عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گر نقاب از رخ بگیری آفتابم میکشد
ور گذاری این چنین رشک نقابم میکشد
شعلهام وز تشنگی بیتاب ای پیر مغان
آتشی داری کرم فرما که آبم میکشد
بس که گلزار دلم از تشنگی شد شعلهزار
غرقه دریایم و شوق سرابم میکشد
آرزوی دوزخم در آبش عصیان فکند
ای خدا رحمی که هجران عذابم میکشد
بر سر بازار رعنایی فصیحی روز و شب
خود فروشیهای ماه و آفتابم میکشد
ور گذاری این چنین رشک نقابم میکشد
شعلهام وز تشنگی بیتاب ای پیر مغان
آتشی داری کرم فرما که آبم میکشد
بس که گلزار دلم از تشنگی شد شعلهزار
غرقه دریایم و شوق سرابم میکشد
آرزوی دوزخم در آبش عصیان فکند
ای خدا رحمی که هجران عذابم میکشد
بر سر بازار رعنایی فصیحی روز و شب
خود فروشیهای ماه و آفتابم میکشد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
تنم از داغ حسرت رشک آتشگاه گبران شد
ز فیض نوبهار غم سراپایم گلستان شد
به آب عافیت گفتم غبار درد بنشانم
نظر در دیدهام اشک و نفس در سینه طوفان شد
به یاد گلرخی شب با حریفان میزدم ساغر
که از خون کبابم چهره آتش گلستان شد
نشد شوقم تسلی هیچگه با آن که چشم من
تهی گشت از نظر هرگه که بر روی تو حیران شد
فصیحیوار رسوایی به خویش از ننگ میپیچد
همانا باز سودایی سرت را ذوق سامان شد
ز فیض نوبهار غم سراپایم گلستان شد
به آب عافیت گفتم غبار درد بنشانم
نظر در دیدهام اشک و نفس در سینه طوفان شد
به یاد گلرخی شب با حریفان میزدم ساغر
که از خون کبابم چهره آتش گلستان شد
نشد شوقم تسلی هیچگه با آن که چشم من
تهی گشت از نظر هرگه که بر روی تو حیران شد
فصیحیوار رسوایی به خویش از ننگ میپیچد
همانا باز سودایی سرت را ذوق سامان شد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر شبم داغی چنان در گلخن تن بشکفد
کز عقیقی اشکم این فیروزه گلشن بشکفد
تیرهبختی بین که چون نعشم ازین منزل برند
تازه گلهای تجلی تا به روزن بشکفد
جان شهید غم به ذوقی داد کز خونش اگر
آب یابد باغ گل پیش از دمیدن بشکفد
نقش بت باشد به جای داغ تعویذ جگر
لالهزاری کز سر خاک برهمن بشکفد
در چمن خندیدن گل نوحه برخود کردن است
غنچهای را وقت خوش کز دود گلخن بشکفد
جان فدای جلوهای کردم که از شادی کفن
چون گلستان از گریبان تا به دامن بشکفد
ای که میگویی فصیحی بشکف اندر باغ دهر
کو دو عالم تلخکامی تا دل من بشکفد
کز عقیقی اشکم این فیروزه گلشن بشکفد
تیرهبختی بین که چون نعشم ازین منزل برند
تازه گلهای تجلی تا به روزن بشکفد
جان شهید غم به ذوقی داد کز خونش اگر
آب یابد باغ گل پیش از دمیدن بشکفد
نقش بت باشد به جای داغ تعویذ جگر
لالهزاری کز سر خاک برهمن بشکفد
در چمن خندیدن گل نوحه برخود کردن است
غنچهای را وقت خوش کز دود گلخن بشکفد
جان فدای جلوهای کردم که از شادی کفن
چون گلستان از گریبان تا به دامن بشکفد
ای که میگویی فصیحی بشکف اندر باغ دهر
کو دو عالم تلخکامی تا دل من بشکفد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
رفتند همدمان و مرا دل فگار ماند
خون جگر ز صحبتشان یادگار ماند
دل مضطرب ز روزن چشمم برون دوید
