیست
چه گلبنی که در دی هم استی چو بهار
میان بلبل وگلچین و باغبان تو نیست
غرور و خشم و تغافل، جفا و ناز و عتاب
به ملک دلبری امروز جز به شان تو نیست
خود از قفای تو آمد هر آنکه دل به تو داد
گناه جادوی خون ریز دل ستان تو نیست
چه خوش بود که به اهل وفا جفا نکنند
ولی چه فایده کاین رسم در زمان تو نیست
خود از نخست صفایی به بی وفایی هات
چنان شناخت که حاجت به امتحان تونیست
ولی چه سود که رویم بر آستان تو نیست
اگر چه از سر تیر تو اوفتادم دور
ولیک همچو ندانی که دل نشان تو نیست
اگر هزار خدنگ از کفت خورم دارم
هنوزحسرت تیری که درکمان تو نیست
ز رشک غارت گلچین به هیچ دام و قفس
شکسته بال تر از مرغ آشیان تو نیست
چه گلبنی که در دی هم استی چو بهار
میان بلبل وگلچین و باغبان تو نیست
غرور و خشم و تغافل، جفا و ناز و عتاب
به ملک دلبری امروز جز به شان تو نیست
خود از قفای تو آمد هر آنکه دل به تو داد
گناه جادوی خون ریز دل ستان تو نیست
چه خوش بود که به اهل وفا جفا نکنند
ولی چه فایده کاین رسم در زمان تو نیست
خود از نخست صفایی به بی وفایی هات
چنان شناخت که حاجت به امتحان تونیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دریغا کز دلازاری بری نیست
بتی کو را گریز از دلبری نیست
به داغ لاله ی چهرش نباشد
رخی کز دست غم سیسنبری نیست
به شور لعل شیرینش نیابم
لبی کز خون دل نیلوفری نیست
به چین زلف مشکینش نبینم
تنی کز تاب حسرت چنبری نیست
نتابم سر ز فرمانت که یک موی
مرا درکار مهرت خود سری نیست
بگو شمشاد کز بالا بنالد
که او را بر قدت بالاتری نیست
بدان صورت نظر بگمار و بنگر
چه معنی ها که در صورت گری نیست
چوشیخت سر چرا در پای ننهاد
فقیه شهر اگر بالا سری نیست
مرا خود بس همین ز آغاز و انجام
که کارم عشوه های منبری نیست
در انگشت سلیمانی بزن دست
که چندان فضل در انگشتری نیست
ز سر بگذار سودای بتان را
صفایی عشق کاری سرسری نیست
بتی کو را گریز از دلبری نیست
به داغ لاله ی چهرش نباشد
رخی کز دست غم سیسنبری نیست
به شور لعل شیرینش نیابم
لبی کز خون دل نیلوفری نیست
به چین زلف مشکینش نبینم
تنی کز تاب حسرت چنبری نیست
نتابم سر ز فرمانت که یک موی
مرا درکار مهرت خود سری نیست
بگو شمشاد کز بالا بنالد
که او را بر قدت بالاتری نیست
بدان صورت نظر بگمار و بنگر
چه معنی ها که در صورت گری نیست
چوشیخت سر چرا در پای ننهاد
فقیه شهر اگر بالا سری نیست
مرا خود بس همین ز آغاز و انجام
که کارم عشوه های منبری نیست
در انگشت سلیمانی بزن دست
که چندان فضل در انگشتری نیست
ز سر بگذار سودای بتان را
صفایی عشق کاری سرسری نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
آن دل که بر او ناله ما را اثری نیست
دل نیست که سنگی است کز او سختتری نیست
گر حاج بیایند به طوف حرم ما
دانند که غیر از دل سنگت حجری نیست
نالم هم از ناله ی خود نی ز دل یار
آن را چه گناه است که این را اثری نیست
در فصل بهاران به بهای می گلرنگ
افسوس که جز اشک رخم سیم و زری نیست
خوشتر بود از طرف چمن حلقه ی دامش
مرغی که به کنج قفسش بال و پری نیست
درمان دل از جادوی بیمار تو جویم
کامروز به جز چشم تو صاحب نظری نیست
