عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
مرغ دلم به حلقه ی مویی نهاده رخ
در باغ وصل بر گل رویی نهاده رخ
مست وصال چون نشود آنکه هر نفس
بیخود بجیب غالیه بویی نهاده رخ
افگنده ام عنان دل از دست هر طرف
در خون من دواسبه عدویی نهاده رخ
در گلشن خیال من از تند باد غم
هر برگ لاله بر لب جویی نهاده رخ
از دیده ام بجستن آن دانه ی گهر
هر قطره ی سرشک بسویی نهاده رخ
در بزم عشق هر نفس از گرمی فراق
لب تشنه یی به پای سبویی نهاده رخ
هر صبح تا بشام فغانی بحاجتی
گریان به قبله ی سر کویی نهاده رخ
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
بازم بسینه عشق و جنون جوش می زند
وز خون گرم دل بدرون جوش می زند
آسوده بودم آه که از یک نگاه گرم
خونی که مرده بود کنون جوش می زند
سر تا قدم گداختم از داغ عاشقی
خونابه بنگرید که چون جوش می زند
جانم به لب رسید و هنوز از خیال خام
در سینه آرزوی فزون جوش می زند
مور شکسته بال بشهد تو چون رسد
کز طامعان درون و برون جوش می زند
زین کافری که کرد فلک با شهید عشق
خون در نهاد خاک زبون جوش می زند
در دیده از هوای تو ای شاخ ارغوان
هر دم هزار قطره ی خون جوش می زند
نتوان نگاه کرد بدان روی آتشین
از بسکه خال غالیه گون جوش می زند
هر دم ز خامی تو فغانی در آتشی
بهر سواد سحر و فسون جوش می زند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
چو رو از جاب صید آن شکار انداز می تابد
عنان می افگند بر من ز ناز و باز می تابد
سخن در پرده می گویی ولی گویا بود حسنش
فروغ روی خوب از جوهر آواز می تابد
عفی الله برق پیکانت چه شمع دلفروزست آن
که از شست تو ای ترک شکار انداز می تابد
عجب سوزیست از شمع رخت در جان پروانه
که از هر شهپرش صد شعله در پرواز می تابد
ز چنگ قامت عاشق چه گلبانگ طرب خیزد
که چرخ واژگون ابریشم این ساز می تابد
ببین حال فغانی ای که بر آیینه ی پاکت
رخ انجام کار هر کس از آغاز می تابد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
خطش چو بنام من از خامه برون آید
بس نکته ی دلسوزی کز نامه برون آید
آنروز که در مکتب دیدم سبقش گفتم
کاین طفل گرانمایه علامه برون آید
ننوشته سلام ایدل بهر چه کشی خود را
بگذار که حرفی چند از خامه برون آید
دندان بجگر دارم باشد که ازین مجلس
بخش من کم روزی یک شامه برون آید
ای آنکه نظر داری عمری بزلال خضر
میباش که سرو من از خانه برون آید
دانم که دهد تسکین یک روز فغانی را
هرچند که آن بدخو خود کامه برون آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
هر مصور کان جمال و صورت موزون کشد
حیرتش گیرد که ناز و غمزه ی او چون کشد
تشنه ی وصلت ز دست ساقیان چشم و دل
کاسه های خون بیاد آن لب میگون کشد
وقت آن مست محبت خوش که در بزم وصال
ساغر دردی ز یاران دگر افزون کشد
در حریم دیده و دل آمدی دامن کشان
باش تا جان رخت هستی زین میان بیرون کشد
گوهر لعلت دمی صد بار در بحر خیال
غنچه ی اشک جگرگون مرا در خون کشد
آنکه کلکش سحر پردازد در اوراق خیال
صورت لعلش بصد افسانه و افسون کشد
کافر چین گر ببیند صورت احوال من
رخت صورتخانه را از گریه در جیحون کشد
محمل لیلی اگر بر مه رساند روزگار
عاقبت روزی عنانش جانب مجنون کشد
رشته ی جان فغانی بگسلد از بند غم
گرنه هر دم آه سردی از دل محزون کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گر تلخ شدی سوز تو از سینه کجا شد
شیرینی درد از دل بی کینه کجا شد
شب یار و سحر دشمن جان این چه وفاییست
خاصیت نقل و می دوشینه کجا شد
از لخت کباب دل ما زود شدی سیر
حق نمک صحبت دیرینه کجا شد
عاشق نشود تیره بیک آه ز مجنون
نور و خرد طبع چو آیینه کجا شد
مهر در گنجینه ی دل بود وفایت
آن مهر وفا از در گنجینه کجا شد
هر چند بود سوختنی دلق فغانی
آخر ادب خرقه ی پشمینه کجا شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
باز این دل دیوانه را افتاده سودای دگر
وز ناله در هر کشوری افگنده غوغای دگر
از شمع دولتخانه یی سوزم بهر کاشانه یی