اما ز ناتوانی هم در کنار ماند
از دشمنم چه شکوه که این زخم دوست زد
بیگانه را چه جرم که این داغ یار ماند
نینی ز یار و دوست شکایت نه درخورست
کاین داغ روزگار سیهروزگار ماند
هر جا بود دو چشمه خون تربت منست
کاینم به جای لوح نشان مزار ماند
پا تا سرم چو زلف بتان بیقرار شد
الا غم فراق که بر یک قرار ماند
جانم تمام سوخت فصیحی غم فراق
وز روی مرگ تا ابدم شرمسار ماند
خون جگر ز صحبتشان یادگار ماند
دل مضطرب ز روزن چشمم برون دوید
اما ز ناتوانی هم در کنار ماند
از دشمنم چه شکوه که این زخم دوست زد
بیگانه را چه جرم که این داغ یار ماند
نینی ز یار و دوست شکایت نه درخورست
کاین داغ روزگار سیهروزگار ماند
هر جا بود دو چشمه خون تربت منست
کاینم به جای لوح نشان مزار ماند
پا تا سرم چو زلف بتان بیقرار شد
الا غم فراق که بر یک قرار ماند
جانم تمام سوخت فصیحی غم فراق
وز روی مرگ تا ابدم شرمسار ماند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
چشم ترا ز مستی ناز آفریدهاند
زلف ترا ز عمر دراز آفریدهاند
تو یوسفی چو همت عشقم بلند بود
زآنت خراب کرده و باز آفریدهاند
مشنو نوای ناله ما کاین ترانه را
از شعلههای گوش گداز آفریدهاند
ابروی دوست بین و بر آن جان نثار کن
کاین قبله را نه بهر نماز آفریدهاند
داغ دلم چو لاله ز شوخی برون فتاد
ورنه مرا ز جوهر راز آفریدهاند
کبکم ولیک سینه بی طالع مرا
بعد از شکست چنگل باز آفریدهاند
رشک سبک عنانی دل میکشد مرا
کش چون نسیم بیهده تاز آفریدهاند
شمعیم و خواندهایم خط سرنوشت خویش
ما را برای سوز و گداز آفریدهاند
بر سوزن مسیح فصیحی ستم مکن
کاین سینه را زچاک نیاز آفریدهاند
زلف ترا ز عمر دراز آفریدهاند
تو یوسفی چو همت عشقم بلند بود
زآنت خراب کرده و باز آفریدهاند
مشنو نوای ناله ما کاین ترانه را
از شعلههای گوش گداز آفریدهاند
ابروی دوست بین و بر آن جان نثار کن
کاین قبله را نه بهر نماز آفریدهاند
داغ دلم چو لاله ز شوخی برون فتاد
ورنه مرا ز جوهر راز آفریدهاند
کبکم ولیک سینه بی طالع مرا
بعد از شکست چنگل باز آفریدهاند
رشک سبک عنانی دل میکشد مرا
کش چون نسیم بیهده تاز آفریدهاند
شمعیم و خواندهایم خط سرنوشت خویش
ما را برای سوز و گداز آفریدهاند
بر سوزن مسیح فصیحی ستم مکن
کاین سینه را زچاک نیاز آفریدهاند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شوق دیدار تو چون چشم مرا باز کند
مژه پیش از نگهم سوی تو پرواز کند
قیمت حسن ز بس عشق تو افزود کنون
داغ غم بر جگر سوختگان ناز کند
به مسیح ار چمن داغ مرا بفروشند
هر دمش تازهتر از شبنم اعجاز کند
دلم از خدمت امید به جایی نرسید
همت یاس مگر زآنکه دری باز کند
عشق در گنج غم ار دست کرم بگشاید
همت آنست که ما را همه تن آز کند
ریختی خون فصیحی ز سرش زود مرو
باش تا شکر کرمهای تو آغاز کند
مژه پیش از نگهم سوی تو پرواز کند
قیمت حسن ز بس عشق تو افزود کنون
داغ غم بر جگر سوختگان ناز کند
به مسیح ار چمن داغ مرا بفروشند
هر دمش تازهتر از شبنم اعجاز کند
دلم از خدمت امید به جایی نرسید
همت یاس مگر زآنکه دری باز کند
عشق در گنج غم ار دست کرم بگشاید