فرقی فره از خاک رهش هست سری کش
با خاک سر کوی خرابات سری نیست
انگیختم از دیده چنان دجله به دامن
کز رود ارس در نظرم خشک تری نیست
از صومعه برخیز و به میخانه بکش رخت
زیرا که صفایی به از اینت سفری نیست
دل نیست که سنگی است کز او سختتری نیست
گر حاج بیایند به طوف حرم ما
دانند که غیر از دل سنگت حجری نیست
نالم هم از ناله ی خود نی ز دل یار
آن را چه گناه است که این را اثری نیست
در فصل بهاران به بهای می گلرنگ
افسوس که جز اشک رخم سیم و زری نیست
خوشتر بود از طرف چمن حلقه ی دامش
مرغی که به کنج قفسش بال و پری نیست
درمان دل از جادوی بیمار تو جویم
کامروز به جز چشم تو صاحب نظری نیست
فرقی فره از خاک رهش هست سری کش
با خاک سر کوی خرابات سری نیست
انگیختم از دیده چنان دجله به دامن
کز رود ارس در نظرم خشک تری نیست
از صومعه برخیز و به میخانه بکش رخت
زیرا که صفایی به از اینت سفری نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خجلت مشتری آن مه ره بازار گرفت
مهر و مه را به یکی جلوه خریدار گرفت
نقد کی نسیه کجا مفت نه چون گفت به چند
دل و دین همه بی درهم و دینار گرفت
بیش و کم جان به تن بنده و آزاد فزود
پیش و پس دل ز کف خفته و بیدار گرفت
هجر خون خوار تو تب بر تن بی تاب گماشت
شوق دیدار تو صبر از دل بیمار گرفت
کشدم غیرت آمیزش با اغیارت
غیر گل چون تو که الفت همه با خار گرفت
تن سرگشته ز خاک قدمت دور مباد
که دلم جای در آن زلف نگون سار گرفت
از شبی وصل تو بهبود نشد روزی ما
بیش از اینها به فراق دلم آزار گرفت
به مداوای حکیمش که کند چاره ی درد
هرکه مانند من از عشق تو تیمار گرفت
خشک و تر خامه و اوراق به هم خواهد سوخت
ز آتش طبع صفایی که در اشعار گرفت
مهر و مه را به یکی جلوه خریدار گرفت
نقد کی نسیه کجا مفت نه چون گفت به چند
دل و دین همه بی درهم و دینار گرفت
بیش و کم جان به تن بنده و آزاد فزود
پیش و پس دل ز کف خفته و بیدار گرفت
هجر خون خوار تو تب بر تن بی تاب گماشت
شوق دیدار تو صبر از دل بیمار گرفت
کشدم غیرت آمیزش با اغیارت
غیر گل چون تو که الفت همه با خار گرفت
تن سرگشته ز خاک قدمت دور مباد
که دلم جای در آن زلف نگون سار گرفت
از شبی وصل تو بهبود نشد روزی ما
بیش از اینها به فراق دلم آزار گرفت
به مداوای حکیمش که کند چاره ی درد
هرکه مانند من از عشق تو تیمار گرفت
خشک و تر خامه و اوراق به هم خواهد سوخت
ز آتش طبع صفایی که در اشعار گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
صفایی مگر ز نو نگاری دگر گرفت
که پیرانه سر دگر جوانی ز سر گرفت
بدین رای و رو ترا که یارد ملک شمرد
بدین خلق و خو ترا که تاند بشر گرفت
تو با این وفا و مهر دل و دیده اش نبود
به مهر آن بی وفا که دل ز مهر تو برگرفت
زبان کوکش از بیان شکر ریزد از دهان
خجل آنکه از عمی رخت را قمر گرفت
به زلف ورخت مباح که مالم هبا شمرد
به چشم و لبت حلال که خونم هدر گرفت
صفایی زیان نکرد به سودای عشق تو
دلی داد و از غمت دو عالم جگر گرفت
که پیرانه سر دگر جوانی ز سر گرفت
بدین رای و رو ترا که یارد ملک شمرد
بدین خلق و خو ترا که تاند بشر گرفت
تو با این وفا و مهر دل و دیده اش نبود
به مهر آن بی وفا که دل ز مهر تو برگرفت
زبان کوکش از بیان شکر ریزد از دهان
خجل آنکه از عمی رخت را قمر گرفت
به زلف ورخت مباح که مالم هبا شمرد
به چشم و لبت حلال که خونم هدر گرفت
صفایی زیان نکرد به سودای عشق تو
دلی داد و از غمت دو عالم جگر گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
قیامت خوانمت بهر چه قامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
سزاوارم به هجران گر به چنگ آید گریبانت
مرا بار دگر و ز کف گذارم طرف دامانت
به سر وقتم به دست دل نوازی رنجه کن پایی
که بردارد سر از بالین مگر بیمار هجرانت
سپستانم دوپستان بس تبرخونم دو لب کافی
اگر درد مرا افتاده در دل فکر درمانت
ز لعل شور و شیرینت مزاجم گشته حار اکنون
به تبریدم مداوا را بس آن لیموی و رمانت
در آغاز جوانی توبه ام دادی بحمدالله
کفایت جستم از هر مسکری با لعل خندانت
ز بار منت حلوا فروشان فارغم کردی
ز شیر و شهد مستغنی شدم با نقل دندانت
به پیرامون کردن زلفت آمد عبرتی ما را
که آخر دود دل ها سر برآورد از گریبانت
به یاد لعلت اشک دیده عمان ساخت و اینها
پدید آمد خلاف رسم دریاها ز مرجانت
دریغ ار سدت رس بودی جهان ها جان صفایی را
که پی در پی در افکندی سری در پای دربانت
مرا بار دگر و ز کف گذارم طرف دامانت
به سر وقتم به دست دل نوازی رنجه کن پایی
که بردارد سر از بالین مگر بیمار هجرانت
سپستانم دوپستان بس تبرخونم دو لب کافی
اگر درد مرا افتاده در دل فکر درمانت
ز لعل شور و شیرینت مزاجم گشته حار اکنون
به تبریدم مداوا را بس آن لیموی و رمانت
در آغاز جوانی توبه ام دادی بحمدالله
کفایت جستم از هر مسکری با لعل خندانت
ز بار منت حلوا فروشان فارغم کردی
ز شیر و شهد مستغنی شدم با نقل دندانت
به پیرامون کردن زلفت آمد عبرتی ما را
که آخر دود دل ها سر برآورد از گریبانت
به یاد لعلت اشک دیده عمان ساخت و اینها
پدید آمد خلاف رسم دریاها ز مرجانت
دریغ ار سدت رس بودی جهان ها جان صفایی را
که پی در پی در افکندی سری در پای دربانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
شب وصلت نخواهم روز از آن رو زلف فتانت
مرا هر لحظه اندازد به فکر روز هجرانت
در آغوشت به یاد روز تا کردم غمین کردی
به دیدارم دو صبح صادق از چاک گریبانت
به خونریز خود از دست تو خرسندم که در محشر
به دستاویز خون خواهی زنم دستی به دامانت
به زخم دیگرش مرهم مگر سازند صیدی را
که برخاک هلاک افکند وقتی تیر مژگانت
چو رفتی از برم گفتی دهم کامت چو برگردم
نسازد طالع برگشته من گر پشیمانت
سعادت رهبری کردی و سعدم روشنی روزی
که سر بگذارمت در پای و بسپارم به ره جانت
تو ذل و ضعف و فقر و جهل و عجزم نزع میفرما
که با نقصان قابل نیز مشکل هاست آسانت
به عشقم خاطر از قید جهانی جمع شد اما
پریشانم ز سودای سر زلف پریشانت
جز این یک حاجت از جان آفرین نبود صفایی را
که بخشد هر نفس جانی به وی در خورد قربانت
مرا هر لحظه اندازد به فکر روز هجرانت
در آغوشت به یاد روز تا کردم غمین کردی
به دیدارم دو صبح صادق از چاک گریبانت
به خونریز خود از دست تو خرسندم که در محشر
به دستاویز خون خواهی زنم دستی به دامانت
به زخم دیگرش مرهم مگر سازند صیدی را
که برخاک هلاک افکند وقتی تیر مژگانت
چو رفتی از برم گفتی دهم کامت چو برگردم
نسازد طالع برگشته من گر پشیمانت
سعادت رهبری کردی و سعدم روشنی روزی
که سر بگذارمت در پای و بسپارم به ره جانت
تو ذل و ضعف و فقر و جهل و عجزم نزع میفرما
که با نقصان قابل نیز مشکل هاست آسانت
به عشقم خاطر از قید جهانی جمع شد اما
پریشانم ز سودای سر زلف پریشانت
جز این یک حاجت از جان آفرین نبود صفایی را
که بخشد هر نفس جانی به وی در خورد قربانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تا نگردم غبار جولانت
برنخیزم ز طرف میدانت
سر ندارم دریغ از آن خم زلف
بازم این گوش را به چوگانت
تا نبوسم کمان و شست ترا
بر نگردم ز تیر مژگانت
سخت تر از دل تو جان من است
که نمردم به درد هجرانت
تشنگان را سراغ آبی بود
که نمردند در بیابانت
مفشان از غبار من که بود
منتی بر سرم ز دامانت
نیست قید تعلقم بر پای
مگر از گیسوی پریشانت
نقشت از دیده کی رود که هنوز
هست در دل نشان پیکانت
من صفایی بدان امید که باز
نرود در هوای جانانت
دل و دینت ز کف گرفته و باز
کار دارد هنوز با جانت
برنخیزم ز طرف میدانت
سر ندارم دریغ از آن خم زلف
بازم این گوش را به چوگانت
تا نبوسم کمان و شست ترا
بر نگردم ز تیر مژگانت
سخت تر از دل تو جان من است
که نمردم به درد هجرانت
تشنگان را سراغ آبی بود
که نمردند در بیابانت
مفشان از غبار من که بود
منتی بر سرم ز دامانت
نیست قید تعلقم بر پای
مگر از گیسوی پریشانت
نقشت از دیده کی رود که هنوز
هست در دل نشان پیکانت
من صفایی بدان امید که باز
نرود در هوای جانانت
دل و دینت ز کف گرفته و باز
کار دارد هنوز با جانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
به پای بوس توام دست و دل ز کار شد آوخ
ز تن قرارم از آن زلف بی قرار شد آوخ
ندانمت چه رسد بر سرم ز فتنه ی مژگان
که چار فوج سپه با دلم و چار شد آوخ
وفا و شفقتم افزود وکاست تاب صبوری
جفا و جور چندانکه پایدار شد آوخ
به اختیار نهفتم به سینه مهرت و دیدم
سزای خویش که صبرم به اضطرار شد آوخ
کشید عشق به ملک وجود جیش غمت را
دلم مسخر سلطان نابه کار شد آوخ
کسی که ساده و نقشش به دیده فرق نکردی
اسیر پنجه ی سر پنجه ی نگار شد آوخ
ز چهر و زلف تو پیچم به خود چو مار گزیده
که باغ نسترنت خوابگاه مار شد آوخ
چه خارها که ز غیرت زند خطت به جگرها
که گلشنی چو رخت پایمال خار شد آوخ
صفوف غمزه کجا و دل ضعیف صفایی
تنی پیاده گرفتار صد سوار شد آوخ
ز تن قرارم از آن زلف بی قرار شد آوخ
ندانمت چه رسد بر سرم ز فتنه ی مژگان
که چار فوج سپه با دلم و چار شد آوخ
وفا و شفقتم افزود وکاست تاب صبوری
جفا و جور چندانکه پایدار شد آوخ
به اختیار نهفتم به سینه مهرت و دیدم
سزای خویش که صبرم به اضطرار شد آوخ
کشید عشق به ملک وجود جیش غمت را
دلم مسخر سلطان نابه کار شد آوخ
کسی که ساده و نقشش به دیده فرق نکردی
اسیر پنجه ی سر پنجه ی نگار شد آوخ
ز چهر و زلف تو پیچم به خود چو مار گزیده
که باغ نسترنت خوابگاه مار شد آوخ
چه خارها که ز غیرت زند خطت به جگرها
که گلشنی چو رخت پایمال خار شد آوخ
صفوف غمزه کجا و دل ضعیف صفایی
تنی پیاده گرفتار صد سوار شد آوخ