هر لحظه چون پروانه یی در آتشم جای دگر
شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من
بهر علاج درد من باید مسیحای دگر
نی تاب من در گلشنی نی طاقتم در مسکنی
سوزم بکنج گلخنی هر دم ز سودای دگر
از لاله سرپیچیده ام دامن چو گل در چیده ام
زان رو که جایی دیده ام رخسار زیبای دگر
با سرو خود پیوسته ام وز بار طوبی رسته ام
چون غنچه دل در بسته ام بر نخل بالای دگر
جان فغانی در قفس می سوزد از داغ هوس
وز ناله ی او هر نفس شوری بمأوای دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
دارم از غنچه ی لعل تو خطایی که مپرس
لطف و قهری که مگو، ناز و عتابی که مپرس
هر زمان سوخته ی داغ بهشتی صفتیست
دارم از دست دل خویش عذابی که مپرس
بیخود از پرتو خورشید رخش افتادم
بر رخم زد مژه ی گرم گلابی که مپرس
آب و آتش نشود جمع ولی دیده ی من
دارد از آتش رخسار تو آبی که مپرس
شمع می گفت شب از گرمی رویت سخنی
زار می سوخت دل خسته ز تابی که مپرس
با خیال لب میگون تو از اشک نیاز
داشتم در قدح دیده شرابی که مپرس
هر سؤالی که دل از لعل تو می کرد نهان
غمزه ی شوخ تو می داد جوابی که مپرس
نرسد هیچگه آن سرو بسر منزل ما
ور رسد می کند از ناز شتابی که مپرس
نقل می کرد فغانی ز دهانت سخنی
غنچه بر طرف چمن داشت حجابی که مپرس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
رمید از خواب چشمان عتاب آلوده بینیدش
بخونم تشنه لبهای شراب آلوده بینیدش
برامد خواب کرده از چمن تا جان دهد عاشق
نشان برگ گل بر روی خواب آلوده بینیدش
چه می پرسی که از بوی که پیراهن قبا کردی
چو برگ گل گریبان گلاب آلوده بینیدش
ندارد شمع من تاب جواب گفت بیگانه
لب خندان و گفتار حجاب آلوده بینیدش
بدشنامم زبان بیرون کند چون بوسه یی خواهم
مرا کشت آن پسر ناز جواب آلوده بینیدش
چه کس باشد فغانی تا نویسد نکته یی زان لب
ز خون دل ورقهای کباب آلوده بینیدش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
یا مرا کامی ده از لعل شراب آلود خویش
یا هلاکم کن به زهر چشم خواب آلود خویش
خنده ی شیرین لبالب ساز با دشنام تلخ
از گدایان کم مکن لطف عتاب آلود خویش
در چمن بند قبا بگشا و جیب غنچه را
نکهتی بخش از گریبان گلاب آلود خویش
تا بکی ای سرو چمن گل در عرق داری نگاه
از حیا خوی کرده رخسار حجاب آلود خویش
پیش آن لبها فغانی از سؤال بوسه مرد
زنده کن او را بدشنام جواب آلود خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
تا بکی خندیدن و دل گرمی افزودن چو شمع
آب دندان گشتن و آتش زبان بودن چو شمع
گاه ناپیدا شدن از دیده ها چون شبچراغ
گاه خشک و تر بنور خویش بنمودن چو شمع
از دلم هر قطره خون، تبخاله یی شد جانگداز
گرد لب تا کی زبان آتشین سودن چو شمع
سوختم، آنم بروز آرام نگرفتن چو مهر
خوردن دود چراغم این و نغنودن چو شمع
از من این اشک چو پروین ریختن وز مهوشان
گوش و گردن را بلعل و در برآمودن چو شمع
کمترین طاعت بود در گوشه ی محراب عشق
روزها استادن و شبها نیاسودن چو شمع
دیدن از دور و بزاری سوختن پروانه وار
به که مجلس را به آب دیده آلودن چو شمع
آه از این آتش پرستیدن فغانی با خود آی
چند در دیر مغان زنار بگشودن چو شمع
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
دارم ز پسته ی تو بدل آتشین نمک
بستان که کس ندیده کبابی بدین نمک
دامن کشان و دست فشان می کنی خرام
می گیرد از غبار تو روی زمین نمک
گویا کسی که مرهم داغ دلم نهد
در دست تیغ دارد و در آستین نمک
شوری که من ز عشق تو دارم نداشت کس
زیرا که کس نداشت جوانی بدین نمک
گاهم بزهر چشم جگر می کنی کباب
گاهم به دیده می زنی از خشم و کین نمک
در گریه ی فراق، فغانی ز بخت شور
زد بر سواد دیده ی مردم نشین نمک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
محروم باد چشم من از گلشن وصال
گر بگذرد بهار و گلم بیتو در خیال
گل پنج روزه ییست ولی نخل حسن تو
پیوسته در برست زهی حسن بیزوال
دلتنگم از هوای تو ای گل بغایتی
کز نکهت نسیم سحر گیردم ملال