همت آنست که ما را همه تن آز کند
ریختی خون فصیحی ز سرش زود مرو
باش تا شکر کرمهای تو آغاز کند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چون امتان کبر حدیث نسب کنند
رندان خاکسار سخن از حسب کنند
اجزای من چو نام تو گیرم یکان یکان
چون جان خستگان غمت طوف لب کنند
اینست اگر غرور بتان روز بازخواست
ترسم دیت ز خضر و مسیحا طلب کنند
جانم فدای غم که مریضان آن دیار
چون شعله جان دهند چو بدرود تب کنند
نسبت به جلوه تو تجلی کند درست
چون دودمان حسن حدیث نسب کنند
از ناله لب مبند مبادا درین چمن
چون غنچهات به خنده شادی ادب کنند
از بیکسان بترس فصیحی که این گروه
روز زمانه را به یکی آه شب کنند
رندان خاکسار سخن از حسب کنند
اجزای من چو نام تو گیرم یکان یکان
چون جان خستگان غمت طوف لب کنند
اینست اگر غرور بتان روز بازخواست
ترسم دیت ز خضر و مسیحا طلب کنند
جانم فدای غم که مریضان آن دیار
چون شعله جان دهند چو بدرود تب کنند
نسبت به جلوه تو تجلی کند درست
چون دودمان حسن حدیث نسب کنند
از ناله لب مبند مبادا درین چمن
چون غنچهات به خنده شادی ادب کنند
از بیکسان بترس فصیحی که این گروه
روز زمانه را به یکی آه شب کنند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
اگر ز حسن تو یک ذره آشکاره کنند
کفن ز شوق شهیدان عشق پاره کنند
به آن رسید که از قدسیان چو دین طلبند
به سوی زلف پریشان او اشاره کنند
هنوز حسرت دیدار او برند به خاک
تمام عمر شهیدانش ار نظاره کنند
حرام باد غمت بر دل خردمندان
اگر به مصحف تدبیر استخاره کنند
محل نزع فصیحیست دوستان آن به
که یک دم از سر بالین او کناره کنند
کفن ز شوق شهیدان عشق پاره کنند
به آن رسید که از قدسیان چو دین طلبند
به سوی زلف پریشان او اشاره کنند
هنوز حسرت دیدار او برند به خاک
تمام عمر شهیدانش ار نظاره کنند
حرام باد غمت بر دل خردمندان
اگر به مصحف تدبیر استخاره کنند
محل نزع فصیحیست دوستان آن به
که یک دم از سر بالین او کناره کنند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
شب همه شب با صبوری نالهام در جنگ بود
هر نگه را دامن لخت دلی در چنگ بود
برگ برگ گلشنم در خون حسرت میطپید
بانگ بلبل با نوای گل به یک آهنگ بود
گلشن از ظلم صبا بشکفت ای بلبل بنال
یاد آن روزی که هر سو غنچهای دلتنگ بود
آسمان سنجید با یوسف دلآشوب مرا
در ترازو زین طرف خورشیدوازان سو سنگ بود
سیر دیر و کعبه میفرمود دوشم زلف دوست
کفر و دین دیدم شهید دانش و فرهنگ بود
یک جهان امید با من شد درین میدان شهید
ورنه چون نخل مزارم را خزان صدرنگ بود
میدرد هر دم گریبانی فصیحی این زمان
سالها دستی که در دامان نام و ننگ بود
هر نگه را دامن لخت دلی در چنگ بود
برگ برگ گلشنم در خون حسرت میطپید
بانگ بلبل با نوای گل به یک آهنگ بود
گلشن از ظلم صبا بشکفت ای بلبل بنال
یاد آن روزی که هر سو غنچهای دلتنگ بود
آسمان سنجید با یوسف دلآشوب مرا
در ترازو زین طرف خورشیدوازان سو سنگ بود
سیر دیر و کعبه میفرمود دوشم زلف دوست
کفر و دین دیدم شهید دانش و فرهنگ بود
یک جهان امید با من شد درین میدان شهید
ورنه چون نخل مزارم را خزان صدرنگ بود
میدرد هر دم گریبانی فصیحی این زمان
سالها دستی که در دامان نام و ننگ بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا من آتش خانه بودم رسم خاکستر نبود
شعله را بدنامی دود دل اخگر نبود
دل مدام آواز مرغ آشنایی میشنید
چون قفس بشکست جز یک مشت بال و پر نبود
العطش میزد جگر غم دوزخش بر لب چکاند
پیش از این آن بینوا را باده در ساغر نبود
رنگ و بوی غم گرفت از فیض دل گلزار ما
این زر ناقص عیار از کیمیا کمتر نبود
خویش را بر نیش مژگان ستمکیشان زدم
کان قدر زخمی که دل میخواست در خنجر نبود
قوت بال طلب ما را بدین گلشن رساند
ورنه پرواز این قدر در تنگنا بی پر نبود
دست حرمانم فصیحی کند و بر آتش نهاد
در گلستانی که نخل بیبری بیبر نبود
شعله را بدنامی دود دل اخگر نبود
دل مدام آواز مرغ آشنایی میشنید
چون قفس بشکست جز یک مشت بال و پر نبود
العطش میزد جگر غم دوزخش بر لب چکاند
پیش از این آن بینوا را باده در ساغر نبود
رنگ و بوی غم گرفت از فیض دل گلزار ما
این زر ناقص عیار از کیمیا کمتر نبود
خویش را بر نیش مژگان ستمکیشان زدم
کان قدر زخمی که دل میخواست در خنجر نبود
قوت بال طلب ما را بدین گلشن رساند
ورنه پرواز این قدر در تنگنا بی پر نبود
دست حرمانم فصیحی کند و بر آتش نهاد
در گلستانی که نخل بیبری بیبر نبود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا سر مژگان تماشا دیده بر هم چیده بود
چون تو رفتی گویی آن بیچاره خوابی دیده بود
ارمغان دیده گرد تست اما دیده کو
چشمه خونیست اکنون تا تو بودی دیده بود
سالها گلچین باغی بود دل اما چه سود
تا قدم بیرون نهاد از باغ آتش چیده بود
دوش دل آغاز نالیدن خوش استادانه کرد
ساها گویی که هر لختش ز غم نالیده بود
شب فصیحی دیدمش در خواب زآنسان کز نشاط
تا شدم بیدار مژگانم به خود بالیده بود
چون تو رفتی گویی آن بیچاره خوابی دیده بود
ارمغان دیده گرد تست اما دیده کو
چشمه خونیست اکنون تا تو بودی دیده بود
سالها گلچین باغی بود دل اما چه سود
تا قدم بیرون نهاد از باغ آتش چیده بود
دوش دل آغاز نالیدن خوش استادانه کرد
ساها گویی که هر لختش ز غم نالیده بود
شب فصیحی دیدمش در خواب زآنسان کز نشاط
تا شدم بیدار مژگانم به خود بالیده بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دل را دگر در کین ما بر لب چه نفرین میرود
کز سینه تا گوش اثر بر دوش آمین میرود
دست غروری چاک زد پیراهن صبر مرا
کش ناوک ناز از کمان لبریز تمکین میرود
گشتم شهید غمزهای کز زخم گل میرویدم
نعشم نهان در خون دل از بیم تحسین میرود
برگ گل نومیدیم دریای خون در دل گره
آیدنسیم ار سوی من چون شعله رنگین میرود
از دولت زنار ما کفر آن چنان آباد شد
کز کعبه تا دیر مغان دین از پی دین میرود
مسکین فصیحی دوش جان میداد و مینالید غم
کامشب چراغ زندگی ما را ز بالین میرود
کز سینه تا گوش اثر بر دوش آمین میرود
دست غروری چاک زد پیراهن صبر مرا
کش ناوک ناز از کمان لبریز تمکین میرود
گشتم شهید غمزهای کز زخم گل میرویدم
نعشم نهان در خون دل از بیم تحسین میرود
برگ گل نومیدیم دریای خون در دل گره
آیدنسیم ار سوی من چون شعله رنگین میرود
از دولت زنار ما کفر آن چنان آباد شد
کز کعبه تا دیر مغان دین از پی دین میرود
مسکین فصیحی دوش جان میداد و مینالید غم
کامشب چراغ زندگی ما را ز بالین میرود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
رمزیست خط دوست که چون بخت سرآید
آب سیه از چشمه خورشید برآید
آهستهتر ای دیده گستاخ که آنجا
پروانه نهان از نظر بال و پر آید
چون ماهی ساحل طپد از آرزوی دل
زخمی که شهیدان ترا بر سپر آید
در مذهب ما بر لب تسلیم حرامست
هر ناله که نشکفته ز باغ جگر آید
خاموش فصیحی که به یک ناله نیرزد
حسنی که در آغوش خیال و نظر آید
آب سیه از چشمه خورشید برآید
آهستهتر ای دیده گستاخ که آنجا
پروانه نهان از نظر بال و پر آید
چون ماهی ساحل طپد از آرزوی دل
زخمی که شهیدان ترا بر سپر آید
در مذهب ما بر لب تسلیم حرامست
هر ناله که نشکفته ز باغ جگر آید
خاموش فصیحی که به یک ناله نیرزد
حسنی که در آغوش خیال و نظر آید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
بهشتی روی من چون پرده از رخسار بگشاید
مرا بر هر سر مژگان بهشتی بار بگشاید
نسیم آشنا روی بهشتم میفریبد دل
مبادا غنچه چشمم درین گلزار بگشاید
مروت بین که حسن دوست نومیدش نگرداند
نظر بیگانهای گر بر در و دیوار بگشاید
نگاهی کز گلستان جمالش بار بربندد
ز غیرت سوزم ار بر روی یوسف بار بگشاید
گر از طره مگشا شانه گر مژگان کند حورت
بهل تا زان گره عشاق را صد کار بگشاید
حدیث شوخ و لعلت نازک افگارش کند ترسم
مگر آهسته آن لب را تبسموار بگشاید
چه مضرابست بر کف مطرب ما را که ما بر لب
ره هر ناله بربندیم او از تار بگشاید
چراغم سوزم و خاموش بنشینم نه تارم من
که کار بستهام از نالههای زار بگشاید
بدین اسباب رسوایی فصیحی شیخ شهر ما
دکان خودفروشی بر سر بازار بگشاید
مرا بر هر سر مژگان بهشتی بار بگشاید
نسیم آشنا روی بهشتم میفریبد دل
مبادا غنچه چشمم درین گلزار بگشاید
مروت بین که حسن دوست نومیدش نگرداند
نظر بیگانهای گر بر در و دیوار بگشاید
نگاهی کز گلستان جمالش بار بربندد
ز غیرت سوزم ار بر روی یوسف بار بگشاید
گر از طره مگشا شانه گر مژگان کند حورت
بهل تا زان گره عشاق را صد کار بگشاید
حدیث شوخ و لعلت نازک افگارش کند ترسم
مگر آهسته آن لب را تبسموار بگشاید
چه مضرابست بر کف مطرب ما را که ما بر لب
ره هر ناله بربندیم او از تار بگشاید
چراغم سوزم و خاموش بنشینم نه تارم من
که کار بستهام از نالههای زار بگشاید
بدین اسباب رسوایی فصیحی شیخ شهر ما
دکان خودفروشی بر سر بازار بگشاید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دل از ولایت غم بار بسته میآید
چو موج بر سر طوفان نشسته میآید
کسی که لب به سراغی نسوخت کیداند
که کار بال ز پای شکسته میآید
بیا به طور و همه گوش شو که شاهد حسن
ز ناله «ارنی» پرده بسته میآید
شهید رسم دیاری شوم که بعد از مرگ
طبیب بر سر بالین خسته میآید
چه زخمه بود ندانم که چنگ پاس مرا
هنوز ناله ز تار گسسته میآید
ز نخل طور چه حاصل که در مشام مرا
شمیم عافیت از نخل بسته میآید
فریب سعی فصیحی مخور که کعبه وصل
به دلنوازی پای شکسته میآید
چو موج بر سر طوفان نشسته میآید
کسی که لب به سراغی نسوخت کیداند
که کار بال ز پای شکسته میآید
بیا به طور و همه گوش شو که شاهد حسن
ز ناله «ارنی» پرده بسته میآید
شهید رسم دیاری شوم که بعد از مرگ
طبیب بر سر بالین خسته میآید
چه زخمه بود ندانم که چنگ پاس مرا
هنوز ناله ز تار گسسته میآید
ز نخل طور چه حاصل که در مشام مرا
شمیم عافیت از نخل بسته میآید
فریب سعی فصیحی مخور که کعبه وصل
به دلنوازی پای شکسته میآید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
کسی در این چمن اسرار رنگ و بو فهمید
که شوخ چشمی مرغان هرزهگو فهمید
برو مسیح و بیاسا که سر داغ مرا
کسی که لاله این باغ شد نکو فهمید
کند چو دایره سر در سجود پا فرموش
کسی که قیمت یک گام جست و جو فهمید
چنان به دور تو رسوای خاص و عام شدیم
که راز باده ما ساغر و سبو فهمید
غریب وادی ایمن چرا ز رشک نسوخت
که دود شعله درین دیر گفتگو فهمید
نخست حرف فصیحی ز درس ما اینست
که هر که هیچ نفهمید جمله او فهمید
که شوخ چشمی مرغان هرزهگو فهمید
برو مسیح و بیاسا که سر داغ مرا
کسی که لاله این باغ شد نکو فهمید
کند چو دایره سر در سجود پا فرموش
کسی که قیمت یک گام جست و جو فهمید
چنان به دور تو رسوای خاص و عام شدیم
که راز باده ما ساغر و سبو فهمید
غریب وادی ایمن چرا ز رشک نسوخت
که دود شعله درین دیر گفتگو فهمید
نخست حرف فصیحی ز درس ما اینست
که هر که هیچ نفهمید جمله او فهمید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
باز دل آوازه زلف پریشانی شنید
قالب فرسوده غم مژده جانی شنید
زورق چشمم به خون غرقست و میرقصد ز ذوق
باز گویی مژده آشوب طوفانی شنید
عشق در رگهای جان رقص نشاط از سر گرفت
شعله شوخی نوید باد دامانی شنید
در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق
یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید
سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح
کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید
غنچه ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد
سالها افسانه ابری و بارانی شنید
سالها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود
شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید
قالب فرسوده غم مژده جانی شنید
زورق چشمم به خون غرقست و میرقصد ز ذوق
باز گویی مژده آشوب طوفانی شنید
عشق در رگهای جان رقص نشاط از سر گرفت
شعله شوخی نوید باد دامانی شنید
در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق
یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید
سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح
کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید
غنچه ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد
سالها افسانه ابری و بارانی شنید
سالها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود
شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
من که افسردهترم از نفس مرغ خموش
کی رسد در چمن حسن توام لاف خروش
جان گر از بهر نثارت نفرستم چه کنم
گل مفلس چه کند گر نشود عطرفروش
چه بهشتست محبت که درو میگردند
گریه زخم من و خنده گل دوش به دوش
شوق بنگر که چو نامش به زبانم آید
نگه از دیده سراسیمه دود تا در گوش
تیغ نازی مگر احرام دلم بسته که باز
زخمها هر نفس از شوق گشایند آغوش
نیش مژگان تو چون چشم تو شوخست مباد
چشم زخمی رسد و بشکند اندر رگ هوش
همت دیده بلندست فصیحی تن زن
نظری را به تماشای دو عالم مفروش
کی رسد در چمن حسن توام لاف خروش
جان گر از بهر نثارت نفرستم چه کنم
گل مفلس چه کند گر نشود عطرفروش
چه بهشتست محبت که درو میگردند
گریه زخم من و خنده گل دوش به دوش
شوق بنگر که چو نامش به زبانم آید
نگه از دیده سراسیمه دود تا در گوش
تیغ نازی مگر احرام دلم بسته که باز
زخمها هر نفس از شوق گشایند آغوش
نیش مژگان تو چون چشم تو شوخست مباد
چشم زخمی رسد و بشکند اندر رگ هوش
همت دیده بلندست فصیحی تن زن
نظری را به تماشای دو عالم مفروش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تاب خورشید رخت از تب فزونتر بود دوش
آتشم چون شمع جای خاک بر سر بود دوش
از عرق میریخت شبنم بر رخ گلهای حسن
عید آب خضر با نوروز کوثر بود دوش
آن تنی کز ناز تاب بار رعنایی نداشت
آه کز بیداد تب در آب و آذر بود دوش
از تبت تا صبح بیماران غم میسوختند
بر شهیدان تو گویی روز محشر بود دوش
در فراق چشم بیمار تو خواب ناز را
پهلوی آسودگی بر نیش نشتر بود دوش
دست غم بادا قوی بازو که اندر سینهام
هر نفس آزرده صد نوک خنجر بود دوش
از تهیدستی فصیحی هیچ قربانت نکرد
زآنکه چشم گوهر افشانش در اخگر بود دوش
آتشم چون شمع جای خاک بر سر بود دوش
از عرق میریخت شبنم بر رخ گلهای حسن
عید آب خضر با نوروز کوثر بود دوش
آن تنی کز ناز تاب بار رعنایی نداشت
آه کز بیداد تب در آب و آذر بود دوش
از تبت تا صبح بیماران غم میسوختند
بر شهیدان تو گویی روز محشر بود دوش
در فراق چشم بیمار تو خواب ناز را
پهلوی آسودگی بر نیش نشتر بود دوش
دست غم بادا قوی بازو که اندر سینهام
هر نفس آزرده صد نوک خنجر بود دوش
از تهیدستی فصیحی هیچ قربانت نکرد
زآنکه چشم گوهر افشانش در اخگر بود دوش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ز پا افکند ما را آرزوی سرو بالایش
اجل گر دست ما گیرد سر افشانیم در پایش
مرا دوزخ سزاوارست اما دیده راحت
که من با عشق او خو دارم و او با تماشایش
به نوعی بگذرد آن تند خو گرم عتاب از من
که سوزد پردههای چشم از باد کف پایش
که باز از بانگ «ارنی» کرد در تاب آتش ما را
که امشب سوخت مغز هوش را برق تمنایش
فصیحی وعده قتلم به فردا داد و میترسم
که فردای قیامت هم بود امروز [و] فردایش
اجل گر دست ما گیرد سر افشانیم در پایش
مرا دوزخ سزاوارست اما دیده راحت
که من با عشق او خو دارم و او با تماشایش
به نوعی بگذرد آن تند خو گرم عتاب از من
که سوزد پردههای چشم از باد کف پایش
که باز از بانگ «ارنی» کرد در تاب آتش ما را
که امشب سوخت مغز هوش را برق تمنایش
فصیحی وعده قتلم به فردا داد و میترسم
که فردای قیامت هم بود امروز [و] فردایش