در بوستان ز حیرت نخل بلند تو
آگه نمی شوم که گلی هست بر نهال
آشفته ی جمال تو هرگز چو بلبلی
ننشسته در حضور گلی با فراغ بال
آتش در آب چشمه ی خورشید میزند
گلهای سایه پرورت از باده ی زلال
جانها سپند خامه ی نقاش حسن تو
کز مشک سوده بر ورق گل نهاده خال
ای عندلیب، ناله ز بیداد گل مکن
چون دم زدی ز مهر و وفا از جفا منال
جانسوز و دلفروز فغانی درین چمن
شاخ گلیست جلوه کنان در قبای آل
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
زرشک همدمانش بسکه جوشد هر نفس خونم
برند از انجمن هر شب چو شمع کشته بیرونم
اگر همسایه ی خورشید گردد کوکب بختم
نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم
نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن
خوش آن نکهت که می آرد صبا از خاک مجنونم
چنانم در گرفتاری که گر حالم کسی پرسد
نمی دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم
ز خوبان داد می خواهم فغانی مهربانی کو
که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
شب آه و ناله از دل غمناک می زدم
برق فنا بخرمن افلاک می زدم
از درد بلبلان خزان دیده در چمن
خوناب دیده بر ورق تاک می زدم
در آرزوی جلوه ی گلهای آتشین
از سوز سینه شعله بخاشاک می زدم
می زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روی چو زر خاک می زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو می گرفت
آتش برخت هستی خود پاک می زدم
بر روی بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
بحالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم
شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم
بحال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا
براهش بسکه شب در پای رخش سرکش افتادم
دلی می باید و صبری که آرد تاب آن جولان
گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم
بهر نوعی که خواهی شیوه ی دست و کمان بنما
که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم
کبابم کرد و می سوزم هنوز از صحبت گرمش
من وحشی کجا در دام این آتش وش افتادم
خرابم داشت دوش آن ساده لب از خنده ی شیرین
همه شب سرگران از آن شراب بیغش افتادم
فغانی شب که می رفت از برم آن غنچه ی خندان
نمی دانم چه شد آخر که اینسان ناخوش افتادم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
تا کی شود نقاب رخ گل لباس من
آتش زنید بهر خدا در پلاس من
این غیرتم کشد که چرا با چنین جمال
شکری نگوید از تو دل ناسپاس من
با آنکه یکزمان ز برابر نمیروی
گید هنوز دیده ی حق ناشناس من
نتوان رخ تو دید و نه بویت توان شنید
دیگر برای چیست ندانم حواس من
صد بار تیغ قهر کشیدی و همچنان
می آید از پی تو دل بیهراس من
خونابه تا بکی کشم ای عشق بیزوال
من بیخبر شدم، تو نگهدار پاس من
هر لحظه مستی دگرم می رسد ز عشق
این باده کم مباد فغانی ز کاس من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
رخ برفروز از می و گلگشت باغ کن
هر دل که سوز عشق درو نیست داغ کن
اکنون که خاست نغمه ی بلبل ز شاخ گل
در جام لاله گون می چون چشم زاغ کن
دود چراغ مدرسه تا چند ای فقیه
جامی بنوش و چهره چو نور چراغ کن
تا در چمن گلیست فغانی مرو برون
چون گل نماند روی بکنج فراغ کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
بته رسید قدح ساقیا شراب رسان
اگر حریف منی آب را به آب رسان
بحق جام جم و آب خضر ای ساقی
که جرعه یی بمن تشنه ی خراب رسان
چه حاجتست بشمع و چراغ چون می هست
برون خرام و صراحی بماهتاب رسان
چو ذره از سر این خاکدان دون برخیز
کلاه گوشه ی عزت به آفتاب رسان
ثواب کعبه نبخشند بی مشقت راه
بیا و دست بر این حلقه ی رکاب رسان
بتاب دامن و از لطف قطره های عرق
شکست و ریخت بکار گل و گلاب رسان
جناب پیر مغان قبله ی قبول دعاست
رخ نیاز فغانی به آن جناب رسان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
نخل تو سرکش و دل خود کام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان